یخمک را جلوی نور می گرفت و به حباب هایش نگاه می کرد.بعد اگر حباب هایش زیاد بود پس می داد و یکی دیگر می گرفت. باباش دکتر بود.دکتر دندان پزشک.خودش یک سالی از من بزرگتر بود.ولی جثه اش چند برابر بزرگتر و کشیده تر!یخمک را با یک حرکت نصف می کرد.یک لنگه سهم من می شد و یک لنگه او!
می خوردیم و دهان و دندان و لبمان بر حسب رنگ یخمک گلی یا نارنجی می شد.
بعد نوبت آب بازی بود.ترس چاشنی کار بود!راستی چرا از ناظم ها می ترسیدیم ولی هیچ احترامی برایشان قائل نبودیم؟
دو کار خیلی بد یاد گرفته بودیم!یکی اینکه می زدیم زیر دست کسی که بستنی چوبی می خورد و چوب تا ته حلقش می رفت.دومی اینکه سر آبخوری وقتی کسی پشت سرمان بود یک هو دستمان را به شیر می گذاشتیم و آب را با فشار توی صورت طرف می پاشاندیم.در هر صورت طرف سنکوب می کرد.
ولی آب ابزی کار بدی نبود.همه مان راضی به خیس شدن بودیم.گرچه می دویدیم تا کمتر خیس شویم ولی دویدنمان هم از سر شوق بود.با خودمان شیشه نوشابه ی خانواده می بردیم وآب را به مناطق خارج از دید انتقال می دادیم و ان موقع.جیغ و داد و هیجان!
دو سه بار توی دبیرستان هم از این شیطنت ها کردیم ولی طوری ارشادمان کردند که انگار مفسد فی الارضیم.طوری که از آب بازی که هیچ از دنیا هم حالملن له هم خورد.
دانشگاه هم که هیچ!
حالا که هم کمبود آب است هم کمبود برق هم کمبود عقل...
گهگاه از صبح تا شب که روی آسفالت های نرم و موازییک های صاف راه می روم و از گرما کلافه می شوم دلم همان شور را می خواهد همان آب را همان دوستان را!
راستی این آدم ها و حوض ها به چه درد می خورند؟