Dreamy Girl 6672 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 اردیبهشت، ۱۳۹۴ خواستی برایم از فلسفه زندگی بگویی؛ از چیستی و چراییاش، از ابتدا و انتهایش، از چگونه طی کردنش، خواستی بگویی: از کجا آمدهام، آمدنم بهر چه بود؟ و قانعم کردی روی پله بعدی به کجا میروم آخر؟ را برایم مو به مو تفسیر کنی... خواستی فلسفه و منطق و واجب الوجود و ممکن الوجود و فطرت و تعطیل و تشبیه یادم بدهی که بفهمم کجای جهان نامتناهی خلقت ایستادهام... صغری چیدی و کبری آوردی که بگویی [زندگی اینی نیست که مثل طناب به دور گردنت پیچیدهای! اینجور زندگی کردن خفهات میکند! زندگی فراتر از اینهاست...] و باز برایم از هدف گفتی و ازل و ابد و حال و آینده و هیچوقت و هرگز و بادا و مباد! اما... اما نشد آنچه میخواستی بشود... تو تمام تلاش خودت را کردهای تا برای من از مفاهیم والا و عرفانی سخن بگویی، تا مرا با تفسیر سطر به سطر دفتر زندگانی آشنا کنی... لیکن برای من؛ زندگی چیز دیگری ست... زندگی آنقدرها هم پیچیده نیست؛ مفهومی ست ساده و دست یافتنی! برای من؛ زندگی همین ذوقهای کوچک و دلخوشیهای بزرگ است... همین تنها پیادهروی کردنهای طولانی ست... همین نقاشی کشیدنها و قصه نوشتن هاست... همین نفس کشیدنهای از سر شوق است از توی پنجره اتاق توی این هوای سرد زمستانی... همین خندههای مادر است... موهای جو گندمی پدر است... شوق و ذوق خواهر است وقتی یک اتفاق معمولی را با آب و تاب برایم تعریف میکند... زندگی همین جمع کوچک چهار نفره ماست... زندگی همین خانه و همین خیابان و همین شهر است... زندگی؛ هوای دوست داشتن و دوست داشته شدن است... مهروزی و بخشش است... کمک به پیرزنی تنهاست برای عبور از خیابانی شلوغ... لبخند زدنهای صمیمانه است به روی آدمهای خسته در حال تردد... زندگی بوی نم خاک باران خورده است... درختهای سبز حیاط خانه مادربزرگ است... ابری شدن هواست... بارش نم نم باران است... ذوق آمدن زمستان و پوشیدن لباسهای زمستانی ست... زندگی؛ زندگی... آه... زندگی واژه غریبی نیست که بخواهی برایش فلسفه بچینی... زندگی دست خط تقدیر است روی دفتر کاهی دل آدمها... حوریه فضلی 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده