رفتن به مطلب

مسئله ي جنسيت از منظر لاكان


ارسال های توصیه شده

مسئله ي جنسيت از منظر لاكان

 

0049454.JPG

 

 

نويسنده: شون هومر

مترجمان: محمدعلي جعفري، سيدمحمد ابراهيم طاهائي

 

 

 

 

 

تفاوت جنسي

به بحث انگيزترين و مجادله آميزترين حوزه ي روانكاوي لاكان: مفهوم پردازي جنسيت زنانه. كلمات قصار تحريك كننده ي لاكان از جمله اين كه « زن وجود ندارد » و « چيزي به نام رابطه ي جنسي وجود ندارد »، به همان اندازه با خشم و انزجار مواجه شده است كه با دفاع دور و دراز و پرشور. تفكر لاكان در باب جنسيت زنانه به دو مرحله ي عمده تقسيم مي شود: در مرحله ي اول، او تمايل داشت جنسيت را بر مبناي مفهوم فالوس تفكيك كند و در اين جا با توجه به تفكر فرويد به نوآوري مهمي دست يافت. به نزد فرويد، مسئله ي تفاوت جنسي حول محور « عقده ي اختگي » مي چرخد، يعني حول اين مطلب كه فرد قضيب « دارد » يا « ندارد. » اما به نزد لاكان، اختگي فرايندي نمادين است كه نه به معناي قطع قضيب فرد، بلكه به معناي قطع ژوئيسانس او و تشخيص يا بازشناسي فقدان است. سوژه براي بازنمايي اين فقدان دو راه ممكن پيش رو دارد: « فالوس داشتن » يا « فالوس بودن » ( آدامز، 1966b ). به عقيده ي لاكان، مردانگي متضمن ژستِ داشتنِ فالوس يا تظاهر به آن است، در حالي كه زنانگي متضمن نقاب (1) فالوس بودن بر چهره زدن است. مرحله ي دوم تفكر لاكان در باب تفاوت جنسي در سميناري متأخر، سمينار بيستم - تكرار: در باب جنسيت زنانه، حد و مرزهاي عشق و دانش 73-1972- شكل مي گيرد و شامل مباحثي درباره ي « ساختارهاي شكل گيري جنسيت » (2) است. لاكان در اين مرحله ي پاياني مفاهيم مردانگي و زنانگي را به صورت ساختارهايي گسترش مي دهد كه بر مرد و زن هر دو قابل اطلاق است و به ماهيت زيستي فرد محدود نمي شود. آن چيزي كه ساختار مردانه يا زنانه را تعيين مي كند نوع ژوئيسانسي است كه فرد مي تواند به دست آورد- آنچه لاكان ژوئيسانس فالوسي و ژوئيسانس ديگري بزرگ مي نامد. ما ابتدا به كاوش در اين ايده هاي بحث انگيز مي پردازيم و در پايان با آوردن مثالي از سنت شاعرانه ي عشق با وقار، (3) منظور لاكان از اين مفاهيم را توضيح مي دهيم.

فرويد و معماي جنسيت زنانه

فرويد نظريه ي عقده ي اديپ و ميل جنسي كودك را بر تجربه ي رشد پسران استوار كرد و ابتدا مي پنداشت كه فرايند مشابهي در جهت عكس در مورد دختران صادق است. اما به تدريج بر اثر اعتبار تجارب درماني خود و تحقيقات همكارانش اذعان كرد كه اين نظريه قابل دفاع نيست. در اين جا دو عامل حائز اهميت است. اول، وقوف به اين كه در مرحله ي پاياني عقده ي اديپ، يعني در فروپاشي اش، اندام هاي تناسلي مطرح نيست بلكه آنچه مطرح است حضور يا غياب قضيب مردانه است. دوم، شماري از پيروان فرويد نگاه دقيق تري به مرحله ي پيشااديپي زندگي نوزاد و به ويژه به اهميت رابطه ي مادر / كودك افكندند. فرويد اهميت مرحله ي اوليه ي پيشااديپي رشد را پذيرفت اما به موجب آن بايد در ايده ي اوليه خود در باب عقده ي اديپ بازنگري مي كرد. هر دو جنس در مرحله ي پيشااديپي دلبسته ي مادر در مقام اولين موضوع يا ابژه ي عشق هستند و آنچه فرويد بايد توضيح مي داد اين بود كه چگونه عشق دختران از مادر به پدر انتقال پيدا مي كند تا فرايند عقده ي اديپ آغاز شود.

عقده ي اديپ كاملاً منحصر به پسران باقي مي ماند. آن ها در ابتدا مادرشان را موضوع عشق مي دانند اما به تدريج پي مي برند كه او موضوع عشق پدرشان نيز هست. بدين ترتيب پدر در تصاحب مادر به رقيب پسر بدل مي شود و پسر واهمه دارد كه پدر قضيب او را قطع كند. پسر با چشم پوشي از مادر به عنوان موضوع عشق و همانندسازي خود با پدر از اين تنگنا مي رهد. او به جبران چشم پوشي از مادر در آينده قادر خواهد بود زنان ديگر را در مقام موضوع عشق برگزيند. با اين حال، در مورد دختران، عقده ي اديپ بايد فرايندي را به حساب بياورد كه به موجب آن دختران موضوع عشق اوليه ي خود ( مادر ) را كنار مي گذارند. بنابراين، عقده ي اديپ دختران شامل يك مرحله ي اضافي است. دختر عشق خود را از مادر متوجه پدر مي كند، چرا كه به موجب فرايندي كه فرويد حسرت قضيب مي نامد، پي مي برد كه نه خودش و نه مادرش قضيب ندارند. مادر پس از اين مرحله ديگر موضوع عشق نيست بلكه در كار جلب مهر و محبت پدر، رقيب محسوب مي شود. دختر در ابتدا مادر را بي مقدار مي شمرد چرا كه او قضيب ندارد و آن گاه به دليل اين كه خودش را نيز چنين ساخته است از مادر منزجر مي شود. مشكل فرويد در اين جاست كه نمي تواند توضيح بدهد چرا دختر پدر را در مقام موضوع عشق رها و دوباره خود را با مادر همانند مي سازد.

عقده ي اختگي براي پسران حكم خاتمه و حل عقده ي اديپ را دارد، يعني پسرها از ديگري در مقام موضوع عشق چشم پوشي مي كنند. اما در مورد دختران عقده ي اختگي است كه به عقده ي اديپ منجر مي شود، و راه حل رضايت بخشي براي آن وجود ندارد. دختر بايد بپذيرد كه فاقد قضيب است تا بتواند ميل خود را متوجه پدرش كند، اما در اين كار اين واقعيت را نمي پذيرد مگر اين كه در ازاي آن غرامتي بستاند. فرويد گمان مي برد كه اين غرامت در قالب ميل به داشتن كودك از پدر بروز مي كند و عقده ي اديپ زنانه نه به تهديد اختگي بلكه به ميلِ گرفتن هديه اي در قالب يك كودك از جانب پدر منجر مي شود. از اين رو، دختران هرگز به طور كامل بر عقده ي اديپ خود فائق نمي آيند، چرا كه هرگز نمي توانند به طور كامل از ديگري به مثابه موضوع عشق چشم بپوشند. مي بينيم كه عقده ي اديپ دختران ماجرايي بسيار پيچيده تر از مورد پسران است و مفهومي است بسيار نارضايت بخش.

تأملات فرويد درباره ي عقده ي اديپ زنانه او را به كاوش در ماهيت جنسيت زنانه رهنمون شد اما حاصل كار فقط مجموعه اي از پرسش هاي بي پاسخ بود فرويد تا زمان مرگ خود در معماي جنسيت زنانه متحير ماند. او زنانگي را « اقليم اسرارآميز » توصيف كرد و هرگز به پرسش « زن چه مي خواهد؟ » پاسخ نگفت. در دهه ي بيست ناكامي روانكاوي در اقامه ي شرحي در خور از روند شكل گيري و گسترش جنسيت زن اولين بحث پردامنه را در باب جنسيت زنانه برانگيخت. بحث مذكور از مقاله ي يكي از نزديك ترين همكاران فرويد، ارنست جونز (1879-1958 ) آغاز شد، كه واكنش بسياري از روانكاوان برجسته ي آن زمان را از جمله كارن هورناي ( 1885-1952 )، ملاني كلاين ( 1882-1960 ) و جون ريويئر ( 1883-1962 ) برانگيخت ( مقدمه ي جوليت ميچل در كتاب جنسيت زنانه ( ميچل و رز، 1982 ) را ببينيد ). كار لاكان در باب جنسيت زنانه از سرگيري اين مباحث از دهه هاي بيست و سي بود و نهايتاً منجر به « دومين بحث پردامنه » در دهه هاي هفتاد و هشتاد شد ( برنان، 1989 را ببينيد ).

فالوس داشتن يا فالوس بودن؟

نقد فمينيستي روانكاوي توجه خود را به دو وجه فوق العاده بغرنج تفكر فرويد معطوف داشت. اول اين كه فمينيست ها روانكاوي را مروج گونه اي ماهيت باوري زيستي (4) تعبير كردند به اين دليل كه بنابر روانكاوي، آناتومي انسان است - اين كه او قضيب دارد يا ندارد - كه هويت جنسي او را تعيين مي كند. در اين مطلب چيزي بيش از حقيقتي كوچك نهفته است. براي مثال، ماري بناپارت ( 1882-1962 ) تا آن جا پيش رفت كه اظهار كرد « زيست شناسي سرنوشت است » و شگفت اين كه حاصل تلاش جونز، بناپارت و هورناي براي بازانديشي در نظريه ي « فالوس محور » فرويد طرح نظريه هايي جبرانگارانه تر و ماهيت باورانه تر در باب رشد جنسي بود. بنا بر نقد دوم فمينيسم، روانكاوي همواره زنان را به طور منفي در نسبت با مردان تعريف مي كند. به نزد فرويد، مردان عاملاني فعالند، در حالي كه زنان با ملاك انفعال تعريف مي شوند. اين دو نقد در دهه ي شصت و اوايل دهه ي هفتاد در جمع فمينيست ها قاطعانه بر كرسي نشست و به طور گسترده پذيرفته شد و در نتيجه، شرح روانكاوانه ي تفاوت جنسي جاي خود را به پژوهش مفهوم جنسيت به مثابه ي سازه اي اجتماعي داد ( براي خواندن گزارش روشني از انتقادهاي مذكور به كتاب فمينيستي كلاسيك كيت ميلِت با عنوان سياست جنسي (5) ( 1977 [ 1969 ] ) رجوع كنيد. ) در چنين شرايطي بود كه از صورت بندي غير متعارف لاكان از مفهوم تفاوت جنسي استقبال شد. چنين تلقي شد كه تأكيد لاكان بر اين كه هرگونه تصور هويت ثابت پايدار به جاي آن كه داده اي زيستي باشد وهم و پندار است فمينيست ها را به امكان نظريه ي روانكاوانه اي در باب تفاوت جنسي مجهز مي كند كه ماهيت باور نيست.

از چشم انداز لاكاني، ناخودآگاه چيزي است كه زير پاي هر هويت پايدار يا ثابتي را خالي مي كند، و اين شامل هويت جنسي پايدار نيز مي شود. لاكان در نظريه هاي اوليه ي خود تفاوت جنسي را نه امري مربوط به زيست شناسي بلكه موضوعي مربوط به دلالت تلقي مي كرد؛ مفاهيم مردانگي و زنانگي داده هاي كالبد شناختي نيستند، بلكه مواضع سوژه هايند كه از طريق نسبت مرد و زن با فالوس، كه در مقام دال است، تعريف مي شوند. قبلاً ديديم كه فالوس از نظر لاكان دالي است كه با قضيب نسبت دارد اما با آن هم ارز نيست و، همان طور كه ژاكلين رز يادآور مي شود، اهميت فالوس « از آن جاست كه جايگاه آن در رشد جنسي بشر آن چيزي است كه طبيعت [ يعني جنبه ي زيستي ] نمي تواند به حساب آورد ». ( 63: 1996a ). فالوس دالِ فقدان است. فالوس در ابتدا نقش ابژه اي خيالي را ايفا مي كند - ابژه اي كه گمان مي رود ميل مادر را ارضا مي كند. آن گاه كاركرد فالوس نمادين مي شود از طريق تشخيص اين كه ميل ارضا نمي شود و فالوس به مثابه ي يك ابژه، دسترس ناپذير است. گسست اتحاد خيالي مادر و كودك سرآغازِ جنبش ميل و همزمان آغاز فرايند دلالت است. فالوس بازنمايي لحظه ي گسست يا جدايي است و دوباره شكاف بنيادي سوژه را نشان مي دهد. به تعبيري، فالوس بازنمايي فقدان در پسران و دختران هر دو است؛ چرا كه هر دو جنس به لحاظ نمادين اخته اند. فرايند اختگي به نزد لاكان با شرح فرويد تفاوت بسياري دارد و متضمن فقداني بنيادي براي هر دو جنس است، به اين معنا كه فرد از بخشي از ژوئيسانس خود چشم مي پوشد. ما براي درآمدن به عرصه ي وجود به مثابه ي سوژه هاي ميل ورز مجبور به پذيرش امكان ناپذيري ارضاي كامل ژوئيسانس خود هستيم. اختگي معرف ضايعه اي بنيادي و فالوس، دالِ آن ضايعه است. براي اين كه اصطلاحات بالا را خلط نكنيم و از همه مهم تر آن ها را با اندام هاي فيزيكي واقعي اشتباه نگيريم بايد توجه كنيم كه ژوئيسانس با رانه و امر واقع نسبت دارد و فالوس يك دال است كه با امر نمادين نسبت دارد. بنابراين، « تفاوت » عقده ي اختگي مردانه و زنانه بستگي دارد به اين كه سوژه چگونه اين فقدان يا ضايعه ي آغازين را بازنمايي مي كند، و عدم تقارن عقده ي اديپ در اين جا آشكار مي شود. پسران مي توانند به داشتن فالوس « وانمود » كنند، در حالي كه دختران بايد فالوس باشند. معناي اين حرف چيست؟ فالوس داشتن يا فالوس بودن دو شيوه ي يكي انگاري يا همانند سازي خويش است كه اين فقدان آغازين را مي پوشاند. پسران از طريق عقده ي اديپ، ميل مادر و فقدان را تشخيص مي دهند. پس، با فرض اين كه پدر فالوس دارد، ابژه ي ميل مادر را با پدر يكي مي گيرند. خلاصه اين كه پسر از مادر به عنوان ديگري اي كه فقدان دارد به پدر به عنوان دارنده ي فالوس رو مي كند. بنابراين، پسرها به داشتن ابژه ي ميل ديگري بزرگ ( زنان ) وانمود مي كنند. اما عمل آن ها صرفاً « تظاهر » است، چرا كه از همان ابتدا فالوس نداشته اند؛ فالوس همواره در جايي ديگر است.

از طرف ديگر، زنان پيش از آن كه بتوانند خود را با مادر همانند سازند و ابژه ي ميل ديگري بزرگ ( مردان ) شوند، مجبورند فرايند نسبتاً پيچيده ترِ وانهادنِ تصورِ « فالوس داشتن » را از سر بگذرانند. لاكان اين فرايند را كه از طريق آن زنان بايد از بخشي ماهوي از خودشان چشم بپوشند تا فالوس بشوند با مفهوم نقاب پيوند مي دهد:

با آن كه اين بيان حاضر علي الظاهر تناقض دارد، مي خواهم بگويم كه زن براي اين كه فالوس باشد، يعني دالِ ميل ديگري بزرگ باشد، بايد از بخشي ماهوي از زنانگي چشم بپوشد، يعني همه ي ويژگي هاي خود را در نقاب بگذارد. از اين روست كه او كسي نيست كه آرزو دارد موضوع ميل ورزي و عشق باشد.

( لاكان، 90-289: ‍[ ‍1958 ] 1977d )

از طريق نقاب است كه فالوس « نداشتنِ » زن به فالوس « بودن » تبديل مي شود.

زنانگي به مثابه ي نقاب

لاكان مفهوم نقاب را از مقاله ي جون ريويئر با عنوان « زنانگي به مثابه ي نقاب » ( 1986 [ 1929 ] ) برگرفت و بسط داد. مقاله ي مذكور پاسخي به مقاله ي ارنست جونز با عنوان « رشد اوليه ي جنسيت زنانه » ( 1927 ) بود. جونز به دو نوع رشد جنسي زنانه معتقد بود: رشدِ به اصطلاح ناهمجنس خواهانه ي « بهنجار » و رشد همجنس خواهانه، يعني رشد جنسي زناني كه جوياي كسب تأييد مردانه براي مردانگي خود هستند. ريويئر دلمشغول جاي دادن نوع جديدي از زن در تأملات روانكاوانه در باب زنانگي بود - نوع ويژه اي كه فراتر از تصورات فرويد و جونز، آكنده از طنين زن معاصر است- به عبارتي، « زن روشنفكر ». به نزد ريويئر، اين نوع جديد زن مسئله ي دشواري پيش مي كشد: چگونه مي توان اضطرابي را توضيح داد كه زن در مرد بر مي انگيزد. زناني كه آرزومند فعاليت هاي « مردانه » و روشنفكرانه اند در همان مرداني كه مي خواهند همكار و همقطارشان باشند ترس و اضطراب بر مي انگيزند. بنابراين، « زناني كه خواهان مردانگي اند نقاب زنانگي بر چهره مي گذارند تا از گزند اضطراب و عقوبت مردان اجتناب كنند » ( ريويئر، 35:[ 1929 ]1986 ). نظر ريويئر مبني بر اين كه زنانگي نقاب است علي الظاهر اهميتي فراتر از موردِ زنان روشنفكر دارد. او مي نويسد كه زنانگي « ممكن است نقابي باشد كه زن براي پنهان كردن تملك مردانگي و نيز براي اجتناب از گزند تلافي پيش بيني شده اي بر چهره مي گذارد كه اگر آشكار شود واجد مردانگي است او را تهديد مي كند » ( 38: [ 1929 ]1986 ). اما در پاسخ به اين كه وجه تمايز زنانگي ناب و زنانگي به مثابه ي نقاب چيست ظاهراً بايد گفت كه آن دو يك چيزند. آپينيانزي و فاريستر مي نويسند كه جنبه ي بنيادستيزانه ي موضع ريويئر « اين است كه از نظر او، در مورد زنانگي، نقاب و ماهيت يكي است »( 363 :1993 ).

ريويئر مفهوم نقاب را دستاوردي مهم در نظريه ي رشد جنسي زنانه تلقي كرد و آن را در عقده ي اديپ زنانه مؤثر دانست. او اظهار كرد كه مادر و پدر هر دو رقباي دختر بچه و هدف خشم دگر آزارانه ي او هستند:

تنها امنيت دختر در اين مخمصه ي مخوف در به دست آوردن دل مادر و دادن كفاره ي تقصير او [ تخريب بدن زن ] (6) نهفته است. او بايد از رقابت با مادر دست كشد و اگر مي تواند تلاش كند آنچه را از مادرش دزديده است به او بازگرداند. مي دانيم كه او خود را با پدرش همانند مي سازد؛ آن گاه مردانگي اي را كه از اين طريق به دست مي آورد در خدمت مادر قرار مي دهد. او پدر مي شود و جاي پدر را مي گيرد؛ پس مي تواند پدر را به مادر « بازگرداند ».

( 41:[ 1929 ]1986)

اما دختر بايد دل پدر را نيز به دست آورد و او را خرسند كند، و اين كار را فقط با زدن نقاب در كسوتي زنانه براي او، انجام مي دهد، يعني « عشق » خود و نيز بي گناهي اش را به پدر ابراز مي كند. به نظر ريويئر، دختر بچه در مخمصه ي دوگانه ي خشنود كردن مادر و پدر گرفتار آمده است، و اين رابطه به هيچ وجه متقارن نيست:« براي دختر، تكليف حفاظت از خود در برابر تلافي جويي زن دشوارتر از وضعيتي است كه در مواجهه با مرد دارد؛ تلاش هاي او در به دست آوردن دل مادر و كفاره دادن با بازگرداندن قضيب به مادر، هرگز كافي نيست » ( 42:[ 1929 ]1986 ). پس، در چارچوب هويت و رشد جنسي زنانه، او بايد ابتدا خود را با پدر همانند سازد و بعد با مادر. بنابراين، مسئله ي زنان اين نيست كه آيا نقاب زنانگي مي زنند يا نه، بلكه اين است كه آن نقاب تا چه اندازه جا مي افتد. خلاصه اين كه زنانگي نقاب است.

مفهوم نقاب ريويئر پرسش هاي مهم و دشواري در فهم جنسيت زنانه بر مي انگيزد. فرض وجود نقاب متضمن وجود چيزي در پشت آن است. به عبارتي، در پس نيرنگ نقاب، زن ناب و اصيل وجود دارد. اما از نظر ريويئر، نمود و بودِ جنسيت زنانه يكي است. لاكان به تشريح اين ناسازه ي تلفيق زنانگي ناب و نقاب مي پردازد. او در مفهوم نقاب بيش از هر چيز « موضع جنسي زنانه » را مي بيند، يعني نقاب، حجاب يا پوششي است كه « ساختار ليبيدويي زنانه را مي سازد » ( هيث، 52 :1986 ). به عبارتي، « نقاب، زنانگي را بازنمايي مي كند. از طرف ديگر، زنانگي بازنمايي است، بازنمايي زن » ( هيث، 53 :1986 ). آنچه مفهوم نقاب در كانون توجه قرار مي دهد هويت ماهوي زن نيست بلكه ماهيت ساخته شده ي آن هويت است: « نقاب مبين وجود زن است، در عين حال كه، چون نقاب است، مبين آن است كه زن وجود ندارد » ( هيث، 54 :1986 ).

زن وجود ندارد

اين ايده را كه « زن وجود ندارد » ( لاكان، 7: [ 1975 ]1988 ) يا زن « نا-تمام » است اغلب زننده ترين صورت بندي لاكان از جنسيت زنانه تلقي كرده اند؛ اما، مانند مفهوم فالوس، اين طرز تلقي هم متكي بر سوء تعبيري بنيادي از نظريه ي لاكان است. درست مانند فالوس كه دالي « تهي » است- فالوس دال فقدان است و محتواي محصلي ندارد - نشانه ي « زن » مدلول محصل يا تجربي ندارد. چيزي تحت عنوان مقوله ي عام زنان وجود ندارد كه نشانه ي « زن » به آن ارجاع دهد. بنابراين، توسل به مفهوم زنان به عنوان گروهي همگن يعني توسل به هويتي خيالي و، بنابراين، موهوم. از اين گذشته، وقتي لاكان از وجود حرف مي زند از چيزي در حيطه ي امر نمادين سخن به ميان مي آورد. اگر قرار بود زن وجود داشته باشد در حيطه ي امر نمادين وجود مي داشت، و اين گفته چند دلالت ضمني دارد. اولاً، چون امر نمادين بنا به تعريف، فالوسي است، زنانگي را فرع بر فالوس قرار مي دهد به همان نحوي كه فرويد زنانگي را قضيب نداشتن تعريف مي كرد. ثانياً، به اين معناست كه زنانگي، كاملاً ساخته ي كلام است و هويت جنسي به طور كامل به نحو اجتماعي - نمادين ساخته مي شود. اما لاكان « امكان وجود چيزي-ژوئيسانس زنانه - را كه تجربي نيست و بنابراين نمي توان گفت كه در نظام نمادين وجود دارد نفي نمي كند » ( كوپيك، 224 :1994a ) گفتن اين كه زن « نا-تمام » يا « نه-همه چيز » است به معناي اين نيست كه او به نحوي ناكامل است و فاقد چيزي است كه مرد دارد، بلكه به معني اين است كه « او آني كه به طور كامل احاطه نشده است تعريف مي شود. زن مانند مرد دو نيمه نيست؛ گرچه بيگانه شده است اما سوژه ي يكپارچه ي نظام نمادين نيست » ( فينك، 107 :1995 ). لاكان موضوع را با عبارت منفي دوگانه ي نسبتاً دشواري توضيح مي دهد كه موجب كج فهمي هاي بسيار درباره ي زن به مثابه « نه- همه چيز » (7) شده است:

و همه ي قضيه در اين جاست. زن راه هاي مختلفي براي كسب فالوس و حفظ آن براي خودش در اختيار دارد. اين نه از آن روست كه او در فضاي كاركرد فالوسي نه - همه چيز است؛ او اصلاً در آن جا حضور ندارد. اين طور نيست كه اصلاً در آن جا نباشد. حضور او كامل است. اما چيز بيش تري هم هست. (8)

( 74:[ 1975 ] 1998 )

دقيقاً به همين خاطر كه زن وجود ندارد و « نه - همه چيز ) است به چيزي بيش تر ( encore ) از مردان دسترسي دارد.

تكرار: نظريه ي شكل گيري جنسيت

لاكان در روايت اوليه اش از تفاوت جنسي كوشيد تا روانكاوي را از ماهيت باوري و جانبداري هنجاري و دگر جنس خواهانه رها كند و اين كار را با دست كشيدن از تلقي فرويدي از اختگي و حسرت قضيب و توجه به فالوس به مثابه دال فقدان انجام داد. با وجود اين كه در چارچوب مفهوم نقاب تحليل بازنمايي زنان فوق العاده بارور بود، اما در مورد ميل زنانه توضيح درخوري نداشت. لاكان در سال هاي 3-1972 در سمينار تكرار ( encore ) به اين مسئله ي - درباره ي ميل زنانه چه مي توان گفت؟ - پرداخت. او در اين سمينار اين ايده را بسط داد كه مردانگي و زنانگي داده هاي زيستي نيستند، بلكه دو موضع سوبژكتيو « با برچسب جنسيت » اند كه مرد و زن هر دو به آن ها دسترسي دارند. نكته ي مهم در اين سمينار آن است كه مردانگي و زنانگي نه صرفاً با تأكيد بر رابطه شان با فالوس بلكه از طريق نوع ژوئيسانسِ در دسترس در هر كدام از اين مواضع تعريف مي شوند. بنابراين، تفاوت جنسي عبارت از تفاوت ميان دو جنس مجزا نيست، بلكه با موضعي تعريف مي شود كه فرد در خصوص ژوئيسانس مي گيرد.

معمولاً تكرار را حرف آخر لاكان درباره ي جنسيت زنانه تلقي مي كنند، اما اين همه ي ماجرا نيست. سمينار بيستم تأملات فراگيري را درباره ي ماهيت عشق، ژوئيسانس و حد و مرزهاي دانش مطرح مي كند. تفاوت جنسي در اين جا اهميت دارد، چرا كه از منظر روانكاوانه، حد نهايي دانش است. تفاوت جنسي نه به طبيعت فروكاستني است نه به فرهنگ، گرچه در محل تلاقي آن دو پديدار مي شود. هويت جنسي حاصل جمع عناصر طبيعي ( زيستي ) و فرهنگي ( دلالي ) نيست بلكه آن چيزي است كه از وحدت آن دو باقي مي ماند. آنچه لاكان در اين جا در سر درد اين است كه همه ي ساختارهاي سوژه يا امر نمادين ضرورتاً ناتمامند؛ همواره عنصري ممكن وجود دارد كه از قلم مي افتد، استثنايي بر قاعده. سمينار بيستم را بايد ادامه ي طرحي دانست كه لاكان در سمينار يازدهم آغاز كرد و به تشريح ابژه ي كوچك a به مثابه ي پسماند امر واقع پرداخت. خواهيم ديد كه تكرار نيز ادامه ي سمينار هفتم و بحث عشق باوقار است كه لاكان در سمينار مذكور مطرح كرد. او در آراي متأخر خود بيش از پيش رانه را به استثنا و حد و مرز مربوط مي كند؛ مفهوم رانه حاكي از آن است كه امر نمادين قادر به مشخص كردن كامل سوژه نيست و دال در خصوص سوژه دچار محدوديت است. رانه همچنين زميني است كه جنسيت در آن بازي مي كند.

مردانگي

در روانكاوي يا آنچه مي توانيم تراژدي روانكاوي بناميم اين است كه سوژه ذاتاً منقسم است و هرگز ارضا نمي شود. علاوه بر اين، ناشناخته اي به نام ناخودآگاه دانش ما را محدود مي كند. ما در مقام سوژه گرفتار اين اضطراب هستيم كه ژوئيسانس-كيف يا لذت- مان هرگز كافي نيست. به عبارت ديگر، ما با نارضايي ذاتي و حس كمبود پيش مي رويم. همواره احساس مي كنيم كه چيز بيش تري وجود دارد؛ نمي دانيم چه چيزي؛ اما حس مي كنيم كه وجود دارد و آن را مي خواهيم. اين چيز را فينك ژوئيسانس « جزئي » مي نامد ( 36 :2002 )، نوعي ژوئيسانس كه لاكان آن را ژوئيسانس فالوسي مي شناسد. « ژوئيسانس فالوسي ما را ناكام مي كند، نااميدمان مي كند، در معرض ناكامي است و اصولاً متوجه موضوع ميل ما نيست » ( فينك، 37 :2002 ).

ژوئيسانس فالوسي لذتي است كه اغلب تجربه اش مي كنيم؛ يعني درست زماني كه تصور مي كنيم ابژه ي ميلمان را - اعم از شخصي ديگر، دارايي جديد يا حتي ايده اي دشوار كه در تقلاي درك آن بوده ايم- در تملك داريم هنوز ارضا ناشده هستيم؛ ما نااميد مي شويم و حس مي كنيم كه ميلمان كاملاً ارضا نشده است. لاكان اين حس ( نا ) رضايي را كه همواره چيزي را ناقص مي گذارد ژوئيسانس فالوسي نام مي دهد كه معرف ساختار مردانگي است. ويژگي ساختار مردانه اين است كه ديگري بزرگ را به ابژه ي كوچك a مبدل مي كند و نيز اين گمان غلط كه ابژه ي مذكور قادر است ميل ما را به طور كامل ارضا كند. بايد توجه كرد كه ژوئيسانس فالوسي چيزي نيست كه فقط مردان تجربه اش كنند؛ مردان و زنان هر دو قادر به تجربه ي آن هستند و اين مفهوم تا آن جا فالوسي است كه با صفت ناكامي مشخص مي شود.

زنانگي

در مقابل، مشخصه ي ساختار زنانه، رابطه اي متفاوت با ديگري بزرگ و ژوئيسانس است- آنچه لاكان ژوئيسانس ديگري بزرگ مي نامد. با وجود اين، مشكل سخن گفتن از ژوئيسانس ديگري بزرگ اين است كه نمي توان درباره اش حرفي زد. سخن گفتن با نظام نمادين نسبت دارد؛ بنابراين، فالوسي است. ژوئيسانس ديگري بزرگ، اگر بتوان درباره اش حرف زد، مانند نظام نمادين، فالوسي است. فرد مي تواند ژوئيسانس ديگري بزرگ را تجربه كند، اما نمي تواند درباره اش حرف بزند و، بنابراين، ژوئيسانس ديگري بزرگ تعريف ناپذير است. واضح است كه اين رويكرد در معرفي آراي لاكان ما را به جايي نمي رساند، پس بگذاريد درباره ي اين نوع ويژه ي لذت هر چه داريم رو كنيم. فينك يادآور مي شود كه توضيح لاكان درباره ي مفهوم ژوئيسانس ديگري بزرگ نسبتاً مبهم است و به تفاسير متعدد ميدان مي دهد: « ژوئيسانسي كه ديگري بزرگ از ما بيرون مي كشد » يا « لذتي كه ما از ديگري بزرگ مي بريم » يا « لذتي كه از ديگري بزرگ بودن مي بريم » ( 38 :2002 ). همه ي تفاسير فوق از بيان لاكان ممكن است. فينك همچنين توضيح نمي دهد كه چرا بايد اين ژوئيسانس را امري زنانه تعريف كرد ( 40 :2002 ).

معروف ترين مثال ژوئيسانس ديگري بزرگ در سمينار بيستم، تنديس « وجد قديسه ترزا » اثر پيكر تراش ايتاليايي دوره ي باروك، لورنزو برنيني (9) ( 1598 -1680 ) است. در اين تنديس قديسه ترزا بر اثر اصابت تير فرشته اي معلق بر فراز او در حالتي از وجد و خلسه از حال رفته است. لاكان چنين توضيح مي دهد:

مفهوم مورد نظر در مورد قديسه ترزا صادق است - بايد به رم برويد و تنديس برنيني را ببينيد تا فوراً دريابيد كه ترزا به اوج لذت مي رسد. ترديدي در اين باره وجود ندارد. او چه چيزي را از سر مي گذراند؟ واضح است كه گواه اصلي عرفا اين است كه مي گويند آن رويداد را تجربه مي كنند، اما چيزي درباره اش نمي دانند.

( 76:[ 1975 ]1998 )

لاكان اين تجربه ي وجدآميز ناگفتني را ژوئيسانس ديگري بزرگ يا زنانه مي نامد. ايده ي ژوئيسانس ديگري بزرگ گواهي بر پيشرفت نسبت به فالوس محوري فرويد تلقي مي شود، از اين لحاظ كه « چيزي بيش از » ژوئيسانس فالوسي است، ژوئيسانس ديگري بزرگ فراسوي امر نمادين و سوژه و، بنابراين، « در بيرون ناخودآگاه » قرار دارد ( سولر، 107 :2002 ). هم مردان و هم زنان مي توانند ژوئيسانس فالوسي يا ژوئيسانس ديگري بزرگ را تجربه كنند و اين كه فرد داراي ساختار مردانه يا زنانه باشد بستگي به اين دارد كه كدام نوع ژوئيسانس را تجربه كند. با اين حال، لاكان معتقد است كه زنان و مردان يك تفاوت مهم دارند. زنان مي توانند هر دو نوع ژوئيسانس را تجربه كنند، در حالي كه مردان امكان تجربه ي تنها يك نوع را دارند ( فينك، 41-40 :2002 ). لاكان زنان را به نحو منفي در نسبت با مردان تعريف نمي كند - يعني به اين شكل كه زن، مرد نيست و، بنابراين، فاقد چيزي است كه مرد دارد: قضيب، بلكه زنان به چيزي بيش از مردان دسترسي دارند - ژوئيسانس مازاد.

چيزي به نام رابطه ي جنسي وجود ندارد

بگذاريد پيش از طرح مثال عشق باوقار درباره ي يكي از تكان دهنده ترين اظهارات لاكان سخن بگويم: چيزي به نام رابطه ي جنسي وجود ندارد. بايد بگويم كه اين بيانِ لاكان را اغلب به همان اندازه سوء تعبير كرده اند كه سخن به همان اندازه تكان دهنده ي بيل كلينتون، رئيس جمهور سابق آمريكا، را كه گفته بود با مونيكا لوينسكي « رابطه ي جنسي نداشته است »، گفته اي كه كم مانده بود موجب سقوطش از سمت رياست جمهوري شود. بيل كلينتون « رابطه ي جنسي » را به مفهوم محدود و تحت اللفظي رابطه ي جنسي قضيبي به كار برده بود تا به حساب خودش ديگر گونه هاي آن را در نظر نگيرد. منظور لاكان از روابط جنسي اين نيست و نمي گويد كه مردم با يكديگر روابط جنسي در اَشكال گوناگونش ندارند. لاكان از رابطه اي بسيار بنيادي تر سخن مي گويد -از امكان ناپذيري پيوند كامل جنسي ميان دو فرد. شايد يكي از نافذترين فانتزي هاي فرهنگي دوران ما جستجوي شريك كامل زندگيمان و برقراري رابطه اي كاملاً دوستانه و به لحاظ جنسي ارضا كننده با « نيمه ي ديگر » مان باشد. در حقيقت، امروزه انگيزه ي بسياري از روان درماني ها خواستِ دستيابي به سازگاري و تعادل در خانواده، ميان افراد و فراتر از همه ميان دو جنس است. به نزد لاكان، طرز تلقي مذكور فانتزي زيان آوري است و روانكاوي بايد افشا كند كه برقراري رابطه ي هماهنگ اساساً امكان ناپذير است، چرا كه مردانگي و زنانگي معرف دو ساختار نامكملند كه بر حسب برقراري روابط متفاوت با ديگري بزرگ تعريف مي شوند. بنابراين، چيزي به نام رابطه ي جنسي محال است. ما در رابطه يا سعي مي كنيم ديگري را به آن چيزي بدل كنيم كه تصور مي كنيم بدان ميل مي ورزيم يا مي كوشيم خود را به آن چيزي بدل كنيم كه تصور مي كنيم ديگري بدان ميل مي ورزد، اما چنين اقدامي هرگز كاملاً با ميل ديگري منطبق نمي شود. « مشكل اصلي سوژه هاي مذكر و مؤنث اين است كه با يك چيز مشترك در يكديگر پيوند برقرار نمي كنند » ( سالكل، 93 :2002 ) به عبارتي، هيچ گاه به آن چيزي كه در ديگري جستجو مي كنيم نمي رسيم و ميلمان ارضا نمي شود. لاكان مي گويد ما هرگز يكي نمي شويم. عدم تقارن مذكور ميان مردانگي و زنانگي در نسبتشان با فالوس و ابژه ي كوچك a به اين معناست كه چيزي به نام رابطه ي جنسي وجود ندارد. از نظر لاكان، دست كم انواع مردانه و زنانه ي ژوئيسانس سازش ناپذيرند. اين مطلب را با ذكر مثالي از لاكان در باب ادبياتِ مبتني بر عدم زنان و ناكامي رابطه ي جنسي - سنت شاعري عشق با وقار در قرون وسطي - پايان مي دهيم.

عشق با وقار

عشق با وقار يك سنت شعر غنايي است كه در اواخر قرن يازدهم و اوايل قرن دوازدهم در پرووانسِ فرانسه گسترش يافت و كل اروپاي غربي را در دوران قرون وسطي در نورديد. عشق با وقار تجسم نوعي فلسفه ي عشق است و شامل دستورالعمل رفتاري مفصلي درباره ي روابط ميان عشاق « اشرافي » است كه وجوه جسماني و شهواني عشق را به تجربه اي معنوي و شور و شوقي والا بدل مي كند. عاشق با وقار و محبوبش هر دو يكديگر را آرماني مي كنند و عاشق خود را كاملاً تابع اميال محبوب مي سازد. با وجود اين، نوعي امكان ناپذيريِ ذاتي، نوعي مانع بر سر راه تحقق عشق در ساختار عشق با وقار نهفته است. سنت عشق با وقار همچنان كه گسترش مي يافت به عشق ميان شواليه اي تنها و زني متأهل بدل شد. مشهورترين مثال آن در ادبيات انگليس عشق لانسلت و گينيوير(11) در افسانه ي شاه آرتور و شواليه هاي ميزِگرد است. اين عشق به مفهوم عيني به مرحله ي كاميابي نمي رسد كه اگر محقق شود، سيه روزي و مرگ به دنبال دارد. بنابراين، عشق باوقار مستلزم رنج هاي عشقي بي سرانجام است، اما عاشق بر سر پيمان خود با محبوب مي ماند، كه اين تجلي شرافت و ثبات قدم او بر مبناي پيروي بي چون و چرا از دستورالعمل رفتاري است.

لاكان در وهله ي اول مجذوب جنبه ي نمادين اين خيالپردازي جوانمردانه است. عشق با وقار « تجربه اي شاعرانه، روشي براي بازي با مضاميني رايج و آرماني است كه مابازايي انضمامي در واقعيت ندارند » ( 148:[ 1986 ] 1992 ). اما اين مضامين داراي آثار عيني هستند حتي « دلبستگي هاي عاطفي مرد معاصر » را همچنان سازمان مي دهند ( 148:[ 1986 ]1992 ). اولين و مهم ترينِ اين دلبستگي ها « بانو » (12) ست، چهره اي بيش از حد آرماني كه مابازاي عيني ندارد. لاكان مي نويسد:

عجيب اين است كه ابژه ي پيچيده، ابژه ي زنانه، از دروازه ي فقدان يا دسترس ناپذيري وارد مي شود. موقعيت اجتماعي مردي كه نقش را ايفا مي كند هر چه باشد، نقطه ي آغاز دسترس ناپذيري ابژه است.

( 149: [ 1986 ]1992 )

بانو ابژه ي كوچك a است ( لاكان در اين سمينار آن را das Ding مي نامد )؛ ابژه -علتِ ناممكن ميل است كه جنبش ميل را موجب مي شود. اساساً او نه تنها دسترس ناپذير است، بلكه اصولاً از همان اول وجود نداشته است؛ او تصويري آرماني است كه مابازاي واقعي ندارد. ژيژك در دگرديسي هاي لذت (13) يادآور مي شود كه لاكان مراقب است تا بانو را به جايگاه ابژه ي روحاني « متعالي » اي ارتقا ندهد؛ بانو « شخصيتي انتزاعي » است- « معشوق بي احساس، سرد و سنگدلي » كه مانند آدمكي مصنوعي يا ماشين رفتار مي كند: « بنابراين، بانو از هر نوع معنويتِ پاك فاصله دارد: او مانند شريكي سنگدل به مفهوم ديگربودگي تمام عيار رفتار مي كند كه كاملاً با نيازها و اميال ما قياس ناپذير است » ( 90 :1994 ).

اگر بانوي عشق با وقار را به آينه اي تشبيه كنيم كه عاشق تصوير آرماني و فانتزي هاي خود را بر آن فرامي افكند، پس آينه بايد پيشاپيش وجود داشته باشد. بانو به مثابه ي سطح آينه « مشابه نوعي سياه چاله در واقعيت است، حدي كه امكان دسترسي به فراسوي آن وجود ندارد » ( ژيژك، 91 :1994 ). به عبارت ديگر، چهره اي است كه فرد نمي تواند به هيچ وجه رابطه اي همدلانه با او داشته باشد. او ديگربودگي روان ضربه اي (14) است كه لاكان آن را چيز يا امر واقعي مي نامد.

اين ساختار عشق باوقار است كه همچنان در گوش مخاطبان امروزي طنين مي اندازد. ژيژك در اين باره فيلم بازي آشكار (15) ساخته ي نيل جوردن، (16) محصول سال 1993، را مثال مي زند. بازي آشكار پيرامون رابطه ي « عاشقانه » فرگوس، عضو ارتش آزادي بخش ايرلند كه گريزان در لندن به سر مي برد و ديل، آرايشگري زيبا، دور مي زند. فرگوس به عشق ديل گرفتار مي شود اما ديل « فاصله ي دوپهلو، طنزآلود و مطلق خود را از او حفظ مي كند » ( 103 :1994 ). سرانجام ديل فرگوس را مي پذيرد اما پيش از عشقبازي به اتاق ديگري مي رود و لباس خواب نيمه بدن نمايي به تن مي كند. دوربين به آرامي نگاه خيره ي فرگوس را دنبال مي كند و آزمندانه بدن ديل را از بالا به پايين در مي نوردد و ما در يكي از تكان دهنده ترين لحظات سينماي معاصر ناگهان قضيب « او » را مي بينيم. ديل مردي زنانه پوش است. فرگوس با انزجار او را به كناري هل مي دهد و بالا مي آورد. رابطه ي آن ها پس از اين برخورد جنسي ناكام معكوس مي شود و ديل وسواس گونه عاشق فرگوس مي شود. اما فرگوس از ديل فاصله مي گيرد. در اين جا عدم تقارني را مي بينيم كه لاكان در روابط جنسي ميان « آنچه عاشق در معشوق مي بيند و آنچه معشوق در مورد او مي پندارد » وصف مي كند ( 103: 1994 ). از نظر لاكان، چنين چيزي بن بست گريز ناپذير همه ي روابط جنسي است. عشق ديل به فرگوس آن قدر مطلق و بي قيد و شرط است كه فرگوس كم كم بر بيزاري اش غلبه مي كند. سازمان آزادي بخش تلاش مي كند فرگوس را دوباره به فعاليت هايش بازگرداند؛ اما ديل با شليك گلوله جود، معشوق سابق فرگوس و مأمور سازمان، را مي كشد.

فرگوس متهم به قتل و زنداني مي شود. فيلم با صحنه ي ملاقات ديل با فرگوس در زندان پايان مي يابد، در حالي كه ديل دوباره به طرزي تحريك كننده مانند زني اغواگر لباس پوشيده است. اكنون ديواري شيشه اي آن ها را از هم جدا كرده است و مانع تماس فيزيكي مي شود. از نظر ژيژك، اين فيلمنامه به طور موجز امكان ناپذيري رابطه ي جنسي را بيان مي كند.

پي نوشت ها :

 

1.masquerade

2.***uation: مفهومي خاص لاكان كه ربطي به شكل گيري جنسيت از جنبه ي زيستي ندارد.-م.

3.courtly love

4.biological essentialism

5.***ual Politics

6.افزوده ي نويسنده.-م.

7.not-all

8.اين مطلب نيازمند توضيح است. اصطلاح « نه - همه چيز » را بايد به صورت منفي همه چيز خواند. در اين جا همه چيز در امر نمادين نشان دهنده ي مردانه و يا فالوسي بودن است. زن، نه - همه چيز است، يعني همه ي سوژه ها فالوسي نيستند يا، به عبارتي، « سوژه اي وجود دارد كه فالوسي نيست... بدين طريق لاكان در عين حال زنان را در نظر مي گيرد و طرد مي كند » ( Elizabeth A Grosz, Jacques Lacan: A Feminist Introduction, Routledge, 1990, p.138. ) بنابراين، قانون نمادين در بازنمايي سوبژكتيويته ي زن ناكام مي ماند، چرا كه چيزي در زن وجود دارد كه تن به نمادسازي نمي دهد. اين همان ژوئيسانس زنانه است در تقابل با ژوئيسانس فالوسي كه مربوط به نظام نمادين است. -م.

9.Lorenzo Bernini

10.كلينتون صريحاً اظهار كرد كه با مونيكا لوينسكي رابطه ي جنسي نداشته است. او بعداً گفت كه تصور مي كرده رابطه ي جنسي شامل عمل جنسي دهاني نمي شود.-م.

11.Lancelot and Guinevere

12.Lady

13.metastases of enjoyment

14.traumatic

15.The Crying Game

16.Neil Jordan

17.transvestite

منبع مقاله :

هومر، شون، (1390)؛ ژاك لاكان، ترجمه: محمدعلي جعفري، محمدابراهيم طاهائي، تهران، نشر ققنوس، چاپ دوم

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...