Hanaaneh 28168 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آبان، ۱۳۹۳ تو را خبر زدل بی قرار باید و نیست غم تو هست , ولی غمگسار باید و نیست اسیر گریه ی بی اختیار خویشتنم فغان که در کف من اختیار باید ونیست چو شام غم , دل اندوهگین نباید و هست چو صبحدم , نفسم بی غبار باید و نیست مرا ز باده ی نوشین , نمی گشاید دل که می به گرمی آغوش یار باید و نیست درون آتش از آنم , که آتشین گل من مرا چو پاره ی دل , در کنار باید و نیست به سرد مهری باد خزان نباید و هست به فیض بخشی ابر بهار باید و نیست چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست کجا به صحبت پاکان رسی ؟ که دیده ی تو به سان شبنم گل , اشکبار باید و نیست رهی , به شام جدایی چه طاقتی است مرا ؟ که روز وصل دلم را قرار باید و نیست رهی معیری 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده