رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

پس از كشته شدن جعفرخان سر جانشيني او بين امراي زند اختلاف بوجود آمد . بالاخره حاجي ابراهيم كلانتر فارس در نهايت فداكاري سپاهي فراهم آورد و لطف علي خان فرزند جعفرخان را كه در آن تاريخ در غرب فارس مي زيست به شيراز خواست و در 15 شعبان سال 1203 ه. وي را كه 22 سال داشت بر تخت نشاند. او جواني فوق العاده خوش سيما بود. چهره اي جذاب، قامتي كشيده و اندامي باريك و قوي و چالاك داشت. وي در سواري و تيراندازي و شمشيربازي و ساير فنون سپاهيگري بي مانند و بسيار شجاع و متهور و بي باك بود. او به مناسبت جواني و زيبايي و دليزي و سخاوت در شيراز خيلي محبوبيت داشت. لطف علي خان به همه كرم مي كرد و هر كس براي حاجتي به او مراجعه مي نمود بدون نصيب نمي ماند. با توجه به اين فضايل اخلاقي و علاقه ي شديدي كه مردم فارس به سلطنت خاندان زند داشتند چنين به نظر مي رسيد كه لطف علي خان عظمت و اقتدار زمان كريم خان را بار ديگر تجديد خواهد كرد اما با وجود حريف سرسختي چون آقا محمدخان قاجار و حوادث غيرمنتظره اي كه در دوران سلطنت او روي داد اين اميد به يأس مبدل گرديد. او اولين كار بزرگي كه پيش گرفت اين بود كه سه جاده شوسه بين شيراز و بوشهر و شيراز و بندرعباس و شيراز و بندرلنگه احداث كند. احداث اين سه جاده در آن عصر يكي از كارهاي بزرگ عمراني بود كه سلاطين سلف نكرده بودند و دومين كار بزرگي كه در صدد بود انجام دهد ساختن سدي روي رودخانه ي موند بود تا آب آن رودخانه را بر اراضي طرفين رودخانه سوار كند. رودخانه موند رودي است كه از كوههاي فارس سرچشمه مي گيرد و در گذشته بدون استفاده به خليج فارس مي ريخت. اگر آن سد ساخته مي شد قسمت وسيعي از فارس كه استفاده نشده بود يكي از حاصل خيزترين مناطق دنيا مي گرديد و اگر سه جاده را كه مي خواست احداث نمايد به اتمام مي رسيد بسيار در توسعه ي آبادي و بازرگاني فارس مؤثر مي گرديد. اما جنگ هاي لطف علي خان با آقا محمدخان قاجار مانع از آن شد كه آن جوان روشن فكر بتواند آن كارها را انجام دهد. اما نيت او نشان داد كه استعداد زمام داري وي خيلي بيش از معاصرينش مي باشد و از لحاظ داشتن لياقت براي زمام داري با وجود جواني دو قرن از معاصرينش برتري داشت و سد سازي براي آبادي كشور و … از فرمول هاي امروزي است نه 200 سال قبل در ايران. او با اين كه جواني دليرو سلحشور بود، ذوق ادبي داشت وشعر مي گفت و چند شعر كه از وي باقي مانده نشان مي دهد كه يك شاعر با استعداد و خوب بوده است. وي علاوه بر اقدامات عمراني در اولين سال سلطنت خود يك كار ادبي هم كرد و عده اي از شعرا و فضلاي شيراز را مأمور نمود كه با همكاري، اشعار حافظ را مورد مطالعه قرار دهند و آن قسمت از اشعار وي را كه به طور حتم از او نبود را جدا نمايند. در ابتدا ممكن است كه اين كار ساده جلوه كند و به نظر رسد كه لطف علي خان كاري جالب توجه نكرده است ولي از نظر معنوي داراي اهميت مي باشد و نشان مي دهد كه لطف علي خان زند بيش از تناسب سن خود داراي ذوق و اطلاع ادبي بوده است. تصور مي شد كه بيشتر دشمني آقا محمد خان قاجار به لطفعلي به خاطر زيبايي او بوده است يعني لطف علي به خاطر زيبايي خود محسود او شده بود. هنگامي كه حاج ابراهيم كلانتر به او خيانت كرد در حالي كه لطف علي به او اطمينان داشت و دروازه هاي شيراز را به رويش بست و او را در مقابل دشمن تنها گذاشت لطف علي نه تنها عصباني شد و شكيبايي خود را ازدست نداد بلكه لبخند زد و بيتي از حافظ را خواند:

پير پيمانه شكن من كه روانش خوش باد گفت پرهيز كن از محبت پيمانه شكن

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

لطف علي خان زند مردي بود راستگو، جوانمرد و صريح الهجه او داراي اراده ي قوي بود. لطف علي خان همانند كريم خان زند خوش خلق و دادگستر و سخي و نيك فطرت و با ترحم و نوع پرور بود و مي گفت نمي توانم يك قيافه ي اندوهگين را ببينم و نمي توانم تحمل كنم كه من سير باشم وهم نوعم گرسنه وهنگامي كه در شيراز بود بعضي از شب ها لباس مبدل مي پوشيد تا اين كه بتواند به طور ناشناس به كساني كه فكر مي كرد نيازمند هستند كمك نمايد و شايد در مشرق زمين اولين كسي بود كه به فكر تأسيس بيمه ي اجتماعي افتاد و اگر عمرش كفاف مي داد و آن را به وجود مي آورد و گرچه آن چه مي خواست به وجود آورد عنوان بيمه ي اجتماعي نداشت اما نتيجه اي كه در آن به دست مي آمد همانند آن بود. ….درحاليكه روشنايي عصر زمستان دقيقه به دقيقه كم تر مي شد محمدعلي خان قاجار، چشم از صحنه ي پيكار بر نمي داشت و يك مرتبه ديد كه شمشير از دست لطف علي خان بر زمين افتاد. علت اين كه او نتوانست شمشير را نگاه دارد اين بود كه يك ضربت شمشير از عقب بر شانه ي راست او زدند و دست راستش مثل دست چپ از كار افتاد . همين كه خان زند، از فرط درد، شمشير را رها كرد محمدعلي خان فرياد زد او را نكشيد. ….. خان زند حركتي كرد كه شمشير خود را از زمين كه مستور از خون بود بر دارد ولي نتوانست و از شدت درد و خستگي زانو بر زمين زد. همين كه به او رسيدند و خواستند دستانش را از عقب ببندند از فرط دردي كه از دو شانه ي مجروحش بود فريادي زد و از هوش رفت. هنگامي كه او را به پيش آقا محمدخان قاجار مي بردند پالهنگ بر گردنش بستند و يك زنجيربه وزن 15 كيلو داراي دو قفل كه يكي به دست ها و ديگري به پاها قفل مي شد به دست ها و پاهايش بستند. زنجيري كه به دو پاي او بسته بودند مانع از گام برداشتن نمي شد ولي اسير نمي توانست كه با سرعت گام بردارد. گو اين كه اگر بر پاي او زنجير نمي بستند باز هم به مناسبت ضعف نمي توانست با سرعت حركت كند. وقتي كه پيش آقامحمدخان قاجار رسيد به او گفت كه به خاك بيفت و سجده كن . خان زن جواب داد من فقط مقابل خداوند سجده مي كنم. بر سرش زد و باو گفت بتو مي گويم به خاك بيفت. لطف علي خان گفت اگر من دست داشتم تو جرئت نمي كردي بر سرم بزني و بتو گفتم كه من فقط مقابل خداوند سجده مي كنم. ولي محمد خان قاجار آن قدر بر اسير مجروح و ناتوان فشار آورد تا اين كه او را بر زمين انداخت و سرش را به خاك ماليد. صداي آقامحمد خان قاجار ريز بود و هرگز فرياد نمي زد اما در آن هنگام كه دشمن را مقابل خود ديد صدا را بلند كرد و گفت اي لطف علي مي بينم كه هنوز نخوت داري و غرور تو از بين نرفته است ولي من هم اكنون كاري مي كنم كه ديگر تو نتواني سر را بلند نمايي. آن وقت

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

خواجه ي دانشمند و متدين قاجار فرمان داد كه عده اي از اصطبل بيايند. انسان حيران مي شود كه چگونه مردي چون اقا محمد خان كه فاضل بود و براي اجراي احكام دين اسلام تعصب داشت و نماز او هيچ موقع قضا نمي شديك چنان فرمان ننگين و بي شرمانه اي را داد. او به مناسب خواجه بودن عقده دائمي داشت و اطرافيانش خوب از آن موضوع آگاه بودند و هر موقع كه صحبت از زن به ميان مي آمد طوري صحبت مي كردند كه گويي خواجه ي قاجار يك مرد عادي است . عقده دائمي خواجه قاجار، بر اثر مشاهده ي جواني و زيبايي و لطف علي خان زند منفجر شد و آن دستور ننگين را صادر كرد. كيست كه نداند در آن روز لطف علي خان زند آن قدر ناتوان بود كه بدون زنجير و پالهنگ قدرت راه رفتن نداشت تا چه رسد به اين كه او را مقيد به زنجير نمايند و پالهنگ بر گردنش ببندند. كيست كه نداند در آن روز لطف علي خان از دو شانه به شدت مجروح بود نمي توانست دست هاي خود را تكان بدهد تا چه رسد به اين كه دو دستش را با زنجير ببندند. لطف علي خان زند نشان داده بود كه مردي دلير است و در آن روز، دليري خود را به يك تعبير مسجل كرد. زيرا با اين كه مجروح و خسته و ناتوان بود و او را مقيد به زنجير و پالهنگ كرده بودند و مي دانست كه هر گاه ابراز شهامت نمايد دچار شكنجه هاي هولناك خواهد شد دليري خود را نشان داد و حاضر نشد مقابل خواجه قاجار به خاك بيفتد و گفت كه من جز در مقابل خداوند سجده نمي كنم. يك مورخ اروپايي نمي تواند خود را قائل كند كه در آن روز آقا محمدخان هم چون دستوري صادر كرده بود. دستوري كه او صادر كرد آن قدر قبيح بود كه وجدان يك مورخ اروپائي نمي تواند آن را بپذيرد و به خود مي گويد كه اين اتهام است و دشمنان آقامحمدخان اين تهمت را بر او زده اند ولي متأسفانه مورخين مغرب زمين، در كتاب هاي خود با اشاره، اين موضوع را نوشته اند. لطف علي خان زند كه ديگر مشرق زمين شمشيرزني چون او به وجود نخواهد آورد و خلق و خوي و لياقت زمام داري اش او را محبوب هم كرده بود نامي درخشان از خود در تاريخ شرق باقي گذاشت ولي فجايعي كه آقامحمدخان در مورد او مرتكب شد مرتبه اش را در تاريخ شرق حتي تا مرتبه ي يك شهيد بالا برد. لطف علي خان زند را در اصطبل جا دادند بدون اين كه زنجير از دست و پاهايش بگشايند و پالهنگ از گردنش بردارند. خان زند در آتش تب مي سوخت وگاهي ناله بر مي آورد و اظهار تشنگي مي كرد. ولي كاركنان اصطبل از بيم آقا محمدخان نمي توانستند آب به او بدهند و اسير بدبخت و مريض كه مقيد به زنجير و پالهنگ بود تا بامداد آن روز ناليد. روز بعد آقامحمد خان قاجار دستور داد كه لطف علي خان زند را به حضورش بياورند. خان زند قدرت راه رفتن نداشت و دو نفر از دو طرف بازوهايش را گرفتند و او را مجبور مي كردند كه قدم بردارد و همين كه رهايش مي نمودند بر زمين مي افتاد . عاقبت او را نزديك آقامحمد خان قاجار بردند . خواجه قاجار گفت لطف علي، بگو بدانم آيا هنوز هم غرور داري يا نه؟ سر لطف علي خان زند، بر اثر ضعف و تب روي پالهنگ خم شده بود و نمي توانست پلك ديدگان را باز كند. ولي بعد از اين كه آن را شنيد سر را بلند كرد و پلك ديدگان را گشود و آب دهان را به طرف صورت او پرتاب كرد و گفت اي اخته ي فرومايه من از تو نمي ترسم. خان زند، بزرگترين ناسزايي را كه ممكن بود به آقا محمدخان قاجار بگويند به او گفت چون خواجه ي قاجار از خواجگي خود رنج مي برد و آن ناسزا با حضور تمام سرداران و بردگان به آقا محمدخان قاجار گفته شد. آقا محمد خان لحظه اي سكوت كرد وبعد جلاد را احضار نمود و به او گفت دو تخم چشم لطف علي بيرون بياورد. جلاد خان زند را به زمين انداخت و دست و پاهايش را كه در زنجير بود طوري با طناب بست كه نتواند آن ها را تكان بدهد و بعد سه انگشت را زير پلك چشم راستش قرار داد و تا آن جا كه در بازوي خود زور داشت فشار آورد چشمي كه روزي در زيبايي در بين چشمهاي جوانان ايراني نظير نداشت از كاسه بيرون آمد وجلاد آن قدر فشار داد تا اين كه تخم چشم بكلي از كاسه خارج گرديد. همين كه جلاد خواست شروع به كار بكند آقا محمد خان از جا برخاست و به محكوم نزديك گرديد كه با دو چشم خود، خروج تخم هاي چشم خان زند را از كاسه ها ببيند و شايد بهمين مناسبت است كه بعضي نوشته اند كه او با دو دست خويش تخم چشم هاي خان زند را از كاسه بيرون آورد. بعد از اين كه تخم چشم راست لطفعلي خان زند از كاسه خارج شد ، جلاد، كارد كه بدندان گرفته بود به دست گرفت و اليافي را كه وسيله ي اتصال تخم چشم به كاسه بودبريد و تخم چشم از كاسه به كلي جدا شد و دژخيم تخم چشم را بر زمين انداخت و انگشتان را به زير چشم خان زند برد و در حاليكه آقا محمد خان هم چنان مي نگريست آن تخم را هم از كاسه جدا كرد. وقتي تخم چشم راست او از كاسه بيرون آمد آن جوان قدري تكان خورد و ناليد ولي هنگامي كه تخم چشم چپش را بيرون مي آورند آن جوان تكان نخورد وصدايي از وي شنيده نشد. وقتي هر دو تخم چشم لطف علي خان زند بر زمين افتاد خواجه ي قاجار گفت حالا نوبت من است كه آب دهان به صورتت بيندازم و برخسار محكوم نابينا آب دهان انداخت ولي لطف علي خان زند كه آب دهان بر صورتش انداختند و صداي خواجه ي قاجار را نشنيد زيرا از هوش رفته بود. همان روز كه خان زند را كورد كردند آقا محمدخان قاجار گفت من نمي خواهم كه اين مرد بميرد بلكه مي خواهم زنده بماند و افسار بر سرش بزنند و او را در سفرها پياده راه وادارند.

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

همان روز كه خان زند را كوركردند آقا محمدخان قاجار گفت من نمي خواهم كه اين مرد بميرد بلكه مي خواهم زنده بماند و افسار بر سرش بزنند و او را در سفرها پياده راه وادارند. ولي حال لطف علي خان طوري وخيم بود كه به او گفتند كه اگر مورد مداوا قرار نگيرد خواهد مرد. خواجه قاجار دستور كه زخم هاي دو شانه و دوچشمش را مداوا كنند تا اين كه زنده بماند و وي بتواند پيوسته او را مورد تحقير قرار بدهند خواجه ي قاجار شتاب داشت كه لطف علي خان زودتر مداوا شود تا اين كه وي بتواند آن جوان نابينا را كنار اسب خود بدواند ولي با اين كه زخم چشم او مداوا يافت زخم دو شانه اش معالجه نمي گرديد و بيم آن مي رفت كه آن دو زخم، خان زند را بهلاكت برساند. بعد از اين كه زخم هاي لطف علي خان بهبود يافت، باز خيلي ضعيف بود زيرا كه غذاي كافي به او نمي دادند و او را در مكان راحت نمي خوابانيدند. مردان كرمان كه همه كور بودند ولي زن ها برخي در شب هاي جمعه براي او قدري غذا مي بردند. ولي مأمورين آقامحمدخان قاجار نمي پذيرفتد و مي گفتند كه اگر غير از نان و آب به او بدهند آقا محمدخان آن ها را خواهد كشت يا كور خواهدكرد. ديگر لطف علي خان زند زيبا نبود و هرگز سر را بلند نمي كرد زيرا كسي كه چشم ندارد تا اين كه دنيا را نگاه كند براي چه سررا بلند نمايد. گاهي خان زند براي اينكه آتش درون را تخفيف بدهد اشعار شيخ محمود شبستري را با آهنگ سوزناك مي خواند و آهنگ هاي او كه بيشتر نغمه هاي فارسي بود طوري در مستحفظين اثر مي كرد كه بي اختيار هنگامي كه از خان زند دور بودند آن را زمزمه مي كردند. از اشعار عرفاني شبستري گذشته خان زند به خواندن اشعار باباطاهر علاقه داشت با اين كه خان زند نابينا بود باز خواجه ي قاجار از سكونت آن جوان در جنوب ايران مي ترسيد و دستور داد كه وي را به تهران منتقل كنند. اما در پايتخت نيز نسبت به خان زند حس كنجكاوي و ترحم به وجود آمد و مردم مي گفتند كه وارث كريم خان آمده است وبرخي اظهار مي نمودند كه كوري لطف علي خان زند مانع از سلطنت او نيست هم چنان كه شاهرخ كور است ولي در خراسان سلطنت مي كند. اين اظهارات آقامحمدخان قاجار را متوحش كرد و هنگامي كه در چمن (سلطانيه) بود براي حاكم تهران دستورحكم فرستاد كه لطف علي خان زند را به هلاكت برسانند و دژخيم باتفاق دو نفر وارد زندان خان زند شدند و يك مرتبه ديگر دست هاي آن جوان تيره روز را بستند و دهانش را گشودند و جلاد دستمالي كه گلوله كرده بود در حلقوم او نهاد و بعد يك چوب دراز روي دستمال نهاد و با يك چكش بر چوب زد تا اين كه دستمال در گلوي خان زند فرو برد و بعداز چند دقيقه روح از كالبد لطف علي خان جدا شد و آن جوان نابينا از مشقات زندگي رهايي يافت. وقي جسد او را براي شستن به غسال خانه واقع در نزديك (چهل تن) در تهران بردند به اسكلتي شباهت داشت كه پوستي روي آن كشيده باشند وكسي كه آن جسد را مي ديد فكر نمي كرد كه كالبد بزرگترين شمشيرزن شرق است و ديگر روزگار شمشيرزني چون او تربيت نخواهد كرد. پس از اين اين كه جسد شسته شد به امامزاده زيد واقع در (بازار) تهران بردند و آن جا دفن كردند بدون اينكه اثري روي قبر بگذارند. چنين مرد، شهريار زند و زمام دار روشنفكر جنوب ايران كه هرگز تبسم از لبانش دور نمي شد و از لحاظ صورت و سيرت فرشته بود و هر كس كه او را مي ديد محبتش را در دل مي پرورانيد

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...