رفتن به مطلب

علم مونولوگ نيست


seyed mehdi hoseyni

ارسال های توصیه شده

علم مونولوگ نيست

 

ديالوگ در آكادمي چگونه ممكن مي‌شود؟

 

هنگامي که شلايرماخر دومين «مجادله دانشکده» را نوشت در واقع مي‌خواست بيان کند که علم مونولوگ نيست؛ بلکه ديالوگ است، چرا که تنها از طريق ديالوگ است که دانش به‌طور جدي حاصل مي‌شود اما ديالوگ در آکادمي چگونه ممکن مي‌شود؟

از شروط مهم ديالوگ تكيه دو طرف گفت‌وگو بر مباني خاص است. اين مباني مي‌تواند مشترک يا متفاوت باشد اما در هر حال براي ديالوگ معنادار، وجود اين مباني شرطي ضروري است چرا‌كه انباشت علوم تنها از طريق آن‌ها صورت مي‌گيرد، تا ديالوگ از خصلت جدال‌آميزش بيرون آيد.

اين‌جا بايد ميان «گفت‌و‌گو» و «جدل» تمايز قائل شد. در سنت فکري ما همواره بين «جدل» و «برهان» تفکيک وجود داشته‌است به طوري‌كه جدل بر برهان تسلط مي‌يابد. اين در حالي است كه مي‌توان بر نسبت «برهان» و «گفت‌وگو» تأمل کرد چرا که گفت وگو ميان دونفر صورت مي‌گيرد که اين دو براي هم واجد اصالت هستند. حال آنکه جدل بين دو نفر اتفاق مي‌افتد که مي‌خواهند فرد يا افراد ديگر را تحت تاثير قرار دهند. در واقع در جدل دو طرف موضوع، براي هم اصالتي قائل نيستند. اگر به تاريخ تفکرمان نگاهي اجمالي بيندازيم، متوجه مي‌شويم كه متکلمين همواره در باب جدل بحث مي‌کردند. و اين فيلسوفان بودند که بر پايه برهان به مباحثه مي‌پرداختند. برخلاف متکلمين كه در مباحثه بنا نداشتند مطلبي را روشن کنند يا اينکه انباشتي از علم صورت دهند بلکه مي‌خواستند با تکيه بر گزاره‌هاي محسوس و مشهود از امري، به دفاع برخيزند و حريف را از ميدان به در کنند.

تسلط متکلمين بر فضاي فکري ما سبب شد، فلسفه و در نتيجه گفت‌وگو به حاشيه رانده شود، اين وضعيت تاريخي در جغرافياي فکري ما در دوران جديد با ابعادي گسترده ادامه يافت. چراکه با ظهور ايدئولوگ‌ها وضعيت پيچيده‌اي پديد آمد و ايدئولوگ‌ها بيشتر درصدد جذب نيروي اجتماعي و بسيج آن‌ها در جهت اهداف و مقاصد از پيش تعيين شده بودند که اين البته در جاي خود مي‌تواند مثبت يا منفي باشد اما به‌طور قاطع ربطي به دانش و نظام آکادميک نداشته و ندارد. دانشگاه و نظام آکادميک در کشور ما بدون توجه به مباني و بدون تأمل نظري ايجاد شد و از اين رو نه تنها گفت‌وگو با نظام قدمايي ما صورت نگرفت بلکه درست بر عکس با ناديده انگاشتن آن همراه بود. لاجرم با فرمي از جدل عجين بود و به جاي اين‌که اين دو نظام با گفت‌وگو علي‌رغم تمايز در مباني، در راستاي ارتقاي يکديگر درصدد انباشت علوم در فضاي آکادميک باشند، بيشتر درصدد مجادله با هم بودند و به‌طور واقعي گفت‌وگويي سازنده بين نظام قدمايي ما که در حوزه‌هاي علميه تجسم يافته بود و دانشگاه که علوم جديد را نمايندگي مي‌کرد هرگز صورت نگرفت و اين پيامدهاي ناگواري براي سرنوشت دانش در کشور ما به همراه داشت که اين دو نظام هيچ‌گاه، هم ديگر را به‌درستي درک نكردند، ظاهراً کوشش‌هايي صورت گرفت تا بين اين دو نظام گفت‌و‌گويي صورت گيرد اما از آن‌جا که بر مباني خاص استوار نبود، نتوانستند چندان موفق باشند؛ چراکه نظام قدمايي ما از يک‌سو بيشتر به فقه بسنده کرده‌ و از سوي ديگر تحولي در منطق ارسطويي صورت نداده بود مسائلي در عرصه زندگي و طبيعت مطرح شدند که ديگر امکان اين‌که بتوان اين مسائل را درچارچوب جنس قريب و فصل بعيد توضيح داد، نبود و نظام قدمايي از آنجا که در آن منطق محصور شده‌بود، نمي‌توانست با حفظ مباني، مسائل را به‌گونه‌اي ديگر تبيين کند، از اين‌رو همچنان در حال تکرار مسائل گذشته بودند و نتوانستند با اتکا به مباني، پرسش جديد طرح کنند. دانشگاه هم برمباني خاصي استوار نبود پس هيچ گونه فهمي از همديگر پيدا نشد و همه چيز در هاله‌اي ازسوءتفاهم صورت گرفت و در اين جو سوءتفاهم بيشتر جدل صورت گرفت و با خيزش ايدئولوژي‌ها بيشتر صحنه آکادميک به ميدان يارگيري منجر شد و به‌جاي رابطه استاد و شاگردي نوين، ساختار مريد و مرادي بازتوليد شد و به‌طور واقعي گفت‌وگو ناممکن شد. از اين رو دو ساحت بزرگ توليد علم نتوانستند به هم ياري رسانند تا از طريق اين همياري، فرهيختگي در جامعه ارتقا يابد و علم در کليت خود حاصل شود تا تنش‌هاي اجتماعي، سياسي، فرهنگي در جهت تفاهم و تعامل در راستاي همکاري و همبستگي پيش رود.

اين عدم توجه به مباني نه‌تنها نتوانست در بين اين دو ساحت توليد دانش گفت‌وگوي عميق و پيگير ايجاد كند، بلکه موجب شد تا در بين اين دو قلمرو فضاي گفت‌وگو رخت بربندد، بدين شکل که در بين رشته‌هاي دانشگاه گفت‌وگويي انجام نگرفت و حاصل اين‌که در هيچ کدام از رشته‌هاي دانشگاهي ما مکتبي که واجد ويژگي خاص باشد، پديد نيامد. از اين رو همواره همه چيز در خدمت مقدمات باقي‌مانده است و هر مباحثي که در فضاي فکري اروپا و امريكا مطرح شود بلاواسطه بدون هر گونه تأمل و بازانديشي در بين محافل دانشگاهي ما طرح مي‌شود و همه در يک رقابت سرسام‌آور و غيرمنطقي به بازگويي اين نظريه‌ها که در فضاي ديگر و در پاسخ به مسائلي به‌کلي متفاوت از مسائل و پرسش‌هايي که در جامعه ما مطرح است پرداخته و به‌طور واقعي رابطه قلمرو دانش ما با بودگي جامعه ما قطع شد و مي‌توان با کمي اغماض بيان کرد به‌جاي توليد علم در واقع توليد جهل حاصل شد، چراكه وقتي امري با بودگي زندگي نسبتي برقرار نکند، مي‌توان صفت جهل را به آن نسبت داد. آن‌گاه مي‌توان مفهومي جديد جعل کرد و آن تبادل جهل است؛ که دو طرف قضيه به‌جاي ردو‌بدل دانش به مبادله جهل مبادرت مي‌ورزند، بدين شکل که بين دو فرد گفت‌وگويي صورت نمي‌گيرد بلکه آگاهي کاذبي در حال مبادله است و از آن‌جا که علمي وجود ندارد در اين گفت‌وگو هم‌افزايي صورت نمي‌گيرد و تنها تلاش مي‌شود تا طرف مقابل از ميدان به‌درشود، براي روشني مطلب مثالي مي‌زنم؛ بنيانگذار علم اقتصاد، «آدام اسميت» با اتکا به مباني «هابس» كه امر «خير» را به امر «منافع» تبديل کرد و در واقع وزني ويژه در امر سياست به اقتصاد داد. با اتکا به مباني «همواکونوموس» يا «انسان اقتصادي» علم جديد را پايه‌ريزي کرد كه به‌قول «کارل‌لويت‌اتيک» به «اکونومي» تبديل شد. «هگل» با اتکا به اين مباني اقتصاد را در تاريخ ادغام کرد و فلسفه‌تاريخ خود را بنياد نهاد. آنچه در«بازل» از طريق «نيچه»، «ياکوب»، «بوکارت» و «ديلتاي» صورت گرفت با گفت‌وگو در مباني بيان شد؛ که آنچه يونانيان بر آن استوار بودند فرهنگ بوده است با اتکا به اين دستاوردها، بوکارت دوباره رنسانس را بازخواني کرد و کتاب مهم «فرهنگ رنسانس» را نوشت که در آن مي‌کوشد به عنصر فرهنگ در رنسانس توجه کند و نشان دهد آنچه در رنسانس واجد اهميت بوده فرهنگ است اگر به فصل اول کتاب بوکارت توجه کنيم درخواهيم يافت که او دولت را به‌مثابه امري هنري مي‌بيند. از اين‌رو چگونه مي‌توان تاريخ دولت و سياست را با اتکا به مباني مکتب «بازل» نوشت. بنابراين آنچه در رنسانس اهميت دارد، فرهنگ است. پس «ماکياولي» را مي‌توان بر پايه اين مباني دوباره بازخواني کرد يا با اتکا به دستاوردهاي نيچه و بوکارت و ديلتاي ديد و انباشت دانش صورت داد. اما سرنوشت اين بحث بنيادين در ميان برخي انديشمندان ما که بدون توجه به مباني کار، به فحاشي کشيده است و حواريون و طرفداران دو طرف با معرکه‌گيري بدون توجه به مباني در حال افشاگري عليه يکديگر هستند. حال آن‌که آقاي طباطبايي با اتکا به مباني هابس و سپس هگل که وجه سياسي را فرمي خاص از دولت مي‌دانند و آقاي آشوري از آن‌جا که بيشتر سويي هنري دارند متن ماکياولي را به‌گونه‌اي خاص خوانش کرده‌اند. اين‌که اين دوستان چقدر آگاهانه برخورد کرده‌اند، نياز به تعمق دارد. فکر مي‌کنم اگر آگاهانه بود فرم بحث به‌گونه‌اي ديگر شكل مي‌گرفت. حال اين‌که اين مجادله‌ها چه ربطي به «انباشت دانش» دارد بايد از اين دوستان پرسيد. اما از جنبه تحليل مطلب مي‌توان گفت وقتي مباني روشن نباشد کار بيشتر به افشاگري و فحاشي کشيده مي‌شود، اين را در رابطه با مجادله‌هاي آقاي سروش نيز مي‌توان ديد که بيشتر با نثر مسجع مي‌کوشد حريف‌ها را از ميدان به در کند. اين رويه را مي‌توان در تمامي قلمروهاي في‌مابين امر فرهنگ و انديشه در ايران به‌روشني مشاهده کرد که چگونه به واسطه عدم توجه به مباني، بيشتر مباحث يا به تعارف‌هاي مرسوم يا در حد مجادله و خطابه محدود مي‌شود. اين شيوه در حوزه‌هاي فکري و فلسفي رواج دارد، در حوزه اقتصادي نيز بين قائلين به اقتصاد آزاد با قائلين به اقتصاد غيرآزاد همين رويه جاري است. آيا نمي‌شود با گفت‌وگو در جريان يک تعامل، ترکيبي از اقتصاد آزاد و غيرآزاد را فراهم آورد که واجد نظم جدي، منطقي و تئوريک باشد؟ آنچه نياز ما را در عرصه اقتصاد مرتفع مي‌كند؛ همين گفت‌وگوهاي جدي و نظري است، كه مي‌تواند در عرصه زندگي کارآمدي لازم را به بار آورد، چرا كه در غيراين صورت خواندن تئوري‌هاي ديگران و بيان آن‌ها به زبان فارسي تنها به‌کار مجادله مي‌آيد وهيچ گونه انباشت علمي براي ما به‌ ارمغان نخواهد ‌آورد.

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...