spow 44198 ارسال شده در 27 مهر، 2014 ساموئل بکت ساموئل بارکْلی بِکت (به انگلیسی: Samuel Barclay Beckett) (زاده ۱۳ آوریل ۱۹۰۶ - درگذشته ۲۲ دسامبر ۱۹۸۹) نمایشنامهنویس، رماننویس و شاعر ایرلندی بود. آثار بکت بیپروا، به شکل بنیادی کمینهگرا و بنابر بعضی تفسیرها در رابطه با وضعیت انسانها عمیقاً بدبینانهاند. این حس بدبینی اغلب با قریحهٔ طنزپردازی قوی و غالباً نیشدار وی تلطیف میگردد. چنین حسی از طنز، برای بعضی از خوانندگان آثار او، این نکته را در بر دارد که سفری که انسان به عنوان زندگی آغاز کردهاست با وجود دشواریها، ارزش سعی و تلاش را دارد. آثار اخیر او، بُنمایههای موردنظرشان را به شکلی رمزگونه و کاهشیافته مطرح میکنند. «بکت در خانوادهای مرفه و مذهبی (پروتستان) بزرگ شده و تا اتمام تحصیلات دانشگاهی و شروع کارش به عنوان استاد هنوز باور مذهبی داشتهاست. پس از ترک قطعی محیط آکادمیک و مهاجرتش به پاریس، گسست از مذهب را در آثارش منعکس میکند. با اجرای در انتظار گودو در سال ۱۹۵۳ تماشاگر با اعلان جنگی شوک آور علیه خدا و مذهب روبرو میشود.» بکت در آثار دیگرش هم با طنز تندی به اصول کاتولیسیسم برخورد میکند. او در سال ۱۹۶۹ به دلیل «نوشتههایش - در قالب رمان و نمایش - که در فقر [معنوی] انسان امروزی، فرارَوی و عروج او را میجوید»∗، جایزه نوبل ادبیات را دریافت نمود. 2
spow 44198 مالک ارسال شده در 27 مهر، 2014 هیچ خوابی آنقدر عمیق نیست که من، صدایت را در آن نشنوم. حالا دوباره شب های سفید متعلق به من هستند. بیخوابی، بیخوابی شجاعانهای تا سپیده دم... 2
spow 44198 مالک ارسال شده در 27 مهر، 2014 10 جمله ماندگار از بکت به انتخاب نشریه تلگراف «سعی کردی. شکست خوردی. اشکالی ندارد. دوباره سعی کن. دوباره شکست بخور. بهتر شکست بخور.» «هیچ چیز بامزهتر از شاد نبودن نیست، مطمئن باشید. بله، بله، شاد نبودن مسخرهترین چیز دنیاست.» «عادت بزرگترین میراننده است.» «نه، از هیچ چیز پشیمان نیستم، تنها پشیمانی من به دنیا آمدنم است، همیشه به نظرم مرگ کسلکنندهترین چیز دنیا بوده.» «همه ما دیوانه به دنیا آمدهایم. برخی دیوانه میمانیم.» «کلمات تنها چیزی هستند که ما داریم.» «تولد، مرگ او بود.» «من از سرنوشت انسان چه میدانم؟ درمورد کلم بیشتر میتوانم برایتان حرف بزنم.» «شما روی زمین هستید. هیچ درمانی برایش نداریم.» «اول برقصید. بعد فکر کنید. نظم طبیعی همین است.» 2
spow 44198 مالک ارسال شده در 27 مهر، 2014 باریکه ای از شن ام که عمرم چیزی میان آوار و تپه ای شنی بوده است باران تابستانی بر زندگیم می بارد بر من، بر زندگیم که از من می گریزد، مرا دنبال می کند و در روز آغازِ خود پایان خواهد یافت 2
spow 44198 مالک ارسال شده در 27 مهر، 2014 ای لحظه ی گرانسنگ! تو را می بینم در میان پرده ی لرزان مه آنجا که دیگر نیازی به گذر از آستان های بلند و پرتکاپوی دروازه ای ندارم و تا زمانی که تنها دری باز و باز بسته می شود زنده خواهم بود. 2
spow 44198 مالک ارسال شده در 27 مهر، 2014 کرکس گرسنگیِ خویش را می کشد، میان آسمان ِ جمجمه ام در تمام آسمان و زمین در هجوم به لاشه های به پشت افتاده که دمی بعد باید برای زندگی برخیزند و گامی بردارند مسخره ی پاره - تنی که شاید هنگامی به کار آید که از گرسنگی ِ کرکس، آسمان و زمین همچون لاشه ای شده باشند 2
spow 44198 مالک ارسال شده در 27 مهر، 2014 دوست دارم عشقم بمیرد در گورستان باران بگیرد و در کوچه هایی که گام برمی دارم، ببارد همان عشق گریانی که گمان می کرد مرا دوست دارد 2
ارسال های توصیه شده