رفتن به مطلب

مژگان عباسلو


ارسال های توصیه شده

چشمها – پنجره‌های تو – تأمل دارند

فصل پاییز هــم آن منظره‌‌‌ها گل دارند

ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم

همــه در گردش چشــم تــو تعادل دارند!

تا غمت خار گلــو هست، گلــوبند چرا؟

کشته‌ هایت چه نیازی به تجمل دارند؟!

همه‌ جا مرتع گرگ است، به امید که‌ اند

میش‌ هایم کــه تــه چشم تو آغل دارند؟

برگ با ریزش بـی‌وقفه به من می‌گوید:

در زمین خوردن عشاق تسلسل دارند

هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است

همـــه تا دامنــــه‌ ی کــــوه تحمــــــل دارند

لینک به دیدگاه

من را نگاه می کنی امــــا چــه سرسری

جوری که ممکن است به زنهای دیگری…

باتوم به دست! اینکه کتک می زنی منم !

همبازی خجـــــالتی و کوچکت ، پری!

دمپایی ام همیشه مگر تـا بـه تــا نبود ؟

حالا مرا دوباره به خاطر می آوری ؟

ما سالهاست بی خبر از هـم گذشته ایم

هریک بزرگ تر شده در چشم دیگری

شاید کـــــه آشنای یکی دیگر از شماست

آن نوجوان که با لگد از هوش می بری…

در چشمهای میشی تـــو گرگ می دود

یعنی گذشت دوره ی خواهر، برادری!

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...
×
×
  • اضافه کردن...