Hanaaneh 28168 ارسال شده در 17 مهر، 2014 چشمها – پنجرههای تو – تأمل دارند فصل پاییز هــم آن منظرهها گل دارند ابر و باد و مه و خورشید و فلک مطمئنم همــه در گردش چشــم تــو تعادل دارند! تا غمت خار گلــو هست، گلــوبند چرا؟ کشته هایت چه نیازی به تجمل دارند؟! همه جا مرتع گرگ است، به امید که اند میش هایم کــه تــه چشم تو آغل دارند؟ برگ با ریزش بـیوقفه به من میگوید: در زمین خوردن عشاق تسلسل دارند هر که در عشق سر از قله برآرد هنر است همـــه تا دامنــــه ی کــــوه تحمــــــل دارند
Hanaaneh 28168 مالک ارسال شده در 17 مهر، 2014 من را نگاه می کنی امــــا چــه سرسری جوری که ممکن است به زنهای دیگری… باتوم به دست! اینکه کتک می زنی منم ! همبازی خجـــــالتی و کوچکت ، پری! دمپایی ام همیشه مگر تـا بـه تــا نبود ؟ حالا مرا دوباره به خاطر می آوری ؟ ما سالهاست بی خبر از هـم گذشته ایم هریک بزرگ تر شده در چشم دیگری شاید کـــــه آشنای یکی دیگر از شماست آن نوجوان که با لگد از هوش می بری… در چشمهای میشی تـــو گرگ می دود یعنی گذشت دوره ی خواهر، برادری!
sam arch 55879 ارسال شده در 28 اسفند، 2015 آغوش وا کن! ابر مرا در بغل بگیر! بارانیام شبیه بهاری که پیش روست مژگان عباسلو 1
ارسال های توصیه شده