رفتن به مطلب

نگاهی به فیلم "جان مالکوویچ بودن"/Being John Malkovich


Shiva-M

ارسال های توصیه شده

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

کارگردان: اسپایک جونز

بازیگران: جان گوساک(گریک شوارتز)، کامرون دیاز(لوته شوارتز)، کاترین کینز(ماکسین لوند)، اورسون بین(دکتر لستر)، جان مالکویچ(جان هواریتو مالکوویچ) و.....

 

جوایز:

کاندیدای اسکار بهترین های هنرپیشه دوم زن(کاترین کینر)، کارگردانی و فیلمنامه

کاندیدای سزار بهترین فیلم غیرفرانسوی زبان، کاندیدای جشنواره گلدن کلوب بهترین های هنرپیشه زن(کامرون دیاز) ، هنرپیشه دوم زن(کاترین کینر) و فیلمنامه ، برنده بهترین فیلم ، کارگردانی و فیلمنامه حلقه منتقدان لندن و کاندید بهترین هنرپیشه اول مرد حلقه منتقدان لندن

 

چه اتفاقی میافتد وقتی یک شخص به درون خودش میرود؟

 

"جان مالکویچ بودن" یکی از عجیب ترین فیلمهای تاریخ سینماست. فیلمی که در آخرین سال قرن بیستم ساخته شد و گویا با ساخته شدنش میخواست تعریفی جدید از سینما در قرن بیست و یکم ارائه دهد.اینکه سینما در عمر صد ساله خود از پدیده ای عجیب و اعجاب بر انگیز در اولین سالهای خود در مواجه مخاطبانش ،تا رویکردی مستند گون و سپس داستان گو را پشت سر گذاشته است ،یکبار دیگر در ابتدای ورود انسان به قرن جدید بتواند اعجاز کرده و مخاطب خویش را به حیرت وادارد.مخاطبی که در اولین مواجه خود با نمایی بسته در همان سالهای آغازین سینما از فرط ترسیدن سالن سینما را ترک کرد و یا زمانیکه در اولین شب نمایش فیلم در گراند کافه پاریس توسط برادران لومیر زمانیکه تصویری از قطار که به سمت دوربین در حرکت بود نشان داده شد از خوف اینکه مبادا این قطار از پرده بیرون آمده و آنها را به زیر خود بکشد گراند کافه را سراسیمه ترک کردند.

 

این مواجهه همراه با دلهره و هیجان ذات اولیه سینما را تشکیل داده بود.ذاتی که پس از آگاهی مخاطب به اینکه این نماها همان تصاویر ثابتی هستند که از عکاسی سرچشمه میگیرند و تنها سرعت نمایش آنها در بازه زمانی اندک، تصوری از حرکت را در ذهن مخاطب بوجود آورده است دیگر آن هیجان اولیه ناشی از عدم آگاهی مخاطب را بهمراه نداشته است و در عوض سینما با روی آوردن به هنر داستان گویی سعی در ارضای میل مخاطبین خود به این برون ریزی هیجان را به گونهای دیگر بازتولید کرد.پس هر جا دست سینما بعنوان هنری خلاق و غیر قابل پیش بینی رو شده است ،ترفندی دیگر از دل آن بیرون آمده تا همچنان پر مخاطب ترین هنر- رسانه در جهان قلمداد شود.البته نباید این نکته را از نظر دور داشت که هنر سینما زمانیکه وجه صنعتی بارزی پیدا کرد این خلاقیت را به عادت نزد مخاطبان خود تبدیل کرده است.عادتی که الگوهای رایج هالیوودی و خطوط مشخص روایت کلاسیک همواره به بازتولید آن مبادرت ورزیده است .اما سینما هر از گاهی گریزی به خلاقیت پنهان در ذات خویش زده است.گریزی که منجر به ساخت آثاری گشته که هر چند اندک بشمار میروند اما از حیث اثر گذاری آنچنان پیشرو هستند که مواجهه با آن آثار تا مدتها ذهن مخاطب را درگیر خود خواهد کرد.اینجا خلاقیت است که حرف اول و آخر را میزند و این خلاقیت به ما یاد آور میشود که هنر سینما بواسطه همین نگاه خلاقانه در بکارگیری همزمان هنرهای دیگر شکل گرفته است.هرجا که خلاقیتی نوظهور و البته مبتنی بر منطق سینما شکل بگیرد احساسی از تولد دوباره این هنر فراگیر بدست می آید..بی شک چارلی کافمن با خلق سناریوی "جان مالکویچ بودن" چنین کاری کرده است!

 

بی شک در سینمای امریکا بواسطه سیستم ستاره سازی هالیوود و با توجه به ستاره محور بودن این سینما بواسطه مانور همیشگی روی بازیگران چهره ،نام و آوازه همواره نصیب بازیگران -بعنوان ستاره های عالم سینما- بوده است.در این میان اگر جایی برای غیر بازیگران به منظور مطرح شدن میان خیل مخاطبان باشد،آن جایگاه از آنِ کارگردان های سرشناسی است که در آثار خود فیلمهای بارزی داشته اند که مقبول طبع منتقدان و عامه قرار گرفته است.بی شک زمانیکه مخاطب به پوستر و یا تیتراژ فیلم دقت میکند پس از نام بازیگران که برایش از اهمیت بالایی برخوردار است عناوینی که برای او مهم بشمار میرود کارگردان و یا موسیقی فیلم و در نهایت فیلمبردار و طراح هنری است.

 

کمتر پیش می آید که سناریست و نویسنده فیلمنامه برای مخاطبین سینمای امریکا کنجکاوی بوجود بیاورد.چرا که فیلمنامه نویس در سیستم هالیوود همچون تکنسینی بشمار میرود که با مواد خامی معلوم و فرمولهای از پیش تعیین شده و به منظور سهولت و سرعت کار و ایجاد منطق داستانی به نوشتن فیلمنامه روی می آورد و همین از پیش تعیین یافتگی کمتر امکان بروز خلاقیت به شخص نویسنده را میدهد.چرا که داستان با منطقی روایت میگردد که برای مخاطب دردسری در فهم قضایا ایجاد نکند.اینجاست که فیلمنامه نویسی بیشتر یک فن است تا هنر. حال دراین میان یک ذهن خلاق و پرتوان مسیری دیگر را انتخاب کرده و نگاهی نو را در عرصه فیلمنامه عرضه میکند.این ذهن درخشان چنان روایت داستانی را با منطق سینمایی پیوند میزند که آفرینش فیلمنامه را به امری هنری بدل میکند و فیلمنامه را از متنی تکنیکال به متنی ادبی ارتقا میدهد.چارلی کافمن همچون نام یکی از آثارش نمود "درخشش ابدی یک ذهن زلال " است.اهمیت وی نه بعنوان فیلمنامه نویس بلکه بعنوان خالق اصلی آثاری که نوشته است و پس از خلق فیلمنامه توسط وی به تصویر در آمده است ابراز میشود.تمامی تجارب اندک سینمایی این هنرمند نابغه که در آن بعنوان فیلمنامه نویس فعالیت داشته است مهر و امضای او را بر کل فیلم تا به آخر بعنوان مهمترین مولفه آن اثر برای مخاطب بهمراه دارد.

 

به گونه ای که فیلمهای ساخته شده از روی فیلمنامه های او بیشتر به نام خودش شناخته میشوند تا نام کارگردان های پرآوازه شان.

 

کافمن با کارگردانهایی همچون اسپایک جونز (جان مالکویچ بودن و اقتباس) و میشل گاندری(درخشش ابدی یک ذهن زلال) در مقام فیلمنامه نویس همکاری داشته است.هر کدام از این کارگردانها در دنیای سینما از اهمیت و اعتبار ویژهای برخوردار هستند.با این وجود آنجا که قلم کافمن تجلیات ذهن درخشان او را به قالب فیلمنامه درمیآورد برای عمده مخاطبین سینما هر اتفاق جذاب سینمایی به پای نویسنده اثر نوشته میشود.و البته کارگردانهایی که زمینه ارتباط و همکاری با کافمن را فراهم میآورند خودشان به این مساله کاملا واقف هستند.چارلی کافمن پوزیشن نویسنده فیلمنامه را به جایگاهی هنری در تولید اثر ارتقا داده است.جایگاهی که البته هنوز کمتر کسی در سینمای امریکا و هالیوود توانسته آنرا حفظ کند.در تاریخ سینما نویسندگان مطرحی بودهاند که در کنار کارگردانان صاحب فکر به فعالیت پرداخته و در پردازش فیلمها بعنوان همکار فیلمنامه و یا خود فیلمنامهنویس جایگاه خاصی بدست آوردهاند.

 

نمونه های مطرح و نام آوری همچون "تونینو گوئرا" که شاید مهمترین نام در کنار کارگردانهای مدرنیست سینمای اروپا در چهار پنج دهه اخیر بوده باشد.کارگردانهایی همچون آنجلوپولوس،برتولوچی،فرانچ سکو رزی و تارکوفسکی.و یا همکاری درخشان بونوئل و "ژان کلود کاریر" در خلق آثار ماندگاری همچون میل مبهم هوس ،جذابیت پنهان بورژوازی، ویریدیانا،تریستانا و دیگر فیلمهای شاخص بونوئل.نمونه دیگر در کارنامه کریستف کیشلوسکی بچشم میخورد.کیشلوسکی در تمام دوران فیلمسازی خود با "کریستف پیسویچ "در مقام همکار فیلمنامهنویس کار کرده است.سینما هر از گاهی عرصه حضور نویسندههای نامآور بعنوان فیلمنامهنویس هم بوده است.مانند تجارب "هارولد پینتر"،نمایشنامهنویس شهیر ایرلندی بعنوان فیلمنامه نویس که عمدتا با جوزف لوزی فیلمساز پرآوازه انگلیسی همکاری داشته است.

 

نمونه هایی از این دست را باز هم میتوان برشمرد.آنچه در پرونده هنری اینگونه افراد مهم است اینست که خود فیلمنامه بعنوان یک متن تکنیکال برای این هنرمندان در مقام نویسنده در درجه دوم اهمیت قرار داشته است.مثلا تونینو گوئرا شاعری است که در فیلمنامههای درخشانش هم نگاهی شاعرانه را وارد کرده است که این موضوع بیانگر تسلط این شخص به شعر است.و یا پینتر و کاریر عمدتا در مقام نمایشنامه نویس فعالیت داشتهاند.به همین دلیل ساختار دراماتیک کارهایشان برگرفته از ریشههای تئاتری آنها بوده است.در واقع این فیلمنامهنویسان مطرح از تجارب و داشتههای خود در دیگر هنرها نظیر شعر و داستان و نمایش در جهت فیلمنامه-نویسی بهره بردهاند.به همین دلیل عمده فعالیت آنها در زمینه سینما شامل همکاری تنگاتنگ با کارگردان در خلق فیلمنامه بوده است.

 

این است که نام آنها بیشتر بعنوان نویسنده اثر بچشم میخورد و این نویسندگی کمتر بار فیلمنامهنویسی بهمراه دارد.نکتهای که دقیقا شاخصه تمایز چارلی کافمن از آنها میباشد.چارلی کافمن شخصیت منحصر بفرد عرصه فیلمنامه بشمار میرود.چرا که او در درجه اول و تا به آخر برای سینما مینویسد و اختصاصا غالب کارش همان فیلمنامه است و بس.او نه از شاعرانگی خاصی درآثارش بهره میبرد و نه سمت و سوی درامش را از تئاتر و یا عالم ادبیات اخذ میکند.او به گونهای مینویسد که فقط سینما میتواند از آن بهرهمند شود و بس! با این وجود فیلمنامه را به متنی ادبی ارتقا داده است.برای نویسندگان نوعی که در بالا از آنها نام برده شد این وجه ادبی بارز است که در قالب فیلمنامههایشان قرار میگیرد و با کنار زدن این وجه از فیلمنامه، باز هم ما با متنی تکنیکال به منظور تسهیل امر فیلمسازی مواجه هستیم.اما کافمن خودِ فیلمنامه را به تنهایی به متنی ادبی ارتقا داده است.به گونهای که تمام اجزای آن چنان به هم چسبیده و در هم ممزوج شدهاند که امکان باز کردن آنها از هم وجود ندارد.فیلمنامههای کافمن بخوبی عناصر بصری سینما را در خود جای دادهاند.به گونه ای که خواندن صرف آنها بدون دیدن فیلمهایشان نیز دست کمی از لذت دیده شدنشان ندارد.

 

 

"جان مالکویچ بودن" اولین تجربه سینمایی این نویسنده و فیلمساز نابغه است.تجربه ای که بعد از نوشتن چند سری سریال برای تلویزیون او را وارد مدیوم سینما کرد.در آخرین سال قرن بیستم و هنگام ورود به قرن جدید سینما باز هم لباس خلاقیت و تهور به خود پوشاند.اینبار نه با استفاده از عناصر بصری و تاکید بر یک اختراع جدید و ناشناخته، بلکه با استفاده از داستانی که از ذهن انسان نشات گرفته و داستان ذهن آدمی را روایت میکند.داستانی که جایی از قول یکی از کاراکترها عنوان میشود "به اون بخش تاریک رفتم و دنیایی رو دیدم که هیچ آدمی ندیده.

 

"کریگ شوارتز با بازی "جان کیوساک" در نقش یک عروسک گردان نگون بخت که پاتوق همیشگیاش در گوشه خیابان را نیز از دست داده است برای کار به شرکت محصولات لستر مراجعه کرده است.محل کار او در قسمت بایگانی شرکت در طبقه هفت و نیم قرار دارد.طبقهای عجیب که از سقفی بسیار کوتاه برخوردار است.به گونهای که تمامی کارکنان این واحد ناچار هستند هنگام عبور و مرور خم شوند.و اما دلیل معماری خاص و عجیب این طبقه در قالب فیلمی کوتاه به کریگ نشان داده میشود.صاحب اولیه و بنیانگذار شرکت لستردر قرن نوزدهم به زنی کوتاه که از نظر رشد جسمی دچار مشکل است و برای کار به این شرکت مراجعه کرده است دل میبندد و برای اینکه همسرش نسبت به قد کوتاه خود سرخرده نشود دستور میدهد ما بین طبقات هفت و هشت نیم طبقهای با سقف کوتاه بسازند تا مناسب قد کوتاه همسرش باشد.

 

به این صورت طبقه هفت و نیم بعنوان نماد این ساختمان تجاری عظیم ساخته میشود و تا به امروز هم که کریگ برای کار به آنجا مراجعه کرده است مورد استفاده قرار میگیرد. .در ادامه زنی جذاب بنام ماکسین با بازی "کاترین کینر" توجه کریگ را به خود جلب کرده به گونه ای که کریگ به خود جرات داده و ابراز تمایل خود را به سمع ماکسین میرساند هر چند برخورد ماکسین بیش از پیش کریگ را بعنوان مردی غیر جذاب برای زنان تبدیل میکند.ماکسین در قرار ملاقاتی که با کریگ میگذارد به او گوشزد میکند که فقط بعنوان یک همکار ساده به وی نگاه میکند و کریگ حق نزدیکی بیشتر به وی را ندارد.

 

داستانی که به ظاهر قرار است حول تمایل کریگ به ماکسین و تلاش بی نتیجه او برای جذب وی بگردد با کشف یک تونل عجیب در دفتر کار کریگ سمت و سوی دیگری میگیرد.زمانی که کریگ به درون تونل قدم میگذارد ناگهان همچون پرتاب به درون سیاهچاله ای فضایی به درون ذهن شخصی میافتد که بعد از مدت اندکی متوجه میشویم آن شخص "جان مالکویچ" بازیگر بنام امریکایی است.کریگ به مدت پانزده دقیقه در ذهن مالکویچ بوده و از چشم او دنیا را نگاه میکند.او مشاهده میکند که مالکویچ چای مینوشد و صدای چای نوشیدن او را از درون ذهن مالکویچ میشنود.مالکویچ را جلوی آینه در حالیکه خود را برانداز میکند میبیند و درون ذهن او سوار تاکسی شده و به کنجکاوی راننده که گویا او را شناخته است پاسخ میدهد.

 

او پس از طی شدن این پانزده دقیقه از ذهن مالکویچ خارج شده و به محوطه ای بایر کنار اتوبان مجاور شرکت پرتاب میگردد.کریگ هیجان زده این موضوع را دستمایه ارتباط مجدد با ماکسین قرار میدهد و زمانیکه آنرا با آب و تاب برای ماکسین تعریف میکند با برخورد سرد ماکسین مواجه میشود.اما همین موضوع باعث میشود ماکسین بفکر یک بیزینس سودآور افتاده و با کریگ شراکت کند.آنها از هر نفر مبلغ 200 دلار بابت سفر به ذهن جان مالکویچ میگیرند.

 

در این میان لوته با بازی" کامرون دیاز" که همسر کریگ است و رابطه سردی با شوهر خود دارد به گونهای که این رابطه سرد باعث شده است او بیشتر وقتش را با حیوانات مختلفی بسر برد -حیواناتی همچون شامپانزه که در خانه از آنها نگهداری میکند -از موضوع مطلع شده و با رفتن به ذهن جان مالکویچ بسیار شگفت زده میشود.این شگفتی زمانی تشدید میشود که در ذهن جان مالکویچ با ماکسین همخوابه میشود و این تجربه ناب برای ماکسین و لوته شعفی وصف ناپذیر و عشقی عمیق ببار می آورد.تا اینکه کریگ از فرط حسادت و همچنین تمایل به ماکسین با ترفندی ماکسین را نزد مالکویچ فرستاده و با زندانی کردن لوته در قفس شامپانزه اش، خود بجای لوته به درون مالکویچ رفته و با معاشقه با ماکسین به خواسته اش میرسد.لوته پس از رها شدن از بند، موضوع را به ماکسین میگوید و با تعجب میفهمد ماکسین و کریگ با هم قرار گذاشتهاند تا کریک راس ساعت دوازده شب به درون مالکویچ برود تا در این صورت دیگر با اتمام پانزده دقیقه از درون او بیرون پرتاب نشود و برای همیشه درون مالکویچ بماند.

 

به این صورت کریگ درون مالکویچ مانده ودر قالب مالکویچ با ماکسین ازدواج میکند و کم کم مالکویچ تبدیل به عروسک گردانی ماهر و مشهور میشود. بواقع این نام مالکویچ است که هنر خاص کریگ را جهانی میکند و تمامی رسانه ها به این موضوع توجه نشان میدهند که مالکویچِ مشهور کار بازیگری را به بهای هنر عروسک گردانی کنار گذاشته است..تا اینکه با مراجعه لوته به منزل آقای لستر پرده از رازی عجیب برداشته میشود.جان مالکویچ دستمایه طول عمر عده ای آدم خاص گشته که سالهاست با رفتن به درون انسانهای جوان تا سنین پیری آنها برای خود جاودانگی به ارمغان آورده اند.بعنوان نمونه سن خود آقای لستر بیش از صد سال است درحالیکه او پیرمردی هفتاد ساله به نظر میرسد.لوته در منزل لستر با اتاقی مواجه میشود که در ابتدای فیلم هم آنرا دیده بود.اتاقی که پر است از عکسهای جان مالکویچ از ابتدای تولد تا به امروز.و در انتها او پی به راز این اتاق عجیب میبرد.در منزل لستر عدهای پیرزن و پیرمرد هستند که بواقع راز طول عمر آنها همین ورود به ذهن مالکویچ و امثال او بوده است.

 

بعد از اینکه لوته نقشه کریگ و ماکسین را بازگو میکند آنها با گروگان گرفتن ماکسین که از کریگ بواسطه جان مالکویچ حامله شده است موفق میشوند بعد از هشت ماه کریگ را از درون مالکویچ خارج کنند و در اینجا مخاطب متوجه میشود که فرزندی که در دل ماکسین است حاصل همخوابگی او و لوته میباشد.فرزندی که در انتهای فیلم ذهنش را خانه کریگ کرده است و کریگ از دریچه ذهن این کودک همچنان به ابراز احساسات نسبت به ماکسین میپردازد.ماکسین و لوته بعنوان پدر و مادر این کودک در کنار هم تشکیل خانواده داده اند.با بیرون آمدن کریگ از درون مالکویچ لحظهای جان مالکویچ خود را روبری آینه در نقش واقعی خودش میبیند.اما به سرعت دچار تکانهای شدیدی میشود که عامل آنها ورود آن جماعت پیر و منتظر به درون مغز مالکویچ بودهاند.

 

در انتهای فیلم مالکویچ را با موهایی سفید و در نقشی دیگر میبینیم.مالکویچ ما را به اتاقی میبرد که از عکسهای دختر بچهای پر شده است.دختری که بواقع کودک ماکسین و لوته است و بی شک نفر بعدی میباشد که ذهنش خانه جاودانگی این جماعت خواهد بود.

 

از بین رفتن مرزهای هویتی بواسطه خلط نقشها یکی از مضامین مد نظر این فیلم است.اوج این خلط نقشها را در هویت فرزند ماکسین میبینیم.تماشاگر زمانی که ماکسین در شرایطی که با کریک درون مالکویچ زندگی میکند با بارداری او مواجه میشود این فرزند را حاصل زناشویی کریک در ذهن مالکویچ با ماکسین میداند.اما بزرگترین شوک زمانی به او وارد میشود که متوجه میشود این بچه ماحصل زمانی است که لوته خود را به ذهن مالکویچ میرسانده و در آنزمان ماکسین با اشتیاق با مالکویچ معاشقه میکرده است.این اشتیاق تا بدانجا بوده است که بارها در طول این عمل ماکسین نام لوته را صدا میزده و مالکویچ با تعجب از او میپرسیده چرا نام یک زن را در گوش مالکویچ زمزمه میکرده است.شاید همین که ماکسین بجای نام یک مرد دیگر نام یک زن را در گوش مالکویچ میخوانده دلیل برانگیختن حس تعجب بجای حسادت در طرف مقابل بوده است!

 

اشتیاق ماکسین و لوته به هم و معاشقه با یکدیگر بسیار زیاد بوده است و بارها کریک نسبت به این قضیه حسادت میکرده.با توجه به اینکه لوته ذهن مالکویچ را بعنوان یک مرد برای همخوابگی با ماکسین اشغال میکرده است و ماکسین نقش خودش را داشته میتوان نتیجه گرفت بعد مردانه درون لوته (آنیموس) امکان بروز عینی میافته است و به این صورت دلیل قدرت این نیروی ناخودآگاه در لوته با توجه به نوع پوشش مردانه و رفتارهای خاص او که حتی نسبت به همسرش سرد بودن را تداعی میکند در طول فیلم نشان داده میشود.جالبترین نکته اینجاست که کودکی متولد گشته که تمام قواعد طبیعی تناسل را کنار زده و پا را از اصول علمی امروز هم فراتر گذاشته است.امروزه میتوان با لقاح مصنوعی بدون همخوابگی زنی را باردار کرد اما چگونه میتوان گفت معاشقه دو زن با یکدیگر منجر به تولد نوزادی گشته است؟ در حالیکه در این فیلم دو زن با میانجی یک مرد به این امر دست یافتهاند."جان مالکویچ بودن" تمام مرزهای هویتی را تا به امروز کنار زده و از هر پدیده بشری هویت زدایی کرده است.دو زن به میانجی یک مرد که البته آن مرد در سطح هوشیار خویش متوجه نمیشود با هم عشق بازی کرده و یکی از آنها باردار میگردد.

 

آن مرد تنها نقش انتقال کروموزوم مردانه را دارد و بار عاطفی معاشقه را راسا این دو زن بر عهده گرفتهاند.شاید کافمن میخواهد بگوید تولد هر نوزادی در دنیای امروز بیشتر حاصل یک همخوابگی بدور از عشق و عاطفه است و شاید بشر امروز از همان بدو بسته شدن نطفه ،عشق به همنوع و عاطفه را به فراموشی سپرده است. بچه دار شدن از عملی بزرگ و انسانی تا سطح عملی غریزی تقلیل یافته است و تنها یک نگاه زنانه کامل که هر دو سوی تولید مثل را در بربگیرد میتواند این چالش عاطفی را از بین ببرد! هنوز هم شاید بشر به یک نگاه زنانه نیاز دارد. نگاهی که عشق را در حد کمال در نظر گرفته و از نیازی غریزی فراتر برده است.همانگونه که والتر بنیامین این نگاه زنانه را نجات بخش بشر میداند.کودکی که از لوته و ماکسین متولد گشته است هم دختر است. و کریک با جا گرفتن در ذهن او برای همیشه از دریچه نگاه آن دختر ماکسین را بعنوان عشق جاودانهاش صدا میزند.

 

اینجا معنای عشق نیز نزد زن و مرد فرق دارد. کریک، ماکسین را عشق همیشگی خود میخواند چون عشق نزد یک مرد با غیاب برابر است. کریک که از همان ابتدا میزان تمایل خود به ماکسین را نشان داده است هیچگاه نتوانست در مقام کریک شوارتز به ماکسین دست پیدا کند. تنها برههای چند ماهه در درون آدم مشهوری چون جان مالکویچ او به زندگی مشترک با ماکسین پرداخت. در آنزمان هم استفاده از نام و اعتبار مالکویچ را برای شهرت کار عروسک گردانیش به وقت گذاشتن برای ماکسین ترجیح داده بود.اما عشق لوته و ماکسین به هم نه به منظور تصاحب یکی توسط دیگری بلکه ناشی از افزایش بار حسیِ زنانه بوده که اینچنین فوران کرده است. میشل فوکو معتقد است در تمامی صورتهای روابط انسانی نمودی از سلطه هویدا میشود. حتی گپ و گفت دوستانه دو انسان نیز این سلطه را در پی دارد که گاه به سمت یکی و گاه به سمت دیگری است. در روابط عشقی نیز هر کدام از دو طرف و بخصوص مردان بدنبال برآورده کردن این میل خود به سلطه و قدرت هستند. تنها رابطهای که در آن نمودی از سلطه مشاهده نمیشود رابطه لزبینها میباشد.

 

رابطه عاشقانه دو زن با یکدیگر که بجای سلطه آندو چه در عمل همخوابگی و چه در آنات دیگر رابطه بیشتر بدنبال کامل کردن یکدیگر میباشند. معاشقه دو زن با یکدیگر فرمی از یک تن واحد را بخود میگیرد که این یک تن دیگر امکان سلطه بر خودش را ندارد. تداوم یک رابطه حسی قوی بین دو زن در انتهای فیلم هم نشان داده میشود. لوته و ماکسین بعنوان پدر و مادر کودکشان در کنار هم چنان پرشور زندگی میکنند که گویی هر لحظه برای آنها آغاز یک رابطه جدید و زیباست. این نگاه زنانه و تعمیم آن به روابط انسانی عمر هر رابطهای را میتواند افزایش داده و کسالت انسان امروز را در روابط کوتاه مدت خویش از بین ببرد. درست است که لوته از بعد مردانه وجود خویش (آنیموس) برای دست یافتن به ماکسین استفاده کرده است اما زمانیکه آن دو در صحنهای که کریگ از ذهن مالکویچ بعد از هشت ماه بیرون میآید در کنار اتوبان همدیگر را در آغوش میگیرند گویی هر دو از زندان رها شدهاند و با قولی که بهم میدهند طعم آزادی و زندگی راستین را به هم خواهند چشاند.ماکسین اسیر زندان شهرت مالکویچ و زیادهخواهی کریگ گشته بود و لوته در این دوران چند ماهه که امکان معاشقه با ماکسین و تکرار آن حس پر شور خویش را نداشت بشدت سرخورده بنظر میرسید.آن دو دیگر میتوانند بدون نیاز به یک نگاه و عرف مردانه در جامعه و خانواده خویش روزگار بگذرانند و دخترشان را که زاییده کامل یک ذهن زنانه است و هیچ نشانی از نیمه مردانه در خود ندارد بزرگ کنند. البته نحوه پردازش این تعابیر با فانتزی زیبا و خاصی همراه بوده است و همین دلیلی است بر رد نگاه بدبینانه کافمن به جنس مرد. هر چند که کافمن در فیلمی مانند اقتباس هم با دست انداختن خودش باز هم دنیای مردانه را به بازی گرفته است و شاید به این صورت میخواهد نقد خویش را در قالب این فانتزی به تاریخ مردسالارانه بشر وارد کند.

 

چیزی عجیب تر از ذهن آدمی نیست! در فیلم صحنه ای هست که مالکویچ در تعقیب ماکسین سر از شرکت لستر در می آورد و به هر طریق شده است خود را به تونل مزبور میرساند و اینجاست که در برابر دیدگان ما به دورن ذهن خودش میرود. یکی از هیجانیترین لحظات تاریخ سینما در اینجا رقم میخورد.لحظهای که برای به هیجان درآوردن مخاطب از ترفندهای سینمایی همچون تعلیق و زدو خورد و کش آوردن زمان و دیگر ترفندهای مرسوم استفاده نمیشود.اینجا یک سوال مطرح میشود و یک موقعیت که تماشاگر تصور نمیکند به ذهن آدم برسد."چه اتفاقی میافتد زمانی که یک شخص به دورن ذهن خودش میرود؟"

 

سوالی که کریگ میپرسد و قرار است در یکی از عجیبترین موقعیتها جان مالکویچ به آن پاسخ دهد.مالکویچ مسیر تونل را مانند تمام افرادی که این چند وقت به دورن ذهن او پرتاب شدهاند میپیماید و در آنجا او در ذهن خود با تکثیر مالکویچ مواجه شده و مالکویچ را در نقش های مختلف ،از نقش خودش تا گارسون و معشوقه و دیگر آدمیان میبیند و تنها یک جمله توسط تمام مالکویچ ها در حالتهای مختلف تکرار میشود."مالکویچ مالکویچ".چیزی عجیبتر از این میخواهیم؟ ذهن هر کدام از ما در زدودن پیرایهها و اضافات تنها از خود ما نقش میگیرد و بس.هر کدام از ما تنها خودمان را میبینیم و بس و این اوج نگاه subjective به انسان است. گویی یک فیلسوف ایده آلیست این فیلم را نوشته است.هیچ چیز در بیرون از ذهن آدمی وجود ندارد.هر چه هست ذهن انسان است و بس. هیچ واقعیت بیرونی مستقل از ذهن افراد وجود ندارد.

 

زمانیکه یک فرد از دنیای پیرامون خود بطور فیزیکال جدا شده و مستقیما به درون ذهن خویش برده شود آنجا فقط و فقط خودش را میبیند در بازنمود متکثر نقشهای مختلفی که در طول زندگی مشاهده کرده است. مالکویچ گارسون، مالکوویچ دست و پا چلفتی، مالکویچ تاجر، مالکویچ روسپی و هزاران مالکویچ دیگر که همچون دانههای ریز از دل یک دستگاه تکثیر به طور نامنظم به بیرون پرتاب میشوند. و نکته جالب اینجاست که تحمل این وضعیت برای خود شخص بسیار دشوار است. هر چه افراد دیگری که به درون ذهن مالکویچ پرتاب شدند از بودن در آن لذت برده و خواستار تکرار مجدد این تجربه بودهاند، خود مالکویچ از این وضعیت فرار کرده و پس از پرتاب شدن به دنیای روزمره کریگ را تهدید به شکایت میکند و زمانیکه با مقاومت کریگ طرف میشود بطرز مسخره توام با عصبانیت میگوید" این کلّه من است." مالکویچ ناراحت است از تصاحب ذهن خود توسط افراد دیگر.

 

این جمله علاوه بر بار طنزی که بهمراه دارد سویه انتقادی مشخصی را نیز در نظر دارد. انسان امروز آماج اطلاعاتی است که قدرتها به میل خود به خورد او دادهاند. به گونهای که ورود هر کدام از ما به آن بخش خالص ذهنمان ما را با تصاویری هولناک و بی پیرایه مواجه میکند.بشر امروز ذهن خود را در اختیار سیستمها گذاشته است و آنچه بعنوان تفکر برای خود قائل است تنها بازنمود است و بس! لسترها تمام فضای ذهنی ما را اشغال کردهاند. ما چیزی جز خوراک بقای این سیستمها بشمار نمیرویم. و چارلی کافمن به این شکل انسان و دنیای جدیدش را به باد تمسخر گرفته است.

 

 

"جان مالکویچ بودن" هویت انسان در دنیای جدید است. هویتی که چنان از تعریفی مشخص میگریزد که تعاریف متعدد را دربر گرفته و باز هم به تعریفی مشخص تن نمیدهد. مفهوم دیگری در این فیلم بسیار محوریت دارد. چیزی باشید که دیگری میتواند باشد. دیگری که خود برساخته دیگری بزرگ است. دیگری بزرگ همان سیستم است. شرکت لستر در کنار فعالیت تجاری خود دغدغه جاودانه کردن شرکای خود را هم دارد. برای این نامیرایی و جاودانگی ذهن دیگران دستمایه تسخیر و تجاوز قرار میگیرد.

 

صحنه ای در فیلم هست که پس از اینکه کریگ بعد از هشت ماه از ذهن مالکویچ بیرون آمده و مالکویچ در برابر آینه ایستاده و احساس آزادی میکند ناگهان پیرمردها و پیرزن های فیلم حریصانه به ذهن مالکویچ هجوم آورده و او همانند کسی که از درون مورد تهاجم واقع شده باشد با ورود هر نفر جدید تکان های سهمگینی میخورد. مالکویچ نماد انسان معروف و موفق جامعه جدید است. کسی که هر جا میرود مورد ستایش است و در کمترین زمان ممکن میتواند با زنی جذاب رابطه برقرار کند. کریگ زمانیکه درون مالکویچ قرار میگیرد تنها به تمنیات و تمایلات و در عین حال توانایی های خود پاسخ میگوید. کریگ عروسک گردانی متبحر است، اما بواسطه عدم شهرت و جذابیتِ هنرش نتوانسته است برای خود کار درستی دست و پا کند. به محض اینکه پای مالکویچ وسط می آید عروسک گردانی مورد توجه تمامی رسانه ها قرار میگیرد.

 

کریگ از آوازه مالکویچ در بازیگری استفاده کرده و بواسطه او هنر خود را به جهانیان عرضه میکند. هنری که پیش از این و از طریق کریگ شوارتز حتی کنار خیابان هم مخاطبی نداشت! کریگ چون مالکویچ شده است میتواند زن مورد علاقه اش رابدست آورد. کریگ چون درون مالکویچ است مورد توجه رسانه ها قرار میگیرد. اما این تنها کریگ و ماکسین هستند که میدانند اینها همگی از کریگ است. دنیا مالکویچ را در قامت عروسک گردان شناخته است.رسانه بعنوان یکی از مهمترین ابزارها در تعریف و جهت دادن ذهن مخاطبان خود وسیله ای برای سلطه است. سوال اینجاست که مالکویچ تا چه حد بدون رسانه مالکویچ است؟ ستاره های جدید تا چه اندازه در قامت رسانه ستاره اند و خارج از این قاب چه هستند؟ و سرمایه داری متاخر تعریف جدید خود از سود آوری بواسطه رسانه را چگونه مطرح کرده است؟ انسان در دنیای جدید برآورده کننده میل دیگری بزرگ است. به قول لکان:"میل انسان همان میل دیگری است."

 

مهمترین سوالی که مالکویچ در مواجه با خودش زمانیکه از وجود دیگران در درون ذهنش خلاص میشود میپرسد اینست که بواقع او کیست؟ این سوال اساسی انسان در تمام دورانها و بخصوص در زمانه مدرن است. هویت مستقل از اجتماع و دادههای بیرونی وجود ندارد. هویت آن چیزی است که به پای همگی ما نوشته شده است. خواه مالکویچ باشیم، خواه کیرگ و یا لستر و حتی ماکسین و لوته. انسان امروز انسان هویت متکث ر است.و این تکثر را در محصول نهایی فیلم بخوبی میتوان مشاهده کرد. کودک متولد شده بواقع کیست؟ پدر و مادر او چه کسانی هستند؟ چگونه میشود یک زن در قامت پدر او قرار گیرد و در این میان نقش مالکویچ بعنوان صاحب کروموزوم مردانه در توالد این فرزند چه میباشد؟ مالکویچی که هر چند فیزیک خود را در این بستن نطفه سهیم میبیند اما تصوری ذهنی از آن ندارد. چرا که ذهن او در آن لحظه در تسخیر لوته بوده است. ما فرزندی با سه والد میبینیم. و البته چون ذهن مالکویچ خانه دیگران نیز هست شاید با والدینی کثیر!

 

اینجاست که هر نوع قطعیتی در تاریخ بشر به دیده شک نگریسته میشود. انسان در نسبت مداوم بسر میبرد و حقیقت دیگر صاحب دژ محکمی بیرون از بشر نمیباشد. شاید تمام اصول بشر آنجا که تولید میشوند به سرعت دود شده و به هوا میروند. ما درون هزارتوهایی هستیم از هویتهای متکثر. امکان یافتن تعریفی مشخص از خودمان هم دیگر وجود ندارد. هویت انسان مدرن در مرکزگریزی و هویت زدایی او تعریف میشود.

 

 

و اما در این میان خود مالکویچ با همه شهرت و تواناییهایش برآورده کننده تمنیات سیستم بشمار میرود. بواقع مالکویچ بیشتر از کریگ اسیر است. اگر کریگ اسیر تمایلات بی پاسخ خود است مالکویچ اسیر تمایلات خودخواهانه دیگرانی است که ذهن او را برای بقای خود تسخیر کردهاند. جان مالکویچ بودن یعنی چگونگی انسانِ امروز بودن. یعنی تعریف قرن حاضر از انسان. نحوه ارتباط انسان با ماشین پیچیده سیستمهای جدید و چگونگی امکان بقای او که در گرو تعاریف مشخص است. و تمام اینها قهقههای استهزاگون را در مخاطب ایجاد میکند. گروتسکِ دنیای جدید!

 

چارلی کافمن این عدم قطعیت در باورهای به ظاهر قطعی را در آثار دیگرش نیز ادامه داده است. او در "اقتباس" خودش را مورد حمله و تمسخر قرار داده است. نویسندهای دست و پا چلفتی که درگیر ایدههایی پیچیده است درحالیکه ناخودآگاه تن به قواعد دنیای جدید نمیدهد. در حالیکه برادر او با تواناییهای کمتر بسیار از او جلوتر بوده و به شهرت رسیده است. چارلی کافمنای که بعد از "جان مالکویچ بودن" بر قله سینمای دنیا قرار گرفته است فیلمنامه نویسی دست و پا چلفتی است که توان به اتمام رساندن فیلمنامه خود را ندارد در حالیکه برادر دوقلویش که کلبی مسلک و خوش گذران است با نوشتن فیلمنامه های عامه پسند به شهرت و اعتبار زیادی دست یافته. کافمن در" اقتباس" از عدم توانایی ارتباطی رنج میبرد. او طرحی به ظاهر جذاب در سر دارد ولی از امکان پرورش آن عاجز است.

 

این طرح او را وارد مساله دو نفر آدم محقق در زمینه گیاهان میکند که این ورود زمینهای از سوتفاهم را ایجاد میکند. سوتفاهمی که در آخر منجر به مرگ برادرش و مرد گیاهشناس میگردد. در انتهای فیلم این چارلی است که زنده میماند و البته کمی از وقایع اتفاق افتاده تاثیر پذیرفته و بارقههایی از اعتماد بنفس در او شکل میگیرد. برای کافمن بدست آوردن هر چیزی همراه با از دست دادن چیزی دیگر است. جان مالکویچ شهرت را به ازای از دست دادن استقلال ذهنی خود بدست آورده است. کریگ هم از نام خود گذشته و زیر سایه و نام مالکویچ در کار و عشق خود به موفقیت میرسد. کافمن فیلم "اقتباس" نیز با از دست دادن برادرش است که بارقههایی از خودباوری را در خود ایجاد میکند..کافمن همانند کریگ توان برقراری ارتباط طبیعی با زن مورد علاقه خود را ندارد و در عین حال نمیتواند از موقعیت خود فراتر رفته و در جایگاه برادرش هم قرار بگیرد. برساخت هویتی ما در دنیای امروز بیشتر حاصل نگاه جامعه به ما میباشد.

 

همانگونه که فروید ما را چنان اسیر ناخود آگاه مان میداند که حتی در خانه خودمان هم امیر نیستیم بلکه تحت امر آنچیزی هستیم که از وجودش خبر نداریم، اینجا دیگری بزرگ در مقام جامعه چنان ما را احاطه کرده است که چه نامدار باشیم و چه بی نام از سیطره آن گریزی نداریم. کریگ نماد آدمی است جویای نام که تعریف جامعه او را از رسیدن به حد اعلای خواسته اش باز میدارد. خواسته ای که او را در جایگاهی همچون مالکویچ قرار دهد. و مالکویچ خسته از اسارتی که به ناچار باید تحمل کند. محبوس شدن در ذهن خود و سپردن آن به دیگران برای رسیدن به جاودانگی. اینجا جواب ما داده میشود.

 

پاسخ به سوالی که کریگ زمانیکه جان مالکویچ به دورن تونل قدم گذاشت پرسید:"چه اتفاق می افتد وقتی یک شخص به درون خودش میرود؟" درون شخص آکنده از تمایلاتی است که جامعه یا امکان بروز به آن نداده یا اینکه در نحوه بروز آن دخالت داشته است. در صحنه ای فوق العاده لوته با اسلحه بدنبال ماکسین افتاده است و ماکسین در دهلیزهایی که مربوط به ذهن ناخودآگاه مالکویچ است فرار میکند. مخاطب، تروماهایی که مالکویچ از کودکیش بهمراه داشته است را میبیند. کودکی که تنبیه میشود. در اتوبوس مدرسه خودش را خیس میکند. گوشه ای تاریک تنها نشسته و گریه میکند. این همان فرمانده ای است که مالکویچ را هدایت میکند. پس مالکویچ واقعی کیست؟ این هنرمند نام آور جذاب است یا آن پسر بچه ترسو و گوشه گیر؟ مالکویچ هر چه هست خانه جاودانگی عده ای سلطه جو میباشد. اینجاست که میتوان به ماهیت اصحاب رسانه ای که این امکان را به جای اینکه مثلا به کریگ شوارتز بدهند به جان مالکویچ بخشیده اند پی برد. ماهیتی که اتفاقا سینما را هدایت میکند.

 

"جان مالکویچ بودن" هم میتواند دستمایه تحلیل های روانکاوانه قرار گیرد و هم تحلیل های اجتماعی. امر واقع و امر نمادین در این فیلم همواره مورد چالش قرار گرفته است. خلا ناشی از عدم قطعیت و بی ثباتی امر واقع ما را به سمت امر نمادین هدایت میکند. امر نمادینی که در قالب اجتماع سر بر می آورد و همواره امر واقع را دچار چالش میکند. زندگی روزمره جان مالکویچ بشدت دستخوش تغییر و تسخیر قرار میگیرد. تسخیری که خود او از روند و چگونگی آن کاملا مطلع نیست. بعد از گشت و گذاری که مالکویچ در ذهن خود از طریق تونل کریگ و ماکسین میکند زمانیکه به کنار اتوبان پرتاب میشود و کریگ را تهدید به شکایت میکند و با مقاومت کریگ مواجه میشود به سر خود اشاره کرده و فریاد میزند"این سرِ من هست".

 

او احساسی از مالکیت بر بدن خود میکند که البته کاملا طبیعی به نظر میرسد. نکته اینجاست که در ادامه فیلم این مالکیت حتی بر بدن خویشتن مورد تردید قرار میگیرد. چون مالکویچ هیچ تسلطی بر اوضاع نداشته و زمانیکه شخصی وارد ذهنش میشود بسرعت او را پذیرا شده و خلع سلاح میگردد. در حالیکه هر زمان به خودش می آید احساس راحتی و آزادی میکند. در واقع این که مالکویچ ذهن خود و سر خویش را از آنِ خود دانسته است با منطق برسازنده او بعنوان جان مالکویچ مشهور و نامی نمیخواند. سیستمی که مالکویچ را به ستاره تبدیل کرده است به گونه ای از قبل ذهن مالکویچ را با خود همراه کرده و محصول مورد نیاز خود را از کار او و امثال او بدست آورده است. پس علیرغم آزادی ظاهری و زندگی دلچسب ستارۀ ما، فرماندهی این زندگی در جای دیگری شکل گرفته است. همانگونه که با سفر به ناخود آگاهِ مالکویچ تصاویری دیده میشود که به ظاهر سنخیتی با ستاره ما ندارد. تسخیر ذهن مالکویچ بواسطه تونل شرکت لستر و جا گرفتن در آن ظاهر شدن امر پنهان سلطه است. وضعیتی که امر نمادین برای انسان در دنیای امروز در تقابل با امر واقعی ببار آورده است.

 

چارلی کافمن در پایان قرن بیستم ما را با وجهی پنهان، شگفت انگیز و در عین حال هراس آور از انسان روبرو کرد. وجهی که هم خنده برای ما به ارمغان آورده،هم حیرت و هم تامل بر آنچه هستیم و بر سرمان می آید. چارلی کافمن نابغه است که بر هر آنچه نامش نبوغ است شک میکند. این را میتوان با دست انداختن خودش در فیلم "اقتباس" اثبات کرد. دنیای امروز چنان به بازتولید عدم ثبات روی آورده و چنان از آن بهره میبرد که حتی هویت انسان را دستخوش تغییرات اساسی کرده است.

 

محمد حسين مير بابا

كافه نقد

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 8 سال بعد...

سلام
نقدتون مثل فیلم واقعا فوق العاده ای بود . یه مدته با کارای چارلی کافمن آشنا شدم .میخواستم ببینم نقدی از فیلم Im thinking of ending things  هم نوشتید؟

لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...