رفتن به مطلب

بدبختی و گریه و خنده باهم


ENG.SAHAND

ارسال های توصیه شده

بچه ها میدونستین که گریه و خنده مثل غصه و شادی همزادن حالا ماییم که به کجا هدایتش کنیم نی نی هارو دیدین که موقع گرسنگی گریه میکنندو موقع خوشحالی مثل ما میخندند بیشتر ارتباط یا زبونشون خنده و گریه هست ما که بزرگتر میشیم دقیقا همینطور هستیم گاهی خوشحالیم و گاهی غمگین و مهمتر اینکه خندیدن ما باعث گریه دیگری نشه و باهم بخندیم نه به هم و تا میتونیم باید غصه را از دل هم برداریم وایندو جدا از هم نیستند پس دقت کنیم خواسته ها و شادیامون باعث آزار و غصه دیگرون نشه من تو این تاپیک هم خنده و هم گریه گذاشتم که هم شاد باشیم و هم فکر کنیم و هم همدردی امید دارم که خوشتون بیاد

 

باشادی شروع کنم بهتره که با خنده وارد تاپیک بشید:a030:

 

فرعــون : ای یوسف ,در خواب دیدم موجودی بس فرتوت و لاغر از نیل برون آمد و هفت گاو چاق و هفت خوشه گندم را بخورد !! تعبیر آن چیست ؟؟

 

یوســـف : بدبخت شدیم رفت !!:w768: احمــــدی نژاد داره میاد مصـــــــــر

  • Like 4
لینک به دیدگاه

ستاد انتخابات کشور اعلام کرد خانم های عزيزي كه شناسنامه خود را در

 

صندوق راى انداخته اند

 

، جهت دريافت شناسنامه، با در دست داشتن اصل برگه راى به همان شعبه مراجعه نمايند

:ws3:

 

مگه عقد می خواییم بکونیم:whistle:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

104582_615.jpg. . مرد درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر ۴ ساله اش تکه سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می اندازد.مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود.در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد. . وقتی کودک پدرخود را دید با چشمانی آکنده از درد از او پرسید : پدر انگشتان من کی دوباره رشد می کنند؟مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین.و با این عمل کل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودکایجاد کرده بود خورد که نوشته بود icon_sad.gif دوستت دارم پدر ! )روز بعد مرد خودکشی کرد!عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند. چیزها برای استفاده کردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن.مشکل دنیای امروزی این است که انسانها مورد استفاده قرار می گیرند و این درحالی است که چیزها دوست داشته می شوند.مراقب افکارت باش که گفتارت می شود.مراقب گفتارت باش که رفتارت می شود.مراقب رفتارت باش که عادت می شود.مراقب عادتت باش که شخصیتت می شود.مراقب شخصیتت باش که سرنوشتت می شود. .

  • Like 3
لینک به دیدگاه

وقتی روی برف ها سر خورد و به زمین افتاد جوان های دیگر به او خندیدند پیرمردی دستش را گرفت و از زمین بلندش کرد و به او گفت: در زندگی گاهی اوقات آدم به زمین می خورد و دیگران او را مسخره می کنند اگر بلند نشوی و به راهت ادامه ندهی زندگی را خواهی باخت.:icon_gol:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

7b4f43145ce2e04c5d438ef564683a06.jpg. . داستان دوست ۵ دقیقه‌ای من از خیابان اول با شگرد عجیبی رد شدم (سر تو عین گاو بنداز برو) از خیابان دوم هم به همون سبک عبور کردم به خیابون سوم که رسیدم مردم در حال عبور و مرور بودند که صدای عجیبی از میون جمع حواسم پرت کرد … از مترو بیرون اومدم طبق معمول همیشه ماشین‌های زرد رنگی به نام تاکسی یه طرف در مترو ایستاده بود. طرف دیگه در خروجی مترو صدای چه چه موتور سواران بود که با هم سرود موتور رو با همنوازی لوله اگزوز پیر ماشین یک جوان تمرین می نمودن آسمان هم مثل سایر نقاط کشور دودآلود بود. از خیابان اول با شگرد عجیبی رد شدم (سر تو عین گاو بنداز برو) از خیابان دوم هم به همون سبک عبور کردم به خیابون سوم که رسیدم مردم در حال عبور و مرور بودند که صدای عجیبی از میون جمع حواسم پرت کرد نا خودآگاه به پشت سرم نگاه کردم، که یه دفعه یه پسری رو دیدم که روی ویلچر نشسته و با پاش داره ویلچرشو جلو میبره! وسط خیابون بود ماشین بوق می‌زد آدم بزرگا اصلا بهش توجه نمیکردن کسی پشتشو نگرفته بود اول فکر کردم ویلچرش جای دست نداره اما دقت کردم دیدم داره اما آدم بزرگا دست بردن اونو ندارن. سریع خودمو بهش رسوندم دستامو به کمر ویلچرش گره زدم ، بهش گفتم چطوری دوست عزیز سرشو بالا اورد نگاهی به من کرد گفت:خوخو خو خوبم دوست عزیز !!! بهش گفتم کجا میری با این عجله؟ ممم مترو ! میرسونمت داداش .خخخخخخ خودت اووووووووونجا م ممی میریی؟ نه من تازه از اونجا اومدم اما اونجا کار دارم باهم همراه یک سفر ۵ دقیقه ای شدیم از روبروی مخابرات رد شدیم که اون پسر به من گفت : ساختمون محکمی ؟ من متوجه نشدم چی گفت دوباره حرفشو تکرار کرد باز من متوجه نشدم الکی گفتم آره. آخه حواسم بهش نبود که ببینم چی میگه.دستم به ویلچر بود نگاهم به جلو گوشم به پشت سری که یه آدم بزرگ تو خیابون به بغل دستیش میگفت بنده خدا این حتما داداشش عمه منم…برا همینم حواسم اصلا به اون نبود فقط داشتم میرسوندمش مترو که یه دفعه باز صحبت کرد و گفت کیفت پاره میشه منم چون باز متوجه نشده بودم الکی گفتم آره! رفیقم فهمید که من متوجه حرفاش نمیشم گفت گوشتو بیار جلو منم اوردم حرفشو باز تکرار کرد من این دفعه که متوجه شده بودم بهش گفتم فدای سرت اما جواب داد هرگز سالامت موجودی رو نگیر حتی اگر جون نداشته باشه!!! اه خدای من این چی میگه بهش گفتم سنگین خسته میشی اونم با لبخند زیبایی که داشت به من گفت ما بب به چیزای سسس سنگین عادت داریم !!! کیفمو دادم دستش که یه دفعه باز با من شروع کرد صحبت کردن گفت: ززز زندگی چطوره ببب برات؟ منم نمیدونستم چی بگم اگه میخواستم بگم سخت در مقابل زندگی اون زندگی من بهشت و به من می گفت ناشکری نکن.من بچه هم چون بلد نیستم مثل آدم صحبت کنم گفتم خوب سلام میرسونه خندید و باز چند دقیقه ای بینمون سکوت افتاده بود که یه دفعه نمیدونم چرا این سئوال رو ازش پرسیدم : خدا رو دوست داری؟ رفیقم حوصله جواب دادن به سئوالمو داشت گفت:نه ام ما هر ووووقت ببب باهاش بدتر صحبت می می میکنم بیش بیش بیشتر میآد طرفم. این جمله‌اش منو خیلی تو فکر برد داشتم به خودم میگفتم این پسر عقب مونده ذهنی نیست عقب مونده جسمی اما من برعکس!!! تو حین فکر کردن بودم که یه دفعه سئوال خودمو از خودم پرسید: تو چی؟؟ کی من؟ من خدا رو دوست دارم! اما کاشکی بهش میگفتم خدا دوستیه واسۀ من که دیر دیر بهش سر میزنم. به مترو رسیدیم مترو شلوغ بود مترو اول رفت مترو دوم هم همینطور مترو سوم که شد رفتیم جلو در وقتی داشت مسابقه هل بازی تموم می شد یکی تو اون جمع آدم بزرگا گفت: مترو واسه پا داراست!! دنبالش گشتم پیداش نکردم سوار متروش کردم باز به من می خندید .میخواستم برم که به من گفت: دست تو جیجیجی جیبم کن، گفتم:چرا؟ گفت: یییی یه یادگاری ببب برا تو، دست کردم یه بلیط کهنه مترو بود که تا خرده بود گفت: این بببب برا تو تتتت تا حالا استفاده نکردم. من اول قبول نکردم بعد از اسراری که کرد ورش داشتم، این دوست ۵ دقیقه‌ای به من یادگاری داد در مترو بسته شد من بیرون مترو و دوستم داخل و لبخند بر روی لبهاش. اونجا بود که به خودم باز گفتم: زرتشت گفت: گفتار نیک، پندار نیک، رفتار نیک اسلام بیان کرد: مساوات ، برادری، یگانگی و ما گفتیم: خود مهمیم، دیگری بمیرد!

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

چطور می فهمی که در سال 2014 هستی :

 

1. یهو نگاه میکنی می بینی خانوادت 3 نفر بیشتر نیستن ولی 5 خط موبایل دارن

 

2. واسه همکارت ایمیل میفرستی،در حالیکه پشت میز بغل دستی تو نشسته

 

3. رابطت با اقوام و دوستانی که ایمیل ندارن کمتر و کمتر میشه تا به حد صفر برسه

 

4.ماشینت رو جلوی در خونه پارک میکنی بعدش با موبایلت زنگ میزنی خونه که بیان کمک و چیزایی رو که خریدی ببرن داخل

 

5. هر آگهی تلویزیونی یه آدرس اینترنتی هم داره

 

6. وقتی خونه رو بدون موبایلت ترک میکنی،استرس همه وجودت رو میگیره و با سرعت برميگردی که موبايلت رو برداری. بدون توجه به اینکه 20-30 سال از عمرت رو بدون موبایل گذروندی

 

8. صبحها قبل از خوردن صبحونه اولین کاری که میکنی سر زدن به اینترنت و چک کردن ایمیله

 

9. الان در حالیکه این مطلب رو میخونی،سرت رو تکون میدی و لبخند میزنی

 

10. اینقدر سرگرم خوندن این مطلب بودی که حتی متوجه نشدی این لیست شماره 7 نداره

 

11. الان دوباره برگشتی بالا که چک کنی شماره 7 رو داشته یا نه

 

12. و من مطمئنم که اگه دوباره برگردی بالاحتماً شماره 7 رو پیداش میکنی،بخاطر اینکه خوب بهش توجه نکردی.

 

13 .دوباره برمیگردی بالا ولی شماره 7 رو پیدا نمیکنی. خوب! من شوخی کردم ولی نشون میده که تو ، انسان عصر۲۰۱4، به خودت هم اعتماد نداری و هرچی بقیه میگن باور میکنی!

  • Like 2
لینک به دیدگاه

[h=3]فرق دیوانه با احمق -[/h] [h=3]مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حياط يک تيمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعويض لاستيک بپردازدهنگامی که سرگرم اين کار بود، ماشين ديگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشين بودند گذشت و

آنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.[/h]

 

[h=3]مرد حيران مانده بود که چکار کند.

 

تصميم گرفت که ماشينش را همانجارها کند و برای خريد مهره چرخ برود.

در اين حين، يکی از ديوانه ها که از پشت نرده های حياط تيمارستان نظاره گر اين ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:

از ٣ چرخ ديگر ماشين، از هر کدام يک مهره بازکن و اين لاستيک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعميرگاه برسی.[/h]

[h=3]آن مرد اول توجهی به اين حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد ديد راست می گويد و بهتر است همين کار را بکند.

پس به راهنمايی او عمل کرد و لاستيک زاپاس را بست.

هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن ديوانه کرد و گفت: «خيلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.

پس چرا توی تيمارستان انداختنت؟

ديوانه لبخندی زد و گفت: من اينجام چون ديوانه ام. ولی احمق که نيستم!!ا[/h]

  • Like 2
لینک به دیدگاه

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است...

 

به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این

 

خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.

 

 

 

دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود

 

دارد.این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو...

 

«ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی ، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری

 

تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.»

 

آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت:

 

الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم.

 

سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:

 

«عزیزم ، شام چی داریم؟» جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را

 

دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی

 

نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت: «عزیزم شام چی داریم؟» و همسرش گفت:

 

«مگه کری؟!» برای چهارمین بار میگم: «خوراک مرغ»!

 

حقیقت به همین سادگی و صراحت است.

 

مشکل، ممکن است آن طور که ما همیشه فکر میکنیم در دیگران نباشد؛ شاید در خودمان باشد...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

در پایان یک روز خسته کننده

 

خانم ها:

ظرف ها را می شویند. آشپزخانه را تی می‌کشند. غذا های فردا را درون یخچال میگذارند. چراغ ها را خاموش می کنند. کمی مطالعه می کنند و می خوابند.

 

آقایان:

بعد از این که شامشان را خورند، چای می‌خورند.

کمی با چشم های خواب آلوده تلویزیون نگاه می کنند.

بعد از این که دو سه بار کنترل تلویزیون از دستشان افتاد، تلویزیون را خاموش می کنند و به سمت رختخواب می روند.

بدون این که حتی رو تختی را بردارند، می خوابند!

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...