Lean 56968 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 فروردین، ۱۳۹۳ هوشنگ گربه ی عجیبی بود، بله عجیب! بهترین کلمه ای که می توان در مورد او به کار برد. هوشنگ مثل این گربه های لاشی امروزی نبود. سکوت را بسیار دوست می داشت. خود را به در و دیوار نمی مالید، با پر و پاچه ات ور نمی رفت. هوشنگ کاریزما (نوعی بیماری صعب العلاج) داشت. وقتی غذایی جلواش می گذاشتی گربه های خاک بر سر دیگر می دانستند تا هوشنگ دست از غذا نکشیده نباید به طرف غذا بروند. هوشنگ جثه ای درشت، رنگی سیاه سفید، سری بزرگ و چشمانی خمار داشت و به راستی مرا به یاد یک هوشنگ دیگر می انداخت؛ راننده ی خط اصفهان. این هوشنگ دوم هم در نوع خود بی نظیر بود. در بابش افسانه ها ساخته بودند. می گفتند آنقدر با جاده آشناست که حین رانندگی، نیم ساعتی پشت رول چرت می زند. کثافت همیشه دو ردیف جلو را برای دخترهای دانشگاه آزاد خالی می گذاشت. این یک کارش را نمی توانستم ببخشم. من همیشه ردیف های جلوی اتوبوس را دوست داشتم، چون علاوه بر این که جاده را تا انتها می دیدم، نسبت به صندلی های پشت سر، به خصوص آخر اتوبوس، زودتر هم به مقصد می رسیدم! بگذریم، انگار از ماجرا پرت شدیم. داشتم ماجرای هوشنگِ گربه را بازگو می کردم. راه رفتنش از پشت سر و اقعن تماشایی بود. او یک مرد واقعی بود. در تمام عمر هیچگاه همسری اختیار نکرد، گرچه تمام توله گربه های محل او را بابا صدا می زدند؛ بابا هوشنگ! می گویند روزی یکی از توله گربه های محل از مادرش پرسید که مادر، پدر من کیست؟ مادر گفت: "نمی دانم، من سرم درون سطل زباله بود". سپس دزدانه نگاهی به اطراف انداخت و آهسته اضافه کرد: "ولی به احتمال زیاد هوشنگ!". هوشنگ یک روز رفت و ما را با همه ی پشم ها و پرزهایی که از خود بر روی قالی و موکت به یادگار نهاده بود تنها گذاشت. برای من هیچکس جای هوشنگ را نمی گیرد. روحش شاد و یادش گرامی باد! 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده