رفتن به مطلب

اینجا ظهیر الدوله است، یک باغ رویایی


seyed mehdi hoseyni

ارسال های توصیه شده

پایگاه خبری ایران بزرگ- گروه ادبیات- آدمهای متفاوتی را می بینی، از کسانی که بر سر سنگی می نشینند و ساعتها سکوت می کنند تا کسانی که گرد هم نشسته کتاب می خوانند، عکس می گیرند، یا کسانی که ترانه های معروفی را به آواز می خوانند، یا حتا کسانی که با تجهیزات کامل کوه نوردی اینجا آمده اند.

اینجا ظهیر الدوله است، یک باغ رویایی، باغ- آرامگاهی کوچک و دنج در خیابان دربند محله ی تجریش که خانه ی همیشگی بزرگان زیادی از تاریخ معاصر ایران است. از سیاستمدار و وکیل و وزیر گرفته تا شاعر و خواننده و آهنگسازهای نامی همدوره ی ما.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

در میانه ی آرامگاه میان اینهمه سنگ قبر دنبال نامهای آشنا می گشتم و در خیال خودم غوطه ور بودم که شنیدم پیرمردی با صدای لرزان و دلنشین ترانهی مرغ سحر از ملک الشعرای بهار را می خواند (این ترانه ی مشهور برای نخستین بار بوسیله ی قمر الملوک وزیری که او هم در ظهیر الدوله مدفون است خوانده شده) من و عده ی کم شماری که آنجا بودند ناخودآگاه همراهی اش کردیم.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

مردی که کنارم ایستاده بود، شگفتی مرا که دید گفت: «غیر عادی نیست که در این آرامگاه هر از چند گاهی صداهای خوش بشنوی. اینجا آرامش خاصی دارد. هر فصلش یک رنگ است، یک جور است، یک حس جداگانه دارد. عید که می شود خیلی ها در گوشه و کنار این آرامگاه سفره ی هفت سین پهن می کنند!»

راست می گفت، با اینکه چند روزی از نوروز گذشته، هنوز بقایای سفره ی هفت سین را در چند گوشه ی این آرامگاه می شود دید!

با او کمی همصحبت می شوم، چیزهای زیادی می پرسم، از سنگ مزاری در گوشه آرامگاه که چند جوان ارتشی دقایقی پیش آنجا احترام نظامی گذاشته بودند می پرسم! دقیقا نمی داند ولی می گوید که آن سنگها خیلی قدیمی است، شاید مربوط به افسرانی باشد که در جنگ جهانی برای دفاع از میهن شهید شده اند، شاید هم از اقوامشان هستند.

خلاصه آدم اینجا حس عجیبی دارد!

کاش می شد با نوشتن نشان داد که اینجا چقدر خاص است چقدر تاریخ در دل خود دارد.. چقدر خاطره.. چقدر حس..انگار قدمت اینجا خیلی بیشتر از 110 سالی است که آن آقای شیک پوش برایم گفت.

هوا خوب است، نفس عمیقی می کشم. دورتر از جایی که ایستاده ام (آرامگاه ایرج) جوانی بر پله های مزار سراینده ی شعر زیبای دماوند(ملک الشعرای بهار) که بزرگ است و بیشترین فضا را گرفته به میانه ی آرامگاه خیره شده، انگار که دارد از درختان نارون انرژی می گیرد یا به خاطره ای می اندیشند و یا شاید هم شعر شاعری را با خود مرور می کند.

«ای نكویان كه در این دنیایید/ یا از این بعد به دنیا آیید

اینكه خفته‌ست در این خاك منم /ایرجم، ایرج شیرین سخنم

یك جهان عشق نهان است اینجا/ مدفن عشق جهان است اینجا

من همانم كه در ایام حیات/ بی شما صرف نكردم اوقات»

وقتی به بیت آخر سنگ ایرج می رسی کمی دلت می لرزد! واقعا انگار حضور ایرج میرزا را حس میکنی..

«گرچه امروز به خاكم ماواست/چشم من باز به دنبال شماست»

میانه ی آرامگاه از همه جا شلوغ تر است، کمی پیش می روم، جوانتر ها دقایقی بیشتر آنجا می ایستند یا می نشینند! دور سنگ سفیدساده ای را می گویم که رویش نوشته:

اینجا آرامگاه ابدی و خانه فروغ است...

من از نهایت شب حرف می‌زنم

من از نهایت تاریكی و از نهایت شب حرف میزنم.

اگر به خانه من آمدی.برای من ای مهربان،

چراغ بیار و یك دریچه.

كه از آن به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم.

بر سر مزار فروغ، برخی، شعرهایش را می خوانند. یکی دستش را روی سنگ گذاشته و زمزمه می کند، حتما فاتحه می خواند، او که می رود دختر جوانی که انگار منتظر این لحظه بوده به تندی جای او می نشیند، از پاکت سیگاری که آنجاست! یکدانه را در می آورد و با پکی عمیق روشنش می کند، سرم را بر می گردانم و دوباره به صدای پر احساس کسی که از فروغ می خواند گوش می دهم.

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

کمی آنطرف تر، رهی معیری، ترانه سرای برجسته ی سالهای نه چندان دور میهنمان، در زیر گنبد کاشی کاری شده ی فیروزه ای رنگی آرام گرفته.

رهی در سینه این خاك خفته است/ در اینجا شاعری غمناك خفته است...

دور گنبد رهی را شیشه پوشانده، شیشه ای که گزند باد را از شمع روشن مزارش دور کرده

...چراغ شام تاری نیست ما را/ كنون شمع مزاری نیست ما را

در انتهای باغ ظهیر الدوله کنار دیوار، مزار مسقف روح الله خالقی قرار دارد، آهنگسازی که تا نامش را میبینی به یاد سرود جاودانه ی "ای ایران" می افتی. بین تمام مشاهیری که نامشان را می شناسم تعداد زیادی از دراویش گمنام دفن شده اند روی سنگ مزارشان علامت کشکول....کشک.

چند ساعتی گذشته که اینجا هستم، ولی واقعا چند دقیه به نظرم می آید، ظهر شده، بیرون که می روم دختر جوانی، بیرون در ورودی، روی پله ها نشسته و نقاشی نمای بیرونی آرامگاه را می کشد، زیر چشمی به نقاشی اش نگاهی می اندازم و در این فکرم که یک روز خاطره انگیز را در دفترم ثبت کنم.

 

 

 

 

 

 

امین محمودی

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...