رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

lzobp2adnjae0cr5xav.gif

 

«نوشتن در بارة زندگي خودم برايم خيلي سخت است؛ چون من فراموش کرده‌ام زندگي کنم؛ تا آن حد که حتي يک کلمه هم در بارة زندگي خود نمي‌توانم بگويم. جز آنکه من زندگي ام را زندگي نکرده‌ام، آنرا نوشته‌ام. پس اگر بخواهم از خودم بگويم بايد از آدم‌هاي داستاني‌ام بپرسم که من کي هستم و چگونه زندگي کرده‌ام. شايد آن‌ها بتوانند اطلاعاتي از من به شما بدهند؛ گرچه ممکن است براي شما قانع‌کننده نباشد چرا که همة آن‌ها کساني هستند که نتوانسته‌اند با اجتماع آشتي کنند و راستش نمي‌توانند به زندگي خود مفتخر باشند.»

 

لوييچي پيراندلو در سالي به دنيا آمد که بيماري وبا سراسر سيسيل را فرا گرفته بود. وقتي پدرش وبازده به خانه آمد مادر دچار درد زايمان شد و کودکي را که بعدها نام لوييچي به خود گرفت زودتر از موعد به دنيا آورد. او به سال 1867 ميلادي متولد شد. سالي که مانه اولين نمايش‌گاه نقاشي خود را در پاريس افتتاح کرد و تولستوي رمان آنا کارنينا را به چاپ رساند و داستايوفسکي جنايت و مکافات را منتشر کرد.

 

او سال‌هاي اول جواني خود را در سيسيل گذراند و در 18 سالگي به آلمان رفت. پس از بازگشت از آلمان و گرفتن درجة دکترا در ادبيات توي يک مدرسة دخترانه در رم معلم شد، اگرچه پدرش مايل بود که او به شغل آبا اجدادي خود يعني تجارت گوگرد بپردازد. با کمکي که پدرش هر ماهه به او مي‌رساند زندگيش به رفاه وآسايش مي‌گذشت و او فرصت کافي براي مطالعه و تأليف داشت و اولين رمان خود را در همين ايام تأليف کرد، رماني که مايه‌هاي اساسي بسياري از داستان‌هاي کوتاه و نمايشنامه‌هاي بعدي او را در آن مي‌بينيم. او با اصرار پدر با دختر يکي از شرکاي او که ثروتي هنگفت داشت ازدواج کرد. زني حسود که حسادت در او به صورت يک بيماري رواني درآمد و بيست سال تمام باعث درد و رنج پيراندلو شد؛ يعني تا وقتي که بالاخره پيراندلو زير بار رفت تا او را به آسايشگاه بيماران روحي بفرستد.

 

«آنچه به سرم آمد حقم بود، چرا که در حق عشق اولم کوتاهي کردم.»

 

و ماجرا از اين قرار بود که لوييچي در پانزده سالگي عاشق بي‌قرار دختري شد که چهار سال از او بزرگ‌تر بود. وقتي که خانواده‌ها بالاخره تصميم گرفتند آن‌ها را به عقد ازدواج هم درآورند لوييچي بيخبر نامزد خود را ترک کرد و به رم رفت. دختر به انتظار او نشست و نشست تا عاقبت ديوانه شد.

 

«عشق و مرگ در تمام سال‌هاي زندگي من با هم توام بوده ‌ند. بچه که بودم از سر کنجکاوي رفتم تا جسدي را که از آب گرفته بودند ببينم، جسد را داخل برج فانوس دريايي به امانت گذاشته بودند. همين‌طور که داشتم در تاريکي داخل برج به صورت مرد مرده نگاه مي‌کردم صداي خش خشي به گوشم خورد؛ ترسيدم. بعد ديدم که در گوشة تاريک برج زن ومردي مشغول مهرورزي‌اند. از آن موقع نه در زندگي و نه در آثارم نتوانستم عشق و مرگ را از هم جدا کنم.»

 

و در1934 ،سالي که برندة جايزة نوبل شد، در مصاحبه‌اي گفت:

 

«جنگ، جنگ جهاني اول، حقيقت را بر من مکشوف کرد؛ تئاتر من محصول دوره‌اي خاص از تاريخ است، دوره‌اي که مهار از احساسات برداشته شده بود، و من شخصيت‌هايم را واميدارم تا شور و غليان احساسات اين دوران را بر روی صحنه متحمل شوند.»

 

شهرت ادبي پيراندلو با رمان«مرحوم ماتيا پاسکال» در سال 1904 شروع شد، برگردان فارسي اين کتاب توسط آقاي بهمن محصص در سال 1348 خورشيدي انجام گرفته است، و با نوشتن«شش شخصيت در جستجوي نويسنده» به اوج رسيد، اين نمايش‌نامه نيز به سال 1342 خورشيدي توسط گروه پازارگاد و با بازي‌گري فروغ فرخزاد و پرويز فني‌زاده و کارگرداني پري صابري و با همکاري انجمن ايران و ايتاليا و در تالار انجمن ايران و ايتاليا در ايران به نمايش درآمد. اجراي اول اين نمايشنامه به سال1921 در رم با هو و جنجال تماشاگران مواجه شده بود، اما سال به پايان نرسيده بود که همين نمايش‌نامه در لندن و نيويورک اجرا شد و براي نويسنده‌اش شهرت جهاني به ارمغان آورد. طوري که وقتي پيراندلو در 1923 براي نخستين بار به ايالات متحده رفت تئاتر فولتن نيويورک را به افتخار او موقتاً«تئاتر پيراندلو» ناميدند. اين نمايش‌نامه يکي از سه نمايش‌نامة پيراندلو است که در مجموع آثار او عنوان«تئاتر در تئاتر» به خود گرفته است. اين سه نمايش‌نامه، يعني«شش شخصيت»، «هرکس به شيوة خودش» و «امشب از خود ميسازيم» در نوع خود به سنن معمول تئاتر اروپا پشتپا زده‌اند و نمايان‌گر مسئله واقعيت زندگي و نمايش آن به روي صحنه هستند. موضوع تضاد بين قهرمانان نمايش‌نامه، که هريک زندگي تثبيت شده‌اي دارند، و بازي‌گران، که تحت انقياد و قواعد و رسوم تئاتر هستند، موضوع اصلي اين نمايشنامه‌ها است. در«شش شخصيت» کارگرداني مي‌کوشد نمايشنامه‌اي را به روي صحنه بياورد ولي سعي‌اش باطل است زيرا مردم در زندگي واقعي با زباني که معمول تماشاخانه‌ها است صحبت نمي‌کنند، يا لااقل شخصيت‌هاي اين نمايش اين گفتوگوها را نمي‌پذيرند و فکر مي‌کنند که اين نوع کلام و اين تئاتر براي نشان دادن واقعيت وسيله‌اي است ناتمام و ناتوان. مي‌توان گفت که اين شخصيت‌ها در اينجا غريبه‌هايي نيستند که بخواهند خود را به نويسنده تحميل کنند و در واقع ابعاد وجودي خود نويسنده هستند. پيراندلو در مقدمة«شش شخصيت مي‌نويسد:

 

« در هر کس شخصيت چندگانه‌اي هست که مربوط مي‌شود به امکانات هستي موجود در هريک از ما و کشمش بين زندگي که هميشه در حال تغيير و تحول است ولی قالب و شکل ثابت و لايتغيری دارد. آدمي‌زاد تنها موجودي است که مي‌تواند زندگي را درک کند، اما براي اين درک مجبور است زندگي را در قالب ثابتي در تصور بياورد. از سويي ديگر زندگي سيال و جاري است و در هيچ قالبي نمي‌گنجد. پس نميشود گفت که تعبير و تفسيري که آدمي از زندگي مي‌کند با امور واقعي منطبق است و براي همين نمي‌شود بين امور واقعي و خيال حد ثابت و صريحي قائل شد.»

 

به عبارتي پيراندلو مي‌کوشد مرز بين خود واقعي و خود نمايشي ما را نمايان‌گر کند و به اشاره و غيرمستقيم به ما مي‌قبولاند که ما چيزي وراي آن فرم و ظاهر نمايشي خود هستيم و همواره به ما يادآوري مي‌کند که ما يک نفريم ولي مي‌توانيم به اشکال مختلف درآييم. درام‌هاي پيراندلو بر واقعيت و اوهام، قالب و زندگي، درک و عدم درک و عقل و ديوانگي استوار است. در درام‌هاي او موقعيت‌هاي متناقض نشان داده مي‌شود، مثلاً شخصي از ترس ازدواج عروسي مي‌کند و يا پزشکي بيمار اعدامي‌اش را مي‌کشد تا او را نجات بدهد. او نشان مي‌دهد که چگونه دخالت و کنج‌کاوی‌ در زندگي ديگران که اغلب ناشي از بي‌کاري است ممکن است خانواده‌اي را به هم بريزد.

 

ماتيا پاسکال،اولين آدم داستاني اساسي و مهمي که پيراندلو آفريده، مردي است که همه فکر مي‌کنند مرده اما در واقع زنده است. او زندگي را در هيئتي تازه و شاد از سر می‌گیرد، به مانند غريبه‌اي در زندگي. ولي به مرور روياي آزادي‌اش به شکست مي‌انجامد. او به تدريج مي‌فهمد که بدون داشتن يک وضعيت قانوني حتي نمي‌تواند مالک يک توله سگ هم باشد، زيرا بايد براي آن پروانه بگيرد و به مرور در مي‌يابد در زندگي بعد از مرگ خود همان‌قدر منجمد شده است که در جبر و فشار و بي اعتباري زندگي اصلي و معمولي خود بود. اين کشف از ماتيا نظاره‌گر زندگي مي‌سازد، نظاره گري که با ديدي طنزآلود جهان و مافي‌ها را به نظاره نشسته است. و احساساتي از اين دست جانماية بسياري از آثار پيراندلو است.

 

در آثار پيراندلو سه دوره مي توان سراغ کرد:

 

دورة اول که در آن پيراندلو تودة مردم را که پر از بدبيني و گرفتار جبر و محيط هستند توصيف مي‌کند و زندگي فقيرانة دهقانان محلي و کارمنداني را نشان مي‌دهد که همه در زير بار فقر و احتياج و مبارزة زندگي خرد شده‌اند.

 

در دورة بعد به وصف مبارزه‌هاي شخصي قهرمانان داستان‌هایش مي‌پردازد و به عمق افکار آن‌ها وارد مي‌شود و در دورة سوم سعي مي‌کند تا ماسک‌هايي را نشان دهد که مردم بر صورت مي‌گذارند تا از حقيقت منفور فرار کنند. يعني آدم‌هاي داستاني او نقش اشخاص ديگر را بازي مي‌کنند و خود را به لباس اشخاص ديگر درمي‌آورند ولی ناگهان متوجه مي‌شوند که شخصيت ديگري دارند که قبلاً نه تصورش را مي‌کردند و نه مايل بودند آن را داشته باشند. و وقتي نقاب از چهره‌شان برداشته ميشود و تخيلات‌شان در هم مي‌شکند کارشان به ديوانگي و يا خودکشي مي‌کشد.

 

در 1934 پيراندلوي محجوب و متواضع برندة نوبل ادبيات شد و به همين مناسبت در بزرگ‌ترين هتل برلين برايش جشني ترتيب دادند. همه در جلو عمارت انتظار ورود او را به هتل مي‌کشيدند. لوييچي به هتل نزديک شد ديد که عکاسان، فيلمبرداران و دستة موزيک دم در هتل به انتظار ايستاده‌اند و به گمان آنکه اين مراسم براي شخص ديگري است از دري که مستخدمان هتل وارد مي‌شوند وارد شد تا به اتاق خود برود.

 

از او نمايش‌نامه ها و آثار بسياري به يادگار مانده که يک نوع تمسخر شوم و بيان يک واقعيت تلخ، که به ظاهر مضحک و بي‌معني است، در همة آنها به چشم مي‌خورد. از نمايش‌نامه‌هاي شاخص او مي‌توان«آقاي پونزا و خانم فرولا»، «لذت شرافت»، «کلاه چيني» و«هانري چهارم» را نام برد. نمايش«هانري چهارم» که به عبارتي عاليترين اثر پيراندلو است جانماية جالبي دارد. در پايان اين نمايش‌نامه ما به اين انديشة برآشوبنده ميرسيم که ساختار ناپايدار و متزلزلي که آدم ديوانه به دنيا ميدهد ميتواند ساختار مستحکم و منطقي دنياي سلامت عقل، دنياي آدم‌هاي هم‌رنگ جماعت، را بياعتبار کند. در اين نمايش‌نامه پيراندلو ما را با اين سوال مقدر روبه رو مي‌کند که آيا ديوان‌گاني که امروز در زنجيرند گناه‌شان فقط اين نيست که مقررات زندگي امروز ما را رعايت نکرده‌اند؟ اگر بازيگري که امروز خود را به لباس يکي از شخصيت‌هاي قرون گذشته درآورده واقعاً در آن عصر و با همان شخصيت مي‌زيست، عملش را جنون آميز مي‌دانستيم؟ همه کار هانري چهارم، حتي کشتن مردي که به او خيانت کرده و او را از اسب به زمين زده طبيعي و عاقلانه است. اما به محض آن‌که چند قرن جلو مي‌آييم و به امروز مي‌رسيم همه کار او به نظر جنون آميز ميآيد. شخصيت‌هاي پيراندلو جايگاه شخصيت زنده‌اي را يافته اند که ميت‌وانند حتي به ريش مرگ بخندند، زيرا حتي بعد از نويسنده‌شان برجاي خواهد ماند و نويسنده چيزي جز ابزاري براي خلق آنها تلقي نخواهد شد.

 

پيراندلو در روز دهم دسامبر 1936 هنگامي که مشغول تهية فيلمي از روي«مرحوم ماتيا پاسکال» ، اثر خود، بود به بيماري ذات الريه درگذشت و يک رمان به نام آدم وحوا و نمايش‌نامه‌اي با نام غول‌هاي کوهستان را ناتمام گذاشت.

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...