رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

1.اسرار التوحید فی مقامات شیخ ابوسعید

محمد منور

 

پس، شیخ ما پیوسته از خلق می گریختی و در آن مواضع تنها به عبادت و مجاهدت و ریاضت مشغول می بودی، و پدر شیخ ما پیوسته او را می جستی تا بعد از یک ماه یا بیشتر او را بازیافتی، و به لطف، او را به میهنهغمحل تولدشیخف بازآوردی و در میهنه پیوسته مراقبت او می کردی و چشم بر وی می داشتی تا ناگاه بنگریزد.

 

و پدر شیخ ما حکایت کرد که: هر شب، چون از نماز فارغ شدیمی و به سرای آمدیمی، من در سرای، زنجیر کردمی و گوش می داشتمی تا بوسعید بخسبد. چون او سر باز نهادی، گمان بردمی که او در خواب شد؛ من بخفتمی. شبی، در نیمه شب، از خواب درآمدم. نگاه کردم؛ بوسعید را غدرفجامه خواب ندیدم. برخاستم و در سرای طلب کردم؛ نیافتم. به در سرای شدم. زنجیر نبود. باز آمدم و بخفتم و گوش می داشتم. به وقت بانگ نماز، از در سرای آهسته درآمد و در سرای زنجیر کرد و به جامه خواب شد و بخفت. همچنین، شبی چند گوش داشتم؛ هر شب همچنین می کرد و من آن حدیث بر وی پدید نکردم و خویشتن را از آن غافل می نمودم؛ اما هر شب او را گوش می داشتم. چون هر شب همچنان بیرون می شد، مرا- چنان که شفقت پدران باشد- دل به اندیشه های مختلف سفر می کرد... . با خود می گفتم که او جوان است. نباید که غمبادا کهف به حکم "الشباب شعبه من الجنون"غجوانی، شعبه ای از دیوانگی استف از شیاطین انس و جن، یکی راه او بزند.

 

خاطر من بر آن قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم غگوشم به آمد و شد او باشدف تا کجا می رود و در چه کار است. یک شب، چون برخاست و بیرون شد، من برخاستم و بر اثر او غبه دنبال اوف بیرون شدم؛ و چندان که او می رفت، من از دور براثر او می رفتم و چشم بر وی می داشتم غچشمم به او بودف چنان که او را از من خبر نبود. بوسعید می رفت تا به رباطغکاروانسرا، سراف کهن رسید و در رباط شد و در از پس ببست. من بر بام رباط شدم و او در مسجد خانه ای شد که در آن رباط بود و در فراز کرد و چوبی در پس آن در نهاد و من به روزن آن خانه مراقبت احوال او می کردم.

 

او فراز شد و -در گوشه آن مسجد چوبی نهاده بود و رسنی غطنابیف در وی بسته- آن چوب برگرفت و - در گوشه آن مسجد چاهی بود- به سر آن چاه شد و آن رسن برپای خود ببست و آن چوب که رسن بر وی بسته بود بر سر چاه فراز نهاد و خویشتن را در آن چاه بیاویخت سرزیر و قرار گرفت و قرآن ابتدا کرد غقرآن خواندن را آغاز کردف و من گوش می داشتم. سحرگاه را قرآن ختم کرده بود غسحرگاه قرآن را به پایان رسانده بودف.چون قرآن را به آخر رسانید خویشتن از چاه برکشید و چوب را هم بر آن قرار بنهاد و در خانه باز کرد و بیرون آمد و در میان رباط به وضو مشغول گشت.

 

من از بام فرود آمدم و به تعجیل به خانه بازآمدم و برقرار بخفتم تا او درآمد و ، چنان که هر شب بود، سر باز نهاد. وقت آن بود که هر شب برخاستمی. من برخاستم و خویشتن از آن دور داشتم و، چنان که پیوسته معهود بود، او را بیدار کردم و به جماعت رفتیم غنماز جماعت خواندیمف. بعد از آن، چند شب او را نگاه داشتم غمراقب او بودمف؛ هر شب همچنین می کرد: مدتی بر این ریاضت مواظبت می نمود...

لینک به دیدگاه

2.تذكرة الاولیاء

فریدالدین عطار نیشابوری

 

درباره نویسنده

 

تذكرة الاولیا از آثار منثور فریدالدین عطار نیشابوری در بیان مقامات و عارفان است كه مؤلف سرگذشت نود و شش تن از اولیا و مشایخ صوفیه را ذكر كرده است. در خلال كتاب حكایت های داستانی از مكارم اخلاق و حال ها و مجاهدت های صوفیه با نثری شیرین و روان نقل كرده است.

 

 

بایزید بسطامی و مادر

نقل است كه چون بایزید بسطامی را مادرش به دبیرستان(1) فرستاد چون به سوره ی لقمان رسید و به این آیت رسید: "ان اشكر لی ولو الدیك" خدا می گوید مرا خدمت كن و شكری گوی، و مادر و پدر را خدمت كن و شكر گوی، استاد معنی این آیت می گفت. بایزید كه آن را بشنید بر دل او كار كرد، لوح بنهاد و گفت: "استاد مرا دستوری (2) ده تا به خانه روم و سخنی با مادر بگویم."

 

استاد دستوری داد، بایزید به خانه آمد، مادر گفت: "یا طیفور (3) به چه آمدی؟ مگر هدیه یی آورده اند و یا عذری افتاده است." گفت "نه، كه به آیتی رسیدم كه حق می فرماید ما رابه خدمت خویش و خدمت تو، من در دو خانه كد خدایی (4) نتوانم كرد، یا از خدایم در خواه تا همه آن تو باشم و یا در كار خدایم كن، تا همه با وی باشم." مادر گفت: "ای پسر تو را در كار خدای كردم و حق خویشتن به تو بخشیدم، برو و خدای را باش."

 

شیخ بایزید گفت، آن كار كه بازپسین كارها می دانستم پیشین همه بود و آن رضای والده بود و گفت: آن چه در جمله ی ریاضت(5) و مجاهدت و غربت و خدمت می جستم در آن یافتم كه شب والده از من آب خواست، برفتم تا آب آورم. در كوزه آب نبود و بر سبو رفتم، نبود، به جوی رفتم آب آوردم. چون باز آمدم در خواب شده بود. شبی سرد بود، كوزه بر دست می داشتم، چون از خواب درآمد آگاه شد. آب خورد و مرا دعا كرد كه دید كوزه در دست من فسرده(6) بود گفت: "چرا از دست ننهادی."(7) گفتم: "ترسیدم كه بیدار شوی و من حاضر نباشم."

 

-------------------------------------------------

پانوشت :

 

1- دبیرستان: محل تعلیم، مكتب، مدرسه

2- دستوری: رخصت، اجازه دادن

3- طیفور: نام بایزید بسطامی

4- كدخدایی: پیشكاری، متصدی امر بودن

5- ریاضت: تحمل رنج برای تهذیب نفس و تربیت توأم با عبادت

6- فسرده: یخ زده بود، منجمد شده بود.

7- از دست نهادن: زمین گذاشتن، فرو گذاشتن

لینک به دیدگاه

مناجات نامه

خواجه عبدالله انصاری

 

درباره نویسنده

 

خواجه عبدالله انصاری مشهورترین نثر عرفانی نویس و مقدم بر همه ایشان است وی در اواخر قرن چهارم (396) متولد و در 481 هجری از جهان رفت سخنان و مقالات و آثار متعددی از او به فارسی و عربی به جای مانده است كه مشهورترین آنها منازل السائرین و طبقات الصوفیه و مناجات نامه اوست و سخنانی را كه در تفسیر قرآن مجید از دیدگاه عارفان گفته، شاگرد دانشمند او میبدی در تفسیر كشف الاسرار و وعدةالابرار (در نوبت سوم) مذكور داشته است و به همین سبب تفسیر وی به نام استادش تفسیر خواجه عبدالله انصاری مشهور شده است.

 

 

سبك شناسی

 

1- مناجاتها و مقالات خواجه عبدالله انصاری چون سخنانی است كه بیان آرزوها و زبان دل عارف ایرانی است، به زبالن محاوره ای ایرانی (خراسانی) سده های چهارم و پنجم بسیار نزدیك است و از لغات عربی كه در زبان مردم، كم استعمال بوده است در آن كم دیده می شود و می توان گفت بیش از نیمی از لغات تازی كه در كلام خواجه عبدالله آمده است یا اصطلاحات صوفیانه است كه عیناً از زبان عربی به زبان پ1ارسی وارد شده مانند تجلی و استنار یا لغاتی است كه برای رعایت سجع در سخنان موزون خواجه، آوردن آنها لازم می شده است مانند "برخواست تو كوقوفم....به بندگی تو معروقم" كه پیداست كلمه های موقوف و معروف به ضرورت سجع آمده است. شمار لغات عربی در میان واژه های فارسی خواجه عبدالله انصاری د رحدود 13 در صد است.

 

2- ایجاز در سخن چشمگیر است: "خدایا چند خوانی و رانی؟"

 

3- استعمال حرف (ب) تأكید بر سر فعل نهی و نفی: "اكنون كه برگرفتی بمگذار"، "گردش حال، مرد را بنگرداند"

 

4- آمیختگی شعر با نثر كه این روش خواجه عبدالله انصاری بعداً در قرن هفتم در نثر گلستان سعدی به اوج خود می رسد.

 

5- تكرار كلمه برای تأكید: "در یاد وی نه بر بیم باشی از چیزی جز از وی...جز از وی....جز از وی"

 

 

پیر طریقت گوید: خدایا به هر صفت كه هستم، برخواست تو موقوفم، به هر نام كه مرا خوانند به بندگی تو معروفم. تا جان دارم، رخت از این كوی برندارم؛ هر كس كه تو آن اویی بهشت او را بنده است و آن كس كه تو در زندگانی او هستی، زنده جاوید است. خداوندا، گفتار تو راحت دل است و دیدار تو زندگانی جان. زبان به یاد تو نازد و دل به مهر، و جان به اعیان. خدایا، اگر تو فضل كنی دیگران چون باد. خداوندا آنچه من از تو دیدم، دو گیتی بیاراید. شگفت آنكه جان من از تونمی آساید.

 

الهی چند نهان باشی و چند پیدا؟ كه دلم حیران گشت و جان شیدا. تا كی در استتار و تجلی1 كی بُود آن تجلی جاودانی؟ خدایا چند خوانی و رانی؟ بگداختم در آرزوی روزی كه در آن روز تو مانی. تا كی افكنی و برگیری؟ این چه وعده است بدین درازی و بدین دیری؟

 

الهی، این بوده و هست و بودنی. من به قدر و شأن تو نادانم و سزای تو را نتوانم در بیچارگی خود گردانم. روز به روز بر زیانم، چون منی چون بوُد؟ چنانم. ازنگریستن در تاریكی به فغانم، كه خود بر هیچ چیز هست ماندنم ندانم. چشم بر روی تو دارم كه تو مانی و من نمانم چون من كیست؟ اگر آن روز ببینم اگر ببینم به جان، فدای آنم.

 

پیر طریقت گوید: روزگاری او را می جستم، خود را می یافتم ، اكنون خود را می جویم او را می یابم. ای حجت را یاد و انس را یادگار، چون حاضری این جُستن به چه كار.

 

خدابا، یافته می جویم، با دیده ور می گویم كه دارم چه جویم؟ كه می بینم چه گویم؟ شیفته این جُست و جویم گرفتار این گفت و گویم. ای پیش از هر روز و جدا از هر كس، مرا در این سوز هزار مطرب نه بس؟!

 

الهی به عنایت ازلی، تخم هدایت كاشتی؛ به رسالت پیمبران آب دادی؛ به یاری و توفیق پروردی به نظر خود به بار آوردی. خداوندا،سزد كه اكنون سموم قهر از آن بازداری و كِشته عنایت ازلی را به رعایت ابدی مددكنی.

 

الهی، گاه گویم كه در اختیار دیوم، از پس پوشش بینم، باز ناگاه نوری تابد كه جمله بشریت در جنب آن ناپدید بود.

 

الها، چون عین هنوز منظر عیان است، این بلای دل چیست، چون این همه راه همه بلاست پس چندین لذت چیست؟

 

خدایا گاه از تو می گفتم گاه از تو می نیوشیدم میان جرم خود و لطف تو می اندیشیدم، كشیدم آنچه كشیدم همه نوش گشت چون آوای تو شنیدم

 

پیر طریقت گوید: این دوستی و محبت تعلق به خاك ندارد بلكه تعلق به نظر ازلی دارد اگر علت محبت خاك بودی در جهان خاك بسیار است كه نه جای محبت است لكن قرعه از قدرت خود بزد ما برآمدیم و فالی از حكمت بیاورد، و آن ما بودیم، پس خداوند به حكم ازل به تو نگرد نه به حكم حال.

 

الها تو در ازل ما را برگرفتی و كس نگفت كه بردار. اكنون كه برگرفتی بمگذار2 و در سایه لطف خود می دار.

 

 

(گفتار پیر طریقت، گردآورنده: صابر كرمانی، ص 76- 78)

 

 

از مقالات خواجه عبدالله انصاری

بدانكه، هر كه ده خصلت شعار خود سازد در دنیا و آخرت كار خود سازد:

 

با حق به صدق، با خلق به انصاف، با نفس به قهر، با بزرگان به خدمت، با خُردان به شفقت، با درویشان به سخاوت،‌با دوستان به نصیحت،‌با دشمنان به حلم، با جاهلان به خاموشی، با عالمان به تواضع.

 

خواجه عالم3را پرسیدند كه چه فرمایی در حق دنیا؟ حضرت فرمودند كه: چه گویم در حق چیزی كه به محنت به دست آرند و به دنیا نگاه دارند و به حسرت بگذارند.

 

دنیـــا همـه تلــخ است بســان زهــره

كسنی4 است كه در جگر نشاند دهره5

هر كس كه گرفت از وی امروز نصیب

فــردا ز قبـــول حـــق نـــدارد بهـــــره

 

بدان ای عزیز كه رنج مردم در سه چیز است: از وقت پیش می خواهند و از قسمت، بیش می خواهند وآنِ دیگران را از خویش می خواهند.

 

چون رزق تو از دیگران جداست پس این همه بیهوده چراست؟ مُهر از كیسه بردار و به زبان بگذار6 و مهر از دنیا بردار و بر ایمان نه. وای بر كسانی كه روز، مست غرورند وشب، در خواب سرورند.

 

نمی دانند كه از خدای دورند و فردا از اصحاب قبورند.

 

عمرم به غـم دنیی دون می گـــذرد

هر لحظه زدیده سیل خون می گذرد

شب خفته و روز مست و تا چاشت خمار

اوقــات شریــف بین كه چــون می گــذرد

 

در طفلی پستی، در جوانی مستی و در پیری سستی، پس خدای را كی پرستی؟ بدانكه آنانكه ـ خدای تعالی را شناسند به غیر از آن بپرداختند امروز از خدای نترسی فردا بترسی.7

 

قولی به سر زبان خــود در پستی

صدخانه پر از بتان یكی نشكستی

گویی كه به یك قول شهادت ز ستم

فـردات كند خمــار، كامشب مستی

ای درویش، اگر بیایی در باز است و اگر نیایی بی نیاز است. دنیا را دوست می داری مده تا بماند8 و اگر دشمن می داری بخور تا نماند

ای درویش بر سه چیز اعتماد نكن بر دل و بر وقت و بر عمر.

دل، زنگ پذیر است و وقت را تغییر است و عمر در تقصیر9 است.

دی رفت و باز نیاید فردا را اعتماد نشاید، وقت را عنیمت دان كه دیر بپاید....

 

(مناجات و مقالات، به كوشش حامد ربانی، ص 43- 41)

 

 

میدان هفتادم "نفرید" است. از میدان "توحید"میدان تفرید زاید.

قول تعالی "ذلك بان الله هو الحق و ان ما یدعون من دونه هو الباطل10" حقیقت نفرید یگانه كردن همت است بیان آن در توحید برفت.

و اقسام نفرید سه است.

یكی در ذكر است

و یكی در سماع

و یكی در نظر.

در ذكر آن است كه.

در یاد وی نه بر بیم باشی از چیزی جز از وی

و نه در طلب چیزی باشی جز از وی،

و نه برگوشیدن11 چیزی باشی به جز از وی

و در سماع آن است كه:

در گوش سر، از سه ندای وی بریده نیاید:

یك ندا، باز خواندن با خود در هر نفسی

یكی نداء فرمان به خدمت خود در هر طرف

سیم: نداء ملاطفت در هر چیز

و در نظر آنست كه:

نگریستن دل از وی بریده نیاید.

و نشان آن سه چیز است

یكی: آنكه گردش حال، مرد را بنگراند

دیگر: آنكه تفرقه دل به هیچ شاغل12 مرد را درنیاید

سیم آنكه مرد از خود بی خبر ماند.

 

كشف الاسرار و وعدةالابرار

پیر طریقت گفت: الهی آنرا كه نخواستی چون آید؟ و او را كه نخواندی كی آید؟ ناخوانده را جواب چیست؟ و ناكشته را از آب چیست؟ تلخ را چه سودگرش آب خوش در جوار است؟ و خار را چه حاصل از آن كش بوی گل در كنار است؟ آری نسب، نسب تقوی است و خویشی خویشی دین.

 

(برگزیده وشرح كشف الاسرار وعدةالابرار، به كوشش منوچهر دانش پژو، ص 64)

 


پانوشت:

 

1- استتار: پوشیده شدن نور حقیقت به ظهور صفات بشری و تجلی: نور مكاشفه ای است كه از باری تعالی بر دل عارف ظاهر می گردد (رك: فرهنگ لغات و اصطلاحات و تغییرات عرفانی ـ دكتر سید جعفر سجادی).

2- بمگذار: در متون كهن بر سر فعل نهی نیز باء تأكید می آورند.

3- خواجه عالم: پیامبر اكرم (ص)

4- كسنی: كخفف كاسنی كه گیاهی تلخ است.

5- دهر: شمشیر دو دم كوچك كه سر آن باریك و تیز باشد.

6- "مهر از كیسه..." معنای عبارت آن است كه كیسه را برای انفاق باز كن و زیان را مهر كن و ببیند.

7- به ترس بودن: در ترس بودن.

8- معنای جمله آن است كه بخشش نكنی مال می ماند (برای میزاث خوار)

9- تقصیر: كوتاه شدن.

10- این بدانست كه خدا است حق و آنچه می خوانند جز او است باطل (حج 22/62).

11- گوشیدن، گوش داشتن، مواطبت كردن.

12- شاغل: مشغول كننده.

لینک به دیدگاه

مرصاد العباد

نجم الدین رازی

 

درباره این کتاب و نویسنده اش

 

مرصاد العباد از كتب مشهور عرفانی منثور است كه هم از لحاظ نثر شیوا و روانِ آن و هم از جهت محتوا از كتبِ ممتاز نثر پارسی است. نجم الدین رازی معروف به دایه از عارفان نیمه اول قرن هفتم هجری است كه همانگونه كه خود در كتاب مرصاد میگوید این كتاب را به خواهش مریدان خویش كه در مشاغل و صنوف مختلف بوده اند نوشته است تا ضمن اشتغال به كسب و كار خویش به آداب طریقت اهتمام ورزند و پرهیز و ورع آنان مستلزم گوشه نشینی و زاویه گزینی نباشد. از حیث نثر پارسی نیز، مرصادالعباد یكی از نمونه های برگزیدة نثر دری است كه در نوع خود یعنی نثر عرفانی، پس از كلمات خواجه عبدالله انصاری نثری پخته و دلنشین و فصیح دارد.

 

 

سبك شناسی

 

نثر مرصادالعباد از شیواترین نثرهای عرفانی فارسی است. همانگونه كه خود نجمالدین دایه در تألیف خویش میگوید, این كتاب را برای استفاده همة طبقات مردم و نه فقط خواصّ عرفا نوشته است و بدین سبب از همه متون عرفانی نظیر كشف المحجوب و ترجمه رسالة قشیریّه و اسرار التوحید و نظایر آنها, روانتر است و در عین حال از سبك و شیوهای بسیار سنجیده و پخته و عباراتی كه دلنشینی مضامین و مفاهیم عرفانی را با زیبایی كلام ظاهر میآمیزد برخوردار است.

 

در مرصادالعباد نثر آهنگین است اما همچون نثر مقامات, تصنّعی به چشم نمیخورد, شیوهای را كه سعدی در اواسط قرن هفتم در گلستان به اوج میرساند كه در كمال شیوایی و سجع و ایجاز, خواننده, زبان سعدی را محاورهای احساس میكند, در نثر مرصاد در مرتبتی فروتر احساس میشود آمیخته بودن شعر و بخصوص اشعار گزیدة عرفانی, چاشنی كلام او میشود.

با آنكه برای استناد و استشهاد ناگزیر است به عبارات و جملات عارفان كه گاه به عربی یا دست كم حاوی اصطلاحات و تعبیرات عرفانی است توسّل جوید آن عبارات را آن چنان میآورد كه با نثر شیوایش یك دست میشود و گویی خواننده همه جملهها را به فارسی میخواند. این احساس طبعاً در استناد به آیات قرآنی و احادیث نبوی كه خوانندة متون عرفانی با آنها آشنایی بیشتر دارد, بیشتر محسوس است.

 

نجمالدین چون خود ذوق شعری داشته و شاعر بوده است در لابلای عبارات مرصاد, اشعاری از سنایی و دیگر شاعران آورده است و بعضی ابیات نیز سرودة خود اوست اما چون شعرشناس است و میداند كه در شعر همپایة بزرگانی چون سنائی نیست در گنجاندن اشعار خود در میان نثر اصراری ندارد و اشعار مناسب دیگران را در موارد متعدد بر شعر خود ترجیح مینهد و انتخاب میكند.

 

چون كتاب را در آغاز قرن هفتم نگاشته است از جهاتی به نثرهای قرن هفتم و در اكثر موارد, به نثر قرن ششم شبیه است.

 

مرحوم بهار دربارة ویژگیهای لفظی و نحوی نجمالدین به مواردی اشاره كرده است كه خلاصهای از آن را برای مزید اطلاع خوانندگان نقل میكنیم:

 

1. فعل بودن را به تمام صیغهها استعمال میكند و گاه به ندرت به جای "بُوَد" صیغة مضارع "هست" میآورد.

 

2. افعال انشایی را با یاء مجهول به صورت قدیم, كمتر به كار میبرد.

 

3. یاء تأكید بر سر افعال از مصدر و ماضی و فعلهای نفی نمیآورد.

 

4. افعال ثقیل قدیمی مانند: خفتیدن, خسبیدن, بیوسیدن, لخشیدن ... نمیآورد.

 

5. اندر, ایدون, ایدر و سایر لغات كهنه را به كار نمیبرد و "اومید" به جای امید, "بیستاد" بجای بایستاد و "برآمد" و "بافكند" كه از شیوههای املاء قدیم است به كار نبرده است.

 

6. در همه جا برای موصوف مونّث, صفت مونّث (به شیوة عربی) نیاورده است.

 

7. لغات تازی دشوار نمیآورد مگر لغاتی كه اصطلاح عرفانی است و ناگزیر به استعمال آنهاست.

 

8. دراستعمال استعاره وكنایه ومراعات النظیرواضداد نیزگاهی غوركرده وتفنن نموده است.

 

9. لغات غیر متداول و غریب فارسی نیز به كار نبرده است. (برای اطلاع بیشتر رك: سبكشناسی بهار, جلد سوم, ص 27-20)

 

ضمناً درصد لغات عربی مرصادالعباد 35 درصد است.

 

آفرینش آدم

 

حقّ- تعالی- چون اصنافِ موجودات میآفرید، از دنیا و آخرت و بهشت و دوزخ، وساط گوناگون در هر مقام بر كار كرد. چون كار به خلقتِ آدم رسید گفت: "انی خالق بشراً من طین. " خانة آب و گل آدم من میسازم. جمعی را مشتبه شد گفتند خلق السماوات و الارض نه همه تو ساختهای؟ گفت: اینجا اختصاصی دیگر هست كه اگر آنها به اشارت "كُن" آفریدم كه: "اِنَّما قولنا لشیء اذا اردناهُ ان نقول له كن فیكون "، این را به خودی خود میسازم بیواسطه كه در و گنج معرفت تعبیه خواهم كرد.

 

پس جبرئیل را بفرمود كه برو از روی زمین یك مشت خاك بردار و بیاور. جبرئیل- علیهالسلام برفت، خواست كه یك مشت خاك بردارد.

 

خاك گفت: ای جبرئیل، چه میكنی؟

 

گفت: تو را به حضرت میبرم كه از تو خلیفتی میآفریند.

 

سوگند برداد به عزّت و ذوالجلالی حقّ كه مرا مبر كه من طاقتِ قرب ندارم و تابِ آن نیارم من نهایتِ بُعد اختیار كردم، تااز سطواتِ قهر الوهیّت خلاص یابم، كه قربت را خطر بسیارست كه: "وَالمُخلصون علی خطر عظیم "

 

 

نزدیكـان را پیـش برود حیـرانــی

كـایشــان دانــند سیـاستِ سلطـانــی

جبرئیل، چون ذكر سوگند شنید به حضرت بازگشت. گفت: خداوندا، تو داناتری، خاك تن در نمیدهد.

 

میكائیل را فرمود تو برو. او برفت. همچنین سوگند برداد.

 

اسرافیل را فرمود تو برو. او برفت. همچنین سوگند برداد. برگشت.

 

حق- تعالی- عزرائیل را بفرمود: برو، اگر به طوع و رغبت نیاید به اكراه و اجبار برگیر و بیاور.

 

عزرائیل بیامد و به قهر، یك قبضة خاك از رویِ جملة زمین برگرفت. در روایت میآید كه از روی زمین به مقدار چهل اَرَش، خاك برداشته بود بیاورد، آن خاك را میان مكّه و طائف فرو كرد. عشق حالی دو اسبه میآمد.

 

خاك آدم هنوز نابیخته بود

عشق آمده بود و در دل آویخته بود

 

این باده چون شیر خواره بودم خوردم

نینی، می و شیر با هم آمیخته بود

 

اول شرقی كه خاك را بود، این بود كه به چندین رسول به حضرتش میخواندند، و او ناز میكرد و میگفت: ما را سَرِ این حدیث نیست.

 

حدیثِ من ز مفاعیل و فاعلات بُوَد

من از كجا؟ سخن سرّ مملكت زكجا؟

آری، قاعده چنین رفته است، هر كس كه عشق را منكرتر بُوِد، چون عاشق شود، در عاشقی غالیتر گردد. باش تا مسئله قلب كنند.

 

منكر بودن عشق بتان را یك چند

آن انكارم، مرا بدین روز افگند.

 

جملگیِ ملایكه را در آن حالت، انگشتِ تعجب در دندانِ تحیّر بمانده كه آیا این چه سرّ است كه خاكِ ذلیل را از حضرتِ عزّت به چندین اعزاز میخوانند، و خاك در كمالِ مذلّت و خواری با حضرت عزّت و كبریایی، چندین ناز و تعزّز میكند و با این همه، حضرتِ غنا و استغنا، با كمالِ غیرت، بترك او نگفت و دیگری را به جایِ او نخواند و این سرّ با دیگری در میان ننهاد. بیت:

 

همسنگ زمین و آسمان غم خَوردم

نه سیر شدم، نه یار دیگر كردم

 

آهو به مَثَل رام شود با مردم

تو مینشوی، هزار حیلت كردم

 

الطافِ الوهیّت و حكمتِ ربوبیّت، به سرّ ملایكه فرو میگفت: "انی اعلم ما لا تعلمون" شما چه دانید كه ما را با این مشتی خاك, از ازل تا ابد چه كارها در پیش است؟

 

عشقی است كه از ازل مرا در سر بود

كاری است كه تا ابد مرا در پیش است

 

معذورید، كه شما را سر و كار با عشق نبوده است. شما خشك زاهدانِ صومعهنشینِ حظایرِ قدساید، از گرمروان خراباتِ عشق چه خبر دارید؟

 

سلامیتان را از ذوق حلاوتِ ملامتیان چه چاشنی؟

 

دردِ دلِ خسته، دردمندان دانند

نه خوشمنشان و خیره خندان دانند

از سرّ قلندری تو گر محرومی

سرّی است در آن شیوه كه رندان دانند

 

روزكی چند صبر كنید، تا من برین یك مشتِ خاك، دستكاریِ قدرت بنمایم، و زنگارِ ظلمتِ خلقیّت، از چهرة آینة فطرتِ او بزدایم، تا شما درین آینه، نقشهای بوقلمون بینید. اول نقش، آن باشد كه همه را سجدة او باید كرد.

 

پس، از ابرِ كرم، بارانِ محبّت، بر خاكِ آدم بارید و خاك را گِل كرد، و به یدِ قدرت در گِل از گِل دل كرد.

 

از شبنمِ عشق، خاك آدم گِل شد

صد فتنه و شور در جهان حاصل شد

سر نشتر عشق بر رگِ روح زدند

یك قطره فرو چكید، نامش دل شد

 

جملة ملأ اعلی كرّوبی و روحانی، در آن حالت، متعجبوار مینگریستند، كه حضرتِ جلّت به خداوندیِ خویش، در آب و گل آدم، چهل شبانروز تصرّف میكرد، و چون كوزهگر كه از گِل كوزه خواهد ساخت، آن را به هر گونه میمالد و بر آن چیزها میاندازد، گِلِ آدم را در تخمیر انداخته كه: "خلق الانسان من صلصال كالفخّار"

 

و در هر ذرّة از آن گِل، دلی تعبیه میكرد و آن را به نظر عنایت، پرورش میداد و حكمت ]ازلی[ با ملائكه میگفت: شما در دل منگرید در دل نگرید.

 

گـر من نظـری به سنـگ بر بگمـارم

از سنـگ, دلـی سوختـه بیـرون آرم

در بعضی روایت آن است كه چهل هزار سال, در میان مكّه و طایف با آب و گل آدم از كمالِ حكمت, دستكاری قدرت میرفت, و بر بیرون و اندرون او, مناسبِ صفاتِ خداوندی, آینهها بر كار مینشاند, كه هر یك مظهر صفتی بود از صفات خداوندی, تا آنچِ معروف است, هزار و یك آینه, مناسبِ هزار و یك صفت, بر كار نهاد.

صاحبِ جمال را اگر چه زرّینه و سیمینه, بسیار باشد, اما به نزدیكِ او هیچّیز, آن اعتبار ندارد كه آینه؛ تا اگر در زرّینه و سیمینه, خللی ظاهر شود, هرگز صاحب جمال به خود عمارتِ آن نكند. ولكن اگر اندك غباری, بر چهرة آینه پدید آید, در حال به آستینِ كَرَم به آزرم تمام, آن غبار از روی آینه بر میدارد و اگر هزار خروار, زرّینه دارد, در خانه نهد یا در دست و گوش كند, اما روی از همه بگردانَد و روی فرا رویِ او كند.

 

ما فتنه بر توییم تو فتنه بر آینه

ما را نگاه در تو, تو را اندر آینه

تا آینه جمال تو دید و تو حُسنِ خویش

تو عاشقِ خودى, ز تو عاشقتر آینه

عشقِ رویت مرا چنین یكرویه

ببرید ز خلق و رو فراروی تو كرد

 

و در هر آینه كه در نهادِ آدم بر كار مینهادند, در آن آینة جمال نُمای, دیدة جمال بین مینهادند, تا چون او در آینه به هزار و یك دریچه خود را ببیند, آدم به هزار و یك دیده او را بیند.

 

در من نگری, همه تنم دل گردد

در تو نگرم, همه دلم دیده شود

 

اینجا, عشق معكوس گردد, اگر معشوق خواهد كه از و بگریزد, او به هزار دست در دامنش آویزد. آن چه بود كه اول میگریختی و این چیست كه امروز در میآویزی؟

- آری, آنگه ازین میگریختم, تا امروز در نباید آویخت.

 

توسنی كردم, ندانستم همی

كز كشیدن, سختتر گردد كمند

 

آن روز گِل بودم, میگریختم, امروز همه دِل شدم در میآویزم. اگر آن روز به یك گِل دوست داشتم, امروز به غرامتِ آن به هزار دل دوست میدارم.

بیت:

 

این طرفه نگر كه خود ندارم یك دل

و آنگه به هزار دل تو را دارم دوست

همچنین, چهل هزار سال, قالبِ آدم میان مكّه و طایف افتاده بود. و هر لحظه از خزاینِ مكنونِ غیب, گوهری دیگر لطیف و جوهری دیگر شریف, در نهادِ او تعبیه میكردند, تا هرچِ از نفایسِ خزاینِ غیب بود, جمله در آب و گِلِ آدم, دفین كردند.

 

چون نوبت به دل رسید گِلِ دل را از ملاط بهشت بیاوردند و به آبِ حیاتِ ابدی سرشتند, و به آفتابِ سیصد و شصت نظر, بپروردند.

 

این لطیفه بشنو كه: عدد سیصد و شصت از كجا بود؟ از آنجا كه چهل هزار سال بود تا آن گِل در تخمیر بود. چهل هزار سال, سیصد و شصت هزار اربعین باشد, به هر هزار اربعین كه بر میآورد, مستحق یك نظر میشد. چون سیصد و شصت هزار اربعین بر آورد, مستحق سیصد و شصت نظر گشت.

 

یك نظر از دوست و صد هزار سعادت

منتظرم تا كه وقتِ آن نظر آید

 

چون كارِ دل به این كمال رسید, گوهری بود در خزانة غیب, كه آن را از نظرِ خازنان, پنهان داشته بود و خزانه داریِ آن, به خداوندی خویش كرده. فرمود كه آن را هیچ خزانه لایق نیست. الاّ حضرتِ ما, یا دلِ آدم.

 

آن چه بود؟ گوهرِ محبّت بود كه در صدفِ امانتِ معرفت, تعبیه كرده بودند, و بر ملك و ملكوت عرضه داشته, هیچ كس استحقاق خزانگی و خزانهداری آن گوهر نیافته.

خزانگی آن را دل آدم لایق بود كه به آفتابِ نظر پرورده بود, و به خزانهداریِ آن جانِ آدم شایسته بود كه چندین هزار سال از پرتو نور صفاتِ جلالِ احدیّت, پرورش یافته بود. بیت:

 

با آن نگار, كار من آن روز اوفتاد

كآدم میان مكّه و طایف فتاده بود

 

عجب در آنكِ چندین هزار لطف و عاطفت, از عنایتِ بیعلّتِ با جان و دلِ آدم در غیب و شهادت میرفت, و هیچ كس را از ملائكة مقرّب در آن محرم نمیساختند, و ازیشان, هیچ كس آدم را نمی شناختند. یك بیك بر آدم میگذشتند و میگفتند: آیا این چه نقش عجیب است كه مینگارند؟ و باز این چه بوقلمون است كه از پردة غیب بیرون می آورند؟

آدم به زیر لب آهسته میگفت: اگر شما مرا نمیشناسید, من شما را خوب می شناسم, باشید تا من سر ازین خواب بردارم, اسامی شما را یك بیك برشمارم. چه از جملة آن جواهر كه دفین نهاده است, یكی علم جملگی اسماست؛ "وَ عَلَّمَ آدَمَ الاَسماءَ كُلَّها ... "

 

(مرصادالعباد, به اهتمام دكتر محمد امین ریاحی, 75-68)

 


1- "اِنّی خالِقُ" : همانا كه من بشری از گِل میآفرینم (ص 38-71).

2- "اَنَّما قَولنا ... ": هرگاه ما اراده كنیم (ایجاد) هر جیزی را میگوییم او را باش, پس (موجود) خواهد شد (نحل 16/40).

3- "وَالمُخلِصُونَ ... " : پاكان در خطر بزرگی هستند. مولانا جلال الدین گفته است:

زانكه مخلص در خطر باشد مدام

تا ز خود خالص نگردد او تمام

 

استاد بدیعالزمان فروزانفر در احادیث مثنوی نوشته است كه در شرح خواجه ایوُب, حدیث نبوی است و در اتّحاف الساده المتّقین منسوب به سهل بن عبدالله تستری ذكر شده است (احادیث مثنوی ص 53).

4- "اَنّی اَعلَمُ ... " : (خداوند فرمود) من چیزی (از اسرار خلقت بشر) میدانم كه شما نمیدانید (البقره 2/30, ترجمه الهی قمشهای).

5- "خَلَقَ الاِنسانَ ... " : آفرید انسان را از گِل خشكِ مانند گِل كوزهگران (الرحمن 55/14).

6- "وَ عَلَّمَ ... " : و آموخت به آدم همة نامها را (البقره 2/31).

 

 

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

 

 

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...