رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

يادداشتي بر رمان اسکات فیتز جرالد از کنت تاینان

 

 

دربارۀ موجبات دلتنگی ما برای سال‌های 20 (دهۀ 1920)، سال‌های 30، سال‌های 40، سال‌های 50 یا سال‌های 60 که هر کدام اینک جرگۀ پرستندگان خود را دارد و برای کاسب‌کاران نان و آبی وافر در آن است رازی در کار نیست. حقیقت ساده این است که ما د‌ل‌مان برای این دوران‌ها تنگ می‌شود، چون توانایی زنده کردن دوبارۀ آن‌ها را به کمک علم به دست آورده‌ایم. می‌توانیم آن‌ها را از قفسه برداریم و با فشار دادن تکمه‌ای، فیلم‌های سینمایی و خبری‌شان را، سخنرانی‌ها و تصنیف‌هایشان را دوباره ببینیم و بشنویم.

 

 

اگر ما علاقۀ خاصی به سال‌های 20 داریم، یه این جهت است که نخستین دهه‌ای است که به نحوی تا بدین حد خصوصی و در عین حال جامع به آن دسترسی پیدا کرده‌ایم. (البته مردمان سال‌های 20 خود چنین فرصت‌هایی را برای ابراز دلتنگی نداشتند. آن‌ها فاقد فن و دانش برای باز آفریدن صداها و حرکات سال‌های پیش، مثلاً سال‌های 1890 بودند. نوئل کاورد روزی به من گفت: «هیچ چیز از دلتنگی امروزی تر نیست. به همین جهت است که من همیشه باب روز باقی خواهم ماند.» و حق کاملاً با نوئل کاورد است.

 

 

اما دلیل این شور خاص برای گتسبی بزرگ چیست؟ این رمان اسکات فیتس جرالد که در سال 1925 منتشر شد و تاکنون یک بار به صورت تئاتر اجرا شده و سه بار فیلم شده و باره و بارها تجدید چاپ شده است چگونه جادوی خود را به اطراف می‌پراکند؟ تی. اس. الیوت آن را نخستین گامی‌ خواند که داستان‌نویسی آمریکایی پس از هنری جیمز برداشته است. با این وجود تشخیص محاسن رمان گتسبی، حتی پس از سومین و چهارمین مرور آن، کار چندان آسانی نیست. اگر بخواهیم توصیف بسیار کوچکی از کتاب کرده باشیم می‌توانیم بگوییم که داستان کوتاه بسیار بلندی است از یک مرد خود ساخته، از«یک جوان بزن بهادر شیک پوش» سی وچند ساله که مالک خانۀ پر عرض و طولی در لانگ آیلند است و در همین خانه است که ضیافت‌های عظیم می‌دهد و در عین حال احساس تنهایی می‌کند. این مرد عاشق دختر ثروتمندی است به نام دی زی بیوکنن که او را برای اولین بار در سال 1917 دیده است، وقتی که او خود افسر مفلسی بوده و دی زی هم با تام بیوکنن بسیار پولدار ازدواج نکرده بود. این مرد (گتسبی) سرانجام در سیلان حوادث فجیع بیهوده به قتل می‌رسد.

 

 

چگونگی ماجرایی که روی داده این است که تام رفیقه‌ای دارد که زیر اتومبیلی می‌رود که دی زی آن را می‌راند و پس از تصادف هم توقف نمی‌کند؛ زن کشته می‌شود و شوهر او به خطا گمان می‌کند که گتسبی قاتل زن است؛ شوهر ردّ گتسبی را پیدا می‌کند و او را با تیر می‌زند؛ با از میان رفتن گتسبی، تام و دی زی هم بر می‌گردند «توی پول‌شان؛ توی بی‌قیدی عظیم‌شان یا توی همان چیزی که آن‌ها را به هم پیوند می‌داد...» موضوع کتاب در این حد از فشردگی بی شباهت به یک رمانچۀ عشقی مبتذل نیست. واقع این است که این فشردگی پردۀ اسرار آمیز تراژدی را که نویسنده قهرمان خود را در آن پوشانده است به یک سو می‌افکند.

 

 

تصویری که اسکات فیتس جرالد از گتسبی - یا به گفتۀ تمسخرآمیز تام«آقای هیچ زادۀ اهل هیچ آباد» - ترسیم می‌کند تصویری است به وجود آمده از اشاره‌ها و ضد اشاره‌ها، از شایعات و کنایه‌ها، از حقایق باورنکردنی و دروغ‌های شنیدنی. مهمانان توی گوش هم پچ پچ می‌کنند که گتسبی«برادرزاده یا پسر عموی قیصر آلمانه، شاید هم قوم و خویش هیندن بورگ باشه و ای بسا هم که پسر عمو زادۀ شیطونه». یک بار می‌شنویم که گتسبی جاسوس آلمانی‌ها بوده است، چند بار می‌شنویم که در کار قاچاق مشروب است و چندین بار به ما می‌گویند که آدم کشته است. به ادعای خودش پدر و مادرش«اشخاص پولداری [بودند] از اهالی غرب میانه»؛ در جنگ جهانی سرگرد ارتش بود؛ به خاطر ابراز شجاعت نشآن‌های فراوان گرفت؛ و پس از آن که به دانشگاه آکسفورد رفت در پایتخت‌های اروپا به سیر و سفر پرداخت؛ به نقاشی رو کرد؛ کلکسیونر جواهر شد و به شکار جانوران درنده رفت. گتسبی خود می‌گوید ارثیه‌ای که به او رسیده بود در ماجرایی که به طور مبهم آن را«اضطراب بزرگ_ اضطراب جنگ» می‌خواند از دست رفت، و بعد ادعا می‌کند که بار دیگر از تجارت دارو و کار نفت پول‌دار شده است: «ولی تو هیچکدومش حالا نیستم.»

 

 

ما بعد کشف می‌کنیم که برخی از این مطالب راست است. گتسبی واقعاً یک قهرمان جنگ بود، واقعاً به دانشگاه آکسفورد رفته بود (هر چند که تنها به مدت پنج ماه، با استفاده از یک نوع بورس دولتی برای سربازان از جنگ برگشته)، و واقعاً صاحب تعدادی داروخانه بود. اما در کار اخیر بانی و مددکار او قمار باز شیادی بود که گتسبی ای بسا در کار گاوبندی روی نتیجۀ دور نهایی مسابقات بیس بال آمریکا در سال 1919 با او به توطئه نشسته بود (و شاید هم ننشسته بود)، و آن‌چه در این داروخانه‌ها به فروش می‌رسید الکل خانگی بی‌باندرول بود. این که گتسبی واقعاً آدم کشته یا نکشته است هیچ وقت روشن نمی‌شود، هر چند که بعید به نظر نمی‌رسد آدم هم کشته باشد.

 

 

گتسبی با نام جیمز گتس در داکوتای شمالی به دنیا آمده بود. پدرومادرش«کشاورزان تهی دستی بودند که طعم کامیابی را هرگز نچشیده بودند.» گتسبی هفده ساله، در ساحل دریاچۀ سوپریور از کار شکار ماهی آزاد به زحمت گذران می‌کرد که فرصتی پیش آمد تا خودش را به یک میلیونر مست صاحب معادن مس که سوار بر یک کشتی تفریحی از آن سو می‌گذشت بچسباند - و از آن‌جا با چنگ و دندان پیمودن را دشوار ترقی به سوی بالا را آغاز کند. از میان این همه دروغ‌ها و گفته‌های ضد و نقیض یک حقیقت کوبنده ظاهر می‌شود: «حقیقت این است که جی گتسبی ساکن وست اگ در لانگ آیلند زادۀ تصوّر افلاطونی خودش بود.»

 

 

گتسبی نیز چون چارلز فاستر کین ارسن ولز - مظهر خیالی و داستانی دیگری از دوران رونق اقتصادی آمریکا که در سال مرگ فیتس جرالد آفریده شد - مرد خود پرداخته‌ای است. جملاتی که پدر گتسبی پس از قتلش بر زبان می‌آورد و در واقع نوعی نوشته برای سنگ گور اوست به هیچ وجه به طعنه بیان نمی‌شود. پیرمرد می‌گوید: «اگر زنده مانده بود آدم بزرگی می‌شد... کمک می‌کرد به آبادانی کشور.»

 

 

گتسبی با وجودی که در قلب راه و رسم فاسد و فاسد کننده‌ای زندگی می‌کرد معصومیّت خود را - همچون آفرینندۀ خود - حفظ می‌کند. البته شکی نیست که گتسبی قانوناً جنایتکار است ولی تا پایان کار به صورت موجود رمانتیک سر سخت و غیر نادمی ‌باقی می‌ماند که نیروی پیش راننده و نگاه دارندۀ وجود او عشق به دی زی است، و چیزی که فیتس جرالد آن را«جوشش حیاتی توّهم غول آسایش» می‌خواند؛ گتسبی سرانجام بدون کمترین پشیمانی غرامت گزافی را به خاطر این که«مدتی بیش از حد دراز با رویای واحدی زندگی» کرده است می‌پردازد. درون گانگستر شاعری پنهان است و فیتس جرالد برای بیان این نکته مخاطرات ادبی زیادی را می‌پذیرد. گتسبی کم‌حرف است، و همان چند جمله‌ای را هم که می‌گوید چون سختن گفتن نوجوانان تازه بالغ خجالتی کوتاه و مقطّع است و هنگام مکالمه با مردها، از تکیه کلام ناجور( "Old Sport"جوانمرد) که شاید یادگاری است از دوران تحصیل او در دانشگاه آکسفورد ضرب می‌گیرد. فیتس جرالد، گتسبی را در حال کار و عمل نیز نشان نمی‌دهد، جز آن که بی‌قراری جسمانی وی را - توصیف کند، و نیز تبسمش را، که یقیناً شبیه به تبسم خود فیتس جرالد بوده است: «یکی از آن تبسم‌های نادری بود که کیفیت اطمینان ابدی داشت و آدم در زندگی ممکن است فقط چهار پنج بار به نظایرش بر بخورد... تو را می‌فهمید همان قدر که میل داشتی تو را بفهمند، و به تو اعتماد می‌یافت همان‌قدر که می‌خواستی به خودت اعتقاد داشته باشی، و به تو اطمینان می‌داد تأثیری که در او نهاده‌ای درست همان است که در اوج درخشش خود امیدواری در دیگران بگذاری.»

 

 

فیتس جرالد برای آن که به ما بقبولاند که گتسبی مردی است با طبع شاعرانه، راه پر مخاطرانه‌ای را انتخاب می‌کند و به سادگی می‌گوید که وی چنین بوده است، آن هم با زبانی که مقاومت ناپذیر است. «پس باید گفت که گتسبی دارای شکوهی بود، که یک جور حساسیّت تیز شده نسبت به نویدهای زندگی داشت، انگار به یکی از آن دستگاه‌های پیچیده‌ای متصل بود که وقوع زمین لرزه را از ده‌ها هزار کیلومتر ثبت می‌کند.» و باز راوی داستان، نیک کاره وی، به ما یادآوری می‌کند که گتسبی«استعداد خارق العاده‌ای... [داشت] برای امیدواری، آمادگی رمانتیکی که نظیرش را تا به حال در هیچ کس دیگر ندیده‌ام...» گتسبی، به گفتۀ نیک کاره وی در گفتار معرکۀ پایان کتاب که به نحوی موضوع رمان را خلاصه می‌کند، «به چراغ سبز ایمان داشت، به آیندۀ لذت ناکی که سال به سال از جلو ما عقب‌تر می‌رود. اگر این بار از چنگ ما گریخت، چه باک - فردا تندتر خواهیم دوید و دست‌های‌مان را درازتر خواهیم کرد... و یک بامداد خوش...»

 

 

عجیب نیست که نیک، وقتی برای آخرین بار از گتسبی خداحافظی می‌کند و او را با اطرافیانش مقایسه می‌نماید - اشخاصی که وقتی به یک اتومبیل سواری نیم ساعته هم که می‌روند باید نیم بطر ویسکی با خود بردارند - به عقب بر می‌گردد و فریاد می‌زند: «جماعت گندی هستن... شما ارزشتون به تنهایی به اندازۀ همۀ اونا با همه.»

 

 

اما تنها گتسبی، اشراف زادۀ خود آفریده نیست که دارای این حساسیّت، این امیدواری و این ایمان به آینده است. فیتس جرالد هم هست که هرگاه بانگ برمی‌دارد به نمایش‌نامه‌نویسی که در وجود ما پنهان است سخن می‌گوید - فیتس جرالد، افسر وظیفه‌ای از طبقات پایین که گل نورستۀ اشرافیت محل (دختری به نام زلدا) را دید و چید و تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش شد، فیتس جرالد که به دنبال آیندۀ لذت ناک از سنت پال (در مینه سوتای آمریکا) به سن پل دو وانس (در فرانسه) رخت کشید، فیتس جرالد که زیر بار زندگی از وقوف بر تفاوت میان آن‌چه او می‌توانست بشود و آن‌چه واقعاً شده بود به زودی از رفتن باز می‌ماند، آدمی‌که فطرتاً اعتقاد به اخلاق به عنوان یک نیروی برتر داشت و در عین حال معتقدات اخلاقی خود متهم کننده‌اش او را فلج ساخته بود، آدم رمانتیکی که، چون گتسبی، گرفتار اوضاع و احوال غیر رمانتیک شده بود. ولی در گتسبی کیفیاتی است بیش از احوالات فیتس جرالد، و این نکته‌ای است که امیدوارم بتوانم آن را نشان بدهم.

 

 

در سال 1929 فیتس جرالد داستان کوتاهی نوشت که قسمتی از آن مربوط به عزیمت از نیویورک در کشتی پرشکوه «ماژستیک» می‌شود: «بهترین آمریکا بهترین جهان بود... فرانسه یک کشور بود، انگلستان یک ملت، ولی آمریکا، که هنوز چیزی از فکر اصلی را در خود نگاه داشته بود، دشوارتر بیان می‌شد... آمریکا نوعی تمایل قلبی بود.»

 

 

در نامه‌ای که فیتس جرالد در اواخر زندگی خود نوشت دربارۀ گذشتۀ وطنش چنین اظهار عقیده کرد: «به نظر من زیباترین تاریخ جهان است... و اگر من چون شیلا [شیلا گراهام، معشوقه‌اش] همین دیروز به این‌جا آمده بودم باز هم همین را می‌گفتم. این تاریخ تاریخ همۀ آرزوهاست - و نه فقط رویای آمریکایی بلکه رویای انسانی، و اگر من در انتهای صف هم به آمریکا رسیده باشم - همان نیز برای خود جایی در صف پیشگامان است.»

 

 

در انتهای صف - همین نشانۀ روشن کننده است که ما باید دنبالش را بگیریم. فیتس جرالد آمریکا را می‌پرستید و در آثار اوست که میهن پرستی او آخرین پناهگاه را می‌جوید و به عالی‌ترین وجهی تجلی می‌کند. در اخرین صفحۀ کتاب گتسبی نیک کاره وی در عالم خیال احساس نخستین کوچندگان را، در لحظه ای که از کشتی چشم به ساحل دنیای نو دوخته اند، مجسّم می‌کند:

 

...

در حضور این قاره لابد انسان در مدت یک لحظۀ گذران جادویی نفس خود را در سینه حبس کرده بود و به حظّ بصری تن در داده بود که نه درک می‌کرد و نه می‌خواست؛ برای آخرین بار در تاریخ، انسان رودرروی چیزی قرار داشت که همسنگ ظرفیت او برای اعجاب بود.

 

 

آدم‌های کتاب گتسبی اروپایی‌های آمریکایی شده نیستند، ساحل‌نشینان شرق آمریکا هم نیستند، از نوع بوستنی‌های هنری جیمز هم نیستند. از تیپ‌های دهاتی و محلی چون تام سایر و‌هاک فین هم نیستند. آدم‌هایی هستند از میانۀ آمریکا که اگر همینگ‌وی رمانی دربارۀ آمریکا می‌نوشت دربارۀ آن‌ها می‌نوشت، و من تصور می‌کنم که همینگ‌وی - هر چند که بعداً اعلام داشت هیچ وقت ارزش زیادی برای گتسبی قائل نشده است - در خفا به فیتس جرالد رشک می‌برد که بر او پیش‌دستی کرده و اثری به وجود آورده است که آن را به نحوی کاملاً قابل قبول می‌توان«رمان بزرگ آمریکایی» خواند. نیک کاره وی می‌گوید: «حالا می‌بینم که این داستانی از غرب میانه بوده. چون از هر چه گذشته تام و گتسبی و دی زی و جوردن و من همه اهل غرب بودیم و شاید یک کمبود مشترک در همۀ ما بود که ما را به نحوی نامحسوس برای زندگی در ایالت‌های شرق انطباق ناپذیر ساخته بود.»

 

 

پس گتسبی کیست؟ مظهر چه چیزهایی است؟ خوب است او را در جای خود بگذاریم و تماشا کنیم. جنگ با پیروزی به پایان رسیده است. هنوز چند سالی به سقوط وال استریت باقی است. زندگی پر تجمل تنگۀ لانگ آیلند در نثری از این نوع متجلی می‌شود: «بال‌های سپید زورق آهسته بر زمینۀ آبی و خنک آسمان پیش می‌رفت. پیشاپیش آن اقیانوس مضرّس و جزیره‌های بی شمار و تبرک شدۀ خدا گسترده بود.»

 

 

از این نوع نثر این روزها کمتر می‌بینیم، مگر اندکی آبکی‌تر در آگهی‌های تلویزیونی برای مشروب‌های گران‌قدر نیمه شیرین. در مقابل این پردۀ پر زرق و برق آدمی‌ایستاده است، خونسرد و از طبقه‌ای غیرمشخص، ظاهراً اهل هیچ کجا، بدون ریشه‌هایی که تشخیص داده شوند، هر چند که سرانجام معلوم می‌شود روستایی به شهر کوچیده است. در جوانی خوانندۀ کتاب‌های‌هاپ الانگ کسیدی بوده است و برای خودش برنامه‌ای برای مطالعه و اصلاح فکر چیده بود و سرانجام می‌شود یک جنایتکار ثروتمند. کسانی که به ضیافت‌های او می‌آیند - که نام و نشان‌شان را در یکی از شورانگیزترین قطعات ادبیات آمریکایی می‌توانیم بخوانیم - بیشتر از ثروتمندان قدیمی‌نیستند، نوکیسه‌اند:

 

...

کت لیپ‌ها و بم برگ‌ها و جی. ارل ملدون، برادر آن یکی ملدون که بعداً زنش را خفه کرد... دیوئرها و اسکالی‌ها و اس. دابلیو. بلچر و اسمرک‌ها و کوین‌های جوان، که حالا از هم جدا شده‌اند، و هنری ال. پالمتو که در تایمز اسکوئر خودش را جلو قطار زیرزمینی انداخت. بنی مکله نهان همیشه با چهار زن می‌آمد... علاوه بر این‌ها، یادم می‌آید که فاستینا اوبراین اقلاً یک بار آن‌جا آمد، و دخترهای بدکر و بروئر جوان که دماغش در جنگ دم گلوله رفته بود و آقای آلبرکس برگر و دوشیزه‌هاگ و نامزدش و آردیتا فیتس پیترز و آقای پی. جیوویت که سابقاً رئیس لژیون آمریکا بود و دوشیزه کلودیا هیپ همراه مردی که شهرت داشت رانندۀ اوست... همۀ این آدم‌ها در آن تابستان به خانۀ گتسبی آمدند.

 

 

و گتسبی مظهر همۀ آرزوها و خواست‌های ایشان است. او نمایندۀ ملتی است در اوج سرافرازی و اعتماد به نفس، آلوده به فساد ولی در کار دست یازی به سوی ستارگان. گتسبی جلوه گاه همۀ چیزهایی است که به نحوی خاص و منحصر به فرد و پر شکوه آمریکایی است. او مظهری است از شکوفایی ملی، زاییدۀ استعدادهای نهفتۀ کشور. به طور خلاصه، او قهرمان آمریکایی نمونه و ایده آل است.

 

 

جادوی گتسبی بیرون از مرزها و کرانه‌های آمریکا همچنان کارگر است، چون برای ما که در مغرب زمین زندگی می‌کنیم قرن بیستم قرن آمریکایی‌ست. کتابی چون گتسبی که از تارک شاه موج آمریکایی به ساحل افکنده شده برای ما جاذبه ای آنی و ماندنی دارد. احساسی از lacrimae rerum [اشک‌های حسرت] در آن است، نوعی ندبه به خاطر معصومیت محکوم به تباهی، که بی‌زمان است، ولی این حس قوی‌تر و تند و تیزتر است چون از آخرین دورانی برمی‌خیزد که در آن معصومیّت هنوز جزء جدایی ناپذیری از روان ملی آمریکا بود.

 

 

همان طور که همه می‌دانیم در سال 1929 رویای شیرین شور شد و معصومیّت از دریچه گریخت. فرو ریختن ستون‌های اقتصاد کشور دور نمای زرّین را تیره و تار کرد. یحران بزرگ لبخن را از چهرة فرهنگ والای آمریکا برای همیشه زدود. به قول ویلیام سارویان معلوم شد که«از اول تا آخر صف، همه بی بته بوده‌اند.» دزدی که قلب شاعر در سینه‌اش می‌تپید، نیست و نابود شد؛ شاید او خارج از ذهن فیتس جرالد، هرگز وجود نداشته بود.

 

 

در سال‌های 30 و پس از آن، قهرمان رمان‌ها و نمایشنامه‌های جدّی آمریکایی بیشتر از انواعی هستند که زیر بار زندگی تلخ‌کام و عاصی می‌شوند. اینان معمولاً توسط فشارهای زندگی گرد خود از پا در می‌آیند، چه روستاییان تهی‌دستی باشند از غرب میانه چون جودها در خوشۀ خشم، چه آدم‌های با اصل و نسبی چون بلانش دوبوا در تراموایی به نام هوس، یا فروشندگانی از ایالت‌های شرقی چون ویلی لومن آرتور میلر. بع از گتسبی، داستان‌نویسی آمریکایی قهرمانانی را که دنیایی باشند و شکاک و بی‌اعتقاد نباشند نپرورده است، مگر آن که یک ربع قرن پس از زمان فیتس جرالد، هولدن کالفلد قهرمان ناطور دشت را به حساب بیاوریم. به همین علت است که گتسبی، که رویایش را درست و دست نخورده با خود به گور برد، ما را رها نمی‌کند و در ما علاقۀ شدیدی برمی‌انگیزد تا برگردیم و دریابیم که اشکال در کجای کار بود و چطور شد که رویای رنگین اژدر خورد و در هم شکست و به کابوسی بدل شد.

 

 

«در میانۀ تنعم، آدم‌ها را که می‌بینی خیال می‌کنی لحظه‌ای زودتر، جیب شان را زده‌اند.» این جمله را من در سال 1960 در توصیف مردمان نیویورک نوشتم، و هرکس که آمریکا را بشناسد مقصود مرا درک می‌کند. همه جا در کوچه و خیابان، و مخصوصاً در جمع تهی دستان، چهره‌هایی را می‌بینی که تاریخ به آنان نویدها داده بود ولی در پایان امیدهایشان را با ناکامی‌عوض کردند و مغبون شدند. حتی لبخندهای آن‌ها هم به نحوی نشان از رنج و درد تجربه‌های تلخ دارد؛ و در سیمای آن‌ها حالتی است که حتی در لحظه‌های جشن و شادمانی آثار تلخی و بدگمانی و فریب خوردگی ابدی در آن به چشم می‌خورد. این سیمای آمریکای پس از گتسبی است.

 

 

حروف‌چین: فریبا حاج‌دایی

 

14 آوریل 1974، از آبزرور لندن،

 

برگرفته از: کتاب گتسبی بزرگ - انتشارات نیلوفر

 

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

  • Like 1
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...