spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 دی، ۱۳۹۲ ای كاش این هیولا هزار سر میداشت! ارزیابی شاملو از صمد بهرنگی تجلی چهرهی صمد –روشنفكر آزادهیی كه مجموعهی آثارش از هفت هشت قصهی كوتاه و بلند برای كودكان، چند مقالهی دراز و كوتاه در زمینهی مسائل تربیتی، و چند یادداشت از فلكلور آذربایجان بر نمیگذرد میباید برای جامعهی روشنفكری ما همچون كلاه بوقی بلندی تلقی شود كه در مكتبخانههای قدیم بر سر بچههای تنبل میگذاشتند. میگویم برای اینكه شعشعهی چهرهی یكی چون صمد، بیش از آن كه به خاطر والایی ارزشهای انكار ناپذیر شخص او باشد معلول بینوری و خاموشی ”جامعهی روشنفكری ما“ است. –میبینم كه چون وجود ارزنده و مغتنمی نظیر صمد بهرنگی از دست میرود؛ نخی از یك طناب نمیبرد و حلقهیی از یك زنجیر نمیگسلد و مبارزی بر خاك نمیافتد، بلكه (به زعم كانون نویسندهگان ایران) ”فقدان او خلئی جبران ناپذیر برای ما به وجود میآورد و خسرانی است برای جامعهی ما“! – چنین است، و هم بدین سبب باید افزود كه ”نیز، اوج رسوایی است برای جامعهی ما كه نمیتواند ”خلاء صمد را با صمدی دیگر پر كند. اما همچنان از جامعهی ما دم میزند! این كه جامعهی هنرمندان و نویسندهگان و روشنفكران ما از قوم و خویشی با صمد دم میزند مطلبی دیگر است، اما اگر به حقیقت احترام میگذاریم حق این است كه صمد از ”ما“ نیست. حق این است كه او را در شمار وارستهگان بیمرگ بشماریم حتا اگر در گرما گرم جوانی به آب سرد ارس نمیرفت و عمر نوح میكرد، و به مرگ طبیعی در میگذشت. چرا كه بیگمان در روزگار ما كه دریافتن و دم برنیاوردن همچون سرمایهیی عظیم پشتوانهی زندهگی مادی روشنفكران میشود و در سراسر جهان، هنر و دانش را چراغی میكنند كه چون پیش پای غارتگران ماده و معنای خلایق بگیرند از منافع غارتگریها دستمزدهای عظیم به نصیب میبرند، پذیرفتن زندهگی سرشار از محرومیتی همچون زندهگی صمد، پذیرفتن ریاضتی است كه شهادت شهدایی چون منصور حلاج در برابر آن حلاوت عروسی با دختر زیبای قارون.- آیا به راستی در زمانهیی كه در شهرهای پر ناز و نعمت، فكر و هنر خلاقیت را به گرانترین قیمتها میتوان فروخت و از رهگذر این چنین كسب پر بركتی به نعمتها و قدرتها و امنیتهای حسرتانگیز میتوان رسید، عمر و جوانی بیبازگشت را بیدریغ به كوه و صحرا ریختن و بار تعهدی كمرشكن را بر شانههای ضعیف خویش كشیدن و با فریب و ریا در افتادن و یك پا چارق یك پا گیوه، كولیوار، آوارهی كوه و صحرا شدن و به نان خشكی ساختن و خورجینی از كتاب بر دوش از كوره دهی به كوره دهی رفتن و زندهگی را وقف تعلیم كودكان دههای دورافتاده كردن و (به قول جلال) وجدان بیدار یك فرهنگ تبعیدی شدن، تن دادن به شكنجهیی نیست كه از زخم شمشیر و نیزه برداشتن و به خاك هلاك افتادن –حتا اگر به دفاع از حقانیت خویش باشد- بسی تلختر است؟ و آیا زندهگی از این دست، هر چند درازتر بگذرد تلخی بیشتری نمیچشاند؟ پس دم از ”جامعهی ما“ نزنیم؛ یا اگر میزنیم سخن از ”خلاء جبران ناپذیر“ به میان نیاوریم؛ كه اگر ”جامعهی ما“یی وجود داشت مرگ او خلئی ایجاد نمیكرد، بلكه تنها حسرتی و دریغی به مرگ انسانی خوب و بزرگ از خیل انسانهای خوب و بزرگ:- حسرت به فروریختن باور نكردنی بامی بلند در شهری، پرپر شدن گلی جانبخش در باغی، خاموش شدن شمعی در چلچراغی، و از پا در آمدن مبارزی در سنگری. اما (متاسفانه) همه میدانیم كه چنین نیست؛ و آنچه مرگ صمد را تلختر میكند از دست رفتن موجودی یگانه است: مرگی كه به راستی ایجاد خلاء میكند. شهری است كه ویران میشود، نه فرونشستن بامی؛ باغی است كه تاراج میشود، نه پرپر شدن گلی؛ چلچراغی است كه در هم میشكند، نه فرو مردن شمعی؛ و سنگری است كه تسلیم میشود، نه از پا در افتادن مبارزی! صمد چهرهی حیرتانگیز تعهد بود.- تعهدی كه به حق میباید با مضاف غول و هیولا توصیف شود: غول تعهد! هیولای تعهد! چرا كه هیچ چیز در هیچ دوره و زمانهیی همچون ”تعهد روشنفكران و هنرمندان جامعه“ خوفانگیز و آسایش برهمزن و خانهخرابكن كژیها و كاستیها نیست . چرا كه تعهد، اژدهایی است كه گرانبهاترین گنج عالم را پاس میدارد: گنجی كه نامش آزادی و حق حیات ملتهاست! و این اژدهای پاسدار، میباید از دسترس مرگ دور بماند تا این گنج عظیم را از دسترس تارجیان دور بدارد؛ میباید اژدهایی باشد بیمرگ و بیآشتی، و بدین سبب میباید هزار سر داشته باشد و یك سودا؛ اما اگر یك سرش باشد و هزار سودا، چون مرگ بر او بتازد، گنج، بیپاسدار میماند. صمد سری از این هیولا بود. و كاش... كاش این هیولا، از آن گونه سر، هزار میداشت؛ هزاران میداشت. احمد شاملو، 2 شهریور 1351 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده