sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 4 مهر، ۱۳۹۲ به تصحيح: محمد تقي ملک الشعرا بهار ( 445 ه. ق.) ... و حديث رستم بر آن جمله است که بوالقسم فردوسي شاهنامه به شعر کرد، و بر نام سلطان محمود کرد و چندين روز همي برخواند، محمود گفت همه شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم، و اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست. بوالقسم گفت زندگاني خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد اما اين دانم که خداي تعالي خويشتن را هيچ بنده چون رستم ديگر نيافريد، اين بگفت و زمين بوسه کرد و برفت. ملک محمود وزير را گفت اين مردک مرا به تعريض دروغزن خواند، وزيرش گفت ببايد کشت، هر چند طلب کردند نيافتند. چون بگفت و رنج خويش ضايع کرد و برفت هيچ عطا نايافته، تا به غربت فرمان يافت. سبب سالاري يافتن مهلب مهلب بيست ساله بود و اندر سپاه عبدالرحمن بود اما خويشتندار و بِخرد و مردانة کاري بود و هميشه از سپاه بر يکسو راندي به بيابان کرمان که همي آمدند گروهي بازرگانان اندر صحبت سپاه عبدالرحمن همي به سيستان آمدند و اندر ميان آن بازرگانان مردي کاري بود و دانا و اخبار عرب و عجم و شعر جاهليت بسيار خوانده و ياد داشته، مهلب با او همسخن شد، چون مرد ظريف بود بدو انس گرفت و با او يکجا همي راند، چون لشکر از بيابان بيرون آمد بازرگانان هنوز از پس بودند و راه بيمناک نبود، کفچان1 بر دنبال سپاه همي آمدند تا مگر چيزي يابيم، آن بازرگانان را اندر يافتند، بر ايشان برزدند و گروهي را بکشتند و ديگران اسير کردند و ببستند و مالهاي بسيار و ستوران برگرفتند و براندند و آن اسيران را آنجا بگذاشتند، مهلب را عادت آن بود که بر يکي گوشه فرود آمدي، زان اندر شب خبر نيافت. بامداد برخاست. نماز بگزارد و بر نشست و براند و سوي بازرگان شد . او را ديد و حالي چنان افتاده ، غمگين شد، ايشان را بگشاد، پس گفت اگر مرا ياري کنيد چنانکه من گويم من اين مال شما بازستانم به توفيقالله تعالي، همه گفتند فرمان تو کنيم و بنده و آزادکرد تو باشيم، گفت شما هر کس از اين چوبهاي خيمه به دست گيريد و من از پيش به تاختن بر اثر ايشان بروم، شما بر اثر همي آئيد چون مرا ببينيد و ايشان، تکبير کنيد، ايشان چنان کردند، و مهلب بتاخت، از آن کفچان هر چه يک و دو بيافت که بر اثر همي شدند بکشت، تا هفت را بکشت، چون به نزديک ديگران برسيد يکسواره بود و ايشان مردم بسيار بودند ايشان همي راندند و او بر بالاها همي شد و علامتي بر سر نيزه همي کرد، چون کسي که ياران را منتظر باشد، زماني بود، آن بازرگانان فرا رسيدند، تکبير کردند، کفچان چون چنان ديدند همه به هزيمت رفتند و ستوران و کالاها همچنان بگذاشتند، مهلب آن مال ايشان بدين حال بازستاند و به سيستان آمدند، آن مهتر بازرگانان پيش عبدالرحمن شد و اين قصه بازگفت و شکر کرد از مهلب، اندر وقت عبدالرحمن مهلب را پيش خواند و بنواخت و عجب آمد او را از دها و خرد و شجاعت و خويشتنداري او، پس گفتند که اين هميشه از ما برکناره باشد، عبدالرحمن گفت« الاشراف فيالاطراف» بيشتر اين مثل را سبب مهلب بود، او را خلعت داد و صد سوار خيل داد و علامت و بوق و طبل، و نام اوفرمود تا در ديوان عرض فارسالفرسان نبشتند. پس چون به حرب کابل شد و سپاهها برابر گشتند شاه کابل حرب به نفس خود همي کرد، مردي بود که هيچکس برو برابري نکرد، بسيار بکشت تا بيست واند هزار مسلمان بر دست او شهيد گشت، چون مهلب آن بديد حمله کرد بر شاه کابل و شاه کابل اندر آن وقت بازگشته بود سوي سپاه خويش، او را يکي نيزه زد بر پشت او آمد و نيزه به درع 2اندر شد، به کابلشاه اندر نشد، بگشت و ديگر سو پيش روي او به درع بيرون آمد، مهلب نيرو کرد که باز آرد، چندان قوت کرد که خواست که کابلشاه را از پشت اسب بربايد، تا او به قوت گردن اسب به بر اندر گرفت، اسب برجاي ماند، آخر نيزه برکند، و کابلشاه به تاختن از پيش او بشد، و اندر وقت کس فرستاد و صلح کرد و گفت: نه! با اين چنين سپاه به حرب چيزي نتوان کرد. چون صلح بکرد پيش عبدالرحمن آمد، باز گفت که من اين صلح به چه کردم که يک سوار با من چنين کرد، عبدالرحمن باز پرسيد که اين که بود؟ چندين مرد بيامدند و دعوي کردند که ما بوديم، عبدالرحمن گفت معني ندارد که ده مرد به يک جسم در شود، کاري چنين کند، هم يکي بيش بوده نيست، نُه ديگر دروغ همي گويند، آخر شاه کابل را گويد که تو او را بشناسي؟ گفتا اگر بر آن جمله برنشسته باشد که روز حرب بود، بدانم، عبدالرحمن بفرمود تا همه سپاه سلاح اندر پوشيدند، پس همه را بر شاه کابل عرضه کرد، چون مهلب پيش آمد بر اسبي ابلق از نژادة پدر خويش برنشسته، کابلشاه گفت اينک اي مير اينست! عبدالرحمن مهلب را پيش خواند، گفت اي سبحاناللهالعظيم! چندين مرد دعوي کردند که اين طعنه ما کرديم و تو که کرده بودي هيچ نگفتي؟ مهلب گفت ، اعزالله الامير به حديث رعلجي 3 مفاخرتي نيايد، عبدالرحمن را آن بزرگ آمد و مهلب اندر چشم سپاه بزرگ گشت، پس چون به حرب کابلشاه عظمي رفتند، او پيش آمد با لشگر ساخته و هفت زندهپيل، با هر زندهپيلي چهارهزار سوار، و حربي سخت همي کردند و سپاه اسلام از پيلان فرار همي کردند و کسي پيشدستي همي نکرد، چون مهلب چنان ديد پيشدستي کرد و پيش زندهپيل 4 اندر شد، و پيلبان پيل بر وي فکند مهلب زندهپيل را به بر اندر يکي نيزه بزد چنانک هفت بَدَست5 نيزه به پيل اندر شد و برسيد تا به دل. پيل فرياد کرد، نيزه بکشيد، پيل فريادکنان بازگشت، ديگر پيلان آن بديدند و اين پيل پارة بشد بيفتاد و بمرد، پيلان ديگر و سپاه به هزيمت بازگشتند و سپاه اسلام دست به کشتن بردند تا بسيار ازيشان بکشتند و بيشتر اسير کردند ، و فتحي چنين بزرگ بر دست مهلب ببود. چون کار چنين بود عبدالرحمن مهلب را آن روز سپاه سالاري داد و سپاه اندر فرمان او کرد و به هند فرستاد و خود بازگشت و اعتماد برو کرد و مهلب بزرگ شد و برفت و فتحها بسيار بود تا قندابيل بشد و از آنجا به سلامت با غنايم بسيار بازگشت... عهد و منشور يعقوب ... بازگشتيم به خبر يعقوب، يعقوب به نيشابور قرار گرفت. پس او را گفتند که مردمان نيشابور ميگويند که يعقوب عهد ومنشور اميرالمؤمنين ندارد و خارجي است، پس حاجب را گفت رو منادي کن تا بزرگان و علماة و فقهاة نيشابور و رؤساة ايشان فردا اينجا جمع باشند تا عهد اميرالمؤمنين بر ايشان عرضه کنم... حاجب فرمان داد که تا منادي کردند، بامداد همه بزرگان نيشابور جمع شدند و به درگاه آمدند، و يعقوب فرمان داد تا دو هزار غلام همه سلاح پوشيدند و بايستادند، هر يک سپري و شمشيري و عمودي سيمين يا زرين به دست هم از آن سلاح که از خزانة محمدبنطاهر برگرفته بودند به نيشابور، و خود به رسم شاهان بنشست و آن غلامان دو صف پيش او بايستادند، فرمان داد تا مردمان اندر آمدند و پيش او بايستادند، گفت بنشينيد، پس حاجب را گفت آن عهد اميرالمؤمنين بيار تا بريشان برخوانم، حاجب اندر آمد و تيغ يماني و دستاري مصري اندر آن پيچيده بياورد و دستار از آن بيرون کرد و تيغ پيش يعقوب نهاد، و يعقوب تيغ برگرفت و بجنبانيد، آن مردمان بيشتر بيهوش گشتند ، گفتند مگر به جانهاي ما قصدي دارد. يعقوب گفت تيغ نه از بهر آن آوردم که به جان کسي قصدي دارم، اما شما شکايت کرديد که يعقوب عهد اميرالمؤمنين ندارد. خواستم که بدانيد که دارم! مردمان باز جاي خود آمدند. باز گفت يعقوب: اميرالمؤمنين را به بغداد نه اين تيغ نشاندست؟ گفتند: بلي. گفت مرا بدين جايگاه نيز هم اين تيغ نشاند، عهد من و آن اميرالمؤمنين يکي است! باز فرمان داد تا هرچه از آن مردمان از جملة طاهريان بودند بند کردند و به کوه اسپهبد فرستاد، ديگران را گفت من داد را برخاستهام بر خلق خداي تبارک و تعالي، و برگرفتن اهل فسق و فساد را، و اگر نه چنين باشمي ايزد تعالي مرا اکنون چنين نصرتها ندادي، شما را بر چنين کارها کار نيست، بر طريق باز گرديد... اکنون بعضي از سير يعقوب و عمرو ياد کنيم ... و از باب حفاظ هرگز تا او بود به وجه ناحفاظي به هيچکس ننگريد نه زيزن نه زيغلام، يک شب به ماهتاب غلامي را از آن خويش نگاه کرد، شهوت برو غالب شد، گفتا چه باشد، توبت کنم و غلامان آزاد کنم، باز انديشه کرد که اين همه نعمت ايزد است نشايد، به آوازي بلند بگفت: لا حول ولا قوة الاباللهالعليالعظيم. تا همه غلامان بيدار شدند، او بازگشت. بامدادان همه به سراي غمگين بودند، کسي ندانست چه بودست. فرمان داد که سبکري را به نخاس6 بريد. خادم سبکري را گفت زي نخاس بايد رفت به فرمان ملک، گفت فرمان اوراست اما جرم من پيدا بايد کرد که چه باشد. خادم پيش رفت و بگفت...( گفت) نه بس باشد جرم او که من اندرو نيارمي ديدن از خوبي وي، سبکري گفت که اندرين نه خرد باشد و نه حميت که مرا چنان خداوندي دارد که چندين نگرش کند7، به دست کسي فکند که خداي را نداند، و بر من ناحفاظي8 کند، يعقوب را بگفتند، و گفت بگذاريد، اما جعد و طرة او باز کنيد و مهترسراي کنيد و نخواهم که نيز پيش من آيد. بکردند و اندر پيش او نيامد تا آن روز که امير فارس فرمان يافت، گفت که شايد آن شغل را؟ گفتند سبکري که مرد باخردست. عهد نبشتند و خلعت دادند، سبکري گفت که بنده ميبرود، نداند که حال چون باشد و سپيدي به ريش اندر آورده، دستوري ديدار خواست و اندر پيش او شد و او را بنواخت و بازگردانيد. ... اما اندر دها بدان جايگاه بود که مردي دبير فرستاد از نشابور که به سيستان رو، احوال سيستان معلوم کن و بياي مرا بگوي. مرد به سيستان آمده و همه حل و عقد سيستان معلوم کرد و نسختها کرد و بازگشت. چون پيش وي شد، گفت به مظالم بودي؟ گفتا: بودم. گفت هيچ کسي از امير آب گله کرد. گفت نه. گفت: الحمدالله. باز گفت: به پاي چوب عمار9 گذشتي؟ گفتا: گذشتم. گفت: کودکان بودند آنجا؟ گفت: نه. گفت: الحمدالله. گفتا: به پاي منارة کهن بودي؟ گفتا: بودم. گفت: روستائيان بودند؟ گفت: نه. گفت: الحمدالله. پس مرد خواست که سخن آغاز کند و نسختها عرضه کند. يعقوب گفت: بدانستم، بيش نبايد. مرد برخاست پيش « شاهين بتو» شد، قصه بازگفت. شاهين گفت تا بررسيم. پيش مير شد. گفت اين مرد خبرها آوردست بايد که بگويد. گفتا: « همه بگفت و شنيدم. کار سيستان اندر سه چيز بستست، عمارت و الفت و معاملت. هر سه بررسيدم. عمارت حديث امير آبست، پرسيدم که اندر مظالم هيچ کسي از امير آب گله کرد؟ گفتا: نه. دانستم که اندر حديث عمارت تأخير نيست. و الفت، ابتداة آن جوبکي10 باشد و تعصب ميان فريقين تا برافتد و اصل جوبکي. به پاي جوب عمار کودکان کنند.11 پرسيدم. گفتا: نبود. دانستم که الفت بر جايست و تعصب نيست. سه ديگر معاملت عمال و رعيت باشد. چون بر رعيت زيادت و بيدادي باشد تدبير خويش به پاي منارة کهن کنند و آنجا جمع شوند و به مظالم شوند. چون داد نيابند هم آنجا آيند و تدبير گريختن کنند. چون نبودند آنجا، دانستم که بر رعيت جور نيست. بيش از چه پرسم؟ پانوشت: 1 – عشیره راهزن در حدود بلوچستان 2 – زره آهن 3 – مردم کافر عجمی 4 – فیل بزرگ، فیل نر 5 - وجب 6 – ستور فروش و بنده فروش . 7 – مواظبت، تیمار، نگاهداری 8 – بی عفتی 9 – چوب عمار، به حدس شادروان استاد بهار، داری بود که عمار را بر آن آویختند و باقی گذاشته بودند. 10 – میدان بازار شهر 11 – مفهوم این عبارت درست معلوم نیست. از کتاب: هزار سال نثر پارسي( کتاب اول) مؤلف: کريم کشاورز چاپ اول: 1345 چاپ پنجم: 1377 تهران چاپ: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي حروفچين: شراره گرمارودي برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده