پیرهاید 10193 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ایران ایران شبیه زنیست که ام اس دارد تمام اعصابش مملو از بی اعصابیست یا خالی بودن جیب یک توپ جمع کن میان هیاهو های قرمز و آبیست ایران شبیه عرق درون یک چهارلیتری شبیه کشیدن سیگار توسط سرباز شبیه حس خود کوچکتر بینیست اینجا مرغ های همسایه همه اند غاز ایران شبیه تشویش و اضطراب وقتی که همه چیز هست و نیست مانند یک درام تلخ و مدام است شبیه کاراکترهای فیلم بیست ایران شبیه سرفه در میانه ی راه فرار ماه از انگ ِزیبایی نزاعِ بین ِ میدان دربند و آزادی وجین شدن واژه های رهایی ایران شبیه پر کاری کوپن فروش خانه نشین شدن هنرمندِ بی پروا میان نماز به فکر اندام تناسلی حجاب کامل در میانه ی دریا ایران شبیه منست که خالیم اینبار اندیشه را داده ام نان قرض بگیرم برای فرار از تبار شکسته ام حالا گذرنامه برای خروج از مرز بگیرم حامد سرلکی (هائد) 15 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 خرداد، ۱۳۹۲ دل و بکارت دختری به پسری عشق داد ، بکارت رفت پسرک مومن به قانون زوج و فرد بود یک روز با کتی و یک روز با اشرف السادات دخترک مغلوب ِ پنج دست ِ تخت ِنرد بود دخترکه اوراق پاره داشت در آغوش خویش درگیر این بود که آیا وی فاحشست؟ غافل از اینکه هردو فعل دادن است اما میان دل و پرده یک متر فاصلست پسر خود زخمیِ یک چیز دیگریست انگار عهد کرده اند خود را به باد دهند نمیدانند هر دو برای تجسم وجود عشق باید ماشین زمان را قبل از قوم عاد برند دختر دیگر غمین نیست چند وقت گذشته است گویی به قانون زوج و فرد رسیده است یک شب با آبتین و یک شب با نعیم راز انتقام از عشق را اینگونه شنیده است هر دو بزرگتر شده اند ، جا افتاده اند! همسر و چند فرزند ِ برومند دارند گرچه خاطراتشان تلخ بود و ناگوار کنار چای تلخ چند حبه قند دارند میخواهند به فرزندان راه عشق آموزند ابر از آنچیز که دارد به زمین می بارد حال خود ببین در این نوسان سست چگونه این تسلسل بی امان ادامه دارد حامد سرلکی (هائد) 14 لینک به دیدگاه
پیرهاید 10193 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 14 مهر، ۱۳۹۲ زنی را میشناسیم زنی را میشناسم بوسه بلد نیست بگیرد هنرش در کار با موچین شکسته است وقتی که خار از دست همسر خویش می کند تمثال تمام نما از زنی خسته است خسته نیست از خودش از زندگی سبکش خسته است از خستگی مرد رویاهای خویش در حسرت اسب سفید نبوده است هرگز دارد بجای یک راس گاو ، یک عدد میش هیچوقت از مردش س ک س نخواسته است کم روست بجایش گرده ی مرد را می مالد وقتیکه دیگر به اوج احساس می رسد می گوید آه "کرمعلی جان" با گوسفند هایمان آمد مرد خرج عطر و رنگ مو به زن نمی دهد اما هر روز گندمِ طلا خرچین خری دارد نمی فهمد ولنتاین چیست روز عشاق کدامست اما برای زن از شهر گل سری دارد وقت خواب ندارند نور لایت صدای خوش بوی نفت سوخته پیچیده است در اتاق با این همه در ظلمات می بوسند پیشانی هم را پاهایشان می خورد به هم زیر کرسی ِ داغ مرد در ترسیم ایثارش به خانوم خویش می آورد هر روز هیزم خشک، مرتب و بسته او در این فکر است شده با این کار زن کمتر فوت کند و نشود خسته هر شب دعای زن در خواست باران است گویی خدا به دست زن ابر دخیل می کند باران که به شدت به سر مرد می خورد مرد از اشتیاق یاد حضرت فیل می کند جامد سرلکی (هائد) 9 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده