رفتن به مطلب

خاطرات نمایشگاه کتاب با حضور ننه بلقیس


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در
بازم تعریف کنم؟؟؟؟/:banel_smiley_4:

 

 

:w16:

 

آره

  • Like 1
  • پاسخ 224
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

ارسال شده در
بازم تعریف کنم؟؟؟؟/:banel_smiley_4:

 

نه احتیاجی به تعریف شوما نیست:banel_smiley_4:

هنوز اون حرکت زیبات از یادم نرفته:banel_smiley_4:

  • Like 4
ارسال شده در
بازم تعریف کنم؟؟؟؟/:banel_smiley_4:

تعریف کن میخوایم تاپیکو ببندیم:banel_smiley_4:دیگه از اینجا به بعد شما رفتی دنبال بازی:whistles:چیو میخوای تعریف کنی:banel_smiley_4:

نه احتیاجی به تعریف شوما نیست:banel_smiley_4:

هنوز اون حرکت زیبات از یادم نرفته:banel_smiley_4:

والا به قرعان:w000:

  • Like 3
ارسال شده در
نه احتیاجی به تعریف شوما نیست:banel_smiley_4:

هنوز اون حرکت زیبات از یادم نرفته:banel_smiley_4:

 

باشع دیگه نمیگم:sigh:

  • Like 3
ارسال شده در
باشع دیگه نمیگم:sigh:

 

بخوای هم دیگه نمیتونی

چون قابل تعریف کردن نیست:banel_smiley_4:

  • Like 3
ارسال شده در
باشع دیگه نمیگم:sigh:

 

چرا بگو.

 

فکر کنم الان باید قسمت چهارم تعریف کنی.:ws3:

  • Like 2
ارسال شده در
چرا بگو.

 

فکر کنم الان باید قسمت چهارم تعریف کنی.:ws3:

قسمت چهارم

گوشیم زنگ خورد گفتم الو؟دوستم بود،بعد به بچه ها گفتم من میرم با دوتای همدانشگاهیم

 

اونام گفتن باشه

بعد رفتم شیش بعد از ظهر زنگ زدم حمید گفتم از بچه ها خدافظی کن وعذرخواهی کن، من بخوام بیام اونجا یه ربع راهه:vahidrk:

  • Like 4
ارسال شده در

من به توصیه های مدیر تالارمون اقتدا میکنم و دیگه وارد این بحثا نمیشم! :ws50:

  • Like 5
ارسال شده در
من به توصیه های مدیر تالارمون اقتدا میکنم و دیگه وارد این بحثا نمیشم! :ws50:

 

:ws3: آفــــرین بر شما

  • Like 4
ارسال شده در
قسمت چهارم

گوشیم زنگ خورد گفتم الو؟دوستم بود،بعد به بچه ها گفتم من میرم با دوتای همدانشگاهیم

 

اونام گفتن باشه

بعد رفتم شیش بعد از ظهر زنگ زدم حمید گفتم از بچه ها خدافظی کن وعذرخواهی کن، من بخوام بیام اونجا یه ربع راهه:vahidrk:

 

 

امیت بیا الان پشت صحنه ها رو تعریف کن.:ws3:

  • Like 2
ارسال شده در
قسمت چهارم

گوشیم زنگ خورد گفتم الو؟دوستم بود،بعد به بچه ها گفتم من میرم با دوتای همدانشگاهیم

 

اونام گفتن باشه

بعد رفتم شیش بعد از ظهر زنگ زدم حمید گفتم از بچه ها خدافظی کن وعذرخواهی کن، من بخوام بیام اونجا یه ربع راهه:vahidrk:

 

قسمت چهارم سودی بود

 

 

5 ام رفتن برا سرچ و بیمه ملت و زنده به گور کردن

 

 

ذوقم کور کردید دیگه:5c6ipag2mnshmsf5ju3

  • Like 5
ارسال شده در
امیت بیا الان پشت صحنه ها رو تعریف کن.:ws3:

 

آی قربون دهنت اینو خوب گفتی:ws3:

عاقا از 8 صبح تا 12 شب تهرون بود از این مدت همش 1 ساعت با ما بود:banel_smiley_4:

بقیش.................

 

مامان و باباشم خوشحالن بچه اشون رفته نمایشگاه کتاب........دیگه نمیدونن.............:banel_smiley_4:

  • Like 5
ارسال شده در
قسمت چهارم سودی بود

 

 

5 ام رفتن برا سرچ و بیمه ملت و زنده به گور کردن

 

 

ذوقم کور کردید دیگه:5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

آخـــــی :there:

 

بگو امیت جان بگو :ws37:

  • Like 3
ارسال شده در
قسمت چهارم سودی بود

 

 

5 ام رفتن برا سرچ و بیمه ملت و زنده به گور کردن

 

 

ذوقم کور کردید دیگه:5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

قسمت چهارمو بگو.:w02:

  • Like 3
ارسال شده در
آی قربون دهنت اینو خوب گفتی:ws3:

عاقا از 8 صبح تا 12 شب تهرون بود از این مدت همش 1 ساعت با ما بود:banel_smiley_4:

بقیش.................

 

مامان و باباشم خوشحالن بچه اشون رفته نمایشگاه کتاب........دیگه نمیدونن.............:banel_smiley_4:

 

ماشاللله چه خوب تیکه میندازی:hanghead::sigh:

  • Like 5
ارسال شده در
ماشاللله چه خوب تیکه میندازی:hanghead::sigh:

 

:banel_smiley_4:

  • Like 2
ارسال شده در
:banel_smiley_4:

 

:sad0:

  • Like 3
ارسال شده در
:sad0:

 

اذیت نکنین امید و گناه داره ه ه :hanghead:

  • Like 1
ارسال شده در
قسمت چهارم

گوشیم زنگ خورد گفتم الو؟دوستم بود،بعد به بچه ها گفتم من میرم با دوتای همدانشگاهیم

 

اونام گفتن باشه

بعد رفتم شیش بعد از ظهر زنگ زدم حمید گفتم از بچه ها خدافظی کن وعذرخواهی کن، من بخوام بیام اونجا یه ربع راهه:vahidrk:

 

واقعا ؟؟؟

اینکارو کرد ؟؟؟

چه بد :no:

  • Like 4
ارسال شده در

قسمت چهارم

 

 

دیدیم گوشی حمید زنگ میخوره

 

گفت بیا این ور نع برو اون ور یه کم به چپ یه کم به راست اهان اهان خودمونیم ارع :ws3:

 

 

بعد دیدم بله یه دخمل دیگه هم داره میاد (از وجنات نمیگم مم :whistle:)

 

 

بعد همه پا شدیم ماشاللله همه پا ها خواب رفته مثل منارجنبان اصفهان چپ و راست میشدیم:ws28:

 

بعد ماچ و بوسه بین خانوم ها این بار هم سر اقایون از ماچ بیکلاه مونده بود:whistle:

 

 

نشستیم م دوباره بحث شرو شد

ب

حث شیرین لواشک و پروژه باز کردن لواشک توسط جاوید شرو شد

 

من هم از اول تا اخر به اندازه 15 وعده غذای دانشگاه ه علف چیدم با دستام م م

 

 

(بروبچ یه گوشه گزاشتم رفتید بریزید سر محمد ادمین)

 

با کلی تلاش فراوان اخر جاوید تونس یه تیکه لواشک بکنه

 

بعد بقیه رو تعارف کرد به خانومااااااا که اونا گفتن ای ی ی ی ی ایش چه الوده :ws3:

 

بعد من که حوصله ام از چمن زنی سر رفته بود شرو کردم به اذیت کردن شاروک و سودی

 

ننه بلقیس دادم بغلشون که ببینم کدوم شبیهشون هستش که مشترک مورد نظر در شبکه موجود نبود:icon_pf (34):

 

بعد یه کم سر به سر سودی گذاشتم با چشم و ابرو برا هم خط و نشون کشدیم که سودی دیدم اولین نفر بود که پیچوند

س

سودی که رفت فاطمه هم خواست بره عروسی فامیل دور:ws3:

 

بعد بابک جان هم که از اول نمایشگاه همش فکر این بود که با 100 هزار تومان کل نمایشگاه جمع کنه ببره خونه شون ن گفت من برم یه خاوری کامیونی چیزی بردارم بیارم برا بردن کتا ها این طور بود که همه پا شدیم که بریم یه گوشه

 

ادامه در قسمت بعدی

  • Like 6
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...