رفتن به مطلب

خاطرات نمایشگاه کتاب با حضور ننه بلقیس


ارسال های توصیه شده

  • پاسخ 224
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بازم تعریف کنم؟؟؟؟/:banel_smiley_4:

تعریف کن میخوایم تاپیکو ببندیم:banel_smiley_4:دیگه از اینجا به بعد شما رفتی دنبال بازی:whistles:چیو میخوای تعریف کنی:banel_smiley_4:

نه احتیاجی به تعریف شوما نیست:banel_smiley_4:

هنوز اون حرکت زیبات از یادم نرفته:banel_smiley_4:

والا به قرعان:w000:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
چرا بگو.

 

فکر کنم الان باید قسمت چهارم تعریف کنی.:ws3:

قسمت چهارم

گوشیم زنگ خورد گفتم الو؟دوستم بود،بعد به بچه ها گفتم من میرم با دوتای همدانشگاهیم

 

اونام گفتن باشه

بعد رفتم شیش بعد از ظهر زنگ زدم حمید گفتم از بچه ها خدافظی کن وعذرخواهی کن، من بخوام بیام اونجا یه ربع راهه:vahidrk:

  • Like 4
لینک به دیدگاه
قسمت چهارم

گوشیم زنگ خورد گفتم الو؟دوستم بود،بعد به بچه ها گفتم من میرم با دوتای همدانشگاهیم

 

اونام گفتن باشه

بعد رفتم شیش بعد از ظهر زنگ زدم حمید گفتم از بچه ها خدافظی کن وعذرخواهی کن، من بخوام بیام اونجا یه ربع راهه:vahidrk:

 

 

امیت بیا الان پشت صحنه ها رو تعریف کن.:ws3:

  • Like 2
لینک به دیدگاه
قسمت چهارم

گوشیم زنگ خورد گفتم الو؟دوستم بود،بعد به بچه ها گفتم من میرم با دوتای همدانشگاهیم

 

اونام گفتن باشه

بعد رفتم شیش بعد از ظهر زنگ زدم حمید گفتم از بچه ها خدافظی کن وعذرخواهی کن، من بخوام بیام اونجا یه ربع راهه:vahidrk:

 

قسمت چهارم سودی بود

 

 

5 ام رفتن برا سرچ و بیمه ملت و زنده به گور کردن

 

 

ذوقم کور کردید دیگه:5c6ipag2mnshmsf5ju3

  • Like 5
لینک به دیدگاه
امیت بیا الان پشت صحنه ها رو تعریف کن.:ws3:

 

آی قربون دهنت اینو خوب گفتی:ws3:

عاقا از 8 صبح تا 12 شب تهرون بود از این مدت همش 1 ساعت با ما بود:banel_smiley_4:

بقیش.................

 

مامان و باباشم خوشحالن بچه اشون رفته نمایشگاه کتاب........دیگه نمیدونن.............:banel_smiley_4:

  • Like 5
لینک به دیدگاه
قسمت چهارم سودی بود

 

 

5 ام رفتن برا سرچ و بیمه ملت و زنده به گور کردن

 

 

ذوقم کور کردید دیگه:5c6ipag2mnshmsf5ju3

 

آخـــــی :there:

 

بگو امیت جان بگو :ws37:

  • Like 3
لینک به دیدگاه
آی قربون دهنت اینو خوب گفتی:ws3:

عاقا از 8 صبح تا 12 شب تهرون بود از این مدت همش 1 ساعت با ما بود:banel_smiley_4:

بقیش.................

 

مامان و باباشم خوشحالن بچه اشون رفته نمایشگاه کتاب........دیگه نمیدونن.............:banel_smiley_4:

 

ماشاللله چه خوب تیکه میندازی:hanghead::sigh:

  • Like 5
لینک به دیدگاه
قسمت چهارم

گوشیم زنگ خورد گفتم الو؟دوستم بود،بعد به بچه ها گفتم من میرم با دوتای همدانشگاهیم

 

اونام گفتن باشه

بعد رفتم شیش بعد از ظهر زنگ زدم حمید گفتم از بچه ها خدافظی کن وعذرخواهی کن، من بخوام بیام اونجا یه ربع راهه:vahidrk:

 

واقعا ؟؟؟

اینکارو کرد ؟؟؟

چه بد :no:

  • Like 4
لینک به دیدگاه

قسمت چهارم

 

 

دیدیم گوشی حمید زنگ میخوره

 

گفت بیا این ور نع برو اون ور یه کم به چپ یه کم به راست اهان اهان خودمونیم ارع :ws3:

 

 

بعد دیدم بله یه دخمل دیگه هم داره میاد (از وجنات نمیگم مم :whistle:)

 

 

بعد همه پا شدیم ماشاللله همه پا ها خواب رفته مثل منارجنبان اصفهان چپ و راست میشدیم:ws28:

 

بعد ماچ و بوسه بین خانوم ها این بار هم سر اقایون از ماچ بیکلاه مونده بود:whistle:

 

 

نشستیم م دوباره بحث شرو شد

ب

حث شیرین لواشک و پروژه باز کردن لواشک توسط جاوید شرو شد

 

من هم از اول تا اخر به اندازه 15 وعده غذای دانشگاه ه علف چیدم با دستام م م

 

 

(بروبچ یه گوشه گزاشتم رفتید بریزید سر محمد ادمین)

 

با کلی تلاش فراوان اخر جاوید تونس یه تیکه لواشک بکنه

 

بعد بقیه رو تعارف کرد به خانومااااااا که اونا گفتن ای ی ی ی ی ایش چه الوده :ws3:

 

بعد من که حوصله ام از چمن زنی سر رفته بود شرو کردم به اذیت کردن شاروک و سودی

 

ننه بلقیس دادم بغلشون که ببینم کدوم شبیهشون هستش که مشترک مورد نظر در شبکه موجود نبود:icon_pf (34):

 

بعد یه کم سر به سر سودی گذاشتم با چشم و ابرو برا هم خط و نشون کشدیم که سودی دیدم اولین نفر بود که پیچوند

س

سودی که رفت فاطمه هم خواست بره عروسی فامیل دور:ws3:

 

بعد بابک جان هم که از اول نمایشگاه همش فکر این بود که با 100 هزار تومان کل نمایشگاه جمع کنه ببره خونه شون ن گفت من برم یه خاوری کامیونی چیزی بردارم بیارم برا بردن کتا ها این طور بود که همه پا شدیم که بریم یه گوشه

 

ادامه در قسمت بعدی

  • Like 6
لینک به دیدگاه
مهمان
این موضوع برای عدم ارسال قفل گردیده است.

×
×
  • اضافه کردن...