sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین، ۱۳۹۲ قبل از همراهی با تاپیک حتما این چند سطر رو بخونین. سلام دوستان خوبم. قبل از هر حرفی خواهش می کنم قبل از خوندن تاپیک مقدمه اولیه ی من رو بخونین.چون مطمئنا اونچه که من می خوام به عنوان حکمت هنر اسلامی عنوان کنم با زمینه های اولیه که خواهم گفت کمی ماقبل حکمت هست.پس بعد ها گفته نشه،این چه ربطی به حکمت هنر اسلامی داشت؟!... تمام درس گفتار هایی که در آینده در این تاپیک با هم مرور می کنیم،براساس یک سیر اول تا به آخر هست. ابتدا الزاماتی رو مرور می کنیم تا در آخرین درس گفتارها به مبانی حکمت هنر اسلامی برسیم. قول این حرکت رو داده بودم و همش منتظر زمانی بودم تا شروع کنم،ولی به دلیل مشغله نمی تونستم شروع کنم.دیدم اگر به همین روال باشه هیچ وقت مشغله های من تمومی نداره.پس گفتم استارت هر چند کوچکی بزنم تا ذره ذره ادامه بدم. تمامی نکاتی که در قالب درسگفتارهایی خدمتتون عرض می کنم چکیده ای از سخنان اساتیدی هست که در کلاس هاشون شرکت داشتم و همچنان با وجود پاس کردن دروس مربوطه باز اگر استادی رو بشنوم که گفتارش درست و به جا هست سعی می کنم در کلاس هاشون حضور داشته باشم و یا به جزواتشون دسترسی پیدا کنم و اون ها رو در اختیارتون قرار بدم. یک کار جامع امیدوارم در این روندی که با حکمت اسلامی شروع کردم و با دروس دیگه ادامه می دم شکل بگیره و هدیه ای باشه ماندگار برای دوستانم. در ابتدا درسگفتار ها رو براساس کلاس درس دکتر رضا افهمی دکتری پژوهش هنر دانشگاه تربیت مدرس جلو می برم. نکته:سعی می کنم زبان درس گفتار ها به زبان محاوره به نوشتار در بیادتا مباحث سنگین برای دوستانم سهل و آسان درک بشه.در نهایت مباحث ویرایش شده با زبان نوشتاری درست رو در پایان تاپیک ها برای دانلود قرار می دم. خوشحال می شم با من همراه باشین. 16 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین، ۱۳۹۲ معنای درس پیشرو چیست؟ شما در درس های گذششتتون در دوره لیسانس بیشتر در مورد درس هایی اطلاعات کسب کردین که به عینیات می پرداختند. به عنوان مثال: وقتی شما تاریخ معماری اسلامی را می خونین کاری ندارید که بنیان این هنر اسلامی چی هست،بلکه بیشتر اون رو به صورت یک ماهیت تاریخی،یعنی تاثیرات سبک ها،تغییرات تکنولوژیکی و تغییرات مفهومی می بینند.اما ما در این درس می خواهیم برسیم به کُنه و ریشه های فکری یک هنر یا یک تفکر،که چه چیزی هست...که معماری اسلامی را اسلامی می کند؟ بالطبع تصاویر اون نیست! شما معماری اسلامی که می شناسید در شمال کشور ایران،هیچ شباهتی با معماری اسلامی که در جنوب کشور هست ،ندارد وهر دوی این ها هیچ شباهتی به معماری اسلامی مرکز کشور ندارد.(این هیچ ها مطلق نیستند در تصویر های ذهنی منظور هست)همونطور که معماری اسلامی ما هیچ شباهتی به معماری اسلامی مالزی ندارد. پس چه چیزی وجود دارد که ما همه ی این ها رو حول یک محور قرار می دیم و اون رو معماری اسلامی اطلاق می کنیم؟ در مورد معماری اسلامی در درس گفتارهای آینده صحبت خواهیم کرد.اما پیش از اون می خواهیم بپردازیم به چند تا زمینه ی دیگه. 13 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 فروردین، ۱۳۹۲ زمینه ای که در درسگفتار اول به اون می پردازیم،عنوانش هست آگاهی. در مورد درک بشر از خودش و تغییرات درک بشر از خودش حرف خواهیم زد. اصلا آگاهی چیست به معنای کامل؟ در واقع بواسطه ی این آگاهی هست که خودمون رو درک می کنیم.می خواهیم بفهمیم که در طول دو تا سه قرن گذشته که تفکرات ما ثبت شدند،ما به چه چیز می گیم آگاهی؟ آگاهی چه جوری پدید اومده؟ ما چه طوری این آگاهی رو مورد بررسی قرار می دیم؟و چه فرآیند هایی رو طی کرده این آگاهی؟ یک سوال خیلی مهم در زندگی بشر هست،بشر کی به وجود خود آگاه شد؟کی خود رو به صورت موجودی متمایز از سایر موجودات شناخت؟ کی ما شروع کردیم به تغییر و تسخیر جهان؟ ظاهرا،ظواهر فیزیکی مون چنین چیزی رو نشون نمی ده چون به صورت بیولوژیکی هم با سایر موجودات توفیقی نمی کنیم! اما این تجربه ی آگاهی چه جوری حاصل شد؟ سر این موضوع اختلافات بسیار زیادی وجود داره تا ما به این لحظه برسیم که اولین شاهد آگاهی مون رو از خودمون بروز بدیم.افراد زیادی نمی دونن که این موضوع چه طوری شروع شد. سه تا توجیه عمومی در جهان وجود داره. توجیه اول:برخی این رو ناشی از از فطرت می دونن،یعنی ما هنوز در بخش اعظمی از علمای امروزمون در جهان و در بخش اعظمی از بینش دینی مون در حقیقت به این باور داریم که ما در روزی متولد شدیم و در روز تولدمون و به واسطه ی ساختار ذهنی که خداوند در ما قرار داده ما صاحب فطرت هستیم.این فطرت ما رو از سایر موجودات متمایز می کنه. توجیه دوم:علمایی که در علم بیولوژیک کار می کنن و سعی می کنن بر روی علم محض تمرکز کنن عقیده دسته اول را ندارند و می گویند خیر!، همونطور که تکامل موجودات اتفاق افتاده در راستای همون سیر هست.یعنی از تکامل میمون ها ،انسان ها به وجود آمدن که ناشی از تجارب تکاملی بوده.در تکامل دو تا واژه بسیار مهم هست. یکی آموزش یعنی تداوم پیدا کردن آموزه های صحیح در نسل های متمادی و دیگری گزینش یعنی حذف عناصر نادرست و حفظ عناصر درست. به چه معنایی؟ ببنید اونچیزی که تئوری تکاملی می گه که حالا نقدهایی هم به اون وارد هست،که در هر دوره ای موجودی مثل کرم خاکی یک سری جهش هایی داره،از نظر علم تکامل این جهش های مطلقا کور هستن،کورن یعنی چی؟شما دیدین که یک پدر و مادری صاحب چهارتا بچه می شن،این ها به هیچ وجهی تصمیم نمی تونن بگیرن که بچه هاشون چی باشن! بچه هایی که متولد می شن از نظر این عده زاییده ی یک حوادث کور و نامشخص هستن.یکی می تونه باهوش تر باشه،یکی می تونه ناقص باشه،یکی می تونه آدم معمولی باشه و یکی هم می تونه آدمی باشه با ضریب هوشی بسیار بالا. اما تکامل می گه که این سه چهار تا موجود زمانی که می آن جلو اتفاق هایی براشون می افته.شما فکر کنین چهار تا کرم خاکی با همین تفاوت ها،باهوش تر،ناقص،معمولی،ضریب هوشی بالا.در یک موقعیت خطری قرار می گیرن،برای هر کدوم از این ها چه اتفاقی می افته؟ طبیعتا باهوش تره ضریب زنده موندنش بالاتر هست،ممکن هست بتونه خودش رو نجات بده.اونی که ناقص تره احتمال داره با سرعت بیشتری در تله بیافته و از بین بره و..بنابراین در این شرایط یک گزینشی اتفاق می افته. گزینه های ضعیف حذف می شن و فقط گزینه های قوی باقی می مونن.طبعا گزینه های قوی هستن که اجازه ی حیات دارن. هوش،به عنوان گزینه هم در ژن های اون هایی که بعد ها متولد می شن بیشتر هست،چون بالاخره یکی از اجدادشون دارای ژن های قوی هست و در درجه دوم اون رگه هایی که ناقص بودن حذف می شن.این انتخاب و گزینش امروز هم در بین موجودات وجود داره.به عنوان مثال دو حیوان نر وقتی در فصل جفت گیری با هم مبارزه می کنند،این از عشق زیاد نیست! در حقیقت این نشانه ی یک اصل بقاست که بهتره اونکه قوی تر هست باقی بمونه و اونکه ضعیف تر هست و مغلوب می شه هیچ ارزشی برای این سیر تکاملی نداره.این دومین نظرگاه هست که همین ایده رو بسط می ده به مبحث آگاهی،ما همونطور که تکامل داریم،یک روانشناسی تکاملی هم داریم که عقیده دارند که ما در جایی در آفریقا در زمانی که ما از لوسی که دختر عموی ما بود و میمون نما به انسان،کم کم رفتارهای اجتماعی و رفتارهای روانی مون هم رو به تکامل گذاشت. ما همه مون در همون دوران بود که شخصیت انگل رو شناسایی کردیم! شما دقت کردین که در پروژه های دانشجویی در یک گروه بدون اینکه به ما بگن می دونیم کی داره کار می کنه کی داره از کار دیگران استفاده می کنه بدون زحمت! و سعی می کنیم به سرعت از خودمون دورش کنیم،این رفتار به چندین هزار سال پیش برمی گرده. کم کم رفتارهای روانی ما تکامل پیدا کرد،حتی رفتارهای زیبایی شناسانه ی ما. زیبایی ابزاری بود در راستای زنده بودن ما!شما توجه کنین اگر یک غذایی که مشکوک باشیم بهش نمی خوریم یا بعضی از غذاها رو دوست نداریم یا اگر احساس کنیم غذایی مونده یا فاسد هست نمی خوریم،از کجا می فهمیم؟ما که آزمایشگاه نداریم!ما از روی رنگش می فهمیم ،از روی طعم و بوش می فهمیم.ما کم کم به این رسیدیم که بوهای نامطبوع مرتبط با عناصری هست که بقای ما رو تهدید می کنه. ما در مقابل کسی که از نظر زیبایی نقصی داشته باشه حس خوبی نداریم و حتی زیبایی رو با سلامت مرتبط می دونیم.این ها جزی از بدنه ی تکاملی ما بوده.بنابراین بعضی ها بر این عقیده هستند که ما براساس توان خاص خودمون که نسبت به سایر موجودات مغز تکامل یافته تری داریم به واسطه ی حجم مغزی بالاتر،به سطحی از ادراک رسیدیم که بقیه ی موجودات نمی تونن به اون برسن. توجیه سوم:گروه سومی وجود دارند که به این عقیده دارند که ریشه ی بحث در قدرت تکلم ماست. ما می توانستیم تکلم کنیم،صفات مثل زیبایی و زشتی و...همه ی زاییده ی این قدرت تکلم ما هستند و عقیده دارند که تکلم انسانی دارای ساختاری درون مغز ماست که فقط خداوند می تونه اون رو به ما داده باشه و اصلا نمی تونه یک پدیده ی تکاملی باشه. بنابراین می بینید که نظرگاه های بسیار زیادی در مورد این موضوع وجود داره.ولی یک موردی در مورد بشر بی نهایت اهمیت داره که بشر در جایی بین 100 هزار تا 50 هزار سال پیش انسان شواهدی از آگاهی از خودش نشون داد. آگاهی یعنی چی؟ آگاهی یعنی طرح کردن یک خط زمانی ادارکی برای زندگی خود. شما نگاه کنید،تفاوت بین ما و یک گربه از نظر بیولوژیکی زیاد نیست،ولی تا حالا گربه ای به شما شواهدی از اینکه برای فردای خودش برنامه ای داره نشون نداده. گربه ها هیچ درک در زمانی ندارن.برای اون ها هر روز شروع می شه و هر روز تموم می شه،هیچ برنامه ریزی برای خودشون نمی کنن.بشر هم یک زمانی مثل اونا بوده،بشر هم دوره های در زمان طی کرده که در طی اون دوران فاقد ادارک زمانی و مکانی بوده. شاید براتون عجیب باشه،مگه می شه گذر زمان و فصل ها رو متوجه نشن؟! می تونین یک امتحان انجام بدین،چند وقت شما رو در یک بیابان رها کنن،بعد از چند مدت که سختی های مختلف رو چشیدیدن،آیا بازم یادتون می آد در چه زمانی هستین؟!می تونین بگین چند روز گذشت؟! در ادامه در مورد درسگفتار اول یعنی آگاهی بیشتر براتون می گم از زبان اساتید امر. این حدیث مُجمل ادامه دارد به شرط حیات. 12 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین، ۱۳۹۲ اولين شواهد پيرامون آگاهيانسان نئولتيك / تجربه تدفين اما قدیمی ترین شواهدی که از آگاهی در انسان هست در دوره ی نئولکتیک(نوسنگی) هست.اون شاهد پدیده ی تدفین بود. شما به دوره ای فکر کنید که پدر یک انسانی فوت می کرد و می افتاد کنار جنگل،بقیه از دور اون پراکنده می شدند!کم کم انسان ها به واسطه ی ساختار روانشناسی خاص خودشون متوجه پیوند های عجیبی می شوند. دیروز پدر یک انسانی فوت کرده،امروز صبح دو نفر بلند می شن در حالی که پدر اون انسان رو در خواب دیدند.خواب یکی از قدیمی ترین عناصری هست که بشر رو به سمت آگاهی برده. شما امروزه از اون به نام رویا یاد می کنین ولی آدم های اون دوران انسان های علمی نبودند.می دونستند که انسانی که مرده هنوز تداوم داره و در بخشی از زندگی اون ها موثر هست،بنابراین بسیاری حدث می زنند که تجربه ی آگاهی،تجربه ی حفظ بدن بعد از مرگ (البته هنوز سکونت روح مطرح نیست) و اینکه بدن زنده هست و شخص زنده هست بعد از اون که به همراه خودش اعتقاد به یک روح رو ممکن هست به همراه داشته باشه در عصر نئولکتیک رخ می ده. یعنی شما از این به بعد حتی به مرده ی یک شخص هم احترام می گذارید.این مهم ترین و اولین انفکاکی هست که بشر بین خودش و دیگر موجودات قائل می شه.دقت کنید بشری که مراسم تدفین رو برگزار می کرد(همراه با گل اخری سرخ) هنوز برای خود خانه ای نساخته بود!هنوز تو غار ها زندگی می کرد.یعنی این تجربه بسیار مقدم تر هست بر زندگی زمینی. 13 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین، ۱۳۹۲ ديدگاههاي آنميستي (جان گرايي و همزادگرايي) دیدگاه ها در دو جای دیگه رشد پیدا می کنند،بشر کم کم رشد کرده ،کم کم نسبت به خودش یک سری آگاهی هایی داره،شما یک بچه ی کوچیکی که متولد شده رو در نظر بگیرین،وقتی به محیط پیرامون خودش آگاهی پیدا کنه،نسبت به خودش هم آگاهی پیدا می کنه،رفتار خودش رو درک می کنه و احساساتش رو می شناسه،به بشر اولیه این جوری نگاه کنید.به بشری که خودش رو فقط می شناسه.منتظریم که این بشر در برخورد با جهان چه تفسیری از جهان داشته باشه؟ امروز صبح بارون اومد،می تونه کسی تصمیم گرفته باشه و بارون بیاره؟از نظر آدم بدوی می تونه. چون می گه اگر من می تونم گریه کنم،ممکن هست یک شخصیت بزرگی هم هست که اینقد بزرگه که موقعیکه گریه می کنه بارون می آد! این اولین دین بشری هست.که در بعضی از قبایل ،اونها در همین حالت دینی باقی مونده اند.اعتقاد به همزاد گرایی با جهان و عنصری که به اون می گیم آنمیس (جان گرایی) یا جاندار پنداری،اینکه شما به این فکر کنید که هر اتفاقی که در جهان رخ می ده در اختیار اراده ای شبه انسانی هست. بزارین یک مثالی براتون بزنم، امروزه می گن دو تا جبهه ی هوای سرد و گرم بهم برخورد می کنند و چون یون های مثبت و منفی دارند جرقه می زنه و رعد و برق می زنه. سیصد سال پیش در ایران می گفتن چرا رعد و برق شد،می گفتن خدا خواست و رعد و برق شد! سه هزار سال پیشش بدوی های شمال می گفتن که خدای رعد و برق عصبانی شده و موقعی که عصبانی می شه چکشش رو می کشه بعد می زنه به اطرافش ،چکشش جرقه می زنه و رعد برق پدید می آد. خوب حالا یک سوال،کدوم یکی از این ها غلطه؟هیچکدوم! مربوط به سه تا ساحت فکری متفاوت هست. یکی مربوط به ساحت علمی هست،یکی مربوط به ساحت دینی اسلامیه،یکی هم مربوط به ساحت زمانی هست که انسان فکر می کرد که حتما باید موجودیپشت این قضیه باشه و حتما باید یک پدیده ی شبه طبیعی رخ داده باشه. دقت کنید خدای رعد و برق چکشش رو زد به ابرا و جرقه زد.این جرقه رو آدم ها کجا دیده بودند؟ وقتی خودشون جرقه می زدند به یک جا،تجربه ی دیدار قبلی اون رو داشتن.یا ایرانی ها رو نگاه کنید. علامت فروهر رو در نظر بگیرید یک قرص هست با دو تا بال،می دونید که این علامت خورشید بی کران در حال چرخش هست(اونکه پیکره نداره،نه اون که پیکره داره) ایرانی ها براشون یک مسئله ای وجود داشت که چه جوری ممکن هست یک خورشید در آسمان بچرخه؟امروزه هست که شما می گین نیروی گرانش باعث این کار هست،برای اون ها هر چه که در آسمان ها هست لازمه اش بال داشتن هست.پس این یکی از قدیمی ترین شواهد آگاهی در بشر هست.کم کم بشر در جهان مفاهیم ذهنی خودش رو گسترش می ده. 13 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 24 فروردین، ۱۳۹۲ رشد آگاهي در دروه بعد از هومر انسانهاي دوره هومري: سوژههايي متحد با تفكر و كنش شاهد بعدی ما از آگاهی اسطوره ها هستند،شما ممکن هست یکی دو تا اسطوره ی قدیمی رو شنیده باشین.لااقل در اثر فردوسی بسیاری از اسطوره ها وجود داره،این اسطوره ها در دوره ی هومری که می شه 1200 قبل از میلاد جمع می شن مخصوصا در یونان و ما اون ها رو نسبت می دیم به شخصیتی به نام هومر. هومر شاعر بزرگ یونان بود که این اسطوره ها رو گرد هم جمع می کنه.موقعی که من بهتون گفتم اسطوره ،اولین چیزی که به ذهنتون رسید داستان هست دیگه؟!یک سری داستان هایی برای خودشون می گفتن،ولی می خواهیم یک نگاهی بکنیم ،آیا واقعا فکر می کنین نگاه های آدم های اون زمان به اسطوره ها به شکل داستان بوده؟ بزراین یک مثالی براتون بزنم،شده تا حالا داستان خلقت انسان رو شنیده باشین؟ می گن خداوند از گل انسان رو آفرید و از روح خودش در او دمید.شما وقتی این رو می خونید بگین عجب داستان باحالیه؟!نویسنده اش تو کار رئالیسم جادویی بودم؟!واقع گرا می نوشته یا نه،فانتزی می نوشته! ما همچین چیزهایی نمی گیم،ما به این داستان ها به چشم خلاقیت یک نفر نویسنده نگاه نمی کنیم،ما به این داستان ها به چشم حقایق ازلی نگاه می کنیم که یک روزی رخ داده. ما در جهانی زندگی می کنیم که تمام پیامبران نازل شدند و ما منتظر منجی آخرین بشر هستیم،کل این روایت بزرگ به عنوان یک حقیقت پذیرفته شده. اصل مسلمان بودن سه چیزه.یکی بپذیریم توحیدی وجود داره،یعنی بپذیریم که آغاز داستان وجود داشته،یکی اینکه نبوتی وجود داشته یعنی وسط این داستان وجود داشته و یکی اینکه معاد رو بپذیریم یعنی آخر این داستان وجود داره و جالبه که ما وسط این داستانی هستیم که به اون اعتقاد داریم و اون رو روایت می کنیم.داستان ها غالبا در مورد آینده و گذشته هستند ولی ما درون داستانی که به اون اعتقاد داریم،در حال زندگی هستیم. در واقع تفاوت بین دنیای قدیم و جدید این هست.در دنیای قدیم می گفتن خورشید به دور زمین می چرخه. کی گفته؟ گفتن ارسطو گفته،حرف همین آدم کفایت می کنه! ولی امروزه کسی این ادعا رو داشته باشه ازش سوال می شه می تونی ثابت کنی؟ اما در داستان ها دنبال اثبات نیستند،اون رو به عنوان یک حقیقت قبول دارند. در دوران هومری اوج این باور هست،یعنی دوره ی اوج وحدت پیدا کردن آگاهی بشر در جهان و تشکیل اندیشه های دینی. در ایران هم در همون دوران زرتشت ظهور می کنه.مقارن با همین دوران ریشه ی ادیان سامی هم جمع و جور می شه و بشر پا در ساحت تفکر دینی می زاره. اسطوره هومر خیلی بامزه است.یکی از کتاب هایی که هر معماری باید بخونه ایلیاد و ادیسه ی هومر هست،نه اینکه برین فیلم تروا رو ببینین! ایلیاد داستان عمومی ش این هست که شاهزاده ی تروایی،همسر برادر شاهزاده ی یونان رو می دزده و این توهینی به تمام یونان محسوب می شه،تمام یونان لشکرکشی می کنن که با تروا بجنگن و در نهایت اونجا یک اسب چوبی رو به جا می زارن و می رن البته بعد از شکست های پی در پی و کشته شدن آشیل.بعد ها که اونها اسب رو به سرزمین خودشون می برن جنگاورا از درونش بیرون می آن و دروازه های تروا باز می شه و شهر فتح می شه. اما در داستان اصلی ایلیاد که هومر می نویسه ارتباطات بین خدایان و انسان ها ارتباطات پیوسته ای بوده.در واقع ادیان یونانی یک ریشه ی پدر خدایی دارن،پدر خدایی رو به این شکل توصیف می کنند،یک نفر تا زمانی که پدر و مادرش زنده هستند تکیه گاه اصلی شون هستند.یک انسان بدوی رو نگاه کنین که تنها حامی اش پدر و مادرش هستند.اگر این پدر و مادر بمیرن،برای این بچه خاطره ی اون ها به عنوان انسان های بزرگ باقی می مونه و حالا اگر این آدم بخواد برای بچه هاش پدر و مادرش رو توصیف کنه چی می گه؟دقت کردین توصیفات پدر و مادر های ما از پدر و مادرهاشون چقدر عجیبه! اون پدر بزرگه آخر فرشته ی بالدار بوده و همیشه هم ما یک جد خیلی مهمی تو فامیلمون داشتیم.در حقیقت هر چه قدر از مبدا دور می شیم شخصیت های زمینی تبدیل به شخصیت های آسمانی می شن.در واقع در اون زمان اغلب یونانی ها اعتقاد داشتند که رگ و ریشه شون به خدایان می رسه. در ایلیاد چند نکته بارز هست،هنوز کارکتر فردی وجود نداره.یعنی وقتی شما می گین به ناموس یونان توهین شد و همه دوره افتادن برن جنگ،در حقیقت اونا به گناه هلن اعتقادی نداشتن،اونا به یک شخصیت جمعی اعتقاد داشتن که مورد لطمه واقع شد.یک روح جمعی بر همه حاکم بود.نکته ی بعدی در مورد خدایان یونانی هست.خدایان یونانی موجودات بد قلق و بد خلق بودند.یعنی کافی هست که یکی در میدون جنگ بزنه زیر گوش پسر این ها،یک دفعه ای از اون بالا نازل شن،طرف رو از روی زمین محو کنن! هنوزدوره ای هست که فکر می شه که خدایان ارتباط مستقیمی در زندگی بشر دارن یعنی این ارتباط نا گسسته است. سومین نکته ای که در ایلیاد جالب هست که همشون موجودات کله شقی هستن!اصلا آدم های اون دوران از عنصری به نام سیاست زندگی کردن بی بهره بودند.عصر،عصر پهلوانی بود.دوره ی مردی و جنگ آوری بود.دوره ی حق و ناحق بود. 13 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 1 اردیبهشت، ۱۳۹۲ داشتیم در مورد آگاهی در دوره ی هومری می گفتیم...در مورد قسمت اول گفتیم...حالا بریم قسمت دوم داستان... در این داستان یک شخصیت خاص وجود داره و اون الیس هست،حالا الیس در مورد ادیسه. یک شخصیت بسیار سیاست مداری هست،اصلا بسیار انسان سالوسی هست. ادیسه در مورد این آدم هست.ادیسه در مورد برگشت الیس به خونه هست. در اونجا دیگه خبری از قهرمانی ها نیست.دوره ی سیاست انسانی هست. دوره ای که انسان می تونه با تدبیر خودش همه چیز رو جلو ببره ،یعنی در فاصله ی بین پیشا هومری و پساهومری عاملی به وجود آمد که ما به آن می گوییم سیاست عملی زندگی در جامعه. یادتون باشه یکی از گنجینه های بزرگ این سیاست در گنجینه ی مشترکی بین ما و هندی ها وجود داره به نام کلیله و دمنه. کلیله و دمنه یکی از کهن تری کتاب های ست که راجب زندگی بدون اخلاق صحبت می کنه؛یعنی یک خرگوش می تونه با سیاست خودش و با دروغ گفتن یک شیر رو ببره بندازه تو چاه! یعنی جز قدیمی ترین رساله هایی سیاسی جهان به حساب می آد.البته یادتون باشه در طی این دوره هنوز ما کلمه ای کشف نکردیم که مترادف با آگاهی باشه.تمامی این حرف هایی که تا حالا زدیم حول یک محور می گرده؛آگاهی. برسیم قرون میانه. در قرون وسطی ،تمدن دینی پایه گذاری می شه،یعنی دینی که دارای استقرار مذهبیه،دارای استقرار فرهنگیه و دارای استقرار اجتماعیه.خیلی از آموزه های مسیحیت به آموزه های اسلامی نزدیکن. ما آگاهی رو نزد کی می دونیم؟جواب:خدا و پیامبران.یعنی ما اعتقاد داریم منبع آگاهی به صورت مطلق نزد خداست و او به واسطه ی پیامبرانش اون رو به ما انتقال داده و ما می تونیم با جهد و کوشش به اون دست پیدا کنیم. آگاهی در یک عامل دیگه هم در تمدن اسلامی هویدا می شه؛قرآن.در درسگفتار آخر که وارد تمدن و معماری اسلامی می شیم به آن می پردازیم. این آگاهی در ارتباط با مبدا چه جایی برای بشر قائل بود؟ یک داستان براتون نقل می کنم. گالیله،کشف کرد زمین می چرخه.گالیله رو می برن دادگاه؛چرا؟ گالیله دو تا مشکل بسیار بزرگ داره.اول:حرفی که می زنه خلاف کتاب انجیله؛چون در اونجا گفته که نبی وقتی که از بیابان عبور می کرد،سه بار خورشید از بالای سرش رد شد،چون نوشته خورشید از بالای سرش عبور کرد بنابراین خورشید بوده که می چرخیده!گالیله حرفی که می زنه مطلقا نادرسته!دقت کنید این کُنه دین نیستا،این ناشی از یک تفسیر قرون وسطی ایی هست،که یک تعبیر داستانی در کتاب مقدس رو حقیقت محض می دونه. دوم:گالیله رو به امور بی ارزشی در دنیا داشته!گالیله به عنوان یک مومن واقعی وظیفه داشته تا به متن کتاب مقدس و ارسطو رجوع بکنه تا کنه چیزها دست پیدا کنه.به جای انجام این کارهای مقدس یک لنگه پا وامیسه آسمون رو نگاه می کنه! یادتون باشه یکی از شاعران به نام دوره ی رنسانیس می گه:آگوستین قدیس(یکی از اولین متعلم های مسیحی که مسیحیت رو تئوریزه کرد) من رو ببخشه! ولی من واقعا بو کردن یک گل رو دوست دارم! شما می تونین باور کنین که در زمانی در اروپا،بو کردن گل یعنی احترام گذاشتن به دنیا؛انحرافی از مسیر الهی بود! یعنی زمانی که پا به هر تیپ آگاهی که می زارید؛انسان جهان و ایدئولوژی هاش تغییر می کنه.یعنی شما می تونه با تغییر آگاهی تون،جهان و و نگاهتون به جهان دگرگون بشه. تا این زمان آگاهی یک وضعیت خاصی داره. 12 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 8 خرداد، ۱۳۹۲ پس از رنسانس : آگاهي در درون سوژه آغاز دانش/ پژوهش تا الان که من براتون حرف زدم،بهتون گفتم که آگاهی یعنی اون چیزهایی که ما از بیرون درک می کنیم.در دوره ی قدیم همیشه خواسته باشین فکر کنین،پیش از دکارت فلسفه،آگاهی و همه چیز اینجوری هست که:یک چیزی بیرون از شماست و شما وایسادین و بهش نگاه می کنین و باید بشناسینش،حقایق بیرون از ماست،حتی در اندیشه ی اسلامی نگاه کنید:خداوند هم در وجود ماست و هم یک موجودیتی ورای ماست،ما وظیفه مون شناخت الهی هست. یعنی همیشه قبول داریم که چیزی در بیرون وجود داره.یادتون باشه که تو فلسفه ی اسلامی وقتی داریم صحبت می کنیم این چیز در بیرون خیلی مهمه. ما مسلمونا وقتی در مورد زیبایی حرف می زنیم،یک جمله از قرآن هست که می گه:الله جمیل و یحب جمال؛خداوند خودش زیباست.بنابراین ما نمی تونیم بگیم که من اینو قشنگ نمی دونم!چون منی اصلن وسط ارزش نداره!زیبایی معیارش خود خداوند هست. ولی دکارت به عنوان آغاز گر جهان مدرن،این اندیشه ی قدیم رو که از دوره ی رنسانس و اندیشه ی دیگران به جا مونده بود رو قبول نداشت و قرار بود اون رو جا به جا کنه.دقت کنین ما داریم کم کم وارد جهان مدرن می شیم. حیفم می آد که داستانش رو نگم. دکارت سه بار شک می کنه! شکیات سه گانه ی دکارت خیلی مشهوره.ولی یکی از شک های جامعش که هر سه شک سه گانه وجود داره،داستان بسیار جالبی داره. داستان اینجوری شروع می شه که دکارت رو به مناسبتی شبی دیروقت دعوت می کنن به محلی که به سوالات فلسفی یک کسی جواب بده!دکارت هم خواب آلود پامیشه می رسوننش به اون محل،می شینه کنار شومینه و منتظر می شه که اون فرد بیاد.کنار شومینه ای که نشسته بود به خواب می ره،خواب می بینه که کنار شومینه نشسته،بعد دست می زنه که آتش شومینه رو جا به جا کنه،دستش می سوزه از خواب می پره؛این نقطه ی بزرگی برای آغاز یک تغییر بزرگ در بشریت بعد از 5000 سال بود که: خوب،کدوم آتش؟ آتشی که تو خواب بود؟ یا آتشی که در محل هست؟ کدوم واقعی تر بود؟ این واقعی تر از اون نیست،به اونم دست زدم سوختم!کدوم من؟ منی که الان هست؟ یا منی که تو خواب بود؟ اصلا کدوم خواب؟ من بیدار بود،خواب دیدم،بعد پریدم؟ یا خواب بودم،بیدار شدم دوباره خوابیدم؟ دقت کنید دکارت در یک خواب بنیان هر چی که وجود داره رو می کنه! یک:آیا من هستم؟پاسخی نداریم بهش بدیم دوم:آیا جهان هست؟برای اونم پاسخی نداریم که بدیم. سوم:آیا احساسات ما از جهان واقعی هست؟برای اونم پاسخی نداریم. مشکوک هست که تموم اینها وجود داشته باشه. ولی در مورد یک چیزی نمی تونیم شک بکنیم:نمی تونیم شک کنیم که شک کردیم! بالاخره یکی این وسط هست که داره شک می کنه،اون چیه؟از نظر دکارت ظاهرا یک چیزی این وسط هست که داره فکر می کنه و شک می کنه،من نیستم.دقت کنین دکارت نمی گه منم که شک می کنم،دکارت حتی به خودشم شک می کنم.ولی دکارت اعتقاد داره که چیزی اینجا هست که می اندیشه و توی اندیشه اش همه چیز هست.ظاهرا تو اندیشه اش:من هستم،جهان هم هست و اگر این اندیشه خاموش بشه،نه جهان هست و نه من هستم. بنابراین اون جمله ی مشهورش رو می گه:می اندیشم،پس هستم. هستی اساسا چیزی به جز یک اندیشیدن نیست،خوب این قرار هست چیارو جا به جا کنه؟ دیگه من و شما مثه آدم مظلوما جلوی جهان واینسادیم،تا ببینیم اون چیه،بعد واسیم بهش نگاه کنیم.هر چیزی که هست در درون اندیشه ی منه و بیرون از اون هیچ چیزی وجود نداره.همون طور که ما بمیریم هیچ چیزی وجود نداره،اگه من چشمام رو ببندم هیچ چیزی وجود نداره،یعنی دکارت نقطه ی کانونی آگاهی رو که تا حالا پیش خدا بود و بیرون بود و در اساطیر بود،برداشتو گذاشت درون ما. این نقطه ی بزرگی هست که انسان مدرن متولد می شه.از این به بعد شما می تونین جلوی کی تابلو وایسین و بگین من از این خوشم نمی آد ولی یادتون باشه که یک مسلمون وا نمیساد جلوی یک مسجد و بگه خوشم نمی آد از این مسجد.اصلا براش نامتصور بود که اصلا چنین چیزی رو بگیم.اساسا اون مسجد تجسم الهی بر روی زمین بود،حاصل نبوغ چهارتا ادم نیست که نشسته باشن دور همدیگه آرشیتکتی یک چیزی طراحی کرده باشن،اون معمار الهام الهی رو روی زمین ساخته. بنابراین از این به بعد بود که چند تا چیز اتفاق می افته.یادتون باشه ما دکارت رو با من هستم می شناسیم. دکارت رو دیگه با چی ها می شناسیم؟ محورهای مختصات دکارتی،می دونین که اگه تئوری های خودش رو در مورد محورهای دکارتی بازگو می کرد به حتم می کشدنش! تئوری هاش رو هیچ وقت نگفت،دکارت خیل از کتاب هاش بعد از مرگش چاپ شد. محور مختصات چه مشکلی داره؟ محور مختصات یک نقطه ی وجود داره به مختصات صفر و صفر.یک نقطه ی مبدایی وجود داره که هیچ ارزشی نداره،درحالی که در قرون وسطی مبدا اتفاقا خیلی ارزش داشت.بعد تو هم هیچ ارزشی نداری فقط نسبت به این مبدا هر چه قدر دور باشی عددات فرق می کنه!مثلا شما به مختصلت( 1 و 2 )خیلی براش احترام می زارین تا مختصات( 10 و 12) ؟ آیا تو اندیشه ی دینی هم اینطوری فکر می کنیم؟ کسی که به مبدا نزدیک تره و نسبت به کسی که از مبدا دور هست بی حرمت می کنیم؟تو اندیشه ی دینی هر مقدار نزدیکی به مبدا ارزش رو بیشتر می کنه.پس ببنین بعضی از اندیشه های که خیلی مرسوم به نظر می رسن در اندیشه های دیگه توان به وجود آمدن نداشتن. شما توجه کنین در اندیشه های اسلامی هندسه و از همه بیشتر مثلثات رشد فراوانی کرده که همیشه حول یک مبدا بودند. بعدها در مورد ذهن صحبت می کنیم. 12 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 خرداد، ۱۳۹۲ قرن هفدهم تا اواخر نوزدهم آگاهي و انديشه درباره ذهن در تمام دو قرن آینده آگاهی پیرامون مسئله ای طرح می شه که بهش می گیم ذهن. یادتون باشه اینا یک مقدار کلماتش با هم فرق داره بین mind که بهش می گیمتفکر با mind که بهش می گیم ذهن فرق داره. ذهن دوره ای هست که فکر می کردند که آگاهی یک چیزی هست که تو سر ماست و فکر نمی کرد که آگاهی می تونه ریز ریز هم بشه و فکر می کرد که یک چیزی هست به نام ذهن اون بالا و آگاهی هم تو اونه.در این دوره حرف های خیلی زیادی زده شده. در این دوره اول دکارت اومد حرفهاش رو زد،شما احیانا سوالی از دکارت ندارین؟! این چه تئوری هست که همه چیز در ذهن من هست،پس این ارتباطش با بیرون چی می شه؟ خود دکارت بیچاره اینقدرها هم بی دین نبود! در نتیجه گفت اساسا خدا هست و اجازه نمی ده که تصورات من هیچ وقت اشتباه بشه.لطف الهی اجازه ی اشتباه رو به ما نمی ده،اما بقیه اینقدراه مسلمون نبودن! هیوم و دیگران و آدم هایی که بعد از اون اومدن گفتن این بخش از تئوری دکارت هنوز علمی نیست.ما باید در مورد آگاهی حرفی بزنیم،مهم ترین حرف رو در این زمینه کسی می زنه به نام جان لاک. کتاب جان لاک رو اگه وقت داشتین بخونبن،جستاری در باب فهم بشر،کتاب سنگینی هست ولی لذت خوندنش رو داره. جان لاک عقیده دارد:که ما با ذهنی به دنیا می آییم که این ذهن یک لوح سپید هست ولی مجموعه ای از تجارب می آد روی این لوح سپید نوشته می شه و ذهن ما رو انباشته می کنه.دهنی که به این شکل انباشته شد،دیگه مجموعه ای از اطلاعات رو داره که اشتباه نخواهد کرد. ببینین اینکه می گم تولد سوژه ی مدرن اینجاهاست.آیا در دیدگاه اسلامی ما اینجوری متولد می شیم؟نه،حتی اولین انسان هم که به دنیا اومد،یعنی حضرت آدم خودش پیغمبر بود و این نیست که ما با لوح های سفیدی متولد بشیم.ما با فطرت و سایر عوامل متولد می شیم. نکته:این تفاوت ها رو می گم تا زمانی که به اسلام می رسیم ببینیم که چه طوری یک محصول می تونه اسلامی باشه،یک محصولی دیگه نه. ولی نقطه ی اوج این پدیده کانت هست.به زبان ساده کانت ما رو تبدیل کرد به ماشین فهمیدن. بینید جان لاک گفت که اینا همه روی یک لوحی نوشته می شن،موقعی که زیاد می شه ،ماها آگاهی مون می ره بالا؛ولی واقعا این اتفاق می افته؟چند تا دفتر سیاه کردیم تاحالا تو زندگی مون؟ظاهرا چیزی زیادی رخ نداده! ولی کانت این رو می گه که آقا! ما همچیز رو از بیرون جذب می کنیم،ولی ما باید خودمون یک ساختار داشته باشیم برای فهمیدن.همین جوری هر چیزی که روهم انباشت کردیم،اتفاقی قرار نیست بیافته! بنابراین کانت می آد یک مسئله ای رو مطرح می کنه و می گه ما ماشین فهمیدن هستیم.یعنی ما وقتی به دنیا می آییم ،یک چیزهایی رو می فهمیم.من فاصله رو تشخیص می دم،با استفاده از تجربه این فاصله رو تشخیص نمی دم.من وزن رو تشخیص می دم،من بلندی و کوتاهی رو تشخیص می دم؛می گه اینا ابزاره.می گه این ابزار رو اگه بیاییم تجارب رو هم بریزیم روش و توسعه بدیم اون وقت آگاهی ما کامل خواهد شد. بنابراین ما به سهولت می تونیم فکر کنیم که آدم ها ماشین هایی هستند که این آگاهی نرم افزار اونهاست،که پیش از تولد این نرم افزار آگاهی روشون نصب شده و با کمک اون می فهمند و جایگاه مهمی که کانت به تخیل می ده. این در فلسفه ی اخیر اسلامی بسیار در موردش بحث می شه.اینکه انسان همه ی تجارب رو از بیرون می گیره ولی از طریق تخیل هست که می تونه کانسپت ها و مفاهیم رو بسازه. یعنی چی؟ مثه اون حرفی که خیلی ها دیگه می زنن،شما با درک تجارب بیرونی در مورد دوایر، می تونین به مفهوم دایره پی ببرین؟ نه! چند تاتون تو محیط دایره دیدین؟ اولا هیچ دایره ای در طبیعت نیست! دوما اون چیزهایی که می بینین شاید دایره نباشه،بیضی باشه! دایره یعنی یک مرکزی با مختصات صفر و سفر که یک محیط با شعاع مشخص داشته باشه.که ارتفاع هم نداشته باشه.ولی ما تو ذهنمون این مفاهیم رو می سازیم. شما تعریفتون از نقطه چیه؟ یک چیزی هست فاقد طول و عرض و ارتفاع،ولی هیچ نقطه ی بیرونی وجود نداره. کم کم صحبت در مورد آگاهی به این سمت رفت،ما داریم از روز اولی که تازه خودمون رو درک کردیم،بعد جهان پیرامون رو شبیه خودمون درک کردیم،بعد رسیدیم به اسطوره ها و درمورد آگاهی های جمعی و چیزهای دیگه فکرکردیم رسیدیم به چی؟آگاهی دینی و تازه داریم می رسیم به آگاهی انسانی.به اینکه انسان چگونه فکر می کند.باورتون می شه که این فکر کردن 2000 تا 5000 سال طول کشیده؟ بعد ها در مورد آگاهی و ناخودآگاهی صحبت می کنیم. 10 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 تیر، ۱۳۹۲ درود دوستان خوبم.سعی می کنم این تاپیک رو با وجود مشکلات پیش رو ادامه بدم.حیف هست که حالا که زمان دارم بابت این مشکل تاپیک رو جلو نبرم،از دوستانی که تو این مدت لطف کردن به من و درخواست ادامه کارم رو داشتم ممنونم.مباحث رو ادامه می دم. . . . قرن هفدهم تا اواخر نوزدهم آگاهي و خودآگاهي consciousness یعنی آگاهی ،یک کلمه ی دیگر اینجا به وجود می آد در مقابل این به نام Unconscious یعنی ناخودآگاهی. خوب؛بزارین یک چیزی رو باهم بررسی کنیم؛ممکن هست از این در بریم بیرون بگیم فلانی آدم خوبی به نظر می آد ولی نمی دونم چرا تحمل ریختش رو ندارم! براتون اتفاق نیافتاده تا حالا؟!ناخودآگاه از قیافه ای یک نفر خوشتون نیاد؟!ناخودآگاه از حرکات یکی خوشتون نیاد؟!چرا؟! اگه عقلِ سرجاشه،نباید از یکی خوشمون نیاد که!اینجا بحث خیلی مهمی مطرح می شه،اینکه آیا ما فقط جسم هستیم و روح؟ برگردیم به باورهای قدیمی،تو اشعار حافظ و چیزهای دیگه داریم می بینیم که ما یک جسمیم،که این جسمه هم خودش یک قفسی هست که روح ما توش گیر افتاده،روحمون هم به خداوند تعلق داره؛روح مطلقا هدیه ایست الهی.خوب یک وقت تا حالا فکر نکردین با این تئوری،چه جوری یکی دزد می شه؟!این روح الهی قرار هست چی کار بکنه؟ جسممون که قاعدتا نمی ره که،تفکرمون این رو به وجود می آره.چه جوری از یکی بدمون می آد؟اگه واقعا روح الهی داریم و خداوند زیبایی رو در تمامی موجوداتش قرار داده،پس ما چه جوری ممکن هست از یکی بدمون بیاد؟!این چالش خیلی بزرگی بود درقرن های 18 و 19.تبیین حالات روانی که به نظر ربطی به آگاهی نداره.بنابراین یک واژه ی جدیدی به وجود آمد،ناخودآگاه. گفتن آقا! به جز روح که در وجود ماست،ما بخشی رو داریم به اسم روان،این روان چیه؟ همونی که در روانشناسی مدرن در موردش حرف می زنیم؛وقتی شما دارین میرین پیش یک روانپزشک،روحتون رو درمان نمی کنه،نمی رین بگین آقا روحم مشکل داره،میرین تا مشکلات روانی تون رو درست کنه.چی اتفاقی این میون می افته؟این روانِ ظاهرا آگاهیه دیگه،مالِ ماست،پس این تیکه ی ناخودآگاهش از کجا می آد؟چی می شه که ما یکسری اعمالی رو از خودمون نشون می دیم که تحت اختیار خودمون نیست؟!یک کاری هایی می کنیم که خودمون تو خودمون می مونیم که چه کاری بود که کردیم؟! تازگی ها توجه کردین که مد روشنفکری هم شده تا یکی یک قتلی رو انجام می ده،اول دفعه برمی دارن می برنش پزشک قانونی ببینن حالش خوبه یا نه! اگه ثابت بشه دیوونه هست اعدامش نمی کنن! یعنی چی آقا؟!خودش کشته!می گن نه آقا،تحت تاثیر ارادی نبوده! یعنی ما می پذیریم که چیزی در وجود ما هست که از ما مطلقا جداست،ممکن هست اون کاری انجام بده که ما بابتش مجرم نمی شیم.این کشف بسیار بزرگی در وجود ما بود.ما بخضی از آگاهی مون از جایی می آد که نه روح هست،نه جسم.پس از کجا می آد؟ این بحثی بود که فروید و دیگران تونستن بهش جواب بدن.انباشته های ذهنی ما! یعنی ما یک تیکه ی الهی داریم،یک تیکه خودمونیم!،ولی سیر زندگی ما درون خودش تجارب مختلف ما رو انباشته می کنه،انباشته می کنه و انباشته می کنه! شما شاید دیگه هیچ وقت این تجارب رو به یاد نیارین ولی معناش این نیست که تاثیرش بر آگاهی ما باقی نمونده. شده یک وقتایی نشستین توی یک حالتی بعد یک دفعه یک اتفاقی یادتون می آد از یک زمان بینهایت عجیب و غریب.شده یدگه،مثلا یک خاطره ای یادتون بیاد.مطمئن باشین که یک محرکی که پیرامون شما هست که به نوعی ناگهان شما رو تحریک می کنه که اون قطعه ی انباشته شده در حافظه دوباره زنده بشه و دوباره دیده بشه.همون قطعه می تونه شما رو وادار کنه که قتلی انجام بدین! و این بستگی به این داره که انسان ها خودشون چه مقدار به ناخودآگاهشون میدون بدن که وسعت پیدا کنه.بنابراین یک بحث بسیار بزرگی شروع شد در مورد خودآگاهی و ناخودآگاهی. خوب ما کجا به وجود این ناخودآگاه پی می بریم؟ این ناخودآگاه کجا دیده می شه؟ جایی که جاشه!یعنی رویاها. بزرگترین شواهد برای ناخودآگاهی،رویاهاست.شما متوجه شدین که زمانی که خواب می بینید،یک فرآیند عقلانی دومی ظاهر می شه که تحت تاثیر آگاهی شما نیست.بلکه تحت تاثیر ناخودآگاه شماست و شما اونجا مجموعه ای از اندیشه ها رو پیدا می کنین.که حالا طولانی می شه که بخواهیم در مورد نسبت این دوتا حرف بزنیم. در ادامه در مورد مراتب اون واینکه چگونه بشر به ساده سازی مفاهیم این بحث پرداخت نگاهی گذرا می کنیم. 13 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۹۲ قرن بيستم پيوند با علوم انساني کاهش توجه به مقوله آگاهی کم کم بشر در طی قرن بیستم ،همینجور که جلو می اومد، سعی کرد اعقاید ساده تری رو برای آگاهی پیدا کنه.شاید آگاهی اندیشیدن باشه. خیلی ساده.شما الان چند نفرتون آگاهی به علم ساعت سازی دارین؟ بهش فکر نکردین تا حالا،اگه فکر کرده بودین می رفتین در موردش می خوندین و یاد می گرفتین. شاید اصلا آگاهی همین باشه؛آگاهی چیزی باشه مرتبط با آموزه هایی که ما در معرضشون قرار می گیریم.خوب،بعضی از ما یکسری آگاهی هایی داریم و یکسری دیگه یکسری آگاهی هایی رو نداریم.الان اگه من رفته بوده حوزه،یکسری علوم در مورد باطن و نفسانیات و چیزهای مرتبط داشتم.پس این کم کم سعی می شد که بیاد و یک سری از تئوری ها رو پایه بزاره. آیا ممکن هست که ما مایتوری داشته باشیم؟ یک ابزار ذهنی برای اندیشیدن؟ بعضی هامون مغز ریاضی نداریم! بعضی هامون از انشا متنفریم! شاید این تاثیرات وجود داشته باشه. ممکنه یک رابطه ی هِرمُنوتیک با ما داشته باشه.طبعا یک آدمی که فلج هست و نمی تونه حرکت کنه ،هیچ درکی از بعضی ورزش ها نداره،همون طور که یک بچه هیچ درکی از چیزهایی خیلی بزرگ رو نداره. بنابراین کم کم شروع شد ،در مورد ساختار مختلف آگاهی حرف زدن و اینکه آگاهی در مورد درک و چیزهای دیگه ست. ولی تو قرن بیستم یک اتفاق اولیه ی خیلی مهم افتاد که آگاهی رو به دو تا علم پیوند زد. اولینش پیوند با علوم انسانی بود.اگه یادتون باشه،قبل از دکارت می گفتن همه چیز بیرون از ماست؛دکارت اومد گفت همه چیز درون ماست. حالا بیاین یک چیزی رو بررسی کنیم.فرقی می کنه این موبایلی که الان تو دسته منه،بیرون ما باشه یا درون ما؟! اینکه مشکلی نیست. در قرن بیستم به اینجا رسیدن که اصلا مشکل جای دیگه ست! مشکل اینه که ما با هم حرف می زنیم.اگه ما خودمون تک و تنها بودیم،هیچ مشکل ادارکی پیدا نمی کردیم.مشکل سر اینه که ما می خواهیم با هم حرف بزنیم و اونجا چون ارتباط بین مغزهاست،ما به مشکلات ادراکی بر می خوریم. بنابراین اینا طرح یک ایده رو دادن که آقا! این مسئله ی درون و برون رو بیاین ول کنین؛اصلا همه چیز در زبانه! ما دهنمون رو ببندیم،اساسا مشکلات ادارکی پیدا نمی کنم! الان ما دو نفر بیایم در مورد درخت حرف بزنیم،یکیمون بگه درخت بیرون من،یکی بگه درخت درون من.بعد یک انگلیسی بیاد رد بشه ما رو فقط با تعجب نگاه می کنه! چرا؟! چون اصلا نمی فهمه اون درختی که شما دارین می گین همون tree خودشه،در حالی که اگه درخت درونش باشه یا بیرونش باشه باید اونم بفهمه دیگه!ولی چون زبانش یکی نیست،متوجه نمی شه. به خاطره همینکه فیلسوفای امروز دیگه هیچکدومشون نمی رن بالای منبر فلسفه درباره ی وجود حرف بزنن، فیلسوفای امروز مثه ژاک دریدا درباره ی زبان و گفتار و گفتمان و نشانه در زبان و اینا حرف می زنن.اساسا مسئله فلسفه ی امروز مسئله ی زبان هست.عقیده دارند که ما اگه زبان رو بشناسیم به مسائل فلسفه پی خواهیم برد. کم کم این مسئله باعث شد کلمه ی آگاهی فراموش بشه. تو نیمه ی قرن بیستم زیاد کلمه ی consciousness شنیده نمی شه. در ادامه در مورد حوزه ی دوم آگاهی بعد از علوم انسانی صحبت می کنیم،یعنی روانشاسی شناختی. 12 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 تیر، ۱۳۹۲ ابتداي قرن بيستم روانشناسی شناختی در ادامه ی ورود علوم جدید،علومی وارد شدند که دیگه حرف های فلسفی هم نمی زدند.کی از اون ها روانشناسی شناختی بود. روانشناسی شناختی راجب این بحث می کرد که انسان ها چگونه می تونن درکی از بیرون به دست بیارن؟ تئوری شون هم بر روی همون تئوری کانت بنا شده بود.شما همتون کتاب رنگ ایتن رو دیدن دیگه! دقت نکردین که ایتن به رنگ چقدر ماشینی نگاه می کنه؟ اگر سبز گذاشتی،نیم قرمز بزار اون سمت به تعادل می رسه! اگه بنفش گذاشتی، 9 برابر که زرد بزاری به تعادل بصری می رسه. اینا کاملا اومدن شروع کردن آگاهی بشر رو تقسیم کرد به عناصر روانشناسانه.هر مطلبی که می گم لینکش کنین به هر چیزی که قبل از این گفتم. از زمانی که انسان فکر می کرد جهان در پیوند با جهان و اسطوره ست تا زمانی که خودش رو به شکل ماشینی مقیاس و اندازه می گیره حساب می کنه،مثه یک گرم بنفش مساوی ست با 9 گرم زرد! یک علم دیگه،روانشناسی رفتاری بود.علمی که می گفت هر کاری که می کنین،ناشی از رفتارهایی که انجام می دین. مثالش این سگ مشهوره هست! سگی که بزاقش رو اندازه گیری می کردن بعد یک زنگی نواخته می شد و بعد به این سگ غذا داده می شد،بعد از یک مدتی زنگ نواخته می شد ولی بهش غذایی داده نمی شد،ولی اون تا صدای زنگ رو می شنید بزاقش ترشح می کرد و آماده می شد برای غذا خوردن. این که ذهن ما یک چیز مطلقا شرطیه.شما هنوزم تو تئوری های آموزش و پرورش دارین که،به یک بچه ای که می خواهین که بازدهی ش تو درس خوندن بیشتر بشه،بهش هدیه بدین.میگن حتی اگه کاری هم انجام نداد بهش هدیه بدین! برای اینکه اون شرطی که براش پیش اومده بهم نخوره. پس ببینین ما به شکل یک موجودی که حتی پیچ هم داره که تنظیمش کنیم دراومدیم.کمی از اون روح الهی خودمون رو کشیدیم پایین و تنزل کردیم به چهار تا استخون! درباره ی آگاهی در زبان هم بهتون گفتم که عده ای اومدن گفتن که ما یک نرم افزار زبانی داریم. این زبان و نرم افزار زبان هم خیلی مسئله ی مهمی هست ها! ببینین افلاطون،یک تئوری داره که می گه زیبایی؛در یک جایی وجود داره.یعنی عقیده داره که زیبایی در یک عالم بالایی وجود داره و هر چی ما ترسیم می کنیم رونوشتی از اون زیبایی هست.آخرین تحقیقات زبان شناسی نشون می ده که این ایده ی افلاطون به خاطره این نقص در زبان یونانی هست.یونانی ها کلمه ی زیبایی ندارن! می خوان هر بار بگن زیبایی،می گن زیبا بودگی! یعنی به معنای صفتی که ما داریم اونا اصلا زیبایی ندارن! می گن همین کلمه ی بودگی که بوده؛تو ذهن آدما رسوخ کرده که اگر بوده! پس باید یک جایی بوده باشه! پس به دنبال جا براش می گردن. یا بعضی ها عقیده دارن که هندی ها چون کلمه ی آفرینش رو نداشتن و فقط کلمه ی زایش رو داشتن در زبان اولیه شون به خدایان ماده و نر و بچه هاشون و زایش خدا از هم دیگه اعتقاد پیدا کردن.در صورتی که ایرانی ها چون کلمه ی آفرینش رو داشتن هیچ وقت نیازی به اون پیدا نکردن.یعنی مرزهای زبان شما می تونه حدود اندیشه ی شما رو مشخص کنه. 12 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۹۲ دهه هشتاد و نود رجعت فلسفي و علمي به آگاهي 1.آگاهي خلاقه دهه ی هشتاد و نود دوباره کلمه ی آگاهی باب می شه.شما تو لحظه ی اولی که من کلمه ی آگاهی رو گفتم،شاید به نظرتون کلمه ی عجیبی اومد! پیش خودتون گفتین این چی هست که در موردش حرف می زنیم؟! اما امروزه تو محافل فلسفی و سیاسی و جاهای دیگه به جملاتی اینگونه بر می خورین که می گن مثلا:تراز آگاهی شون از این بیشتر نمی شه! الان ما آگاهی رو به صورت یک اسم خاص می شناسیم.مثل موقعی که می گیم تراز آگاهی این دوره از تراز آگاهی فلان دوره کمتر بوده یعنی کلمه ی آگاهی رو به شکل اسم خاص استفاده کردیم. به مرور چند تا آگاهی جدید کشف شد.از این به بعد علمی در مورد آگاهی بحث می شه. یکی آگاهی خلاقه هست.دهه ی 80 و 90 با درک مفهوم خلاقیت همراه بود و اینکه بعضی ها واجد آگاهی خلاقه هستند. خوب نتیجه اش تو جامعه های ما چیه؟! شما دقت نکردین که از سال 2000 محبوب ترین شوهای تلوزیونی آمریکا،چند تا شو هستن. یکی america's got talent ، american idol و یک برنامه رقص و... جامعه دنبال خلاقیت می گرده.دنبال این بوده که آگاهی های خلاقانه کجاست. 2.آگاهي شرايط دهه ی 80 و 90 مصادف بود با آگاهی شرایط.شما ببینید،برگردید به باورهای اسلامی ما. به شما اجازه می ده این باورها که مقابل ظلم بیاستید؟ می گه که در مقابل ظلم باید ایستاد و نباید تحملش کرد. تو آموزه های مسیحی هم همینه. ولی امروزه چی؟ می رین خونتون،یارو رو تو خیابون می زدن،خوب چی کار کردی؟ دیدم خیلی قُل چماقن دَر رفتم!:th_running1: ما الان دیگه در این دوره به آگاهی شرایط عادت کردیم،اگه کسی یک کاری کنه،من می گم چرا اصلا این کار رو انجام می دی؟اصلا شرایطت مهیا هست؟ یعنی ما الان قبول داریم که آگاهی یک چیزی نیست که خیلی کلی باشه و در مورد عقید و آیین ها و .. باشه،بلکه آگاهی یک امری نسبی هست که در هر جایی معنای خودش رو پیدا می کنه. شما امروز از در می آیین تو احساس می کنین که اگه راستش رو بگین خوبه! فردا می آیین از در تو،می گین دروغ بگم از شرش خلاص شم! جوونای امروز احساس می کنن که در شرایط قدیمی ها نیستن. شرایط عوض شده.همون طور که ما احساس می کنیم که گذشت زمانی وجود داره و چیزی دگرگون می شه در واقع همین مهمترین ویژگی هست. 3.آگاهي به مثابه يك كليت جامع در انتهای این دوره آگاهی به مثابه یک کلیت جامع دوباره برگشته.شما برخورد کردین با این عرفان های جدیدی که رشد می کنن،شما پیش خودتون فکر نکردین بشر این همه تو دوره ی مدرنیته فسفر سوزونده،اینقد رشد پیدا کرده و اینقد به لحاظ عقلی پیشرفت کرده؛دوباره برگشته چه جوری این چیزای اینجوری رو می بینه و می پذیره؟! این به دلیل همون نیاز ما به آگاهی قدیم هست. ببینین آگاهی جدید مثه آبی هست که از شیر آب سرد کن می خوریم.آگاهی مدرن رو می گم،مثه H2O هست. ولی آگاهی قدیم مثه آبی هست که از کاسه ی سقا خونه می خوریم،یعنی هم آب هست،هم دین و ایمون هست،هم داستانه و هم باهاش یک ذکری هم میگیم. آگاهی مدرن هیچ وقت توان پیدا نکرد،(تو جلسات بعدی راجب این حرف می زنیم) که به زندگی معنا بده. این رو حتما یادتون باشه،چون خودش فاقد هر معنایی هست. یعنی شما فکر کنین که یک طایفه ای تو ایران بودن،به اسم فراموشان.این فراموشان برای خودشون یک اصلی داشتن که طرد می کردن کسی رو که به امر الهی ایراد بگیرن. یعنی هر تعجبی از یک عمل الهی یا نفی اون کافی بود که از دین خارج شن.مثلا بارونمی اومدفطرف با تعجب بپرسه:ععع بارون اومد؟!، همین کافی بود که از دین خارج شه! می گن مگه شکی داشتی تو این اتفاق؟! باور اون تیپی رو با باور یکی مثه این که یکسی که صبح از خواب بلند شده که تو رادیوش اخبار می گه بارون ممکن هست بیاد،ممکن هستم نیاد! یعنی تو این دومی هیچ گونه چیز ارزشی وجود نداره. تمام این برگشت آگاهی به صورت یک کل جامع نیاز انسان امروز بوده به معنا .چیزی که در آگاهی قدیم وجود داره. حالا این معانی رو می تونین خودتون بسازین،یا اینکه می تونین معنایی رو دنبال کنین. 11 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 مرداد، ۱۳۹۲ بیایین یک جمع بندی کلی از آگاهی داشته باشم. از این به بعد یادتون باشه،هر جا کلمه ی آگاهی رو شنیدین (توصیه می کنم هر موقع زمان داشتین،کتاب های خوبی در مورد آگاهی هست حتی به فارسی.به انگلیسی تو اینترنت هم در مورد consciousness بنویسین وجود داره.)این نکات رو داشته باشین که: آگاهي به مثابه يك واژه انتزاعي الف:يك كيفيت دروني و مشخص كننده يك موقعيت عقلي ب:موقعيت هستيشناسانه يكنفر نسبت به جهان در حالت كلي شماها تا سی - چهل سال پیش اگر تو جهان راه می رفتین،جهان تقسیم می شد به ملت های عقب مونده و پیشرفته؛مگه غیر از این بود؟ اروپا پیشرفته بود و ما عقب مونده بودیم و هممون می دویدیم که به اروپا برسیم.در اون زمان هم موقعی که از آگاهی حرف می زدن،آگاهی اروپایی محور بود.اونا آگاه تر ما ناآگاه تر،اما به مرور تو دوره ی اخیر این معناها عوض شد. الان به این باور نداریم که کشوری مثه کشور ما به لحاظ تکنولوژیکی عقبه.یا کشورهایی مثل کشورهای جنوب شرقی آسیا اینا هقب افتاده ترند.اگه پیشرفت غرب اینکه منجر به مشکلات زیست محیطی اون تمدن شده که اسمش رو پیشرفت نمی زارن! امروزه ما به این باور داریم که جهان تشکیل شده از یک چهل تکه ی بزرگی از آگاهی های مختلف که کنار هم زندگی می کنن و اتفاقا قرار هم نیست که شبیه هم باشند؛شما فکر کنین مثلا تمام دنیا می رفتن هواخواه لوکربوزیه می شدن یا شما از اینجا پا می شدین می رفتین ترکیه می دیدن که زمین رو صاف کردن چهار تا آسمون خراش ساختن بعد م رفتیم یک جا دیگه بازم همون چهار تا آسمون خراش.خوب این دنیایی که شبیه هم باشه چه ارزشی داره؟ جهان تمام ارزشش به تفاوت هایی که داره. توی زندگی مون هم همینجوری هست.الان ما دیگه باور نداریم که یک نفر که مثلا اتم خونده خیلی پیشرفته ست و آگاه تره و اونیکی که چیز دیگه می خونه کم آگاه تر! یکسری از آگاهی ها هستن که کنار همن.حتی دیگه به زمان هم اعتقادی نداریم؛اعتقاد داریم آدم های مختلف در زمان های مختلف سیر می کنند.تاحالا شدین کنار یک نفر بشنین بگین:ااااا این تو هپروت سیر می کنه؟! اصلا معلوم نیست کجاست؟! این واقعیت داره که ما در زمان های موازی زندگی نمی کنیم،ما هرکدوممون یک زمان درونی واسه خودمون داریم و اون وابسته به آگاهی ماست. ببینین تمام این چیرا داره دگرگون می شه، عقب افتاده و جلو افتاده و از این دست معانی دیگه معنایی ندارن. خوب تا حالا هر چی که گفتیم رو می شه اینجوری دسته بندی کرد که: آگاهي و تراز آگاهي اسطوره بخشي از تراز آگاه بشري است. درك مفاهيم اسطوره بنا به تراز آگاهي بشر متغير خواهد شد تحلیل ادراکی تحلیل روانشناختی تحلیل ساختارگرا تحلیل آگاهی ما تا به امروز در مور آگاهی حرف زدیم.می خواستیم معناش رو بفهمیم.در حقیقت با این کار می خواستیم موضوع اصلی درسمون رو مشخص کنیم. می خواستیم ببینم که اندیشه ی اسلامی کجای این قرار می گیره؟ ببینین پس یادتون باشه که اندیشه ی اسلامی بخشی از اندیشه ی کلی بشر هست و این اندیشه های نه ارجحیتی بر هم دیگه دارند و نه کوچیکی نسبت به همدیگه دارند.تمام تلاشی موازی بشر برای شکل دادن به مبانی زندگی ش هست.منتها اندیشه های اسلامی همشون پیشا دکاتری هستن.یعنی هیچ باوری به سوژه یاانسان به عنوان مظهر ادراک نخواهند داشت؛اینو یادتون باشه. از نظر دین اسلام که بعدا براتون صحبت خواهیم کرد همه چیز عینیت محض در دین هست.بعد ما دیدم که آگاهی بشر رو که از یک چیز موهومی در آغاز شروع شده،پی گرفتیم تا آگاهی علمی امروز و بعد دیدم که آگاهی امروز رو هم واجد ارزش ندونستیم نسبت به اون.همیشه یادتون باشه که؛امروزه دیگه باور نداریم که چیزی به عنوان بدوی یا مدرن وجود داره.باور نداریم که انسان هایی که تو فلان قبیله تو آفریقا زندگی می کنن از ما پایین تر هستن،بلکه باور داریم که افق ها و زمان های مختلفی در جهان وجود داره و تمام سعیمون رو می کنیم که این افق ها و زمان ها رو حفظ بکنیم. در ادامه در مورد علم و حکمت حرف می زنیم،یعنی می خواهیم تفاوت علم به معنای مدرن رو با حکمت و معرفت به معنای قدیمش بررسی کنیم.ببینیم که اساسا آدمایی که تمدن بزرگ اسلامی رو آفریدن توی چه دنیای فکری دست و پا می زدن و اون دنیای فکرشون چه جوری بود.بعدش وارد ایران کهن می شیم،چون وقتی از حکمت اسلامی حرف می زنیم،به ویژه حکمت ایرانی اون بدون درک اونچیزی که در ایران کهن گذشت ممکن نیست.چون اون آموزه هاست که بعد تطبیق داده می شه. 8 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۹۲ تراز آگاهی: دانش (Science)، بینش (Knowledge) ما تو جلسات گذشته مون اگه یادتون باشه؛بحث مون رو با تاریخ آگاهی شروع کردیم.بعد تو اون جلسات به این پرداختیم که چگونه آگاهی بشر در طی دوره های گوناگون تغییر کرده و چگونه با این تغییر آگاهی اومده و اندیشه های مختلی رو به وجود آورده.در حقیقت تمامی سیر تغییراتی که ما در جهان می بینیم،یعنی سیر تغییرات هنر و معماری و دانش و ...برمی گرده به همین تغییرات آگاهی. یعنی شما نگاه کنین بشر 2000 سال روی این زمین زندگی کرده،ظاهرا خیلی هم شواهدی نداریم که این زندگی و ذهنیت بشر در طی این دوره ها خیلی دگرگون شده باشه.یعنی شما اگه زندگی بشر رو ببینین و نمی تونین بگین که بشر امروز از بشر دیروز پیشرفته تر هست! یا قدرت ذهنی بالاتری داشته ؛کما اینکه ما تو دوره ی معاصر حتی یک آدم مثه مولانا نداریم و یک آدم مثه حافظ نداریم.با اون همه پیشینه ی شعری مون الان کارمون به جایی رسیده که ساسی مانکن برامون شعر بخونه! معناش این نیست که ما قوای ذهنی بالاتری داریم یا پایین تر؛ولی چرا بشر تو یک دوره های از زندگیش به یکسری از کارها دست نزده؟ شما فکر کنین که بشر دوهزار سال رو زمین راه رفته به فکرش نرسیده که برای خودش اتومبیل اختراع کنه ولی علم نجوم ایرانی و تقویم جلالی جز پیچیده ترین تقویم های ست که تا به امروز ابداع شده.رو زمین به دنبال این نبودن که مثلا نونوایی بسازن و نون تو فِر بپزن ولی دنبال این بودن که تو آسمان ها چه چیزی می گذره. این به واسطه ی این هست که در حقیقت جنسیت تفکر بشر از میانه های قرن 16 ام و 17 ام دگرگون می شه.که ما یک چیزی داریم به نام دانش قدیم که ما اینجا بهش می گیم بینش،بهش می گن حکمت،بهش می گن معرفت و معادلش می کنیم با (Knowledge) . اونجوری که امروز براتون توضیح می دیم که این بینش کهن یا حکمت کهن ،جنس متفاوتی داره از اون چیزی که ما امروزه سرو کار داریم باهاش یعنی مبتنی با علوم هست،یعنی مبتنی با تجربه ست و مبتنی با پیشرفت های علمی هست و اسمش دانش هست معادل واژه (Science) که بهش می گیم دانش ،بهش می گیم علم و بهش می گیم علم نوین. در حقیقت تغییر جنس تفکر ی فرآورده های مختلفی هم داشته.دانش کهن می تونسته فلسفه بیافرینه ،دانش کهن می تونسه هنرهای قدمی رو بیافرینه و دانش قدیم می تونسته معماری مثه معماری اسلامی رو بیافرینه اما دانش جدید توانایی هیچ کدوم از این کارها رو نداره،ولی می تونه کامپیوتر بسازه ،می تونه ماشین بسازه و می تونه هواپیما بسازه . اما مهمترین بحث ما در اینجا اینست که ما قبل از اینکه وارد بحث معماری اسلامی مون بشیم یا اصلا قبلش وارد بخش اساطیر ایرانمون بشیم که می خوایم راجب باورهای و اندیشه ها حرف بزنیم.که بعد ها این باورها و اندیشه ها میاد تاثیر می زاره بر هنر و هنرمند و مفاهیم اون و فرآورده های اون باید بیاییم ببینیم که چه تفاوتی بین این دو تا حوزه وجود داره. 5 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 شهریور، ۱۳۹۲ دانش نوين/ پژوهش دانشي / عرصه اثبات / موقت بودن دانش دانش نوین چیه؟ دانش نوین اون چیزی ست که ما امروزه به اون می گیم علم. من و شما هم باهاش سرو کار داریم.دانش نوین یک دانشی ست مبتنی بر پژوهش کردن. یک عرصه ای هست که در اون اثبات وجود داره و اثبات منطقی وجود داره و یک حوزه ی بسیار موقتی.به چه معنایی؟! ببینین شما تو دانش نوین،دانشمندایی که می ان کار می کنن،یکسری از مسائل رو به عنوان اینکه اینا مسائلی خارج از حوزه ی دانش هستن،به صورت مطلق می زارن کنار. از منظر اون ها دانش چیزی هست که فقط می شه رو پدید های تجربی اعمال کرد و در مورد اونها نتیجه گرفت.یعنی فرض کنین که کسی که در حوزه ی مخابرات کار می کنه،شما برین ازش سوال کنین که : امواج از کجا به وجود اومدن؟ می گه نمی دونم! اگه ازش بپریبن که ذات امواج چیه؟ می گه نمی دونم! اگه ازش بپرسین که دلایل آفرینش امواج چی بوده؟ بازم می گه نمی دونم! می گه اینا در حوزه ی دانش من نیست،جواب دادنش.میگه من می دونم که هر ماده ای به واسطه ی تبول خودش یکسری فرکانس هایی تولید می کنه ،ما به این فرکانس ها می گیم امواج ،این فرکانس ها قابل اندازه گیری هستن و بعد از یک مدتی میرا می شن و کا رمن این هست که این امواج رو از جایی به جای دیگر برسونم. تمام سعی من این هست که با صرف کمترین انرژی این تبادل فرکانسی انجام بگیره.موقعی که بهش بگیم چی کار می کنی؟می گه من سعی می کنم با یک مجموعه ای از فرمول های ریاضی بیام این پدیده ی انتقال امواج رو ثابت بکنم و موقعی هم که می خوام ثابتش بکنم برای من وضعیت های مختلف مهم نیست،من یک وضعیت جهان شممولی رو برای خودمون فرض گرفتیم،مثه همون زمان هایی که ما می رفتیم دبیرستان ،بهمون می گفتن که وقتی که می خواستیم مسائل ترمودینامیک رو حل بکنیم می اومدیم می گفتیم که آب در 100 درجه می جوشه .ولی آب که واقعا در 100 درجه نمی جوشه. آب در مدار 45 درجهی شمالی در فضار 76 میلی متر جیوه در یک شرایط خاصی در یک دمای خاصی می جوشه که ما به اون گفتین 100! برای انکه بیاییم بین اون و صفر که دمای یخ زدگی هست ،100 قسمت بکنیم که بگیم بقیه ی اجسام در چه دمایی می جوشن.یا میان در همین حوزه ی اثباتی کار می کنن،آدم های علمی مطلقا وابسته ان به اثبات هایی که فرمول ها یا تجارب براشون به وجود می آره و از سمت دیگه اگه از همین آدم بپرسین که تو چه جوری به حقیقت این موضوع دست پیدا می کنی،به شما می گه اصلا حقیقتی وجود نداره آقا! من یک چیزی رو ثابت می کنم،یک نفر بعد از من می آد یک چیزی رو بهتر ثابت می کنه یا یک چیز جدید تری رو به وجود می آره.دانش من از بین می ره و دانش اون آدم به جای من می شینه. به عنوان مثال انیشتن یکی از کارهای بسیار مهمی که انجام داد اثبات کرد که دانش نیوتنی (همون دانشی که ما خوندیم که هر عملی را عکس العملی ست مساوی و در خلاف جهت ان،هر کنشی نتیجه ی عملیست و ...)این تو حوزه ی فیریک واقعی معنا می ده ولی تو حوزه ی فیزیک کوانتووم و ذره ای که همه چی به جای محوری بودن ؛مدور و هسته ای هست این معنا پیدا نمی کنه،بنبراین فیزیک نیوتنی در حوزه ی مکانیکی کوانتومی شکست خورد و به جاش فیزیک انیشتنی قرار گرفت. بنابراین دانش هم هر لحظه ای که متولد می شه در همون لحظه هم منتظر شکست خوردن و از بین رفتنش هم باید باشه.یادتون باشه که راه دانش از ابطال چیزهای قبلی می گذره.یعنی اگه شما چیزهای قبلی رو ثابت بگیرین که نمی تونین باطلش کنین و از اونا برین جلوتر. در جلسه بعد در مورد نظام مند دین جهان از نگاه دانش می پردازیم. 6 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 31 شهریور، ۱۳۹۲ درك جهان به مثابه ساختار نظاممند یکی از ویژگی های دانش این هست که جهان را به مثابه یک کل نظاممند می بینه.این پیش فرضی هست که باید برای دانش بگیرین.شما الان به بیرون نگاه کنید،هوا خوبه؛فردا ممکنه هوا بد باشه.نمی دونم اصلا می تونین تشخیص بدین که فصل ها کی شروع می شه؟نه دیگه،ممکنه تا وسطای اردیبهشت سرد باشه یا اصلا معلوم نشه بهار کی شروع شد!ولی از نظر یک دانشمند اصلا همچین چیزایی نیست،اون چرخش زمین به دور خورشید رو یک مبنایی می گیره و یک تقسیماتی به وجود آورده به عنوان تقویم و این شده مبنایی برای چرخش جهان. این پدیده از قرن 16 و 17 شروع شد.یعنی زمانی که دانشمندا اومدن و تئوری تقدیر پیشین رو گذاشتن کنار.تا قرن 16 و 17 اروپا اسلام خیلی وضعش بهتره چون قبل از اون دانشمندان خیلی بزرگی داشت.اینا (اروپایی ها) یک طرحی داشتن به نام تقدیر الهی و طرح فیزیک ارسطویی.تو اون طرح تقدیر الهی هر چی که اتفاق می اقتاد،مقدر بود.می گفتن آقا چرا اینجوری شد؟! می گفتن خدا خواسته.دومیش،طرحی بود که ارسطو کشیده بود،چون اینا عقیده داشتن که ارسطو اولین مسیحی پیش از مسیحه! و فیزیک اون رو هم قبول داشتن و می گن هرچی ارسطو گفته درست بود! اصلا گالیله رو برده بودن دادگاه چون بر ضد ارسطو حرف زده بود! از قرن 16 و 17 این پدیده کنار گذاشته شد.یعنی گفتن باید بین ایمان و تعقل رابطه وجود داشته باشه؛ایمان باید عقلی باشه.بنابراین اومدن شروع کردن اثبات کردن توسط ذهن انسان رو به عنوان حوزه ی عقلانیت در نظر گرفتن.الان هم اگر ما چیزی که به ذهنمون عقلانی نیاد می گیم عقلانی نیست!تو اوج این قضیه که جهان رو یک پدیده نظام مند در نظر می گیره دو تا شخصیت هستن. یکیش نیوتن هست.نیوتن امد طرح جهانی رو داد به نام مکانیکال ورد با همون سه چهار تا قانون ساده اش.که هر عملی را عکس العملیست مساوی و خلاف جهت آن.این یعنی چی؟این یعنی یک قانونی در جهان که باهاش می شه هر چیزی رو توجیه کرد! شما هر اتفاقی که الان می افته می گین این نتیجه ی فلان عمل منه؛قبلا این کار رو کردم نتیجه اش الان این شد.اگر تصادفی رخ بده،پلیسی بیاد سر صحنه و همه بگن خدا خواسته اینجوری شده!بعد کی مقصره؟! در حالی که پلیس راهنمایی می گه یک عملی اتفاق افتاده که این نتیجه ش هست. از روی این پدیده ما پی به جهان نظام مند بردیم.یعنی از اون به بعد که ما جهان رو به عنوان یک موضوع مکانیکال مورد بررسی قرار می دیم و سعی می کنیم قوائدی که توش هست رو کشف کنیم.تمام دانشمندا سعی می کنن قوانین که در جهان هست رو کشف کنن.شما هیچ دانشمندی رو نمی بینید که بهش بگین خدا خواسته این گیاه اینجا رشد کنه و اون این دیلیل رو قبول کنه.البته و صدا البته او این دلیل رو انکار نمی کنه که مشعیت الهی وجود داره ولی می گه باید یک دونه ای به وسیله ی باد انتقال داده باشه اینجا و این دونه شرایطش فراهم باشه تا یک گیاه رشد کنه. و خود نیوتن بود که طرح خداوند به عنوان یک ساعت ساز الهی رو ارائه داد.گفت خداوند جهان رو اداره می کنه ولی نه از طریق اون مشیعتی که شما می کین.بلکه خداوند جهانی نظام مند ساخته که مثه یک ساعت اجزاش به هم پیوسته است و این نظام کلان با اراده ی خداوند حرکت می کنه. این پایه ی بسیار مهم علم جدید هست که بعدها به همه چیز دیگه کسیده شد.امروزه علم روانشناسی ما رو به مثابه یک کالبد مکانیکال می بینه که اگر برای شما یک ضایعه ای رخ بده می تونه منتج به یک بیماری روانی برای شما بشه.اگه پیش دکتر برین خیلی به چشم انسان بهمون نگاه نمی کنه! بیشتر موضوع کار هست.یکم وارسی می کنه مارو ببینه که ازمون پول درمیاد یا نه! اون موقع که شما بدن انسان رو نه به چشم کالبد الهی به مثابه یک ارگانیسمی که داره کار می کنه ببینینش.این مکانیزم می تونه مثه ماشین مختل بشه.بنابراین جهان رفت به سمت یک درک نظام مند. یک چیزی رو یادتون باشه؛یک اشتباهاتی رو در زمان معاصر انجام میدیم،فکر می کنیم بعضی از کسانی که تز می دن و فکر می کنن مثه مارکس که اومد در مورد کمونیسم حرف زد(مارکس گفت که دنیا از اولی که من بررسی کردم نزاع بین طبقه ی کارگر بوده که کار می کردن و طبقه ی بورژوای خوشبخت که از حاصل دست رنج اینها می خوردن! من طرح جهانی رو می ریزم که طبقه ی کارگر بیان بر خودشون حکومت کنن.)یادتون باشه اینا دانش نیست.اگه یکی می آد می گه به نظر من آرمان در آینده اینه،این دانش نیست.دانش این هست که در حال بشه ثابتش کرد.دانش با نظریه پردازی با طرح چیزهای کلان برای آینده با بسط ایده های ذهنی به بیرون کاملا مخالفه. یا یک چیزی اثبات پذیر هست یا نیست! الان تو مقاله های آی اس آی جدید ببینین از روش های معقول رئالیسم انتقادی هست.یعنی شما یک وضعیتی رو به شیوه ی رئالیستی(واقع گرایانه) بیاین به نقد بکشین.شما می تونین یک مقاله در مورد ایران بنویسین و بگین وضع اقتصادی مردمش بده و اینجوری خوب می شه؛این می شه رئالیسم انتقادی.ولی نمی تونین که یک مقاله بنویسین که کلا خوب است که ایران در آینده ای دور بیاد سر چاه های نفتش رو ببنده و مردمش از باد هوا تغذیه کنن! این می شه نظریه،رئالیسم انتقادی نیست.مارکس و دیگران هم که علمی جلوه می کنن بیشترشون از جنس همین ایده ها هستنن.50 تا 60 سال این ایده در شوروی سابق به آزمون گذاشته شد و دیدین که به واقعیت هیچ انطباقی نداشت. پس یادتون باشه کسی که دکترین می ده چه لوکوربوزیه باشه که کتاب به سوی معماری آینده رو می نویسه یا کتاب شهر درخشانش رو می نویسه چه مارکس باشه چه یک تئوریسین دینی باشه و...طرحی مبتنی بر پژوهش و استنتاج نتایج نیست داره یک چیزی رو می گه که از جنس علمی نیست.بنابراین علم چیزی ست که اثبات شده. در جلسه ی آینده در مورد تاثیر دانش بر تراز آگاهی صحبت می کنیم. 6 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۲ دانش و تأثير آن بر تراز آگاهي تأثير دانش بر تراز آگاهي/ عدم تأثير دانش جديد بر تراز آگاهي دانش فارغ از اینکه اثبات بشه،فارغ از اینکه اثبات نشه،نه در دوره های اخیر بلکه در دوره های قبلی روی اندیشه ی بشری تاثیر می گذاشت؛یعنی تو دوران قدیم مد بود که دانش،تبدیل بشه به چیزهای مقاله ای تو روزنامه ها و همه ازش لذت ببرن.چون همه فکر می کردن که این پیشرفت بشره! شماها ممکن هست که خیلی آدم های مسلمونی باشین و همونطور که در قرآن کریم اومده ما از نسل حضرت آدم و حوا به وجود اومدیم و این باور ما مسلمون هاست،ولی همین جوری که فکر می کنیم می گیم داروین هم گفته که شاید از نسل میمون باشیم!اینم ته ذهنمون هست،به عنوان یک چیزی که به آگاهی ما اضافه شده.بنابراین دانش می تونست تبدیل به آگاهی هم بشه. ببینید ما همه شنیدیم که داروین گفته انسان از نسل میمون هست.شما اصلا چند تا کتاب داروینی خونیدن که ببینین منشا این فکر از کجا می آد؟ولی تو زبون همه مون هست،اما دانش هرچه از سال های پیش به اینور اومده این وجهش کمتر شده،فکر کنم آخرین دانشمند شومنی که از زندگی ش لذت می برد انیشتن بود! که خیلی از عکساش منتشر شده با حالت های متفاوت!ولی مثلا مخترع اینترنت چند تا عکس ازش چاپ شده؟!مخترع موبایل رو چند تا عکس ازش دیدن؟آخرین کسی که این چهره رو حفظ کرد،استیو جابز بود.جابز خودش نمی خواست مردم این چهره رو ازش ساختند. بنابراین دانش می تونه تاثیر بزاره،دانش حتی تو دوره های قبل اسطوره هم ساخته!نیوتن اسطوره بوده،انیشتن اسطوره بوده.ولی کسی که در دوران حاضر داره نظریه انیشیتن رو داره نقض می کنه و یک نظریه جدید می ده و ایرانی هم هست رو نمی شناسه!پس دانش می تونه رو آگاهی تاثیر بزاره،می تونه تبدیل به عنصری بشه که ذهنیت افراد رو تغییر بده.اما دانش به خودی خود موضوعی هست در دست دانشمندا.برای همین هست که بر فرض من به شما می گم مقاله بخونین،می گم تو مجله های تخصصی بخونین. اما دانش جدید اونطور که گفتم اینطوری نیست. چرا دانش جدید مثه قدیم تاثیر گذار بر آگاهی نیست؟ دلیل مهمش این هست که ما داریم از دانش صنعتی،کم کم پا می زاریم به دانش فراصنعتی. یک مقاله ای پیتر آیزنمن داره تو کتاب نئو مدرن ها کجایند؟ .این کتاب به زبان فارسی هست.مقاله در این باب هست که آیزنمن می گه که من یک کارفرمایی داشتم که اومدم پیشم و گفت می خوام برام خونه ی معاصری بسازی،ولی مواظب باش نمی خوام این خونه ی معاصرم روش چیپ های مدار الکترونیکی باشه! می خوام بگردی یک سیمای معاصر برام پیدا کنی.شما یادتون باشه لوکوربوزیه وقتی که از خونه حرف می زد چی می گفت؟ خونه ماشین زندگی هست.برای لوکوربوزیه تصویر ماشین،عملکرد گرایی ماشین یک بعد فیزیکی داشت که از فیزیک به فیزیک قابل ترجمه بود.یعنی وقتی خونه ی ویلا ساووی رو که ساخت،رامپش رو از همه قوی تر کرد.گفت تو ماشین حرکت وجود داره و از منظر من رامپ خونه چون نمایش حرکت هست از همه مهمتره. اما شما اگه امروزه بخواهین از موبایل الهام بگیرن،از اینترنت الهام بگیرین و...چه چیزی در دستتون هست؟دانش داره به مرور اون وجه تصویریش رو که در دنیای قدیم بود یعنی ابداعات مکانیکی ترک می کنه،میره به سمت ابداعات نادیدنی الکترونیکی. اینترنت جسمیتی نداره که یک معمار جدید بیاد بگه من می خوام از اینترنت الهام بگیرم.مهندس ژنیتیک تصویری نداره برای الهام گرفتن،حتی زمانی که پیتر آیزنمن اون موسسه ژنتیکش رو ساخت که از دی ان ای الهام گرفت،همه مسخره اش کردن! گفتن این الهام نمی شه،این کپی کردن از یک تصویره! 5 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۲ بنابراین دانش داره به مرور سیمای کهنش رو از دست می ده.نمونه اش این یک نقاشی فوتوریستی هست،نقاشی فوتوریستی در ایتالیا به وجود اومده. توصیه می کن بیانیه ی فوتوریست ها رو بخونین.اینها می گن وقتی ما غرش ماشین ها و حرکت اون ها رو در این دوران می بینیم چرا باید نقاشی های ساکن از گل و بلبل بکشیم!ما باید نقاشی بکشیم که این حرکت رو نشون بده. یا این تصویر،مگه باهاوس قرار نبود که تصویری از صراحت ماشین باشه در دوره ی خودش؟ اما دانش جدید نمی تونه همچین تصویر هایی رو برای شما به وجود بیاره. این شده که شما می بینین در سال های اخیر دیگه بحث تشابه به دانش داره ترک می شه. ولی بحث های استعاره ای داره خیلی زیاد می شه.شما ساختمان هایی رو دارین الان می بینین که استعاراتی هستن از ارتباطات تکنولوژی،کا اف ای آیلند یا مرکزهای مدیا سنتری که تویو آیتو می سازه.ولی دیگه تشابهی وجود نداره. در جلسه ی بعد از بینش سخن می گوییم. 5 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اسفند، ۱۳۹۲ بينش/ عدم الزام به گزاره مصداقي / معيارسازي اما بینش چیست؟ برگردیم به اون مثال قدیمی.بارون برای چی می باره؟ 1.جبه های هوای سرد و گرم که ابرهای باردار هستند و دارای یون های متفاوت هستند بهم برخورد می کنند،صاعقه که ایجاد می شه محرک ریزش باران هست.این مورد کاملا اثبات شدنی ست. 2.ولی ایرانی های قدیم،اعتقاد داشتند یک ملکه ای وجود داره به نام آناهیتا که بر گُرده ی شیری سوار هست و الهه ی جنگ هست و دستش تازیانه ای داره و با اون می کوبه به ابرا و ابرها گریه شون می گیره و بارون می آد! خوب کدومش درست هست؟ هر دوتا.یعنی به همون میزان که این مسئله ی علمی اول برای ما امروز اثبات شده و واقعی می آئ،تو دنیای قدیم این مقبول بود که یک الهه ای امر می کنه و بارون می آد.ولی افق ها متفاوت هست. افق دانش به این ترتیب هست که:1.گزاره ی مصادقی اصلا در آن مطرح نیست.یعنی شما یک گزاره را از دانش قدیم نمی توانید پیدا کنید که ثابت شدنی باشه ولی معیار ساز هست.بزارین اینو واستون مثال بزنم.در دانش قدیم به ما گفتن دروغ نگیم.الان کسی می تونه به من بگه دروغ یعنی چی؟!مثلا الان یکی داداشش مرد بعد بهش زنگ بزنم و بهش نگن این اسمش دروغه؟!من وقتی دروغ می گم که جلوی یک خونریزی رو بگیرم،این دروغه؟! اینقد بحث حقیقت و دروغ پیچیده است،که نمی تونیم یک فرمول بدیم که اگر جمله ات این تیپی بود دروغه! و نمی تونیم برعکس بگیم حقیقته.ولی در ادیان کهن شما به وضوح می بینید که مرزی وجود داره.2.تعریف نمی ده و اثبات هم نمی کنه.فقط میاد و یک معیار می سازه. گفتار مصداقي/ تجويزي/ سنجشي یادتون هست که گفتم دانشمند دنیای جدید می گه من به این چیزا کاری ندارم ولی بینش قدیم دقیقا به این چیزها کار داشت! شچاعت!شجاعت چیه؟اصلا می تونین یک تعرف از شجاعت بدین؟ در یک اسطوره ی کهن شجاعت رو اینجوری تعریف می کنه که شجاعت یعنی در میدون جنگ بمونی تا با سپرت دفنت کنن! یک اسطوره ی دیگه می گه،دیوونگی که به خاطر اینکه سپر رو از دستت نگیرن جونت رو پاش بزاری.خوب سپر رو می ندازی فرار می کنی و تو بازار یک سپر دیگه می خری دیگه!زنده می مونی حداقل بعد می ری تو جنگ بعدی شرکت می کنی. ما تعاریف دقیق نداریم. شما فکر کنین که بشر سالیان سال فکر می کرده که زمین مسطحه!مصریان قدیم فکر می کردند که زمینشون به مانند یک حرف v هست.به دلیل محل زندگی شون فکر می کردند که زمین به شکل یک دره است.هیچکوم هم در پی اثبات این حرف بر نمی اومدن،چون اون حرف و باور قانعشون می کرد.بنابراین بیشتر از ثابت کردن برای یک چیزی معیار می ساختند.پس اثبات ندارن اما مصداق به وجود می آرن و چیزهایی رو تجویز می کنند و در نهایت معیارهایی واسه سنجش به دست می آد. خوب حالا سخاوت چیه؟ما الان تعریفی ثابتی از یک کار سخاوتمندانه نداریم ولی معیارش رو داریم.معیارش کیه؟حضرت علی (ع).چرا؟چون انگشترش یا همون خاتم امیرالمومنینی اش رو در نماز بخشید. خوب ببنید یک همچین معیار بزرگی وجود داره،ما تو هر چیزی همچین معیارهایی داریم.یا تو جنگ آوری رستم.در حقیقت ما تعریف نداریم،به جاش یک کسی رو داریم که این موضوع بر اون صدق می کنه و همیشه اون الگو خیلی بزرگ هست و به ما توصیه می شه که از اون تبعیت کنیم. شما کل دانش کهن رو نگاه کنید.یکی از بهترین منابع برای این قضیه داستان راستان هست.داستان راستانی که استاد مطهری جمع آوری کرد با رمان مدرن فرق می کرد.تو رمان شخصیت ها،شخصیت های خاکستری هستند. و دارای اشتباهاتی هستند.ولی تو داستان راستان همه اسوه هستن.همه نمودار شخصیت کامل هستند.وقتی دیدن که یک شخصیتی به حد کمال یک بعدی هست ،بدونین که مربوط به دنیای مدرن نیست.مربوط به همون دنیای کهن هست و همون معیار سنجش قرار می گیره. بینش آنچه که در دانش گفتیم رو نمی تونه بیافرینه ولی این مطالبی که در پیش ر گفتیم رو می آفرینه.یعنی هنر،که اساس حوزه ی زندگی ش حوزه ی بینش هست. شما در علم نمی تونید کانسپت بیافرینید،نمی تونید مفهوم بیافرینید،نمی تونید در مورد مهربانی حرف بزنید.اینها اصلا کانسپت های علمی نیستند.ولی تو بینش اینها وجود دارند.تمام ادیان در مورد مهر،عطوفت و ...حرف می زنند. در جلسه بعد مبحث بینش رو بیشتر می شکافیم 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده