surgun 729 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اردیبهشت، ۱۳۹۰ در اضطراب دستهای پر آرامش دستان خالی نيست خاموشی ويرانه ها زيباست اين را زنی در آبها می خواند در آبهای سبز تابستان گوئی که در ويرانه ها می زيست. - فروغ فرخزاد 3 لینک به دیدگاه
ali6668 1159 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 اردیبهشت، ۱۳۹۰ تو را من چشم در راهم شباهنگام در آن هنگام که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام 3 لینک به دیدگاه
farzaneh.y 2170 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 اردیبهشت، ۱۳۹۰ من اينجا ريشه در خاكم من اينجا عاشق اين خاك اگر آلوده يا پاكم من اينجا تا نفس باقيست مي مانم من از اينجا چه مي خواهم نمي دانم اميد روشني گر در اين تيره گي ها نيست من اينجا باز در اين دشت خشك تشنه ميرانم من اينجا روزي آخر از دل اين خاك گل بر مي افشانم من اينجا روزي آخر از ستيق كوه چون خورشيد سرود فتح مي خوانم.... 4 لینک به دیدگاه
ali6668 1159 اشتراک گذاری ارسال شده در 30 اردیبهشت، ۱۳۹۰ میدانم این روزها عقربه هایت پر از دقایقیست که تا خاطره ام در باغچه ی خاطره ات گل میکند هوس هرس کردن میکنی و هربار به بهانه ای ریشه ی دلتنگی هایت را خشک وبغض هایت را یکی یکی مغلوب تابرابر رشد گلها پیروز شده باشی 6 لینک به دیدگاه
AFARIN 7196 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 خرداد، ۱۳۹۰ يك پنجره براي ديدن يك پنجره براي شنيدن يك پنجره كه مثل حلقه چاهي در انتهاي خود به قلب زمين ميرسد و باز ميشود به سوي وسعت اين مهرباني مكرر آبي رنگ يك پنجره كه دستهاي كوچك تنهايي را از بخشش شبانه عطر ستاره هاي كريم سرشار ميكند و ميشود از آنجا خورشيد را به غربت گلهاي شمعداني مهمان كرد يك پنجره براي من كافي ست... 5 لینک به دیدگاه
نیمه ماه 2908 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 خرداد، ۱۳۹۰ تا به کی باید رفت از دیاری به دیار دیگر نتوانم ، نتوانم جستن هر زمان عشقی و یاری دیگر کاش ما آن دو پرستو بودیم که همه عمر سفر می کردیم 4 لینک به دیدگاه
*Polaris* 19606 اشتراک گذاری ارسال شده در 10 تیر، ۱۳۹۰ من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم حرفی از جنس زمان نشنیدم هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت من به اندازه یک ابر دلم می گیرد وقتی از پنجره می بینم حوری دختر بالغ همسایه پای کمیاب ترین نارون روی زمین فقه می خواند ... 2 لینک به دیدگاه
Mitra 1723 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 تیر، ۱۳۹۰ دو كبوتر در اوج، بال در بال گذر می كردند دو صنوبر در باغ، سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند . مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور رو نهادند به دروازه نور ... 2 لینک به دیدگاه
real 1797 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ روشنی جهانی منم،من من،فسانه،دل عاشقانم گر بود جسم وجانی منم،من من گل عشقم و زاده اشک... 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 تیر، ۱۳۹۰ کاش میشد اشک را تهدید کرد فرصت لبخند را تمدید کرد کاش میشد از میان لحظه های لحظه ی دیدار را نزدیک کرد 2 لینک به دیدگاه
real 1797 اشتراک گذاری ارسال شده در 5 مرداد، ۱۳۹۰ در شب تيره ، ديوانه اي كاو دل به رنگي گريزان سپرده در دره ي سرد و خلوت نشسته همچو ساقه ي گياهي فسرده مي كند داستاني غم آور در ميان بس آشفته مانده 3 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 28 مرداد، ۱۳۹۰ هرگز كسي اين گونه فجيع به كشتن خود برنخاست كه من به زندگي نشستم! و چشمانت راز آتش است و عشقت پيروزي آدمي ست هنگامي كه به جنگ تقدير مي شتابد شاملو 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۰ دلم گرفته است دلم گرفته است به ایوان میروم و انگشتانم را بر پوست کشیده ی شب میکشم چرلغ های رابطه تاریکند کسی مرا به افتاب معرفی نخواهد کرد کسی مرا به میهمانی گلها نخواهد برد پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست 2 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۰ تو خود ایا جست و جوی جزیره را از فراز کشتی کبوتری پرواز می دهی؟ یا به گونه ای دیگر؟ به راهی دیگر؟ - که در این دریا بار همه چیزی به صداقت از آب تا مهتاب گسترده است و نقره کدر فلس ماهیان در آب ماهی دیگریست در آسمانی باژ گونه -. 2 لینک به دیدگاه
*lotus* 20275 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 آذر، ۱۳۹۰ همه ی هستی من ایه ی تاریکیست که تو را در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد من در این ایه تو را اه کشیدم اه من در این ایه تو را با درخت و اب و اتش پیوند دادم فروغ* 2 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آذر، ۱۳۹۰ همه ی هستی من ایه ی تاریکیست که تو را در خود تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد بردمن در این ایه تو را اه کشیدم اه من در این ایه تو را با درخت و اب و اتش پیوند دادم فروغ* میتوان ساعات طولانی با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت خیره شد در دود یک سیگار خیره شد در شکل یک فنجان در گلی بیرنگ ، بر قالی در خطی موهوم ، بر دیوار میتوان با پنجه های خشک پرده را یکسو کشید و دید در میان کوچه باران تند میبارد کودکی با بادبادکهای رنگینش ایستاده زیر یک طاقی گاری فرسوده ای میدان خالی را با شتابی پرهیاهو ترک میگوید فروغ 1 لینک به دیدگاه
seyed mehdi hoseyni 27119 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آذر، ۱۳۹۰ زندگی رسم خوشایندی است . زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ، پرشی دارد اندازه ی عشق . زندگی چیزی نیست ، كه لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود. زندگی جذبه ی دستی است كه می چیند . زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است . زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره . زندگی تجربه ی شب پره در تاریكی است . زندگی حس غریبی است كه یك مرغ مهاجر دارد. زندگی سوت قطاری است كه در خواب پلی می پیچد. زندگی دیدن یك باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست . خبر رفتن موشك به فضا ، لمس تنهایی « ماه » ، فكر بوییدن گل در كره ای دیگر . لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 دی، ۱۳۹۰ زندگی رسم خوشایندی است . زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ ، پرشی دارد اندازه ی عشق . زندگی چیزی نیست ، كه لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود. زندگی جذبه ی دستی است كه می چیند . زندگی نوبر انجیر سیاه ، در دهان گس تابستان است . زندگی ، بعد درخت است به چشم حشره . زندگی تجربه ی شب پره در تاریكی است . زندگی حس غریبی است كه یك مرغ مهاجر دارد. زندگی سوت قطاری است كه در خواب پلی می پیچد. زندگی دیدن یك باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست . خبر رفتن موشك به فضا ، لمس تنهایی « ماه » ، فكر بوییدن گل در كره ای دیگر . باید با حرف د شروع میشد نه با اسم شاعر روی خاک خلسه میرفتم به خواب شکر میکردم خدا را در شراب رهن میدادم نگاهم را به آه قرض میکردم شبی یک قرص ماه 1 لینک به دیدگاه
AFARIN 7196 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 بهمن، ۱۳۹۰ در شهادت يك شمع راز منوري ست كه آن را آن آخرين و آن كشيده ترين شعله خوب ميداند (فروغ) 1 لینک به دیدگاه
Himmler 22171 اشتراک گذاری ارسال شده در 23 بهمن، ۱۳۹۰ در درونم راه میپیمود همچو روحی در شبستانی بر درونم سایه می افکند همچو ابری بر بیابانی لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده