Ka!SeR 1333 ارسال شده در 31 آبان، 2010 در دوردست باغ برهنه چکاوکی بر شاخه می سراید این چند برگ پیر وقتی گسست از شاخ آندم جوانه های جوان باز می شود بیداری بهار آغاز می شود 3
Astraea 25351 ارسال شده در 31 آبان، 2010 دير گاهي است که چون من همه رارنگ خاموشي بر طرح لب است جنبشي نيست در اين خاموشي؛دست ها، پاها در قير شب است. سهراب 2
Ka!SeR 1333 ارسال شده در 31 آبان، 2010 تو نميداني نگاهِ بيمژهي محکومِِ يک اطمينان وقتي که در چشمِِ حاکمِ يک هراس خيره ميشود چه دريایِیست! تو نميداني مُردن وقتي که انسان مرگ را شکست داده است چه زندهگيست! 2
Astraea 25351 ارسال شده در 31 آبان، 2010 ترس کجاست؟زمانیکه من حامل عشق و دوستی انسانها هستم. نفرت کجاست؟وقتی که من حامل بخشش و گذشت هستم. 2
Ka!SeR 1333 ارسال شده در 31 آبان، 2010 مردی که تنها به راه میرود با خود میگوید در کوچه میبارد و گرما در خانه نیست حقیقت از شهر زندگان گریخته است،من با تمامِ حماسه ام به گورستان خواهم رفت وتنها چرا که به راستی، کدامین همسفر میتوان اطمینان داشت؟ و به راستی آنکه در این راه قدم برمی دارد به همسفری چه حاجت است؟ 2
Astraea 25351 ارسال شده در 31 آبان، 2010 ترا به خدا... اگر جایی دیدی حقی میفروختند برایم بخر... تا در غذا بریزم ترجیح میدهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم ! سر آخر اگر پولی برایت ماند برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند، بیاویزم به گردنم.... و رویش با حروف درشت بنویسم: من یک انسانم من هنوز یک انسانم من هر روز یک انسانم! 2
Ka!SeR 1333 ارسال شده در 31 آبان، 2010 من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید واژه ها را باید شست ... 2
Astraea 25351 ارسال شده در 31 آبان، 2010 تو و دوستی، خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفهها، به باران برسان سلام ما را 2
Ka!SeR 1333 ارسال شده در 31 آبان، 2010 اه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک همچون گلوگاه پرنده ای هیچ کجا دیواری فرو ریخته برجای نمی ماند سالیان بسیاری نمی بایست دریافتی را که هر ویرانه نشان از غیاب انسانی است .. 2
Astraea 25351 ارسال شده در 31 آبان، 2010 ای کاش... ای کاش آدمی وطنش رامثل بنفشه ها (در جعبه های خاک) یک روز می توانست همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست، در روشنایی باران،در آفتاب پاک.... 2
farzaneh.y 2170 ارسال شده در 13 آذر، 2010 کاش اینجا در بستر پر علف تاریکی نچکیده بودم... فانوسص از من میگریزد چگونه برخیزم؟ به استخوان سرد علف ها چسبیده ام و دور از من فانوس در گهواره ی خروشان دریا شست و شو میکند.... 2
farzaneh.y 2170 ارسال شده در 21 آذر، 2010 کسی چیزی نگفت خودم زدم دنگ...دنگ... ساعت گیج زمان در شب عمر میزند پی در پی زنگ زهر این فکر که این دم گذر است میشود نقش به دیوار رگ هستی من لحظه ام پر شده از لذت یا به زنگار غمی آلوده است لیک چون باید این دم گذرد پس اگر می گریم گریه ام بی ثمر است و اگر می خندم خنده ام بیهوده است دنگ...دنگ.. لحظه ها می گذرد آنچه بگذشت نمی آید باز قصه ای هست که هرگز دیگر نتواند شد آغاز مثل این است که یک پرسش بی پاسخ بر لب سرد زمان ماسیده است تند بر میخیزم تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز رنگ لذت دارد آویزم آنچه می ماند از این جهد به جای خنده لحظه پنهان شده از چشمانم و آنچه بر پیکر او می ماند نقش انگشتانم دنگ... فرصتی از کف رفت قصه ای گشت تمام لحظه باید پی لحظه گذرد تا که جان گیرد در فکر دوام این دوامی که درون رگ من ریخته زهر وارهانیده از اندیشه من رشته حال وز رهی دور و دراز داده پیوندم با فکر زوال پرده ای می گذرد پرده ای می آید می رود نقش پی نقش دگر رنگ میلغزد بر رنگ ساعت گیج زمان در شب عمر میزند پی در پی زنگ دنگ...دنگ.... دنگ... خسته شدمممممم چقدر زیاد بود اما خیلی قشنگههههه...ببخشیییید 3
mehdi_61 141 ارسال شده در 22 آذر، 2010 گياه تلخ افسوني! شوكران بنفش خورشيد را در جام سپيد بيابان ها لحظه لحظه نوشيدم و در آيينه نفس كشنده سراب تصوير ترا در هر گام زنده تر يافتم. در چشمانم چه تابش ها كه نريخت! و در رگ هايم چه عطش ها كه نشكفت! آمدم تا ترا بويم، و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي به پاس اين همه راهي كه آمدم. غبار نيلي شب ها را هم مي گرفت و غريو ريگ روان خوابم مي ربود. چه رؤياها كه پاره نشد! و چه نزديك ها كه دور نرفت! و من بر رشته صدايي ره سپردم كه پايانش در تو بود. آمدم تا ترا بويم، و تو زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي به پاس اين همه راهي كه آمدم. ديار من آن سوي بيابان هاست. يادگارش در آغاز سفر همراهم بود. هنگامي كه چشمش بر نخستين پرده بنفش نيمروز افتاد از وحشت غبار شد و من تنها شدم. چشمك افق ها چه فريب ها كه به نگاهم نياويخت! و انگشت شهاب ها چه بيراهه ها كه نشانم نداد! آمدم تا تو را بويم، وتو : گياه تلخ افسوني! به پاس اين همه راهي كه آمدم زهر دوزخي ات را با نفسم آميختي، به پاس اين همه راهي كه آمدم سهراب 3
Ka!SeR 1333 ارسال شده در 4 دی، 2010 من نمی دانم که چرا می گویند : اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید واژه ها را باید شست سهراب سپهری 1
farzaneh.y 2170 ارسال شده در 5 دی، 2010 تو اگر در تپش باغ خدارا ديدي همت كن و بگو ماهي ها حوضشان بي آب است... 1
Ka!SeR 1333 ارسال شده در 5 دی، 2010 ترا من چشم در راهم شباهنگام که می گیرند در شاخ « تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم ترا من چشم در راهم. شباهنگام.در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمیکاهم ترا من چشم در راهم نیما یوشیج 1
goldstone 113 ارسال شده در 5 دی، 2010 میتراود مهتاب. میدرخشد شبتاب،. نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک. غم این خفته چند. خواب در چشم ترم میشکند. نگران با من استاده سحر 1
farzaneh.y 2170 ارسال شده در 5 دی، 2010 ميگن اين دنيا ديگه مثل قديما نميشه دل اين آدما زشته ديگه زيبا نميشه...
farzaneh.y 2170 ارسال شده در 5 دی، 2010 خب من دير جنبيدم... رخت ها را بكنيم آب در يك قدمي است... روشني را بچشيم شب يك دهكده را وزن كنيم خواب يك آهو را گرمي لانه لك لك را ادراك كنيم روي قانون چمن پا نگذاريم....
میلاد 24047 ارسال شده در 5 دی، 2010 مثل بال حشره وزن سحر را مي دانم. مثل يك گلدان ، مي دهم گوش به موسيقي روييدن. مثل زنبيل پر از ميوه تب تند رسيدن دارم. مثل يك ميكده در مرز كسالت هستم. مثل يك ساختمان لب دريا نگرانم به كشش هاي بلند ابدي. 1
ارسال های توصیه شده