رفتن به مطلب

مشاعره با شعر نو


ALI*

ارسال های توصیه شده

در خوابهای کودکی ام

هر شب طنین سوت قطاری

از ایستگاه می گذرد

دنبالهء قطار

انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد

انگار

بیش از هزار پنجره دارد

و در تمام پنجره هایش

تنها تویی که دست تکان می دهی

آنگاه

در چارچوب پنجره ها

شب شعله می کشد

با دود گیسوان تو در باد

در امتداد راه مه آلود

در دود

دود

دود ...

  • Like 2
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 109
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

تا فراموش کني چندي از اين شهر سفر کن با تو گفتم: حذر از عشق ندانم

سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم روز اول که دل من به تمناي تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدي من نه گسستم نه رميدم

باز گفتم که تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم

  • Like 2
لینک به دیدگاه

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستان غبار آلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور ...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت

و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت

از مرزی گذشته بود

در پی مرز گمشده می گشت

کوهی سنگین نگاهش را برید

صدا از خود تهی شد

و به دامن کوه آویخت

پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده

و کوه از خوابی سنگین پر بود

خوابش طرحی رها شده داشت

صدا زمزمه بیگانگی را بویید

برگشت

فضا را از خود گذرداد

و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد

  • Like 1
لینک به دیدگاه

ياد من باشد

هر چه پروانه كه می افتد در آب

زود از آب در آرم

ياد من باشد كاری نكنم

كه به قانون زمين بر بخورد

ياد من باشد فردا لب جوی

حوله ام را هم با چوبه بشويم

ياد من باشد تنها هستم

ماه بالای سر تنهایی است

  • Like 1
لینک به دیدگاه

تو را می خواهم و دانم که هرگز

به کام دل در آغوشت نگیرم

تویی آن آسمان صاف و روشن

من این کنج قفس مرغی اسیرم ...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

می روم خسته و افسرده و زار

سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا می برم از شهر شما

دل شوریده و دیوانه خویش

می برم تا که در آن نقطه دور

شستشویش دهم از رنگ نگاه

شستشویش دهم از لکه عشق

زین همه خواهش بیجا و تباه ...........

  • Like 1
لینک به دیدگاه
  • 1 ماه بعد...

وگر دست محبت سوی کس يازی

به اکراه آورد دست از بغل بيرون

که سرما سخت سوزان است

نفس کز گرمگاه سينه می آيد برون ابری شود تاريک

چو ديوار ايستد در پيش چشمانت

نفس کاينست ، پس ديگر چه داری چشم

زچشم دوستان دور يا نزديک.......

  • Like 2
لینک به دیدگاه

کم کم لهيب شعله ها کوتاه مي شد

شب مثل خاکستر فرو ميريخت خاموش

در پرتو لرزان مهتاب

سنگ و ستون هاي به خاک افتاده از دور...

  • Like 2
لینک به دیدگاه

روح من در جهت تازه ی اشیا جاریست

روح من کم سال است

روح من گاهی از شوق سرفه اش میگیرد

روح من بیکار است:

قطره های باران را ، درز آجرها را ، می شمارد

روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.

  • Like 1
لینک به دیدگاه

..........

دريغا اين كوير سينه من عاري از آهست

دريغا زندگاني سخت جانكاهست

هلا اي رهگذر اي عابر غافل

مبادا پاي بگذاري

بر اين تفته كوير خشك و بي حاصل

كه در اين دشت سوزان

جز گياه غم نميرويد

  • Like 1
لینک به دیدگاه

در ابعاد این عصر خاموش

من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم تورا پیش بینی نمیکرد

و خاصیت عشق این است...

  • Like 1
لینک به دیدگاه

تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام

بازوان حس شاعرانه ام

زخم خورده است ...

 

دردهای پوستی کجا؟

درد دوستی کجا؟

  • Like 1
لینک به دیدگاه

از مرز خواب میگذشتم

سایه ی تاریک یک نیلوفر

روی همه ی این ویرانه فرو افتاده بود

کدامین باد بی پروا

دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟

  • Like 1
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...