Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 11 شهریور، 2010 در خوابهای کودکی ام هر شب طنین سوت قطاری از ایستگاه می گذرد دنبالهء قطار انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد انگار بیش از هزار پنجره دارد و در تمام پنجره هایش تنها تویی که دست تکان می دهی آنگاه در چارچوب پنجره ها شب شعله می کشد با دود گیسوان تو در باد در امتداد راه مه آلود در دود دود دود ... 2
Mitra 1723 ارسال شده در 11 شهریور، 2010 دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه ی زر راز این حلقه که انگشت مرا اینچنین تنگ گرفته است به بر 1
Ka!SeR 1333 ارسال شده در 11 شهریور، 2010 روزی اید که در پهنه دهر ذی حیاتی به غیر از خدا نیست اژدها همچنان تشنه کام است زانکه او تشنه جاودانی است 2
Astraea 25351 ارسال شده در 11 شهریور، 2010 تا فراموش کني چندي از اين شهر سفر کن با تو گفتم: حذر از عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم روز اول که دل من به تمناي تو پر زد چون کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدي من نه گسستم نه رميدم باز گفتم که تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم 2
Mitra 1723 ارسال شده در 11 شهریور، 2010 مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستان غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور ... 1
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 12 شهریور، 2010 ریشه روشنی پوسید و فرو ریخت و صدا در جاده بی طرح فضا می رفت از مرزی گذشته بود در پی مرز گمشده می گشت کوهی سنگین نگاهش را برید صدا از خود تهی شد و به دامن کوه آویخت پناهم بده تنها مرز آشنا پناهم بده و کوه از خوابی سنگین پر بود خوابش طرحی رها شده داشت صدا زمزمه بیگانگی را بویید برگشت فضا را از خود گذرداد و در کرانه نادیدنی شب بر زمین افتاد 1
Mitra 1723 ارسال شده در 12 شهریور، 2010 در چشم روز خسته خزیده ست رویای گنگ و تیره ی خوابی اکنون دوباره باید از این راه تنها به سوی خانه شتابی ... 1
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 13 شهریور، 2010 ياد من باشد هر چه پروانه كه می افتد در آب زود از آب در آرم ياد من باشد كاری نكنم كه به قانون زمين بر بخورد ياد من باشد فردا لب جوی حوله ام را هم با چوبه بشويم ياد من باشد تنها هستم ماه بالای سر تنهایی است 1
Mitra 1723 ارسال شده در 13 شهریور، 2010 تو را می خواهم و دانم که هرگز به کام دل در آغوشت نگیرم تویی آن آسمان صاف و روشن من این کنج قفس مرغی اسیرم ... 2
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 13 شهریور، 2010 می روم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش به خدا می برم از شهر شما دل شوریده و دیوانه خویش می برم تا که در آن نقطه دور شستشویش دهم از رنگ نگاه شستشویش دهم از لکه عشق زین همه خواهش بیجا و تباه ........... 1
Ka!SeR 1333 ارسال شده در 13 شهریور، 2010 همچون شهاب می گذرم در زلال شب از دشت های خالی و خاموش از پیچ و تاب گردنه ها قعر دره ها 3
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 13 شهریور، 2010 اولین قلم حرف حرف درد را در دلم نوشته است دست سرنوشت خون درد را با گلم سرشته است پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟ 2
Mitra 1723 ارسال شده در 14 شهریور، 2010 من با لبان سرد نسیم صبح سر می کشم ترانه ای برای تو من آن ستاره ام که درخشانم هر شب در آسمان سرای تو ... 3
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 17 مهر، 2010 وگر دست محبت سوی کس يازی به اکراه آورد دست از بغل بيرون که سرما سخت سوزان است نفس کز گرمگاه سينه می آيد برون ابری شود تاريک چو ديوار ايستد در پيش چشمانت نفس کاينست ، پس ديگر چه داری چشم زچشم دوستان دور يا نزديک....... 2
Ka!SeR 1333 ارسال شده در 18 مهر، 2010 کم کم لهيب شعله ها کوتاه مي شد شب مثل خاکستر فرو ميريخت خاموش در پرتو لرزان مهتاب سنگ و ستون هاي به خاک افتاده از دور... 2
farzaneh.y 2170 ارسال شده در 18 مهر، 2010 روح من در جهت تازه ی اشیا جاریست روح من کم سال است روح من گاهی از شوق سرفه اش میگیرد روح من بیکار است: قطره های باران را ، درز آجرها را ، می شمارد روح من گاهی ، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد. 1
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 18 مهر، 2010 .......... دريغا اين كوير سينه من عاري از آهست دريغا زندگاني سخت جانكاهست هلا اي رهگذر اي عابر غافل مبادا پاي بگذاري بر اين تفته كوير خشك و بي حاصل كه در اين دشت سوزان جز گياه غم نميرويد 1
farzaneh.y 2170 ارسال شده در 18 مهر، 2010 در ابعاد این عصر خاموش من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم تورا پیش بینی نمیکرد و خاصیت عشق این است... 1
Ariyayi-eng 1648 ارسال شده در 18 مهر، 2010 تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است کتف گریه های بی بهانه ام بازوان حس شاعرانه ام زخم خورده است ... دردهای پوستی کجا؟ درد دوستی کجا؟ 1
farzaneh.y 2170 ارسال شده در 20 مهر، 2010 از مرز خواب میگذشتم سایه ی تاریک یک نیلوفر روی همه ی این ویرانه فرو افتاده بود کدامین باد بی پروا دانه ی این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟ 1
ارسال های توصیه شده