spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ نقد کتاب تنهایی پرهیاهو ؛ بهومیل هرابال می خواهیم ابتدا جمله ی اولیه ی رمان را با هم بخوانیم که از گوته است : (( فقط خورشید حق دارد که لکه داشته باشد ...)) لکه داشتن یعنی چه ؟ چرا نویسنده رمان را با این جمله آغاز کرده است ؟ خورشید منبعی بزرگ است ، همه ی هستی انسان ها از خورشید است و حیاتی که در گرو واژه ی آن است تداعی گر بی همتایی آن است و همه ی این ها نشانگر تنهایی . در واقع او خود این را برای ما روشن می کند که آسمان از عاطفه بی بهره است و فقط وجود بی همتایی چون خورشید قدرت اثر گذاری متاثر از جامعه ی خویش را دارد . در واقع این بار عکس شده است و این خورشید است که متاثر از اطرافش است . روایت اول شخص داستان با این جمله آغاز می شود . جمله ای که در فصول دیگر رمان نیز آمده است ، آن هم به کرات : ((سی و پنج سال است که در کار کاغذ باطله هستم و این قصه ی عاشقانه ی من است .)) می خواهیم حدیث نفسی را بشنویم از تنهایی که عشقش در واژه ها و کلماتی ست که در جامعه رو به زوالند ، آن قدر که سبویی شده است پر از آب زندگانی و اگر به یک سو متمایل شود ، سیل افکار زیبا از او جاری می شود .حدیث نفسی از یک انسان تنها که تمامی عشقش شده نجات کتاب هایی که باید به کاغذ باطله شوند . سالها زندگانی اش را در این راه صرف کرده است . بزرگترین رمان های جهان درباره ی تنهایی ست و شاید بزرگترین انسان ها تنهایانند . شاید فضای کلی داستان فضایی سورئال است ، فضایی که از ارتباط او با کتاب ها شروع شده است .از جدال دائمی او با موش هایی که شاید سرگرمی نیز برای او شده باشد ! او از دنیای خویش خارج شده است ، نه به این خاطر که این طور خواسته باشد ، نه ، این در واقع کنایه ای ست به دنیای اطراف خویش که به سوی هیولای کمونیست پیش می رود . هیولایی که همه چیز را می بلعد حتی عشق او که همان فرهنگ و کتاب است . این را از همان جمله ی اول کتاب می فهمیم : ((آسمان به کلی از عاطفه بی بهره است و انسان اندیشمند نیز)) اما او اندیشمند نیست . او عاطفه دارد ، قصاب رئوف کتاب هاست و کتاب های ارزشمند را نجات می دهد . توصیف او از تنهایی چیست ؟ اصلا ً چرا او تنهاست ؟ او خودش به ما جواب می دهد : ((...من می توانم به خودم تجمل تنها بودن را روا بدارم ، هرچند هرگز مطرود نیستم ، فقط جسما ً تنها هستم ، تا بتوانم در تنهایی ای بسر ببرم که ساکنانش اندیشه ها هستند . چون که من یک آدم بی کله ی ازلی –ابدی هستم و انگار که ازل و ابد از آدم هایی مثل من چندان بدشان نمی آید )) دوستان و هم نشینان او در زیرزمین ، دستگاه پرس ، کتاب ها و در واقع اندیشه هایی ست که به دور ریخته شده اند و موش هایی که روز به روز بر تعدادشان افزوده می شوند . موش هایی که اندیشه ها و آخرین دوست داران اندیشه را می خورند اما او قصابی است که کتاب ها و موش های خورنده ی آنها را در دستگاه پرسش می کشد . خانه ی او کجاست ؟ دخمه ای که همه جایش کتاب است ، او در هیاهوی این کتاب ها گم می شود و جیر جیر موش هایی که دشمن دائمی او هستند . اشاره ی اصلی او به جامعه از فصل سوم شروع می شود . از آموختن او انسان هایی که در گذشته و حال می شناسد . جایی که می نویسد : ((...محتویات فاضلابها هر روز با روزهای دیگر فرق دارد ، مثلا ً می توان در ارتباط با فراز و فرود جریان کاندوم ها در شبکه ی فاضلابها ، به طور متوسط تعداد دفعات *** را در نواحی مختلف پراگ مشخص کرد)) او سپس به جنگ موش ها در فاضلاب می پردازد .ترسیم این فضا ها سورئال و فراواقعیت قرن بیستمی را به چالش می کشد . او از انسان هایی است که هرگز از دست دیگران ناراحت نمی شود و در همه ی اموری که حتی مشکل از دیگران است نیز او خودش را مقصر می داند . او نیز خصوصیات اصلی انسان های تنها را دارد . انسان هایی که نیاز بیشتری نسبت به دیگران به *** دارند و حتی گاهاً در این راه افراط نیز می کنند . اما چرا نیاز آنها به *** بیشتر است ؟ کمبود عشق و دوستی در زندگی و به عبارت دیگر می توانیم بگوییم به این خاطر که *** و اعمال جنسی آنها خالی از عشق و احساسی متقابل است ( جالب است بدانید این را از راه قانون سوم نیوتن اثبات کرده ام!!! ) . آنها اغلب عاشق هم می شوند اما عشقشان به سرانجامی نرسیده است . مثل عشق او در جوانی به مانچا و یا دخترک کولی که مدتی همخوابه ی اوست . حتی اسم دخترک کولی را هم نمی دانست ، دخترکی که نازی ها او را می گیرند و در آشویتس می میرد . در آخر این فصل است که سراسر دردهای او را در یک جمله می خوانیم : (( نه ، آسمان عاطفه ندارد ، ولی احتمالا ً چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است ، چیزی که من مدتهاست آن را از یاد برده ام )) مرگ عاطفه باز هم رخ نمایی می کند . جایی که او با دیدن کودکان خردسالی که کتاب های ممنوعه را پاره می کنند ، دردناک ترین لحظات خویش را سپری می کند . جامعه ای که کمونیست عشق و عاطفه اش را از بین برده است به ورطه ای افتاده که کودکان نیز فرهنگ را از بین می برند . خشونت همگانی شده است . گرفتن نشاط و ایجاد خشونت در راستای اهداف حزب از ویژگی اصلی حکومت هایی از نوع کمونیستی ست . چیزی که ما در 1984 اورول به وضوح می بینیم . من تلخ ترین و زیباترین قسمت رمان را پایان همین فصل می دانم. جایی که او مانچا را در پیری ملاقات می کند . لحظه ای تلخ که شاید برای من بیش از همه ی شما دردناک باشد چون آن را با عمق و جان درک می کنم : ((...منی که تمام عمر به انتظار دریافت نشانه ی عنایتی کتاب خوانده بودم هرگز کلامی از بالا نشنیده بودم ولی مانچا که همیشه از کتاب نفرت داشت ، به چیزی تبدیل شده بود که مقدر بود باشد و حال درباره اش کتاب می نویسند و با بال های سنگی اش در پرواز خویش اوج می گیرد . )) فصل آخر رمان ، نوشیدنی تلخی ست که تلخی تنهایی فردی که آخرین عشق هایش را از او گرفته اند و سردرگم در پی هیچ است و شاید تنها راه نجات او مرگ باشد،کم کم به ما نیز القا می شود . او را از کارش اخراج می کنند ، تا از رنج این جهان و خستگی هایش رها شود . در پایان رمان است که نام دخترک کولی به خاطر او می آید . نام یک مرده ، شاید عشق افلاطونی او به دختر کولی بعد از مرگ به سرانجام برسد . شاید او از تنهایی به در آید . زندگی تلخ است . حتی برای تنهاطلبانی که شادیشان را در آن می بینند . تنهایی پرهیاهو ، آمیزه ای اسرارآمیز از سورئالیسم ، حدیث نفس زیبا و شاعرانه ولی تلخ و خستگی های او و غرق شدن در تنهایی ست . این رمان نیز چون دیگر رمان های هرابال سالها در توقیف ماند. باوجود این که کم تر از دیگر آثارش بار سیاسی دارد و بیشتر شخصی ست و داستان یک تنهایی درونی ست . رمان را به همه سفارش می کنم . تنهایان از جملات نغز آن لذت می برند . در روح و جانشان سرشته می شود ولی ... تلخی آن به دلتان می ماند و اشک است که بر چشمانشان جاری می شود . همه ی این رمان را ببلعید . حتی اگر تلخی اش شما را بکشد . وقتی امیدتان به واژه ها باشد همین می شود . آسمان بی عاطفه است و نشاط مرده است . نشاط در واژه هایی منسوخ و آواهایی غیر زمینی ست . پس دل بسته ایم به زیبایی هایی اندک ، حتی اگر بی رحم و گزنده باشند . می بینید ، همه مازوخیست شده ایم !!! منبع:sksd.blogfa 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۱ دست نویسنده کتاب ونقد کتاب درد نکنه هرچند هرابال با پرواز از پنجره بیمارستان از معنای درد رهید ولی واقعا تنها اثر ترجمه شده اون به فارسی کتابیه پراز معنا ومفهوم وبرای خونده شدن شدیدا توصیه میشه! دست من فعلا درد میکنه هروقت از درد رهیدیم!نقدهم مینویسم 1 لینک به دیدگاه
سینا77 0 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 آبان، ۱۳۹۹ سلام . ببخشید من توضیح جمله ی فقط خورشید حق دارد لکه داشته باشد رو خوب متوجه نشدم . لطفا اگه میشه به زبان ساده تر توضیح دهید لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده