melpomene 541 اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۸۹ رمز و راز و دلایل شراب نوشی حافظ محمدحسین بهرامیان عضو هیات علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد استهبان درآمد نام حافظ در ادب فارسی و ادبیات غنایی با عشق و شراب و رندی در آمیخته است. بی سبب نیست که او خود این هر سه را مجموعه مراد می داند و مجمع معانی: عشق و شراب و رندی مجموعه مراد است // چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد این سه عنصر اساسی اندیشه حافظ آنچنان در هم تنیده است که هریک را می توان بجای دیگری بکار برد. عشق حافظ ازلی و ابدی است آنچنان که مستی او از باده الست و باز همچنانکه خواستاری قسمت ازلی بر تعلق رندی بر وی. اینهمه ازلی اند و بی شک آنچه ازلی است ابدی خواهد بود: مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند // هر آن قسمت که آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند // تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود سر زمستی برنگیرد تا به صبح روز حشر // هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست حتی بنابر نسخه ای دیگر از حافظ اگر به جای واژه شراب ، کلمه شباب بکار رفته باشد نیز چیزی از اهمیت شراب و مستی در تفکرات حافظ نمی کاهد چرا که به زعم خواجه، عشق و مستی بایسته جوانی و رندی است. بیش از یک چهارم دیوان حافظ به شراب و متعلقات آن اختصاص دارد یعنی چیزی حدود 1350 بیت از دیوان خواجه. این مقدار آن قدر زیاد هست که بسیاری از کتبی که در شرح اشعار خواجه نگاشته شده است بخشی مبسوط را به این موضوع مهم اختصاص داده باشند. نه تنها بسامد بالای این آب آتش گون در دیوان حافظ بر اهمیت آن افزوده است که نوع استفاده و کیفیت بکار بردن این گروه از واژگان سرمست نیز در دیوان رند شیراز حال و هوایی دیگرگونه تر دارد. تقسیم بندی شراب حافظ به سه گروه مجزا یعنی شراب روحانی، شراب مجازی و شراب زیباشناختی را به گمانم اول بار بهاءالدین خرمشاهی در ذهن و زبان حافظ مطرح کرد و تکرار آن بحث ملال آور خواهد بود. با این حال این نکته قابل ذکر است که بین شراب در انگاره های زیباشناختی و شراب در گونه انشایی تفاوت آشکاری محسوس است که خرمشاهی این دو را در یک مقوله بررسی کرده است. به عنوان مثال در بیت زیر "می" تنها در گونه انشایی جلوه یافته است و بحث در باب وجوه زیباشناختی آن راه به جایی نخواهد برد: می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب // چون نیک بنگری همه تزویر می کنند به عکس در بیت زیر جهات زیبا شناختی اثر آن قدر قوت دارد که موارد دیگر را در سایه خود پنهان داشته است. در این بیت، شاعر به تقلید و محاکات ارسطویی نیل یافته و با تقلید از طبیعت، شعری کاملا تصویری و خیال انگیز را خلق کرده است: چو آفتاب می از مشرق پیاله بر آید // ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید تعدد وجود ابیاتی از این دست، از یکسو بر این موضوع تاکید دارد که حافظ قبل اینکه یک عارف، رند یا منتقد اجتماعی باشد یک شاعر است و بر وجوه استتیک کلام کاملا آگاه است و از سوی دیگر بر این موضوع اشاره دارد که حد و مرز چنین ابیاتی تنها به خلق تصاویر شاعرانه منحصر نمی شود و در ادغام با ایهام و کنایه، طنز و تهکم و بسیاری از ویژگی های بیانی و زبانی در حد زیباترین اشعار غنایی فارسی خود را بالا می کشد. گسترش ارجاعات خارج از متن، به درونمایه کلام حافظ و ادغام کلام برتر او با هنجارها و ناهنجاری های اجتماعی و سیاسی و تاریخی نه تنها کمکی به شناخت افکار این شاعر دگر اندیش نخواهد کرد بلکه او را در مظان اتهام و گرایش به نحله های مختلف اجتماعی، دینی، مذهبی، عرفانی و فلسفی قرار خواهد داد. باور ما این است که حافظ قبل از هر چیز به وجوه شاعرانگی کلام خود می اندیشد و انگاره های زیباشناسی کلام اوست که در بطن خود معانی مختلف شعری را شکل می دهد. وجود دوگونگی ها و دوگانگی های معهود در شعر حافظ بر این نکته تاکید تمام دارد که دغدغه حافظ "چه گفتن" نیست بلکه همواره "چگونه زیبا تر گفتن" را مد نظر داشته است و شاید به همین دلیل است که بدون ملاحظه و بیم از سرقات ادبی به راحتی موضوعات و معانی شعر دیگران را با برداشتی هنرمندانه تر ارائه می کند. اینگونه نگاه فرمالیستی به کلام را بسیاری از دوستان و دوستداران حافظ، نوعی بی دردی دانسته و حافظ متفکر و دردمند را شایسته این بی تفاوتی غیرمتعهدانه نمی دانند. مسلما در نگاه این طیف کثیر از دوستان حافظ، درد و تعهد معانی متفاوت دارد و حافظ را آرمانی و فرازمینی تر از آن می دانند که تنها در تعهد زیبایی و درد بی دردی شاعری باشد. البته شاید حق هم همین باشد چرا که همداستان دانستن حافظ با فرمالیست های بی درد و بی فکر ادبیات امروز و گذشته بسی بی انصافی است. با این حال عدالت شاید این باشد که حافظ از هر دو دیدگاه توامان بررسی شود و صد البته تعلقات زیباپسندانه حافظ در حوزه کلمات و زیباشناسی کلام را، نباید در تحلیل افکار و اندیشه او از نظر دور داشت. اینهمه را مقدمه آوردم تا بگویم سهم ابیاتی از حافظ که در آن تنها به وجوه زیباشناختی شراب پرداخته شده است کم نیست و خرمشاهی نیز در کتاب مذکور بر این موضوع - اگرچه نه به این صراحت - تاکید داشته است. 5 لینک به دیدگاه
melpomene 541 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 فروردین، ۱۳۸۹ زمان و شراب حافظ : کنکاش این موضوع نیاز به مقدماتی دارد که تنها اشاره ای فهرستوار به آن موضوعات در اینجا مقدور است. زمان چیست؟ / پدیدار شناسی زمان / نقش زمان در تفکرات کلامی و فلسفی / نقش زمان در شعر و اسطوره / زمان و ادبیات / زمان در تفکرات صوفیانه و عارفانه / چند گونگی زمان در شعر و ادبیات / زمانهای خطی، دوری، دورانی، شکسته، همسو، همسطح، موازی / تخیل و زمان / و... هر کدام از این مقولات خود زیر مجموعه هایی را شامل می شود که جستجو و تفحص در این مباحث از حد و حدود چندین کتاب و مقاله خارج است. با این حال ساده ترین برداشت از زمان شاید همان است که سنت آگوستین در نوشته های روحانی خود مد نظر دارد اینکه : " تا از من در باره زمان نپرسیده اند می دانم که چیست اما همین که می خواهم از زمان بگویم برایم سخت دشوار است انگار هیچگاه از عهده حل مساله زمان بر نمی آیم." بگذارید ساده بگویم. ذهن و زبان حافظ اگر چه فراتر از زمان و مکان به جهانی آرمانی تر توجه دارد اما کلام او باید رنگی از زمان بگیرد تا برای انسان های محصور در بعد زمان و مکان قابل درک و فهم و دریافت باشد. بدین لحاظ ابتدا ازل را به ابد می پیوندد و مستی خود را ازلی و ابدی می داند با این حال گاه در حوزه مجاز یا حقیقت، با گریز از این ایده آلیسم صرف، واقع گرایانه تر به تحلیل امور می پردازد و اوقات و زمان هایی را برای مستی برمی گزیند. با مرور همه ابیاتی از حافظ که به این زمانمداری ویژه تن در داده است می توان فهرستی از زمان های شراب نوشی را فراهم آورد. اما با کنار هم قرار دادن این زمان های سرمست، در نهایت انسان به این دریافت می رسد که اگر حافظ در جنون کلمات و در فراغت از عقل مصلحت اندیش به بیان این موضوع بپردازد هیچ زمانی را مغایر با مستی نمی داند. او از ازل تا ابد را فرصتی می داند برای یک مستی مدام. سر زمستی بر ندارد تا به صبح روز حشر // هر که چون من در ازل یک جرعه خورد از جام دوست با اینحال گاهی قدری منطقی و عاقلانه تر به تحلیل این موضوع می پردازد و انسان را از افراط و تفریط در این باره باز می دارد: نگویمت که همه سال می پرستی کن // سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش حافظ گاه مستی را اتصالی کوتاه به منبع فیض می داند و از آن به دم یا آنی کوتاه در وصال تعبیر می کند با این حال عارف را از طمع کردن در این وصال و مداومت خواهی آن پرهیز می دهد: در بزم دور یک دو قدح در کش و برو // یعنی طمع مدار وصال دوام را حافظ گاه بیش از آنچه گفته شد خود را به زمین می آلاید و از این منظرگاه زمان شراب نوشی را پیشنهاد می دهد: روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز // دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد این بیت از جنون مولوی وار حافظ خالی است و در واقع بیش از آنکه یک بیت عارفانه باشد بیتی اخلاقی است. انگار این چهره متفاوت و البته قدری اخلاقی چندان به حافظ نمی آید. دوستداران حافظ انگار توقع چنین اندیشه های اخلاقی را از سعدی و سنایی و امثال آنها دارند تا حافظ. با این حال این یک بیت را هم به مجموعه همه دوگونگی ها و دوگانگی های کلام حافظ بیفزایید. بیتی دیگری در ادامه بیت بالا می آید که اگر چه بر فحوای آن بیت تاکید دارد اما نوعی بازی لفظی و نگاهی زیبا شناسانه در خلق آن ملحوظ است که تامل در زمان را قدری به بازی می گیرد. آن زمان وقت می صبح فروغ است که شام // گرد خرگاه افق پرده شام اندازد آمیزش شراب و زمان گاهی به گونه ای است که در کلماتی مثل "صبوح"، "مدام"، "دور" و ... یک رویه از سکه معنا زمان است و روی دیگر سکه شراب. البته این کلمات دو رویه خلق حافظ نیست و در ادبیات فارسی به شدت مورد استفاده قرار گرفته است. اما استفاده ایهامی از این چند واژه قدری با استفاده ای که دیگران از این کلمات برده اند متفاوت است. به عنوان مثال کلمه دور در بیت زیر حداقل در چهار معنی متفاوت مورد استفاده قرار گرفته است: به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ // که همچو دور بقا هفته ای بود معدود اگر شراب صبح در کلمه صبوح مستتر است و از صبوح به شراب صبح نوش تعبیر شده است بر خلاف واژه کم بسامد دیگری چون غبوق که شراب عصرگاهی است. اما در شعر حافظ در چندین جایگاه در استفاده از آن در زمان های دیگر خصوصا شب تاکید شده است. از جمله در بیت زیر : در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن // سر خوش آمد یار و جامی در کنار طاق بود کلمه مدام علاوه بر اینکه به معنی شراب است در ورای معنی خود ناگسستگی شراب نوشی و مداومت در مستی را فرایاد می آورد و حافظ در ابیاتی گوناگون با توجه به این دو رویه متفاوت از واژه مدام آن را غالبا به شکلی ایهامی مورد استفاده قرار داده است: ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم // ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما جهت گریز از اطناب و درازه گویی، تنها فهرست وار به مهمترین قیود و اسامی زمان که در ابیات متفاوت مورد استفاده حافظ قرار گرفته است اشاره کرده و خواننده گرامی را بر این موضوع ترغیب می کنیم که خود از این مجمل حدیث مفصل بخواند و اوقات شرعی و نا شرعی شراب نوشی حافظ را در همین کلمات ساده گویا جستجو کند. مهمترین اسامی و قیود زمان که راوی زمان شراب نوشی حافظ است عبارتند از: موسم گل، موسم طرب، دور گل، وقت گل، وقتی خوش، گه گه، یکچند، پنج روزی، آخرالامر، شب قدر، رمضان، شعبان، روز نخست، روز حشر، نیمه شب، دوش، دیشب، اکنون، حالیا، هر دم، مدام، ازل، ابد، دی ، قدیم، هزار سال، عمری، همه عمر، دوساله، سالخورد، دیرینه، پیشینه، روز مرگ، شبگیر، شام، سحر، صبح، بهار، فروردین، اردیبهشت، آزار، بهمن، دی، نوبهار، نوروز، عید صیام، بامداد، روز واقعه، هلال عید، طلوع خورشید، فرصت عیش، روز اجل، روز الست، چهل سال، رستاخیز، قیامت، روزبازخواست، همه ساله، علی الصباح، صبحدم، صباح الخیر، هرشب، آخر و.....( ادامه این مبحث را از برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام بخوانید) دلایل شراب نوشی حافظ : عنوان این بخش قدری غلط انداز است و استفاده از این عنوان قدری خطر کردن دارد. چرا که بی شک آنان که حافظ را مافوق شاعر می دانند قطعا هاله ای از تقدس دور سر او می کشند و او را از هر چه ناپسند بدور می دارند. هرگاه چیزی از زاویه امور مقدس نگریسته می شود قضاوت و نقد را کمی دشوار می کند. تنها با برداشتن این هاله تقدس از گرداگرد وجود حافظ است که می توان به برداشتی منطقی تر از او دست یافت. هر چند گاهی بسیاری از منتقدان حافظ از آن طرف بام فرو افتاده و برداشتی کاملا متفاوت و غالبا ناصحیح از او ارائه کرده و او را در حد یک رند و لولی یک لاقبای راه نشین بی قید و بند پایین آورده اند. با همه این احوال دلیل قاطعی بر رد یا قبول شراب نوشی حافظ نمی توان ذکر کرد وانگهی اثبات این موضوع چه لزومی دارد و چه دردی از مشکلات انسان معاصر امروز دوا خواهد کرد؟ به عقیده خدشه پذیر حقیر آنچه اهمیت دارد زیر ساخت های ذهن و زبان و اندیشه حافظ است که می تواند راهگشا باشد. توجه به صورت اول تنها نگاهی عوامانه به حافظ است و جالب اینکه وجه قالب بسیاری از حافظ شناسی ها در همین محدوده رخ نمایانده است. آنان که قصد ارائه دلیلی بر عدم شراب نوشی حافظ می آورند تنها مدرک موثق شان این است که اگر حافظ به صراحت به نیالودن دامن لب به ام الخبائث اشاره نکرده است اما هستند شاعرانی که در خمریات و مغانیات و بزم سروده های سراسر عیش و نشاط و طرب گوی سبقت از حافظ برده اند با این حال خود واضح و صریح بر عدم شراب نوشی خود اذعان کرده اند. از جمله حکیم گنجه که خود در ابیاتی کوتاه اما ماندگار برای همیشه تاریخ از خود رفع اتهام کرده است : مپنـــــداری ای خـضــــــر پیـــــروز پـی کـه از مـــــــی مــــرا هسـت مقصـود می از آن مـــــی همـه بیــــخودی خواســـتم بـه آن بیـــخـودی مجـلـــس آراســـــــــتم مــــــرا ســـــاقی آن فــــــره ایـزدی است صبوح آن خرابی، می آن بیخودی است و گــــر نـه - بـه ایزد - کـه تـا بـوده ام بــه مـــــی دامــــــــن لــب نیــــالــوده ام گــــر از مــــی شـــــدم هرگز آلـوده جام حــلال خـــــدا بــــاد بــر مـــن حـــــــرام این ابیات صریح را از کسی دلیل می آورند که متهم به آشکار ترین اندیشه های تن کامگی و اروتیسم در ادبیات کهن است. کسی که تصاویر برهنه از زنان را در چشمه شیرین و هفت گنبد به تصویر می کشد. کسی که معاشقه های عواریس او در ادبیات غنایی فارسی معروف است و حتی با تاملات حکیمانه او چنین عاشقانه هایی هیچگاه رنگ و بوی عارفانه به خود نگرفته است. حال چطور ممکن است کسی که از اوان شاعری به حفظ قرآن و موانست با کلام وحی مفتخر بوده و به لسان الغیب شهرت یافته است دامن لب را به این مجاز آلوده باشد؟ این دلیل با اینکه ظاهرا منطقی به نظر می رسد اما حقیقتا خالی از استدلالی عمیق و منطقی است چرا که حساب عمرو و زید کاملا از هم جداست و نمی توان عصمت این را بر پاکی آن دیگر دلیل آورد. وانگهی بیهوده سخن به این درازی نیست و وجود بیش از 1350 بیت از حدود 5000 بیتی که در دیوان اشعار او بر شمرده می شود در حال و هوای شراب و مستی است و نمی توان اینهمه تصریح را نادیده انگاشت و از کنار آن به راحتی گذشت. حتی عارف مسلک ترین شارحان حافظ نیز از الصاق تعابیر عرفانی به برخی از سروده های شرابی حافظ عاجز مانده اند. به عنوان مثال چگونه تعبیری می شود از بیت پر ماجرای زیر که در غالب نسخ حافظ موجود است ارائه کرد؟ باده گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک // نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام حق با شماست. شاید از همین بیت هم بتوان تعابیری عارفانه ارائه داد اما فراموش نکنید که این بیت از یکی از غزلیات مدحی حافظ انتخاب شده است که در ابیات دیگر آن غزل به صراحت از عیش و نوش مجلسی بزم به وضوع سخن می راند که بنا بر مفاد همین ابیات خود از مدعوین این بزم پر ریخت و ریز وزیر شیخ ابو اسحاق اینجو یعنی حاجی قوام بوده است: عشق بازی و جوانی و شراب لعل فام // مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام ساقی شکر دهان و مطرب شیرین سخن // همنشینی نیک کردار و ندیمی نیکنام شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی // دلبری از حسن و خوبی غیرت ماه تمام بزمگاهی دلنشان جون قصر فردوس برین // گلشنی پیرامنش چون روضه دار السلام باده گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک // نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن // بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام هر که این عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه // وانکه آن مجلس نجوید زندگی بر وی حرام وجود بیش از پنجاه غزل یا قصیده مدحی حافظ، بارها او را به باده گساری هایی از این دست فرا خوانده است و چشم بستن بر چنین امر واضحی خود نادیده انگاشتن واقعیت هایی در زندگی شاعر خواهد بود. جدای از این موضوع، اندیشه های حافظ در محل تلاقی تفکرات عارفانه و تفکرات فلسفی خیامی راوی دو منش متفاوت و ناهمگون است. این موضوع بارها و بارها مورد تحلیل منتقدان حافظ قرار گرفته است. تعابیری چون اغتنام وقت، حیرت، فنا و مباحثی از این دست از هر دو دیدگاه به شکل متفاوتی بیان می شود. به عنوان مثال آنچه در تعابیر عرفانی "فنا" نامیده می شود منتهای مراتب روح انسانی است که خود را در ذات احدیت حل می کند تا به بقا و جاودانگی متعاقب آن نایل آید چونان قطره ای که خود را در دریای بینهایت منحدم و منعدم می گرداند تا به بیکرانگی دریا نیل یابد: قطره دریاست اگر با دریاست // ورنه او قطره و دریا دریاست فنای در اندیشه های فلسفی از نوع خیامی کاملا با آنچه در نظرگاه عرفانی مورد تدقیق قرار گرفت متفاوت است. در تفکر اخیر فنا به معنی نابودی؛ نیستی و زوال آدمی است. در این دیدگاه تنها راه گریز از بی اعتباری دنیا و کوتاهی عمر صرف اوقات به کامجویی و لذت است که انسان را از بار گران مرگ و اندوه مدام کوتاهی عمر نجات بخشد. در واقع نوعی اندیشه اپیکوریستی در اینجا رخ می نماید که از نوعی جبر و به تبع آن گونه ای یاس و دلزدگی و حیرت فلسفی حکایت دارد. حافظ نقطه تلاقی چنین اندیشه متباعد و متفاوت است و شاید به همین دلیل است که اظهار نظری جزم و قاطع در باب نگرش و تفکرات حافظ دشوار و حتی گاه غیر ممکن است. شراب حافظ نیز از این دو آبشخور در پیاله کلام او ریخته می شود و گاه کاشف اسرار است و از راز و رمز عالم غیب او را با خبر می کند و گاه شرابی تلخ مردافکن است که برای نجات او از بار حوادث روزگار به یاری اش می آید: شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش // که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش آنچه در باب شاعری و توجهات زیباشناختی حافظ در مقدمه گفته شد را بر این مجموعه بیافزایید تا به این موضوع انکار ناپذیر نیل یابید که جستجوی واقعیت امر در میان تشتت آراء و اندیشه های حافظ تا چه میزان دشوار و دیریاب است. جدای از همه آنچه گفته شد در شعر حافظ شرابی جریان دارد که بی وقفه نوشیده می شود و کسی در اشعار او همواره وجودی آشکار دارد که پیوسته در طلب شرب مدام است. او می تواند حافظ یا هر انسان دیگری باشد که در هیاتی اسطوره ای، لب به جرعه جام می آلاید و از مستی و بدمستی ابایی ندارد. گاه همه مقدسات را در پای خم شراب می ریزد و دانه های تسبیح را در قدمگاه ساقی فرو می تکاند. گاه سجاده را به شراب لعل رنگین می کند و گاه با نوشیدن جرعه ای از سر قضا آگاهی می دهد. گاه این آب آتشناک را در لب می گون یار می یابد و گاه در جام لاله عطشی ازلی و داغی ماندگار را به تصویر می کشد. گاه در پیاله عکس رخ یار می بیند و گاه در عکس رخ یار تموج امواج سرخ رنگ شراب را. راستی آن وجود سر مست کیست که چند قرن اخیر در میخانه کلام حافظ باده ها نوشیده است وعربده ها کشیده است و بدمستی ها کرده است؟ ابیات متعددی که در خاتمه بحث خواهد آمد تنها توجیهات، بهانه ها و دلایلی است که حافظ ( یا اوی همیشه سرمست اشعار او ) برای شراب نوشی خود می آورد؛ دلایلی که گاه تنها یک توجیه و بهانه آشکارست و گاه رنگ و بویی عمیق، منطقی و جامع تر به خود گرفته و در قالب فلسفه ای نامکشوف خود را بروز می دهد. دلایل شراب نوشی او گاه تناقضی آشکار است چنانکه گاه می نوشد تا خود را از وسوسه عقل مصلحت اندیش برهاند: ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را // دمی ز وسوسه عقل بر حذر دارد و گاه عقل را مستشار موتمنی می یابد که وی را به شرب مدام فرا می خواند : مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش // ساقیا می ده به قول مستشار موتمن گاه می نوشد تا اسرار لم یزل را دریابد و رمز و راز جهان نامکشوف را باز نماید: می بده تا دهمت آگهی از سر قضا // که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست و گاه می نوشد چرا که ز آغاز و ز انجام جهان نا آگاه است و عقل و درایت هیچ حکیمی بر گشایش این راز ناگشوده و حیرت مدام تعلق نگرفته است که: حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو // کسی نگشود و نگشاید به حکمت این معما را گاه می نوشد چرا که عشق و سرمستی و بس طور عجب را شایسته شباب و جوانی می داند و گاه در مقام پیری جهان دیده می نوشد تا خامی جوانی را از سر بگذراند و بار دیگر عشق و شور و حال شباب را تجربه کند و جوانی از سر گیرد. حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظر باز // بس طور عجب لازم ایام شباب است جامی بده که باز به شادی روی شاه // پیرانه سر هوای جوانی است در سرم گاه شراب را قسمت ازلی و حق موروث خود می داند و گاه در نظرگاهی جبری خود را در نخوردن شراب مختار نمی داند و بی پرده اذعان دارد که نصیبه ازل از خود نمی توان انداخت. گاه ناهنجاری های اجتماعی او را به خوردن شراب دعوت می کند تا خود را از غم جامعه ای سراسر سالوس و ریا برهاند و گاه خود به این ظاهر فریبی تن در می دهد و در مجلسی حافظی می کند و در محفلی درد نوشی. حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی // بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می کنم وجود چنین پارادکس ها و اندیشه های دو گونه و دوگانه ای نشان گر این است که حافظ بی بهانه شراب می خواهد. دلیل قاطعی بر شراب نوشی خود دارد و ندارد وانگهی رند عافیت سوز را با مصلحت بینی چه کار ؟ او با طنزی آشکار قائل است که تنها کشور داری، مصلحت اندیشی و عاقیت نگری می خواهد که "کار ملک است آنکه تدبیر و تامل بایدش" نه شراب نوشی و رندی پرسش از چند و چون شراب نوشی حافظ و کند و کاو دلایل او بر این کار، پایان نخواهد داشت چرا که حافظ بی بهانه شراب می خواهد. دلایلی که گاه تنها یک دلیل است و گاه تنها بهانه بر ارائه یک دلیل. گاه ساده انگارانه ساده ترین علل را ذکر می کند و گاه در این میان در تناقضی آشکار طنزی ظریف می آفریند و تناقضات وجود خود و جامعه ای پر تناقض را که در آن روزگار می گذراند به تصویر می کشد. گاه دلایل او از اندیشه ای عمیق فلسفی حکایت دارد و گاه از باوری دور. گاه به تعبیر تازه ای از شرع دست یافته، فتوای شراب می دهد و گاه فتوا بر عدم جامعیت شرع داده و شیخ و زاهد و مفتی شریعت را آلوده ریا می داند: می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب // چون نیک بنگری همه تزویر می کنند گاه شراب را عصاره وجود و هستی می داند و گاه آن را تنها به این دلیل که از وجود محبوب و معشوق می آگاهاند در خور تامل می داند. در این دیدگاه مقصود تنها محبوب است و شراب در این میان بهانه ای بیش نیست: ندیم و مطرب و ساقی همه اوست // خیال آب و گل در ره بهانه غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست // جز این خیال ندارم خدا گواه من است تو خانقاه و خرابات در میانه مبین // خدا گواه که هر جا که هست با اویم خرقه زهد و جام می گر چه نه در خور هم اند // اینهمه نقش می زنم از جهت رضای تو نکته قابل تامل و توجه اینکه برخی از دلایل حافظ عام و برخی دیگر تنها خاص اوست. برخی از دلایل در اشعار دیگر شاعران نیز قابل جستجو است و برخی دیگر تنها در ذهن و زبان حافظ است که ارج و قدر می یابد. کشف و جستجوی این دلایل برای راقم این سطور بدان جهت جالب و جاذب است که قصد یافتن این راز و رمز را دارد که حافظ که ترجمان الاسرار است و قرآن را با چهارده روایت در خاطر دارد چگونه برای شراب نوشی خود دلیل می آورد؛ دلایلی که باید بتواند شرب مدام را در جامعه بسته ای که با هزار سالوس و ریا درهای میخانه را بر او بسته است کلید گشایشی باشد. این دلایل از آن جهت برایم قابل تامل است که بدانم طیف مردمی که در تفکرات دینی شان شراب با هزار تصریح ام الخبائث خوانده می شود چگونه توجیهاتی برای شراب نوشی خود خواهند داشت. هر چقدر تحریم شراب جدی تر جلوه می کند دلایل شراب نوشی تامل برانگیز تر خواهد بود خاصه اگر با منطقی آمیخته با تاملات ادبی همراه باشد و بر گرفته از گونه هایی خاص از حکمت و منطق و استقراء. تاملاتی بر شایع ترین دلیل باده نوشی در دیوان حافظ : حافظ با ارائه نمونه های مختلف، افرادی را نام می برد که در شرب مدام ولع تمام دارند اگرچه شاید در ظاهر امر توقعی غیر از این از آنها باشد. حافظ در این منظرگاه افراد و اشخاص نمونه ای برگزیده و به عنوان نمایندگان یک طیف اجتماعی خاص، در مداومت در مستی به نشان می دهد تا به این وسیله شراب نوشی خود را دلیلی آورده باشد. شیخ، صوفی، محتسب، پیر، مفتی و اصناف دیگر حتی فرشتگان و ساکنان عالم بالا را در فضایی اسطوره ای در هلهله مستی نشان می دهد تا خود را از اتهامات تابع مستی تبرئه کند و خویشتن را بقول معروف همرنگ جماعت بداند. حافظ در این میان چونان رندی کافرکیش همه را به کیش خود می پندارد و پیدا و پنهان نوشی همگنان را توجیهی بر شراب نوشی پیدا و پنهان خود می داند. او در این میان گاه به طنزی زیرکانه دست می یابد و پرده از باده نوشی محتسب و شیخ و شحنه و دیگران برمی دارد و گاه خود را از وسوسه زمین جدا کرده و در ملکوت آسمان با ساکنان حرم ستر هم پیاله می شود. او اقشار مختلف زمینی و فرازمینی و حتی طبیعت و اجرام سماوی را در هلهله مستی نشان می دهد اما انگار از این میان تنها زاهد است که او را ذوق باده خواهد کشت و گرنه همگان آشکارا عطش جان را با این آب لعل فام فرو می نشانند. بنا بر بیت معروف ( گر حکم شود که مست گیرند // در شهر هر آنچه هست گیرند) اقشار مختلف اجتماع به گونه ای در یک ناهشیاری مدام بشر می برند. انگار عقیده حافظ نیز این گونه است. پروین اعتصامی نیز در شعر معروف مست و هشیار و در مقطع آن قطعه اجتماعی ماندگار از زبان مست چنین دیدگاهی را اشاعه داده است که: (گفت باید حد زند هشیار مردم مست را // گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست). ذکر ابیاتی از حافظ در این باب مکمل موضوع خواهد بود: ساقی سیم ساق من گر همه درد می دهد // کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی کند نه من سبو کش این دیر رند سوزم و بس // بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت // عاقلا مکن کاری کاورد پشیمانی زاهد خام که انکار می و جام کند // پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد ز کوی میکده دوشش به دوش می بردند // امام شهر که سجاده می کشید به دوش صوفی مجلس که دوش جام و سبو می شکست // باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد صوفی سر خوش از این دست که کج کرده کلاه // به دو جام دگر آشفته شود دستارش به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید // که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزل ها عشرت شبگیر کن می نوش کاند راه عشق // شبروان را آشنایی هاست با میرعسس با محتسب ام عیب مگویید که او نیز // پیوسته چو ما در طلب شرب مدام است ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز // مست است و در حق او کس این گمان ندارد ثواب روزه و حج قبول آنکس برد // که خاک میکده عشق را زیارت کرد گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت // ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده به آب روشن می عارفی طهارت کرد // علی الصباح که میخانه را زیارت کرد امام خواجه که بودش سر نماز دراز // به خون دختر رز خرقه را قصارت کرد ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت // با من راه نشین باده مستانه زدند مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت // به تماشای تو آشوب قیامت برخاست بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی // کاندر آنجا طینت آدم مخمر می کنند فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد // که می حرام ولی به زمال اوقاف است به باغ تازه کن آیین دین زردشتی // کنون که لاله بر افروخت آتش نمرود بیفشان جرعه ای بر خاک و راز اهل دل بشنو // که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد بزمتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم // گر چه جام ما نشد پر می بدوران شما احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان // کردم سوال صبحدم از پیر می فروش گفتا نگفتنی است سخن گر چه محرمی // در کش زبان و پرده نگهدار و می بنوش می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب // چون نیک بنگری همه تزویر می کنند گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن // شیخ صنعان خرقه رهن خانه خمار داشت دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما // چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما آنکه جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت // بر در میکده دیدم که مقیم افتاده است ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون // روی سوی خانه خمار دارد پیر ما واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند // چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند من ارچه عاشقم و رند و مست و نامه سیاه // هزار شکر که یاران شهر بی گنهند میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز // وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟ به زعم حافظ ،حتی طبیعت با زبانی رمز آمیز، همه را به مستی و عشرت فرا می خواند. طبیعت خود نشانه هایی از این عشرت و طرب را نمود می دهد: مگر که لاله بدانست بی وفایی دهد // که تا بزاد و بشد جام می زکف ننهاد بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند // آن کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد // چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم // دست از سر آبی که جهان جمله سراب است کنون که می دمد از بوستان نسیم بهشت // من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ // که همچو دور بقا هفته ای بود معدود به باغ تازه کن آیین دین زردشتی // کنون که لاله بر افروخت آتش نمرود چمن خوش است و هوا دلکش است و می بیغش // کنون به جز دل خوش هیچ در نمی باید چون لاله می مبین و قدح در میان کار // این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها // توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم باد بهار می وزد از گلستان شاه // وز ژاله باده در قدح لاله می رود لاله ساغر گیر و نرگس مست و بر ما نام فسق // داوری دارم بسی یارب کرا داور کنم رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست // نهد به پای قدح هر که شش درم دارد چو گل گر خرده ای داری خدار را صرف عشرت کن // که قارون را غلط ها داد سودای زر اندوزی ز شوق نرگس مست بلند بالایی // چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم در چمن هر ورقی دفتر حالی گر است // حیف باشد که ز کار همه غافل باشی فصل الختام و بیان امثال و شواهدی از دیوان خواجه : ذیلا جهت گریز از اطاله کلام، بی هیچ توضیح اضافه و تنها فهرست وار دلایلی را که حافظ بر شراب نوشی خود ابراز می کند بر می شماریم و از دیوان او شاهد مثال های متنوعی را ذکر می کنیم. در این مجال تنها به بیان شواهدی از دیوان خواجه که در بر دارنده دلایل و توجیهات شراب نوشی اوست بسنده کرده و مباحث بیشتر در این حدود را به فرصتی دیگر وا می گذاریم : می نوشم تا اسرار غیب و راز و رمز وجود را دریابم که شراب کاشف اسرار و آگاهی بخش است : می بده تا دهمت آگهی از سر قضا // که به روی که شدم عاشق و از روی که مست آیینه سکندر جام می است بنگر // تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا سر خدا که عارف سالک به کس نگفت // در حیرتم که باده فروش از کجا شنید همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان // پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی صوفی از پرتو می راز نهانی دانست // گوهر هر کس از این لعل توانی دانست گرت هواست که چون جم به سر غیب رسی // بیا و همدم جام جهان نما می باش بدین شکرانه می بوسم لب جام // که کرد آگه ز راز روزگارم پیر میخانه همی خواد معمایی دوش // از خط جام که فرجام چه خواهد بودن بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم // به شرط آنکه ننمایی به کج طبعان دل کورش به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات // بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن ز ملک تا ملکوتش حجاب بر گیرند // هر آن که خدمت جام جهان نما بکند عشق من با خط مشکیت تو امروزی نیست // دیرگاهی است کزین جام هلالی مستم چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی // که جام جم نکند سود وقت بی بصری راز درون پرده ز رندان مست پرس // کاین حال نیست زاهد عالی مقام را گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو // آنگه بگویمت که دو پیمانه سرکشم پیر میخانه سر جام جهان بینم داد // و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم ببین در آینه جام نقش بندی غیب // که کس بیاد ندارد چنین عجب زمنی می نوشم چون انسان از اسرار خلقت، راز هستی و معمای وجود ناتوان است: حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو // کسی نگشود و نگشاید به حکمت این معما را وجود ما معمایی حافظ // که تحقیقش فسون است و فسانه ساقیا جام میم ده که نگارنده غیب // نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد احوال شیخ و قاضی و شرب الیهودشان // کردم سوال صبحدم از پیر می فروش گفتا نگفتنی است سخن گر چه محرمی // در کش زبان و پرده نگهدار و می بنوش بده کشتی می تا خوش برانیم // از این دریای نا پیدا کرانه برو ای زاهد خود بین که ز چشم من و تو // راز این پرده نهان است و نهان خواهد بود می نوشم چون عیبی برای من و ضرری برای دیگران ندارد و با نوشیدن جامی شریعت زیر و زبر نمی آید: چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم // باده از خون رزان است نه از خون شماست این چه عیب است کزان عیب خلل خواهد بود // ور بود نیز چه شد؟ مردم بی عیب کجاست چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد // این چه عیب است بدین بی خردی وین چه خطاست؟ به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست // زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس من اگر باده خورم ورنه چه کارم با کس // حافظ راز خود و عارف وقت خویشم مکن به چشم حقارت نگاه در من مست // که آبروی شریعت بدین قدر نرود می خورم اما ریاکاری نمی کنم: باده نوشی که در او روی و ریایی نبود // بهتر از زهد فروشی که در او روی و ریاست حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی // دام تزویر مکن چون دگران قرآن را بیار می که به فتوای حافظ از دل پاک // غبار زرق به فیض قدح فرو شویم می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب // چون نیک بنگری همه تزویر می کنند می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب // بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند عجب می داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه // ولی منعش نمی کردم که صوفی وار می آورد دل به می در بند تا مردانه وار // گردن سالوس و تقوی بشکنی بوی یک رنگی از این نقش نمی آید خیز // دلق صوفی به می صاف بشوی دی عزیز گفت حافظ می خورد پنهان شراب // ای عزیز من نه عیب آن به که پنهانی کنند اگر به باده مشکین دلم کشد شاید // که بوی خیر ز زهد ریا نمی آید می خورم چون جوانم و پیری در کمین است: حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظر باز // بس طور عجب لازم ایام شباب است چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون شو // رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی می نوشم چون پیرم و می خواهم با این اکسیر جوان شوم: جامی بده که باز به شادی روی شاه // پیرانه سر هوای جوانی است در سرم به فریادم رس ای پیر خرابات // به یک جرعه جوانم کن که پیرم قدح پر کن که من در دولت عشق // جوانبخت جهانم گر چه پیرم شراب زداینده غم هاست. می نوشم تا غم هست و نیست را فراموش کنم و برای لحظه ای خود را از اندوه جهان گذران برهانم: چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه // تشخیص کرده ایم و مداوا مقرر است غم کهن به می سالخورده دفع کنید // که تخم خوشدلی این است، مرد دهقان گفت دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد // گفتا شراب نوش و غم دل ببر زیاد گفتم به باد می دهم باده ننگ و نام // گفتا قبول کن سخن و هر چه باد باد بادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ // در معرضی که تخت سلیمان رود به باد ساقی به مژدگانی عیش از درم درا // تا یکدم از دلم غم دنیا بدر بری ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان // چند و چند از غم ایام جگر خون باشی ساقی به دست باش که غم در کمین ماست // مطرب نگاهدار همین ره که می زنی اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد // من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه // کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود می نوشم چون عقل و خرد انسانی حکم می کند: مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش // ساقیا می ده به قول مستشار موتمن حاشا که من به موسم گل ترک می کنم // من لاف عقل می زنم این کار کی کنم بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام // حکایتی است که عقلش نمی کند تصدیق از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک // امن و شراب بی غش معشوق و جای خالی من و انکار شراب این چه حکایت باشد // غالبا اینقدرم عقل و کفایت باشد می نوشم تا از عقل مصلحت اندیش و هشیاری آزار دهنده آسوده باشم : ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را // دمی ز وسوسه عقل بر حذر دارد بهای باده ی چون لعل چیست؟ جوهر عقل // بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد صوفی مجلس که دوش جام و سبو می شکست // باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد خرد در زنده رود انداز و می نوش // به گلبانگ جوانان عراقی کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود // که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد نهادم عقل را ره توشه از می // ز شهر هستی اش کردم روانه ورای طاعت دیوانگان زما مطلب // که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست ما را زمنع عقل مترسان و می بیار // کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست اگر نه عقل به مستی فرو کشد لنگر // چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم // بیا ساقی که جاهل را هنی تر می رسد روزی دفتر دانش ما جمله بشویید به می // که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود فریب دختر رز طرفه می زند ره عقل // مباد تا به قیامت خراب طارم تاک قسمت و نصیبه ازلی ماست شراب : کنون به آب می لعل خرقه می شویم // نصیبه ازل از خود نمی توان انداخت مگر گشایش حافظ در این خرابی بود // که بخشش ازلش در می مغان انداخت قسمت حوالتم به خرابات می کند // هر چند کاینچنین شدم و آن چنان شدم بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم // اگر موافق تدبیر من شود تقدیر جام می و خون دل هریک به کسی دادند // در دایره قسمت اوضاع چنین باشد مستی من ازلی است و به عهد الست بر می گردد: نبود چنگ و رباب و نبید و عود که بود // گل وجود من آغشته گلاب و نبید مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست // که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست برو ای زاهد و بر درد کشان خرده مگیر // که نداند جز این تحفه به ما روز الست نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود // زمانه طرح محبت نا این زمان انداخت بودم آن روز من از طائه درد کشان // که نه از تاک نشان بود و نه از تاکنشان(جامی) در ازل داده است ما را ساقی لعل لبت // جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز می را می پرستم تا خود پرست نباشم: به می پرستی از آن نقش خود بر آب زدم // که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن در مقامی که به یاد لب او می نوشند // سفله آن است که باشد خبر از خویشتنش چون ز جام بیخودی رطلی کشی // کم زنی از خویشتن لاف منی در بحر مایی و منی افتاده ام بیار // می تا خلاص بخشدم از مایی و منی با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی // تا بی خبر بمیرد در درد خود پرستی نبندی زان میان طرفی کمر وار // اگر خود را ببینی در میانه در شراب جلوه ای از محبوب سرمست خود را می بینم و بیاد چشم و لب اوست اگر ساغر می گیرم : ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم // ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما عکس روی تو چو در آینه جام افتاد // عارف از خنده می در طمع خام افتاد اینهمه عکس می و نقش نگارین که نمود // یک فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد // اینهمه نقش در آیینه اوهام افتاد حباب وار بر اندازم از نشاط کلاه // اگر زو روی تو عکسی به جام ما افتاد مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است // زان رو سپرده اند به مستی زمام ما ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم // ای بی خبر زلذت شرب مدام ما ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی // عیش بی یار مهنا نشود یار کجاست تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من // سال ها شد که منم بر در میخانه مقیم ز شوق نرگس مست بلند بالایی // چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم شراب ما حقیقی است نه مجازی: المنته لله که در میکده باز است // زان رو که مرا با بر در او روی نیاز است خم ها همه در جوش و خروشند ز مستی // وان می که در آنجاست حقیقت نه مجاز است گنج در خرابه پیدا می شود و ما خراب می شویم به امید گنجی: بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم // مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است // همواره مرا کوی خرابات مقام است بهشت نقد را در همین دنیا برای خود فراهم می سازم: حافظا روز اجل گر به کف آری جامی // یکسر از کوی خرابات برندت به بهشت زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار // ما را شرابخانه قصور است و یار حور زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست // تا این میانه خواسته کردگار چیست قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند // ما که رندیم و گدا دیر مغان مارا بس فردا شراب کوثر و حور از برای ماست // و امروز نیز ساقی مهروی و جام می من که امروزم بهشت نقد هست // وعدع فردای زاهد را چرا باور کنم مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ // چرا که وعده تو کردی او بجا آورد مفروش به باغ ارم و نخوت شداد // یک شیشه می و نوش لبی و لب کشتی بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه // که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم اغتنام وقت و وقت شناسی ایجاب می کند که شراب نوشید : عمر عزیز رفت بیا تا قضا کنیم // عمری که بی حضور صراحی و جام رفت نقد دلی که بود مرا صرف جام شد // قلب سیاه بود از آن در حرام شد قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند // بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم من اگر باده خورم ورنه چه کارم با کس // حافظ راز خود و عارف وقت خویشم بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند // به یک پیاله می و صحبت صنمی کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر // حیف اوقات که یکسر به بطالت برود استغنا و بی نیازی از دیگران: خوشا آندم کز استغنای مستی // فراغت باشد از شاه و وزیرم گدای میکده ام لیک وقت مستی بین // که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی // بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی ساقی به بی نیازی رندان که می بده // تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی که برد به کوی مستان زمن گدا پیامی // که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی با من راه نشین خیز و سوی میکده آی // تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم شراب روح نواز و زندگی بخش است: سرم خوش است و به بانگ بلند می گویم // که من نسیم حیات از پیاله می جویم بوی جان از لب خندان قدح می شنوم // بشنو ای خواجه اگر زانکه مشامی داری بر سر تربت من بی می و مطرب منشین // تا زبویت ز لحد رقص کنان برخیزم می باقی بده تا مست و خوشدل // به یاران بر فشانم عمر باقی شراب کشنده و مرد افکن است. می خورم که بمیرم و از قال و مقال هستی نجات یابم: شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد // لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت // عیسی دمی کجاست که احیای ما کند برای اینکه دوستان دغا را نبینم : جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم // تا حریفان دغا را به جهان کم بینم بخل و خساست و امساک نمی ورزم: چه دوزخی، چه بهشتی؛ چه آدمی، چه پری // به مذهب همه کفر طریقت است امساک برو به هر چه تو داری بخور، دریغ مخور // که بی دریغ زند روزگار تیغ هلاک بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ // پیاله گیر و کرم ورز والضمان علی حد و حدود را نگاه می داریم : صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد // ورنه اندیشه این کار فراموشش باد آنکه یک جرعه می از دست تواند دادن // دست با شاهد مقصود در آغوشش باد نگویمت که همه سال می پرستی کن // سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش مستی و راستی : از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش // که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی گیرد شراب صافی، به دل و باطن صفا و پاکی و آیینگی می بخشد: صوفی بیا که آینه صافی است جام را // تا بنگری صفای می لعل فام را دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست // واندران آینه صد گونه تماشا می کرد آیینه سکندر جام می است بنگر // تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا دل آینه صورت غیب است ولیکن // شرط است که بر آینه زنگار نباشد می ای دارم چو جان صافی و صوفی می کند عیبش // خدایا هیچ عاقل را مباد از بخت بد روزی حالا که از تدبیر زاهد و نماز او کاری پیش نمی رود وسیله دیگری را امتحان کنیم : زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز // تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد جبر است و ما هیچکاره ایم: گرچه رندی و خرابی گنه ماست ولی // عاشقی گفت که تو بنده بر آن میداری گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ // تو در طریق ادب باش گو گناه من است نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست // آنچه استاد ازل گفت بکن آن کردم می می خورم اما مال اوقاف را نه: بیا که خرقه من گرچه رهن میکده هاست // ز مال وقف نبینی به نام من درمی فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد // که می حرام ولی به زمال اوقاف است زیاده خواه نیستیم و فقط به می و معشوق از همه داشته های عالم خرسندیم: کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود // عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم // آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا // که برقص آوردم آتش رویت چو سپند زیادتی مطلب کار بر خود آسان گیر // صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی // عیش بی یازر مهنا نشود یار کجاست گل در بر می در کف و معشوق به کام است // سلطان جهانم به چنین روز غلام است در مذهب ما باده حلال است ولیکن // بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است یک زندگی خوب و آرمانی مگر جز این است که می و معشوق را انیس و همدم داشته باشی. همین کافی است اما آرمانی تر این است که از دیگر لوازم طرب نیز بی بهره نباشی: دو یار زیرک و از باده کهن دومنی // فراغتی و کتابی و گوشه چمنی من این مقام به دنیا و آخرت ندهم // اگر چه در پی ام افتند انجمنی شراب لعل و جای امن و یار مهربان ساقی // دلا کی به شود حالت اگر اکنون نخواهد شد نصیحت همه پیران خردمند است: دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر // از در عیش درا و به ره عیب مپوی زاهد چو ار نماز تو کاری نمی رود // هم مستی شبانه و راز و نیاز من می ده که سر به گوش کن آورد چنگ و گفت // خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی چنگ در پرده همین می دهدت پند ولی // وعظت آنگاه کند سود که قابل باشی شراب عین نور و روشنی است و دل تیره را جلا می دهد: ساقی چراغ می به ره آفتاب دار // گو بر فروز مشعله صبحگاه از او چو آفتاب می از مشرق پیاله بر آید // ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید صوفی از پرتو می راز نهانی دانست // گوهر هرکس از این لعل توانی دانست به نیم شب اگرت آفتاب می باید // ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز در خرابات مغان نور خدا می بینم // این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر // چرا که طالع وقت آنچنان نمی بینم برای پاک کردن گناه از نامه اعمال خود: آب به روز نامه اعمال ما فشان // باشد توان سترد حروف گناه از او شراب می خوریم اما به ظاهر آلوده نمی شویم: دوش رفتم به در میکده خواب آلوده // خرقه تر ، دامن و سجاده شراب آلوده آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش // گفت بیدار شو ای رهرو خواب آلوده شست شویی کن و آنگه به خرابات خرام // تا نگردد زتو این دیر خراب آلوده پاک و صافی شو و از چاه طبیعت بداری // که صفایی ندهد آب تراب آلوده گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست // که شود فصل بهار از می ناب آلوده آشنایان ره عشق در این بحر عمیق // غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده می به انسان جسارت و قدرت و توانایی می دهد: شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش // که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش بیرون جهیم و سر خوش و از بزم صوفیان // غارت کنیم باده و شاهد ببر کشیم سر خدا که در تتق غیب منزوی است // مستانه اش ز رخسار برکشیم بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم // فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد // من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم گدای میکده ام لیک وقت مستی بین // که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم ای گدای خانقه بر جه که در دیر مغان // می دهند آبی و دلها را توانگر می کنند پیاله بر کفنم بند تا سحر گه حشر // به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز چون سفارش پیر مغان است: نیکی پیر مغان بین که چو ما بد مستان // هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود ترسم که صرفه ای نبرد روز بازخواست // نان حلال شیخ ز آب حرام ما فتوی پیر مغان دارم و قولی است قدیم // که حرام است می آنجا که نه یارست ندیم دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست // واندر آن آینه صد گونه تماشا می کرد گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است // گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ // چرا که وعده تو کردی او بجا آورد گر مدد خواستم از پیر مغان عیب مکن // شیخ ما گفت که در صومعه همت نبود پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد // گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم برای خلاصی از ستم چرخ و جور سپهر: ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی // که رنج خاطرم از جور دور گردون است به می امارت دل کن که این جهان خراب // بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت خواهم شدن به کوی بتان آستین فشان // زین فتنه ها که دامن آخر زمان گرفت شراب تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش // که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش بیاور می که نتوان شده ز مکر آسمان ایمن // به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو // ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی دنیا بی اعتبار است پس بنوش تا این اندوه سترگ را فراموش کنیم: بیا که قصر عمل سخت سست بنیاد است // بیار باده که بنیاد عمر بر باد است حاصل کارگه کون مکان اینهمه نیست // باده پیش آر که اسباب جهان اینهمه نیست می خور که هر که آخر کار جهان بدید // از غم سبک بر آمد رطل گران گرفت بیا که وضع جهان چنان که من دیدم // گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری جایی که تخت و مسند جم می رود به باد // گر غم خوریم خوش نبود به که می خوریم آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد // حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد // زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی به دور گل منشین بی شراب و شاهد و چنگ // که همچو دور بقا هفته ای بود معدود برای اینکه عمر و زمان در گذر است: صبح است ساقیا قدحی پر شراب کن // دور فلک درنگ ندارد شتاب کن بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی // فرصتی دان که زلب تا به دهان اینهمه نیست خوردن شراب نشانی از پختگی انسان است. خامان را با این نکته دقیق راهی نیست: بر برگ گل به خون شقایق نوشته اند // آن کس که پخته شد می چون ارغوان گرفت پیر میخانه چه خوش گفت به درد کش خویش // که مگو حال دل سوخته با خامی چند زاهد خام که انکار می و جام کند // پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد ساقیا یک جرعه ای زان آب آتشگون که من // در میان پختگان عشق او خامم هنوز زان می لعل کزو پخته شود هر خامی // گر چه ماه رمضان است بیاور جامی خداوند رحمت واسعه است و این گناه اندک را با فیض لطف خود می بخشد: می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی // گوید تو را که باده مخور گو : هو الغفور به درد و صاف تو را حکم نیست خوش در کش // هر چه ساقی ما کرد عین الطاف است کمر کوه کم است از کمر مور اینجا // نا امید از در رحمت مشو ای باده پرست چو پیر سالک عشقت به می حواله کند // بنوش و منتظر رحمت خدا می باش هاتفی از گوشه میخانه دوش // گفت ببخشند گنه می بنوش لطف خدا بیشتر از جرم ماست // نکته سر بسته چه گویی خموش لطف الهی بکند کار خویش // مژده رحمت برساند سروش رندی حافظ نه گناهی است صعب // با کرم پادشه عیب پوش دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع // گرچه دربانی میخانه فراوان کردم می ده که گر چه گشتم نامه سیاه عالم // نومید کی توان بود از لطف لایزالی بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است // بیار باده که مستظهرم به همت او بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب // نوید داد که عام است رحمت او مکن به چشم حقارت نگاه در من مست // که نیست معصیت و زهد بی مشیت او کار خود گر به خدا باز گذاری حافظ // ای بسا عیش که با بخت خدا داده کنی گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت // ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده ای گدایان خرابات خدا یار شماست // چشم انعام مدارید ز انعامی چند بهار است و دل هوشمند خود را بی بهره از ایام معدود و بی بقای گل نخواهد گذاشت: مجلس انس و بهار و بحث شعر اندر میان // نستدن جام می از جانان گرانجانی بود ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی // من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی نوبهارست در آن کوش که خوشدل باشی // که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش // که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی در چمن هر ورقی دفتر حالی گر است // حیف باشد که ز کار همه غافل باشی حاشا که من به موسم گل ترک می کنم // من لاف عشق می زنم این کار کی کنم رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید // وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید صفیر مرغ بر آمد بط شراب کجاست // فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشید بهار می گذرد دادگسترا دریاب // که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید عید( نوروز و عید فطر) است و عیدی عید مگر بجز شادی و شادنوشی تواند بود؟ عید است و آخر گل و یاران در انتظار // ساقی به روی شاه ببین ماه و می بیار بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد // هلال ماه به دور قدح اشارت کرد ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی // از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی چو گل گر خرده ای داری خدارا صرف عشرت کن // که قارون را غلط ها داد سودای زر اندوزی دلایل متفرقه دیگر : رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است // حیوانی که ننوشد می و انسان نشود گر فوت شد سحور، چه نقصان صبوح هست // با می کنند روزه گشا طالبان یار چل سال رنج و غصه کشیدیم و عاقبت // تدبیر ما به دست شراب دو ساله بود می دوساله و معشوق چارده ساله // همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر مرا به کشتی باده در افکن ای ساقی // که گفته اند نکویی کن و در آب انداز عبوس زهد به وجه خمار ننشیند // مرید خرقه دردی کشان خوشخویم اگر شراب خوری جرعه فشان بر خاک // از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک من آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم // محتسب داند که من این کارها کمتر کنم طبیب عشق منم باده ده که این معجون // فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد ثواب روزه و حج قبول آن کس برد // که خاک میکده عشق را زیارت کرد ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف // سر و دستار ندانند که کدام اندازد گوهر جام جم از کان جهانی دگر است // تو تمنا ز گل کوزه گران می داری می صبوح و شکرخند صبحدم تا چند // به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو // نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند در شب قدر ار صبوحی کرده ام عیبم مکن // سر خوش آمد یار و جامی در کنار طاق بود رشته تسبیح اگر بگسست معذورک بدار // دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود بیا که رونق این کارخانه کم نشود // به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی و سر انجام دلیل ساده و صادقانه آخر : سخن درست بگویم نمی توانم دید // که می خورند حریفان و من نظاره کنم پی نوشت: 1- حافظ شیرازی . دیوان اشعار . تصحیح علامه قزوینی، دکتر قاسم غنی، چاپ سوم، تهران: اساطیر، 1370 (ابیات شاهد را از دیوان حافظ به تصحیح قزوینی - غنی وام گرفته ایم. برای رفع اطناب از ذکر شماره غزل و صفحه خودداری کرده ایم چراکه یافتن ابیات بر اساس حروف الفبایی امکان پذیر است. در مواردی خاص از نسخ دیگری بهره جسته ایم که در پی نوشت مذکور است.) 2- خرمشاهی، بهاء الدین. ذهن و زبان حافظ. چاپ هفتم، تهران: ناهید،1380 3- فرزاد، مسعود. جامع نسخ حافظ. چاپاول، شیراز: انتشارات دانشگاه شیراز،1374 4- پنج گنج( گزیده خمسه حکیم نظامی)، به کوشش حمید شیرازی، چاپ اول، تهران: ارمغان ایران، 1373 4- غنی، قاسم. تاریخ عصر حافظ. چاپ ششم، تهران: زوار، 1374 5- حافظ شناسی. به کوشش سعید نیاز کرمانی، چاپ دوم، دوره 15 جلدی، تهران: پاژنگ، 1369 6 لینک به دیدگاه
میلاد 24047 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 مهر، ۱۳۸۹ به حافظ علاقه ای ندارم..وگر نه همشو میخوندم 1 لینک به دیدگاه
AFARIN 7196 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 تیر، ۱۳۹۰ نيچه به حافظ : مستي ِ مستانه ترين مستي ها تويي تو را... تو را با شراب چه كار ؟! 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده