رفتن به مطلب

داستان دو نی نی


ارسال های توصیه شده

من سرم تو کار خودم بود و داشتم خوندن نوشتن یاد می گرفتم

 

 

 

 

nini1.jpg

 

که یه روزی یه دختری رو دیدم

 

nini2.jpg

 

 

اون این شکلی بود

 

nini3.jpg

 

 

ما با هم دوست شدیم و اوقات خیلی خوبی رو با هم داشتیم

 

nini4.jpg

 

من اون قدر دوستش داشتم که بهش هر چند وقت یه کادو می دادم

 

nini5.jpg

 

وقتی اون هدیه رو باز می کرد از کادوم خوشش میومد و این جوری ذوق می کرد

 

00%20%282%29.jpg

 

در کنارش احساس خوشبختی و غرور می کردم

 

nini7.jpg

 

ما تقریبا همیشه با هم در حال گفت و گو بودیم

 

nini8.jpg

 

 

همه اطرافیان بهمون حسودیشون میشد و این جوری نگامون می کردن

 

nini9.jpg

 

همه چی خوب و عالی بود حتی فکر می کردم حوشبخت ترین آدم روی زمینم

 

nini10.jpg

 

 

اما وقتی روز عشق شد....

یواشکی تعقیبش کردم و دیدم اون گلی رو که بهش دادم به یه پسر دیگه داد

 

nini11.jpg

 

نمی خواستم باور کنم

 

nini12.jpg

 

من این جوری شدم

nini13.jpg

 

 

و همچنان این جوری بودم

 

nini14.jpg

 

 

سعی می کردم خودم و به بی خیالی بزنم و بهش فکر نکنم

 

00.jpg

 

کم کم داشتم فراموشش می کردم

 

nini_ghelyoon.jpg

 

سخت بود ولی تلاشم رو می کردم

 

nini15.gif

 

بله ...من موفق شدم

بالاخره تونستم اون دختر رو فراموش کنم

 

nini16.jpg

  • Like 2
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...