mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۱ گفتم به دام اسیرم گفتا که دانه با من گفتم که آشیان کو گفت آشیانه با من گفتم که بی بهارم شوق ترانه ام نیست گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من گفتم بهانه ای نیست تا پر زنم به سویت گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من گفتم به فصل پیری در من گلی نروید گفتا که من جوانم فکر جوانه با من گفتم که خان و مانم در کار عاشقی رفت گفتا به کار خود باش تدبیر خانه با من گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من گفتم دلم چو مرغی ست کز آشیانه دور است دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۱ دل گفت شيدا گشته ام از چشم مستِ ماه او گفتم كه بربند اين سخن راهي جدا است راه او دل گفت دالان ميزنم گر كوه باشد پيش رو گفتم كه كوه آري ولي فولاد تفتان است او دل گفت من آهنگرم در كورهام آبش كنم گفتم كه زنجيرت كنم گر قصد سازي سوي او دل گفت او ز انت كنم گر چشم را وامم دهي گفتم كه چشم زودتر، بنشست در اشعار او دل گفت دستانت بده، تا بركشم بر گونهاش گفتم كه دستم نيز هم گمگشته در چشمان او دل گفت پاهايت بده، تا گام بردارم تو را گفتم كزان تو پيشتر پايم برفت در راه او دل گفت پس گوشت بده، تا نغمهاش را بشنوي گفتم كه نيست اندرش جز نغمهاي از ناي او دل گفت لعلي داردش، لب را بده كامت دهم گفتم كه لبهايم شده، وقف ثناي نام او دل گفت اي سودازده پر ميكشم از سينهات گفتم خدا را پس مرو، منشين به روي بام او خنديد دل گفتا به من، كاي مفلسِ بيقلب و تن خود زودتر رفتي ز من، من هم روم دنبال او گفتم كه آي ميروي،چون گوش و چشم و دست و لب اما بدان كه نيستت، جز داغي از هجران او 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۱ گفتم نرو پرپر میشم گفتی میخوام رها باشم گفتم آخه عاشق شدم گفتی می خوام تنها باشم گفتم حالا که پیر شدم گفتی که از تو سیر شدم گفتم تمنا می کنم گفتی می خوام خوردت کنم گفتم بیا بشکن تنو گفتی فراموش کن منو 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۱ گفتی مرا که « چونی؟» در روی من نظر کن گفتی : « خوشی تو بی ما.» زین طعنه ها حذر کن گفتی مرا به خنده : « خوش باد روزگارت!» کس بی تو خوش نباشد ، رو قصه ی دگر کن گفتی : « ملول گشتم ، از عشق چند گویی؟» آن کس که نیست عاشق ، گو قصه مختصر کن در آتشم ، در آبم ، چون محرمی نیابم کنجی روم که « یارب ، این تیغ را سپر کن.» گستاخمان تو کردی ، گفتی تو روز اول « حاجت بخواه از ما ، وز درد ما خبر کن.» گفتی : «شدم پریشان ، ار مفلسی یاران.» بگشا دو لب ، جهان را پر در و پر گهر کن گفتی : «کمر به خدمت بربند تو ، به حرمت» بگشا دو دست رحمت ، برگرد من کمر کن «مولانا» 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۱ گفتم : چه باید دیده را؟ گفتا که دیدن گفتم : چه شاید بهر دل ؟گفتا تپیدن گفتم :چگونه عاشقان را می شناسی ؟ گفتا : از نگاه مات ورنگ از رخ پریدن! گفتم که : من گلچینم ای سر تا به پا گل! گفتا : بمان در پای گل تا وقت چیدن ! گفتم : چه باشد بوسه گاه زندگی بخش ! گفتا : که چال گونه وقت لب گزیدن! گفتم : بدو زیباترین زیبا کدام است؟ گفتا : مرا در خانه ائینه دیدن! گفتم : بگو شیرین ترین اسودگی چیست ؟ گفتا : به دنبال پری رویان دویدن گفتم : شعاعی دیدهام در سینه ات گفت نور دو خورشید است در حال دمیدن... 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۱ گفتگوی شیرین و فرهاد بگفتش کاین دل و جان جای عشق است وجودم عرصه غوغای عشق است همیشه کار جورت امتحان باد دلم را تاب و جانم را توان باد اگر بر سر زنی تیغ ستیزم مبادا قوت پای گریزم مرا آزار کن تا میتوانی وفاداری ببین و سخت جانی دل و جان کردم از فولاد آن روز که برق این امیدم شد درون سوز به تابان کورهای در امتحانم که تا بینی چه فولادیست جانم بگفتش ترسم این جان چو فولاد که از سختیش با من میکنی یاد چو خوی گرمم آتش برفروزد اگر یاقوت باشد هم بسوزد جوابی گرم گفتش آتش آلود که اینک جان برآر از خرمنش دود در آن وادی که میل دل زند گام چه باشد جان که او را کس برد نام من و میل تو با میل تو جان چیست دگر جان را که خواهد دید جان کیست شکر لب گفت کاین میل از کجا خاست بگفت از یک دو حرف آشنا خاست بگفتش کن چه حرف آشنا بود بگفتا مژدهای چند از وفا بود بگفت از گلرخان بیند وفا کس بگفت این آرزو عشاق را بس بگفت این عشقبازان خود کیانند بگفتا سخت قومی مهربانند بگفتش تاکی است این مهربانی بگفتا هست تا گردند فانی بگفتا چون فنا گردند عشاق بگفتا همچنان باشند مشتاق بگفتش نخل مشتاقی دهد بار بگفت آری ولی حرمان بسیار بگفتا درد حرمان را چه درمان بگفتا وای وای از درد حرمان بگفتش لاف عشق و ناله بی جاست بگفتا درد حرمان ناله فرماست بگفت از صبر باید چاره سازی بگفتا صبر کو در عشقبازی بگفت از عشقبازی چیست مقصود بگفتا رستگی از بود و نابود بگفتش میتوان با دوست پیوست بگفت آری اگر از خود توان رست بگفتش وصل به یا هجر از دوست بگفتا آنچه میل خاطر اوست ز هر رشته که شیرین عقده بگشاد یکی گوهر بر آن آویخت فرهاد نشد خوبی عنان جنبان نازی کزان کوته شود دست نیازی چو حسن و عشق در جولانگه ناز عنان دادند لختی در تک و تاز نگهبانان ز هر سو در رسیدند دو مرغ هم نوا دم در کشیدند حکایت ماند بر لب نیم گفته شکسته مثقب و در نیم سفته... نوای عشقبازان خوش نواییست که هر آهنگ او را ره به جاییست اگر چه صد نوا خیزد از این چنگ چو نیکو بنگری باشد یک آهنگ حکایت ماند بر لب نیم گفته شکسته مثقب و در نیم سفته غرض عشق است اوصاف کمالش اگر وحشی سراید یا وصالش 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۱ گفتم به دل سلامي از جان به دوست دادن گفتا خوشـــــا جوابي از لعل او شـــــنيدن گفتم گذر زكويش مارا ســـــــعادت آرد گفتا كرم ز ايــــشان خواهد به ما رســـــيدن گفتم ستم فراوان از هر طرف بيــــــامد گفتا كه درد وغمها بايـد بـــسي كشــــــيدن گفتم ز هجر جانان از درد وغــم خميدم گفتا عجب صــــــفايي بايد كه آرمـــــيدن گفتم شود زماني چشمم كنم ســــرايش گفتا نما دعـــــايي خواهد به او رســــيدن گفتم كه عـــشق يارم لبريز كرده جــانم گفتا زنور ايشـــــــان ما را چو آفريـــــدن گفتم فــــداي نازت نازم به تو عـــزيزم گفتا برتر ز جــــانست نازي ز او خـــــريدن گفتم به انتظارم من جــان نثــــار يارم گفتا ز او اشـــــــارت ازما به سر دويــــــدن گفتم كه در نهايت شايد كند نگاهـــــي گفتا خوشست آن دم از اين قفس پريــــدن گفتم كه روي ماهش يك لحظه گر ببينم گفتا چوخوشگوارست آن لحظه پركــشيدن گفتم قـــسم به مولا از درگهــــش مرانم گفتا نشين به راهش رخســار او بديـــــدن 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۱ همراه عاشق به نام خدایی که عشق را به زیبایی آفرید گفتم: نمی دانم که در قید که هستی؟ طرفدار خدا یا بت پرستی؟ نمی دانم در این دنیای محشر به چه عشقی چنین ساکت نشستی گفت : طرفدار خدای عشقم ای یار از این عاشق کشی ها دست بردار که کار بت پرسته ، بی وفایی نه من که غصه مه درد جدایی گفتم: خدا را با تو هرگز نیست کاری که تو خود ، ناخدای روزگاری به روی زورقی درهم شکسته مثه ماهی ، که رو ابرا نشسته گفت: اگر من ناخدایم ، با خدایم نکن تو از خدای خود جدایم به تو محتاجم ای یار موافق به تو محتاجم ای همراه عاشق گفتم: خدای عشق تو ، داره خدایی که تو دینش ، گناهه بی وفایی بگو رندانه می گویی ، صد افسوس تو نور مایی و من نور فانوس تو هشیارانه گفتی یا ز مستی؟ نفهمیدم که در قید که هستی؟ گفت: من غرق سکوتم تو بخوان قصه پرداز تویی من هیچم و پوچم تو بمان سینه و راز تویی به تو محتاجم ای یار موافق به تو محتاجم ای همراه عاشق گفتم نه ........ من غرق سکوتم تو بخوان قصه پرداز تویی من هیچم و پوچم تو بمان سینه و راز تویی من روبه زوالم ، دم آغاز تویی به تو محتاجم ای یار موافق به تو محتاجم ای همراه عاشق 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آذر، ۱۳۹۱ گفتم: جگرم، گفت: پر آهش ميدار گفتم: چشمم، گفت: براهش ميدار گفتم: غم تو، گفت: نگاهش ميدار گفتم که: دلم، گفت: چه داري در دل در ديدهي من گرد تمنا مگذار يا رب در دل به غير خود جا مگذار رحمي رحمي مرا به من وامگذار گفتم گفتم ز من نميآيد هيچ وز همدم بيوفا جدايي خوشتر با يار موافق آشنايي خوشتر پيوند به ملک بينوايي خوشتر چون سلطنت زمانه بگذاشتنيست در من منگر در کرم خويش نگر يا رب به کرم بر من درويش نگر بر حال من خستهي دلريش نگر هر چند نيم لايق بخشايش تو با يار خود آرميده باشي همه عمر لذات جهان چشيده باشي همه عمر خوابي باشد که ديده باشي همه عمر هم آخر عمر رحلتت بايد کرد يکتايي من بود به عالم مشهور امروز منم به زور بازو مغرور در ديدهي من نظر کند گردد کور من همچو زمردم عدو چون افعي يکسان به مذاق تو چه شيرين و چه شور اي پشت تو گرم کرده سنجاب و سمور وز جانب حسن عرض در عرض و تو کور از جانب عشق بانگ بر بانگ و تو کر نزديک تو درويش و توانگر همه عور اي در طلب تو عالمي در شر و شور وي با همه در حضور و چشم همه کور اي با همه در حديث و گوش همه کر در پرتو آن خيره شود ديده ز دور خورشيد چو بر فلک زند رايت نور فالناظر يجتليه من غير قصور و آن دم که کند ز پردهي ابر ظهور دارد دلم از ياد تو صد نوع حضور گر دور فتادم از وصالت به ضرور نزديک توام اگر چه ميافتم دور خاصيت سايهي تو دارم که مدام گر نفس ترا راحت جانست مخور هر لقمه که بر خوان عوانست مخور آن خون دل پير زنانست مخور گر نفس ترا عسل نمايد بمثل درياب که من آمدهام زار و حقير در بارگه جلالت اي عذر پذير من هيچ نيم همه تويي دستم گير از تو همه رحمتست و از من تقصير وز کشتن من هيچ نداري تقصير در بزم تو اي شوخ منم زار و اسير سويم نکني نگه که از غصه بمير با غير سخن گويي کز رشک بسوز و آن ديده به خون خوردن چستست چو شير شمشير بود ابروي آن بدر منير مسکين دل من ميان شير و شمشير از يک سو شير و از دگر سو شمشير سرگشته و حيران توام دستم گير مجنون و پريشان توام دستم گير من بي سر و سامان توام دستم گير هر بي سر و پا چو دستگيري دارد سير آمدهام ز خويشتن، دستم گير اي فضل تو دستگير من، دستم گير اي توبه ده و توبه شکن، دستم گير تا چند کنم توبه و تا کي شکنم گفتم: چشمم، گفت: سرابي کم گير گفتم که: دلم، گفت: کبابي کم گير بسيار خرابست، خرابي کم گير گفتم: جانم، گفت: که در عالم عشق چون طالب منزلي تو در راه بمير آگاه بزي اي دل و آگاه بمير زينسان که تويي خواه بزي خواه بمير عشقست بسان زندگاني ور نه پيوسته در رحمت تو بر همه باز اي سر تو در سينه هر محرم راز محروم ز درگاه تو کي گردد باز هر کس که به درگاه تو آورد نياز ني کار کنم نه روزه دارم نه نماز تا روي ترا بديدم اي شمع تراز چون بي تو بوم نماز من جمله مجاز چون با تو بوم مجاز من جمله نماز گفتم که مگر با تو شوم محرم راز در خدمت تو چو صرف شد عمر دراز در تو نرسم وز دو جهان مانم باز کي دانستم که بعد چندين تک و تاز بر درگه تو همي کنم عرض نياز در هر سحري با تو همي گويم راز دل گر ره عشق او نپويد چه کند بي منت بندگانت اي بنده نواز آن لحظه که بر آينه تابد خورشيد جان دولت وصل او نجويد چه کند اي باد ! به خاک مصطفايت سوگند آيينه انا الشمس نگويد چه کند افتاده به گريه خلق، بس کن بس کن باران ! به علي مرتضايت سوگند درويشانند هر چه هست ايشانند دريا ! به شهيد کربلايت سوگند خواهي که مس وجود زر گرداني در صفهي يار در صف پيشانند گر عدل کني بر جهانت خوانند با ايشان باش کيميا ايشانند چشم خردت باز کن و نيک ببين ور ظلم کني سگ عوانت خوانند گه زاهد تسبيح به دستم خوانند تا زين دو کدام به که آنت خوانند اي واي به روزگار مستوري من گه رندو خراباتي و مستم خوانند شب خيز که عاشقان به شب راز کنند گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند هر جا که دري بود به شب بربندند گرد در و بام دوست پرواز کنند مردان رهش ميل به هستي نکنند الا در عاشقان که شب باز کنند آنجا که مجردان حق مي نوشند خودبيني و خويشتن پرستي نکنند خلقان تو اي جلال گوناگونند خم خانه تهي کنند و مستي نکنند در حضرت اجلال چنان مجنونند گاهي چو الف راست گهي چون نونند مردان تو دل به مهر گردون ننهند کز خاطر و فهم آدمي بيرونند در دايرهي اهل وفا چون پرگار لب بر لب اين کاسهي پر خون ننهند دشمن چو به ما درنگرد بد بيند گر سر بنهند پاي بيرون ننهند ما آينهايم، هر که در ما نگرد عيبي که بر ماست يکي صد بيند کامل ز يکي هنر ده و صد بيند هر نيک و بدي که بيند از خود بيند خلق آينهي چشم و دل يکدگرند ناقص همه جا معايب خود بيند در عشق تو گاه بت پرستم گويند در آينه نيک نيک و بد بد بيند اينها همه از بهر شکستم گويند گه رند و خراباتي و مستم گويند آنروز که بنده آوريدي به وجود من شاد به اينکه هر چه هستم گويند يا رب تو گناه بنده بر بنده مگير ميدانستي که بنده چون خواهد بود اول رخ خود به ما نبايست نمود کين بنده همين کند که تقدير تو بود اکنون که نمودي و ربودي دل ما تا آتش ما جاي دگر گردد دود اول که مرا عشق نگارم بربود ناچار ترا دلبر ما بايد بود واکنون کم شد ناله چو دردم بفزود همسايهي من ز نالهي من نغنود چندانکه به کوي سلمه تارست و پود آتش چو همه گرفت کم گردد دود چندانکه ستاره است بر چرخ کبود چندانکه درخت ميوه دارست و مرود رفتم به کليسياي ترسا و يهود از ما به بر دوست سلامست و درود با ياد وصال تو به بتخانه شدم ديدم همه با ياد تو در گفت و شنود ز اول ره عشق تو مرا سهل نمود تسبيح بتان زمزمه ذکر تو بود گامي دو سه رفت و راه را دريا ديد پنداشت رسد به منزل وصل تو زود فردا که زوال شش جهت خواهد بود چون پاي درون نهاد موجش بربود در حسن صفت کوش که در روز جزا قدر تو به قدر معرفت خواهد بود گر ملک تو شام و گر يمن خواهد بود حشر تو به صورت صفت خواهد بود روزي که ازين سرا کني عزم سفر وز سر حد چين تا به ختن خواهد بود گويند به حشر گفتگو خواهد بود همراه تو هفت گز کفن خواهد بود از خير محض جز نکويي نايد وان يار عزيز تندخو خواهد بود عاشق که غمش بر همه کس ظاهر بود خوش باش که عاقبت نکو خواهد بود در دهر دمي خوش نزده شاد بزيست جمعيت او تفرقهي خاطر بود آن کس که زروي علم و دين اهل بود گويا که دم خوشش دم آخر بود علم ازلي علت عصيان بودن داند که جواب شبهه بس سهل بود زان ناله که در بستر غم دوشم بود پيش حکما ز غايت جهل بود ياران همه درد من شنيدند ولي غمهاي جهان جمله فراموشم بود بخشاي بر آنکه جز تو يارش نبود ياري که درو کرد اثر گوشم بود در عشق تو حالتيش باشد که دمي جز خوردن اندوه تو کارش نبود آن وقت که اين انجم و افلاک نبود هم با تو و هم بي تو قرارش نبود اسرار يگانگي سبق ميگفتم وين آب و هوا و آتش و خاک نبود جايي که تو باشي اثر غم نبود وين قالب و اين نوا و ادارک نبود آن را که ز فرقت تو يک دم نبود آنجا که نباشي دل خرم نبود عاشق به يقين دان که مسلمان نبود شاديش زمين و آسمان کم نبود در عشق دل و عقل و تن و جان نبود در مذهب عشق کفر و ايمان نبود نه کس که زجور دهر افسرده نبود هر کس که چنين باشد نادان نبود آنرا که بيامدست زيبا آمد ني گل که درين زمانه پژمرده نبود هر چند که جان عارف آگاه بود داني که بيامده چو آورده نبود دست همه اهل کشف و ارباب شهود کي در حرم قدس تواش راه بود دوشم به طرب بود نه دلتنگي بود از دامن ادراک تو کوتاه بود ميرفتم اگرچه از سر لنگي بود سيرم همه در عالم يکرنگي بود هر کو ز در عمر درآيد برود من بودم و سنگ من دو من سنگي بود از سر سخن کسي نشاني ندهد چيزيش بجز غم نگشايد برود عاشق که غم جان خرابش نرود ژاژي دو سه هر کسي بخايد برود خاصيت سيماب بود عاشق را تا جان بود از جان تب و تابش نرود در دل چو کجيست روي بر خاک چه سود تا کشته نگردد اضطرابش نرود تو ظاهر خود به جامه آراستهاي چون زهر به دل رسيد ترياک چه سود در دل همه شرک و روي بر خاک چه سود دلهاي پليد و جامهي پاک چه سود زهرست گناه و توبه ترياک وي است با نفس پليد جامهي پاک چه سود روزي که چراغ عمر خاموش شود چون زهر به جان رسيد ترياک چه سود با بي دردان مکن خدايا حشرم در بستر مرگ عقل مدهوش شود گر دشمن مردان همگي حرق شود ترسم که محبتم فراموش شود گر سگ به مثل درون دريا برود هم برق صفت به خويشتن برق شود تا مرد به تيغ عشق بي سر نشود دريا نشود پليد و سگ غرق شود هر يار طلب کني و هم سر خواهي اندر ره عشق و عاشقي بر نشود تا دل ز علايق جهان حر نشود آري خواهي ولي ميسر نشود پر مي نشود کاسهي سرها ز هوس اندر صدف وجود ما در نشود هرگز دلم از ياد تو غافل نشود هر کاسه که سرنگون بود پر نشود افتاده ز روي تو در آيينهي دل گر جان بشود مهر تو از دل نشود تا مدرسه و مناره ويران نشود عکسي که به هيچ وجه زايل نشود تا ايمان کفر و کفر ايمان نشود اين کار قلندري به سامان نشود يک ذره زحد خويش بيرون نشود يک بنده حقيقة مسلمان نشود آن فقر که مصطفي بر آن فخر آورد خودبينان را معرفت افزون نشود گفتي که شب آيم ارچه بيگاه شود آنجا نرسي تا جگرت خون نشود بر خفته کجا نهان تواني کردن شايد که زبان خلق کوتاه شود يا رب برهانيم ز حرمان چه شود کز بوي خوش تو مرده آگاه شود بس گبر که از کرم مسلمان کردي راهي دهيم به کوي عرفان چه شود آن رشته که بر لعل لبت سوده شود يک گبر دگر کني مسلمان چه شود خواهم که بدين سينهي چاکم دوزي وز نوش دهانت اشک آلوده شود روزي که جمال دلبرم ديده شود شايد که زغمهاي تو آسوده شود تا من به هزار ديده رويش نگرم از فرق سرم تا به قدم ديده شود ار کشتن من دو چشم مستت خواهد آري به دو ديده دوست کم ديده شود ترسنده از آنم که اگر بر دستت شک نيست که طبع بت پرستت خواهد دل وصل تو اي مهر گسل ميخواهد من کشته شوم که عذر دستت خواهد مقصود من از خداي باشد وصلت ايام وصال متصل ميخواهد دلبر دل خسته رايگان ميخواهد اميد چنان شود که دل ميخواهد وانگه به نظاره ديده بر ره بنهم بفرستم گر دلش چنان ميخواهد يک نيم رخت الست منکم ببعيد تا مژده که آورد که جان ميخواهد بر گرد رخت نبشته يحي و يميت يک نيم دگر ان عذابي لشديد آورد صبا گلي ز گلزار اميد من مات من العشق فقد مات شهيد يا کرد صبا شق ورقي از خورشيد يا روح قدس شهپري افگند سفيد گوشم چو حديث درد چشم تو شنيد يا نامهي يارست که آورد نويد چشم تو نکو شود به من چون نگري فيالحال دلم خون شد و از ديده چکيد هر چند که ديده روي خوب تو نديد تا کور شود هر آنکه نتواند ديد اما دل سودا زده در مدت عمر يک گل ز گلستان وصال تو نچيد معشوقهي خانگي به کاري نايد جز وصف جمال تو نه گفت و نه شنيد معشوقه خراباتي و مطرب بايد کودل برد و روي به کس ننمايد در باغ روم کوي توام ياد آيد تا نيم شبان زنان و کوبان آيد در سايهي سرو اگر دمي بنشينم بر گل نگرم روي توام ياد آيد ياد تو کنم دلم به فرياد آيد سرو قد دلجوي توام ياد آيد هرگه که مرا حديث تو ياد آيد نام تو برم عمر شده ياد آيد پيريم ولي چو عشق را ساز آيد با من در و ديوار به فرياد آيد از زلف رساي تو کمندي فگنيم هنگام نشاط و طرب و ناز آيد در دوزخم ار زلف تو در چنگ آيد بر گردن عمر رفته تا باز آيد ور بي تو به صحراي بهشتم خوانند از حال بهشتيان مرا ننگ آيد اي خواجه ز فکر گور غم ميبايد صحراي بهشت بر دلم تنگ آيد صد وقت براي کار دنيا داري اندر دل و ديده سوز و نم ميبايد چشمي به سحاب همنشين ميبايد يک وقت به فکر گور هم ميبايد سر بر سر دار و سينه بر سينهي تيغ خاطر به نشاط خشمگين ميبايد اي عشق به درد تو سري ميبايد آسايش عاشقان چنين ميبايد من مرغ به يک شعله کبابم بگذار صيد تو ز من قويتري ميبايد آسان گل باغ مدعا نتوان چيد کين آتش را سمندري ميبايد بشکفته گل مراد بر شاخ اميد بي سرزنش خار جفا نتوان چيد جانم به لب از لعل خموش تو رسيد تا سر ننهي به زير پا نتوان چيد گوش تو شنيدهام که دردي دارد از لعل خموش باده نوش تو رسيد گلزار وفا ز خار من ميرويد درد دل من مگر به گوش تو رسيد در فکر تو دوش سر به زانو بودم اخلاص ز رهگذار من ميرويد يا رب بدو نور ديدهي پيغمبر امروز گل از کنار من ميرويد بر حال من از عين عنايت بنگر يعني بدو شمع دودمان حيدر تا چند حديث قامت و زلف نگار دارم نظر آنکه نيفتم ز نظر گر زانکه نهاي دروغزن عاشقوار تا کي باشي تو طالب بوس و کنار چشمم که نداشت تاب نظارهي يار در عشق چو او هزار چون او بگذار در سيل سرشک عکس رخسارش ديد شد اشک فشان به پيش آن سيم عذار سر رشته دولت اي برادر به کف آر نقش عجبي بر آب زد آخر کار دايم همه جا با همه کس در همه کار وين عمر گرامي به خسارت مگذار ناقوس نواز گر ز من دارد عار ميدار نهفته چشم دل جانب يار من نيز به رغم هر دو انداختهام سجاده نشين اگر ز من کرده کنار هر در که ز بحر اشکم افتد به کنار تسبيح در آتش، آتش اندر زنار گيرم به کفش چو سبحه در فرقت يار در رشتهي جان خود کشم گوهروار يا رب بگشا گره ز کار من زار يعني که نميزنم نفس جز بشمار جز در گه تو کي بودم در گاهي رحمي که زعقل عاجزم در همه کار بستان رخ تو گلستان آرد بار محروم ازين درم مکن يا غفار بر خاک فشان قطرهاي از لعل لبت لعل تو حيوت جاودان آرد بار کار من بيچارهي سرگشته بساز تا بوم و بر زمانه جان آرد بار از من همه لابه بود و از وي همه ناز من بودم دوش و آن بت بنده نواز شب را چه گنه قصهي ما بود دراز شب رفت و حديث ما به پايان نرسيد بيمار تو بر سر نياز آيد باز گر چشم تو در مقام ناز آيد باز از راه حقيقت به مجاز آيد باز ور حسن تو يک جلوه کند بر عارف جان جز سخن عشق نگويد هرگز دل جز ره عشق تو نپويد هرگز تا مهر کسي در آن نرويد هرگز صحراي دلم عشق تو شورستان کرد جز ما به کسي در منگر ديده بدوز داني که مرا يار چه گفتست امروز يعني که بيا و در ره دوست بسوز از چهره خويش آتشي افروزد تا پيشتر از مرگ بميري دو سه روز جهدي بکن ار پند پذيري دو سه روز با پير زني انس نگيري دو سه روز دنيا زن پيريست چه باشد ار تو رفتم بر آن يار و مه مهرانگيز دل خسته و جان فگار و مژگان خونريز زد بانگ که هان چند نشيني برخيز من جاي نکرده گرم گردون به ستيز فضل و کرمت يار من بي کس بس الله، به فرياد من بي کس رس جز حضرت تو ندارد اين بي کس کس هر کس به کسي و حضرتي مينازد يک جو کرمت تمام عالم را بس اي جملهي بي کسان عالم را کس يا رب تو به فرياد من بي کس رس من بي کسم و تو بي کسان را ياري حاصل زبهار عمر ما را غم و بس نوروز شد و جهان برآورد نفس تا لاله به باغ سر نگون ساخت جرس از قافلهي بهار نامد آواز صد واقعه در کمين بيامرز و مپرس دارم دلکي غمين بيامرز و مپرس يا اکرماکرمين بيامرز و مپرس شرمنده شوم اگر بپرسي عملم تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس در دل درديست از تو پنهان که مپرس جا کرده محبت تو چندانکه مپرس با اين همه حال و در چنين تنگدلي جان را به تو اشتياق چندان که مپرس اي شوق تو در مذاق چندانکه مپرس بر سر زدم از فراق چندان که مپرس آن دست که داشتم به دامان وصال وز سوز دل و آه سحرگاه بترس شاها ز دعاي مرد آگاه بترس از آمدن سيل به ناگاه بترس بر لشکر و بر سپاه خود غره مشو خاک در آستان ما باش و مترس اندر صف دوستان ما باش و مترس فارغ دل شو، از آن ما باش و مترس گر جمله جهان قصد به جان تو کنند مرآت صفات تو صفات همه کس اي آينهي ذات تو ذات همه کس بر من بنويس سيات همه کس ضامن شدم از بهر نجات همه کس در حالت عجز دستگير همه کس اي واقف اسرار ضيمر همه کس اي توبه ده و عذرپذير همه کس يا رب تو مرا توبه ده و عذر پذير هرگز نشود حقيقت حال تو خوش تا در نزني به هرچه داري آتش ما را خواهي خطي به عالم درکش اندر يک دل دو دوستي نايد خوش از نسبت افعال به خود باش خمش چون ذات تو منفي بود اي صاحب هش ثبت العرش اولا ثم انقش شيرين مثلي شنو مکن روي ترش چون رنده ز کار خويش بيبهره مباش چون تيشه مباش و جمله بر خود متراش نيمي سوي خود مي کش و نيمي مي پاش تعليم ز اره گير در امر معاش سر هيچ بخود مکش بما سرکش باش در ميدان آ با سپر و ترکش باش تو شاد بزي و در ميانه خوش باش گو خواه زمانه آب و خواه آتش باش وندر پس و پيش خلق نيکوگو باش گر قرب خدا ميطلبي دلجو باش خورشيد صفت با همه کس يک رو باش خواهي که چو صبح صادقالقول شوي بيگانه زخويش و آشناي همه باش شاهيطلبي برو گداي همه باش دست همه گير و خاک پاي همه باش خواهي که ترا چو تاج بر سر دارند چون شام شود زاشک ريزان ميباش چون شب برسد ز صبح خيزان ميباش وز هر چه خلاف او گريزان ميباش آويز در آنکه ناگزيرست ترا وز نرگس بي خمار بي ميمستش از قد بلند يار و زلف پستش ناقوس بدستي و بدستي دستش ترسا بکليسياي گبرم بيني در ديده تويي و گر نه نه جيحون کنمش دل جاي تو شد و گر نه پر خون کنمش از تن به هزار حيله بيرون کنمش اميد وصال تست جان را ورنه درياي دو ديده موج خون ميزد دوش سوداي توام در جنون مي زد دوش ورنه جانم خيمه برون ميزد دوش در نيم شبي خيل خيال تو رسيد 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 16 دی، ۱۳۹۱ [h=2][/h] گفت : حلالم کن.... گفتم : ببخش منو.... گفت : بگو دوسم داری.... گفتم : بگو برمیگردی.... گفت : نشنیدم.... من سکوت کردم.... اون رفت.... گفتم : دوست دارم دوست دارم دوست دارم.... اما اون هیچ وقت نشنید....هیچ وقت.... لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۳۹۱ گفتگوی شیرین و فرهاد بگفتش کاین دل و جان جای عشق است وجودم عرصه غوغای عشق است همیشه کار جورت امتحان باد دلم را تاب و جانم را توان باد اگر بر سر زنی تیغ ستیزم مبادا قوت پای گریزم مرا آزار کن تا میتوانی وفاداری ببین و سخت جانی دل و جان کردم از فولاد آن روز که برق این امیدم شد درون سوز به تابان کورهای در امتحانم که تا بینی چه فولادیست جانم بگفتش ترسم این جان چو فولاد که از سختیش با من میکنی یاد چو خوی گرمم آتش برفروزد اگر یاقوت باشد هم بسوزد جوابی گرم گفتش آتش آلود که اینک جان برآر از خرمنش دود در آن وادی که میل دل زند گام چه باشد جان که او را کس برد نام من و میل تو با میل تو جان چیست دگر جان را که خواهد دید جان کیست شکر لب گفت کاین میل از کجا خاست بگفت از یک دو حرف آشنا خاست بگفتش کن چه حرف آشنا بود بگفتا مژدهای چند از وفا بود بگفت از گلرخان بیند وفا کس بگفت این آرزو عشاق را بس بگفت این عشقبازان خود کیانند بگفتا سخت قومی مهربانند بگفتش تاکی است این مهربانی بگفتا هست تا گردند فانی بگفتا چون فنا گردند عشاق بگفتا همچنان باشند مشتاق بگفتش نخل مشتاقی دهد بار بگفت آری ولی حرمان بسیار بگفتا درد حرمان را چه درمان بگفتا وای وای از درد حرمان بگفتش لاف عشق و ناله بی جاست بگفتا درد حرمان ناله فرماست بگفت از صبر باید چاره سازی بگفتا صبر کو در عشقبازی بگفت از عشقبازی چیست مقصود بگفتا رستگی از بود و نابود بگفتش میتوان با دوست پیوست بگفت آری اگر از خود توان رست بگفتش وصل به یا هجر از دوست بگفتا آنچه میل خاطر اوست ز هر رشته که شیرین عقده بگشاد یکی گوهر بر آن آویخت فرهاد نشد خوبی عنان جنبان نازی کزان کوته شود دست نیازی چو حسن و عشق در جولانگه ناز عنان دادند لختی در تک و تاز نگهبانان ز هر سو در رسیدند دو مرغ هم نوا دم در کشیدند حکایت ماند بر لب نیم گفته شکسته مثقب و در نیم سفته... نوای عشقبازان خوش نواییست که هر آهنگ او را ره به جاییست اگر چه صد نوا خیزد از این چنگ چو نیکو بنگری باشد یک آهنگ حکایت ماند بر لب نیم گفته شکسته مثقب و در نیم سفته غرض عشق است اوصاف کمالش اگر وحشی سراید یا وصالش 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۳۹۱ گفتی:کنون برو ، گفتم: به روی چشم گفتي دگر میا گفتم به روی چشم گفتم دلیل چیست بر من نما بیان گفتي تو هم خموش گفتم به روی چشم گفتم که قولهات آن حرفهای نیک گفتي مگو دگر گفتم به روی چشم گفتم که دورِیَت تلخ است بهر من گفتي قبول کن گفتم به روی چشم گفتم که بعد من تنها شوی رفیق گفتي مخور تو غم گفتم به روی چشم گفتم چه سازمش این غصه را بگو گفتي ببر ز یاد گفتم به روی چشم گفتم ز هجر تو من می شوم علیل گفتي بمیر پس گفتم به روی چشم گفتم نگر مرا ( افتاده ) ام کجا گفتی ز من تو دور، گفتم به روی چشم 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۳۹۱ رفتی و گفتی که تنها می شوی گفتمت هر لحظه یادت با من است گفتی از خاطر ببر،یادم مکن گفتمت آیین من دل بستن است گفتی از دل بربکن سودای من گفتمت دل بی تو با من دشمن است شادمان گفتی خداحافظ تو را گفتمت این لحظه جان کندن است رفتی اما بی تو تنها نیستم آفرین بر غم که هر دم با من است 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 21 دی، ۱۳۹۱ غنچه و گل غنچه با دل گرفته گفت : زندگي ، لب ز خنده بستن است گوشه اي در درون خود نشستن است گل به خننده گفت : زندگي شكفتن است با زبان سبز راز گفتن است ... گفت و گوي غنچه و گل از درون باغچه باز هم به گوش مي رسد راستي ... تو چه فكر مي كني ؟ فكر مي كني كدام يك درست گفته اند ؟ من كه فكر مي كنم گل به راز زندگي اشاره كرده است هر چه باشد او گل است گل يكي دو پيرهن بيشتر ز غنچه پاره كرده است 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده