رفتن به مطلب

مناظره عاشقانه گفتم ............. گفت.........


mani24

ارسال های توصیه شده

این تاپیک فقط مناظرات عاشقانه - ادیبانه - شاعرانه و غیره رو در خودش جا میده

 

توضیحی در مورد روند کار :

در اینجا اشعاری که با گفتم ......... گفتی ..... هست ، باید بذاریم

 

( در واقع یک مناظره بین دو شخص یا گفتگوی شاعرانه به زبان شعر )

 

خسرو وشیرین اثر به یاد ماندنی و جاودانه حکیم نظامی‌ گنجوی است که باگذشت قرنها هنوز تازگی و طراوت خود را حفظ کرده است. شعر زیر بخشی از اینداستان عاشقانه و مربوط به مناظره فرهاد و خسرو است. مصراع اول هربیت سوالخسرو و مصرع دوم بیت جواب فرهاد کوه‌کن است. پاسخ‌هایی تیز هوشانه وزیرکانه و در عین حال دردمندانه که در نهایت خسرو را وادار به اعتراف وتسلیم می‌کند.

نخستین بار گفتش کز کجایی؟

بگفت از دار ملک آشنایی

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند؟

بگفت انده خرند و جان فروشند

بگفتا جان فروشی در ادب نیست

بگفت از عشق بازان این عجب نیست

بگفت از دل شدی عاشق بدین سان؟

بگفت از دل تو می‌گویی، من از جان

بگفتا عشق شیرین بر تو چون است؟

بگفت از جان شیرینم فزون است

بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب؟

بگفت آری، چو خواب آید، کجا خواب؟

بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک؟

بگفت آن گه که باشم خفته در خاک

بگفتا گر خرامی‌ در سرایش

بگفت اندازم این سر زیر پایش

بگفتا گر کند چشم تو را ریش؟

بگفت این شم دیگر دارمش پیش

بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ؟

بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

بگفتا گر نیابی سوی او راه؟

بگفت از دور شاید دید در ماه

بگفتا دوری از مه نیست در خور

بگفت آشفته از مه دور بهتر

بگفتا گر بخواهد هر چه داری؟

بگفت این از خدا خواهم به زاری

بگفتا گر به سر یا بیش خشنود؟

بگفت از گردن این وام افکنم زود

بگفتا دوستیش از طبع بگذار

بگفت از دوستان ناید چنین کار

بگفت آسوده شو، کاین کار خام است

بگفت آسودگی بر من حرام است

بگفتا رو صبوری کن در این درد

بگفت از جان صبوری چون توان کرد

بگفت از صبر کردن کس خجل نیست

بگفت این، دل تواند کرد، دل نیست

بگفت از عشق سخت کارت زار است

بگفت از عاشقی خوش تر چه کار است؟

بگفتا جان مده بس دل که با اوست

بگفتا دشمن اند این هردو بی دوست

بگفت از دل جدا کن عشق شیرین

بگفتا چون زیم بی جان شیرین

بگفت او آن من شد زو مکن یاد

بگفت این،کی کند بیچاره فرهاد

بگفت از من کنم در وی نگاهی؟

بگفت آفاق را سوزم به آهی

چو عاجز گشت خسرو در جوابش

نیامد بیش پرسیدن صوابش

به یاران گفت کز خاکی و آبی

ندیدم کس بدین حاضر جوابی

  • Like 5
لینک به دیدگاه

دیدم شتابان میروی ، گفتم کجا؟ یکدم بمان

گفتی نمی خواهم تو را ، تنها بمان با مردمان

گفتم نشاید اینچنین با این دلم بازی کنی

گفتی که نتوانی مرا با گریه ات راضی کنی

گفتم در این شهر خشن ، در خانه ماندن بهتر است

باید ز مار سمی خوشرنگ دنیا دل گسست

گفتی خمش ، من میروم، با تو نماند هیچکس

بودن کنارت در قفس؟ هیهات! حتی یک نفس

گفتم که پس یکدم بمان تا روی ماهت بنگرم

گفتی که من مه نیستم ، خود سوی ماه دیگرم

گفتم مرا با خود ببر ، گفتی نخواهم دردسر

گفتم خبر از من بگیر ، گفتی نگیر از من خبر

گفتم که تا برگشتنت من منتظر می ایستم

گفتی به فکر من مباش ، من هم به فکرت نیستم

گفتم چه شد پیمان تو ؟ تا انتهای جان تو

خندیدی و گفتی به من ،‏ طومار آن از آن تو

آن روز رفتی بعد از آن ، شد خیره چشمانم به در

تا یا خود آیی از در و یا آید از سویت خبر

اما شبی در خواب خود ، رفتم مزار عاشقان

دیدم در آن قبر دلم ، انگشت ماندم بر دهان

کین دل به نام رهگذر ، بر روی سنگ قبر زرد

با دست خود حک کرده بود : ای آنکه رفتی ، برنگرد...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

گفتی که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم

 

گفتی اگر بيند کسی، گفتم که حاشا می کنم

 

گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقيب آيد ز در

 

گفتم که با افسون گری او را ز سر وا می کنم

 

 

گفتی که تلخی های می، گر ناگوار افتد مرا

 

گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم

 

گفتی چه می بينی بگو، در چشم چون آيينه ام

 

گفتم که من خود را در او عريان تماشا می کنم

 

 

گفتی که از بی طاقتی دل قصد يغما می کند

 

گفتم که با يغماگران باری مدارا می کنم

 

گفتی که پيوند تو را با نقد هستی می خرم

 

گفتم که ارزان تر از اين من با تو سودا می کنم

 

 

گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گويم برو

 

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

 

گفتی اگر از پای خود زنجير عشقت وا کنم

 

گفتم ز تو ديوانه تر دانی که پيدا می کنم

 

از: سیمین بهبهانی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

گفتم : چه باید دیده را؟ گفتا که دیدن

گفتم : چه شاید بهر دل ؟گفتا تپیدن

گفتم :چگونه عاشقان را می شناسی ؟

گفتا : از نگاه مات ورنگ از رخ پریدن!

گفتم که : من گلچینم ای سر تا به پا گل!

گفتا : بمان در پای گل تا وقت چیدن !

گفتم : چه باشد بوسه گاه زندگی بخش !

گفتا : که چال گونه وقت لب گزیدن!

گفتم : بدو زیباترین زیبا کدام است؟

گفتا : مرا در خانه ائینه دیدن!

گفتم : بگو شیرین ترین اسودگی چیست ؟

گفتا : به دنبال پری رویان دویدن

گفتم : شعاعی دیدهام در سینه ات گفت

نور دو خورشید است در حال دمیدن...

  • Like 5
لینک به دیدگاه

گفتم به دل سلامي از جان به دوست دادن

گفتا خوشـــــا جوابي از لعل او شـــــنيدن

 

 

گفتم گذر زكويش مارا ســـــــعادت آرد

گفتا كرم ز ايــــشان خواهد به ما رســـــيدن

 

 

گفتم ستم فراوان از هر طرف بيــــــامد

گفتا كه درد وغمها بايـد بـــسي كشــــــيدن

 

 

گفتم ز هجر جانان از درد وغــم خميدم

گفتا عجب صــــــفايي بايد كه آرمـــــيدن

 

 

گفتم شود زماني چشمم كنم ســــرايش

گفتا نما دعـــــايي خواهد به او رســــيدن

 

 

گفتم كه عـــشق يارم لبريز كرده جــانم

گفتا زنور ايشـــــــان ما را چو آفريـــــدن

 

 

گفتم فــــداي نازت نازم به تو عـــزيزم

گفتا برتر ز جــــانست نازي ز او خـــــريدن

 

 

گفتم به انتظارم من جــان نثــــار يارم

گفتا ز او اشـــــــارت ازما به سر دويــــــدن

 

 

گفتم كه در نهايت شايد كند نگاهـــــي

گفتا خوشست آن دم از اين قفس پريــــدن

 

 

گفتم كه روي ماهش يك لحظه گر ببينم

گفتا چوخوشگوارست آن لحظه پركــشيدن

 

 

گفتم قـــسم به مولا از درگهــــش مرانم

گفتا نشين به راهش رخســار او بديـــــدن

  • Like 5
لینک به دیدگاه

گفتم نگرم روی تو گفتا به قیامت

 

گفتم روم از کوی تو گفتا به سلامت

 

گفتم چه خوش از کار جهان گفت غم عشق

 

گفتم چه بود حاصل آن گفت ندامت

  • Like 5
لینک به دیدگاه

گفتی که از بی طاقتی دل قصد يغما می کند

 

گفتم که با يغماگران باری مدارا می کنم

 

گفتی که پيوند تو را با نقد هستی می خرم

 

 

گفتم که ارزان تر از اين من با تو سودا می کنم

 

 

گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گويم برو

 

گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

 

گفتی اگر از پای خود زنجير عشقت وا کنم

 

 

گفتم ز تو ديوانه تر دانی که پيدا ميكني

  • Like 5
لینک به دیدگاه

گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست

گفتا که پری را چکنم رسم چنانست

گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن

گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست

گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت

گفتا که ترا نیز مگر میل میانست

گفتم که جهان بر من دلتنگ چه تنگست

گفتا که مرا همچو دلت تنگ دهانست

گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی

گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست

گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم

گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست

گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت

گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست

گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست

گفتا خمش این کوی خرابات مغانست

گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت

گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست

  • Like 4
لینک به دیدگاه

نخستین بار گفتش کز کجائی

بگفت از دار ملک آشنائی

بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند

بگفت انده خرند و جان فروشند

 

بگفتا جان فروشی در ادب نیست

بگفت از عشقبازان این عجب نیست

 

بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟

بگفت از دل تو می‌گوئی من از جان

 

بگفتا عشق شیرین بر تو چونست

بگفت از جان شیرینم فزونست

 

بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب

بگفت آری چو خواب آید کجا خواب

 

بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک

بگفت آنگه که باشم خفته در خاک

 

بگفتا گر خرامی در سرایش

بگفت اندازم این سر زیر پایش

 

بگفتا گر کند چشم تو را ریش

بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

 

بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ

بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

 

بگفتا گر نیابی سوی او راه

بگفت از دور شاید دید در ماه

 

بگفتا دوری از مه نیست در خور

بگفت آشفته از مه دور بهتر

 

بگفتا گر بخواهد هر چه داری

بگفت این از خدا خواهم به زاری

 

بگفتا گر به سر یابیش خوشنود

بگفت از گردن این وام افکنم زود

 

بگفتا دوستیش از طبع بگذار

بگفت از دوستان ناید چنین کار

 

بگفت آسوده شو که این کار خامست

بگفت آسودگی بر من حرام است

 

بگفتا رو صبوری کن درین درد

بگفت از جان صبوری چون توان کرد

 

بگفت از صبر کردن کس خجل نیست

بگفت این دل تواند کرد دل نیست

 

بگفت از عشق کارت سخت زار است

بگفت از عاشقی خوشتر چکار است

 

بگفتا جان مده بس دل که با اوست

بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست

 

بگفتا در غمش می‌ترسی از کس

بگفت از محنت هجران او بس

 

بگفتا هیچ هم خوابیت باید

بگفت ار من نباشم نیز شاید

 

بگفتا چونی از عشق جمالش

بگفت آن کس نداند جز خیالش

 

بگفت از دل جدا کن عشق شیرین

بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین

 

بگفت او آن من شد زو مکن یاد

بگفت این کی کند بیچاره فرهاد

 

بگفت ار من کنم در وی نگاهی

بگفت آفاق را سوزم به آهی

 

چو عاجز گشت خسرو در جوابش

نیامد بیش پرسیدن صوابش

 

به یاران گفت کز خاکی و آبی

ندیدم کس بدین حاضر جوابی

 

به زر دیدم که با او بر نیایم

چو زرش نیز بر سنگ آزمایم

 

گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد

فکند الماس را بر سنگ بنیاد

 

که ما را هست کوهی بر گذرگاه

که مشکل می‌توان کردن بدو راه

 

میان کوه راهی کند باید

چنانک آمد شد ما را بشاید

 

بدین تدبیر کس را دسترس نیست

که کار تست و کار هیچ کس نیست

 

به حق حرمت شیرین دلبند

کز این بهتر ندانم خورد سوگند

 

که با من سر بدین حاجت در آری

چو حاجتمندم این حاجت برآری

 

جوابش داد مرد آهنین چنگ

که بردارم ز راه خسرو این سنگ

 

به شرط آنکه خدمت کرده باشم

چنین شرطی به جای آورده باشم

 

دل خسرو رضای من بجوید

به ترک شکر شیرین بگوید

 

چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد

که حلقش خواست آزردن به پولاد

 

دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست

که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست

 

اگر خاکست چون شاید بریدن

و گر برد کجا شاید کشیدن

 

به گرمی گفت کاری شرط کردم

و گر زین شرط برگردم نه مردم

 

میان دربند و زور دست بگشای

برون شو دست برد خویش بنمای

 

چو بشنید این سخن فرهاد بی‌دل

نشان کوه جست از شاه عادل

 

به کوهی کرد خسرو رهنمونش

که خواند هر کس اکنون بی ستونش

 

به حکم آنکه سنگی بود خارا

به سختی روی آن سنگ آشکارا

 

ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش

روان شد کوهکن چون کوه آتش

 

بر آن کوه کمرکش رفت چون باد

کمر دربست و زخم تیشه بگشاد

 

نخست آزرم آن کرسی نگهداشت

بر او تمثال‌های نغز بنگاشت

 

به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ

چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ

 

پس آنگه از سنان تیشه تیز

گزارش کرد شکل شاه و شبدیز

 

بر آن صورت شنیدی کز جوانی

جوانمردی چه کرد از مهربانی

 

وزان دنبه که آمد پیه پرورد

چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد

 

اگرچه دنبه بر گرگان تله بست

به دنیه شیر مردی زان تله رست

 

چو پیه از دنیه زانسان دید بازی

تو بر دنبه چرا پیه می‌گدازی

 

مکن کین میش دندان پیر دارد

به خوردن دنبه‌ای دلگیر دارد

 

چو برنج طالعت نمد ذنب دار

ز پس رفتن چرا باید ذنب وار

 

نظامی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

لیلی گفت:موهایم مشکی ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج،

دلت توی حلقه های موی من است.

نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟

نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟

 

مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت:

نه نمی خواهم، گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم.

دلم را هم.

 

لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است، شیرین،

نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟

شیرینی لیلی را؟

 

مجنون چشمهایش را بست و گفت:

هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ.

تلخی مجنون را تاب می آوری؟

 

لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده نخلستان است.

خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند.

نمی خواهی خرما بچینی؟

 

مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت:

من خار را دوست تر دارم.

 

لیلی گفت: دستهایم پل است.

پلی که مرا به تو می رساند.

بیا و از این پل بگذر.

 

مجنون گفت:

اما من از این پل گذشته ام.

آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد.

 

لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی ست.

بی سوار و بی افسار.

عنانش را خدا بریده، این اسب را با خودت می بری؟

 

مجنون هیچ نگفت.

لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.

لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد

  • Like 4
لینک به دیدگاه

به من او گفت فردا می رود اینجا نمی ماند

و پرسیدم دلم او گفت نه تنها نمی ماند

به او گفتم که چشمان تو جادو کرده این دل را

و گفت این چشمها تا ابد زیبا نمی ماند

به او گفتم دل دریایی ام قربانی چشمت

ولی او گفت که این دل دائما دریا نمی ماند

به او گفتم که هر شب بی نگاه تو شب یلداست

ولی او گفت کمی که بگذرد یلدا نمی ماند

به او گفتم که کم دارد تو را رویای کمرنگم

و پاسخ داد او در عصر ما رویا نمی ماند

و حق با اوست عاشق شو همین و هر چه باداباد

چرا که در مسیر راه عاشقی باقی نمی ماند

  • Like 3
لینک به دیدگاه

گفتم نرو پر پر میشم

گفتی میخوام رها باشم

 

 

گفتم اخه عاشق شدم

گفتی میخوام تنها باشم

 

گفتم دلم گفتی بسوز

گفتم یه عمری باز هنوز

 

گفتم پس عمرم چی میشه

گفتی هدر شد شب و روز

 

گفتم اخه داغون میشم

گفتی به من خوش میگذره

 

گفتم بیا چشمام به تو

گفتی اخه کی میخره

 

گفتم منو جنس میبینی

گفتی اره بی قیمتی

 

گفتم یه روز کسی بودم

با من نکن بی حرمتی

 

گفتم صدام میمیره باز

گفتی به درد بسوز بساز

 

گفتم حالا که پیر شدم

گفتی که از تو سیر شدم

 

گفتم تمنا میکنم

گفتی میخوام خوردت کنم

 

گفتم بیا بشکن تن و

گفتی فراموش کن منو

  • Like 3
لینک به دیدگاه

محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت

 

 

 

مست گفت اي دوست این پیراهن است افسار نیست

 

 

 

گفت مستی زان سبب افتان وخیزان می روی

 

 

 

گفت جرم راه رفتن نیست ره هموار نیست

 

 

 

گفت می باید ترا تا خانه ی قاضی برم

 

 

 

گفت رو صبح آی قاضی نیمه شب بیدار نیست

 

 

 

گفت نزدیک است والی راسرای آنجا شویم

 

 

 

گفت والی از کجا در خانه ی خمار نیست

 

 

 

گفت تا داروغه راگوییم درمسجد بخواب

 

 

 

گفت مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

 

 

 

گفت دیناری بده پنهان و خود را وارهان

 

 

 

گفت کار شرع کار درهم و دینار نیست

 

 

 

گفت از بهر غرامت جامه ات بیرون کنم

 

 

 

گفت پوسیدست جز نقشی ز تار و پود نیست

 

 

 

گفت آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه

 

 

 

گفت در سر عقل باید بی کلاهی عار نیست

 

 

 

گفت می بسیار خوردی زان چنان بیخود شدی

 

 

 

گفت ای بیهوده گو حرف کم و بسیار نیست

 

 

 

گفت باید حد زند هوشیار مردم مست را

 

 

 

گفت هشیاری بیار اینجا کسی هشیار نیست

  • Like 3
لینک به دیدگاه

گفتم به دل سلامي از جان به دوست دادن

گفتا خوشـــــا جوابي از لعل او شـــــنيدن

 

 

گفتم گذر زكويش مارا ســـــــعادت آرد

گفتا كرم ز ايــــشان خواهد به ما رســـــيدن

 

 

گفتم ستم فراوان از هر طرف بيــــــامد

گفتا كه درد وغمها بايـد بـــسي كشــــــيدن

 

 

گفتم ز هجر جانان از درد وغــم خميدم

گفتا عجب صــــــفايي بايد كه آرمـــــيدن

 

 

گفتم شود زماني چشمم كنم ســــرايش

گفتا نما دعـــــايي خواهد به او رســــيدن

 

 

گفتم كه عـــشق يارم لبريز كرده جــانم

گفتا زنور ايشـــــــان ما را چو آفريـــــدن

 

 

گفتم فــــداي نازت نازم به تو عـــزيزم

گفتا برتر ز جــــانست نازي ز او خـــــريدن

 

 

گفتم به انتظارم من جــان نثــــار يارم

گفتا ز او اشـــــــارت ازما به سر دويــــــدن

 

 

گفتم كه در نهايت شايد كند نگاهـــــي

گفتا خوشست آن دم از اين قفس پريــــدن

 

 

گفتم كه روي ماهش يك لحظه گر ببينم

گفتا چوخوشگوارست آن لحظه پركــشيدن

 

 

گفتم قـــسم به مولا از درگهــــش مرانم

گفتا نشين به راهش رخســار او بديـــــدن

  • Like 3
لینک به دیدگاه

گفتم به دام اسیرم گفتا که دانه با من

 

گفتم که آشیان کو گفت آشیانه با من

 

گفتم که بی بهارم شوق ترانه ام نیست

 

گفتا بیا به گلشن شور ترانه با من

 

گفتم بهانه ای نیست تا پر زنم به سویت

 

گفتا تو بال بگشا راه بهانه با من

 

گفتم به فصل پیری در من گلی نروید

 

گفتا که من جوانم فکر جوانه با من

 

گفتم که خان و مانم در کار عاشقی رفت

 

گفتا به کار خود باش تدبیر خانه با من

 

گفتم به جرم شادی جور زمان مرا کشت

 

گفتا تو شادمان باش جور زمانه با من

 

گفتم ز عشقبازی در کس نشان ندیدم

 

زد بوسه بر لبانم گفتا نشانه با من

 

گفتم دلم چو مرغی ست کز آشیانه دور است

 

دستی به زلف خود زد گفت آشیانه با من

 

گفتم ز مهربانان روزی گریزم آخر

 

گفتا که مهربان باد اشک شبانه با من

  • Like 3
لینک به دیدگاه

گفتی مرا که « چونی؟» در روی من نظر کن

گفتی : « خوشی تو بی ما.» زین طعنه ها حذر کن

گفتی مرا به خنده : « خوش باد روزگارت!»

کس بی تو خوش نباشد ، رو قصه ی دگر کن

گفتی : « ملول گشتم ، از عشق چند گویی؟»

آن کس که نیست عاشق ، گو قصه مختصر کن

در آتشم ، در آبم ، چون محرمی نیابم

کنجی روم که « یارب ، این تیغ را سپر کن.»

گستاخمان تو کردی ، گفتی تو روز اول

« حاجت بخواه از ما ، وز درد ما خبر کن.»

گفتی : «شدم پریشان ، ار مفلسی یاران.»

بگشا دو لب ، جهان را پر در و پر گهر کن

گفتی : «کمر به خدمت بربند تو ، به حرمت»

بگشا دو دست رحمت ، برگرد من کمر کن

«مولانا»

  • Like 3
لینک به دیدگاه

گفتم : چه باید دیده را؟ گفتا که دیدن

گفتم : چه شاید بهر دل ؟گفتا تپیدن

گفتم :چگونه عاشقان را می شناسی ؟

گفتا : از نگاه مات ورنگ از رخ پریدن!

گفتم که : من گلچینم ای سر تا به پا گل!

گفتا : بمان در پای گل تا وقت چیدن !

گفتم : چه باشد بوسه گاه زندگی بخش !

گفتا : که چال گونه وقت لب گزیدن!

گفتم : بدو زیباترین زیبا کدام است؟

گفتا : مرا در خانه ائینه دیدن!

گفتم : بگو شیرین ترین اسودگی چیست ؟

گفتا : به دنبال پری رویان دویدن

گفتم : شعاعی دیدهام در سینه ات گفت

نور دو خورشید است در حال دمیدن...

  • Like 3
لینک به دیدگاه
  • 3 هفته بعد...

گفتم به دل سلامي از جان به دوست دادن

گفتا خوشـــــا جوابي از لعل او شـــــنيدن

 

 

گفتم گذر زكويش مارا ســـــــعادت آرد

گفتا كرم ز ايــــشان خواهد به ما رســـــيدن

 

 

گفتم ستم فراوان از هر طرف بيــــــامد

گفتا كه درد وغمها بايـد بـــسي كشــــــيدن

 

 

گفتم ز هجر جانان از درد وغــم خميدم

گفتا عجب صــــــفايي بايد كه آرمـــــيدن

 

 

گفتم شود زماني چشمم كنم ســــرايش

گفتا نما دعـــــايي خواهد به او رســــيدن

 

 

گفتم كه عـــشق يارم لبريز كرده جــانم

گفتا زنور ايشـــــــان ما را چو آفريـــــدن

 

 

گفتم فــــداي نازت نازم به تو عـــزيزم

گفتا برتر ز جــــانست نازي ز او خـــــريدن

 

 

گفتم به انتظارم من جــان نثــــار يارم

گفتا ز او اشـــــــارت ازما به سر دويــــــدن

 

 

گفتم كه در نهايت شايد كند نگاهـــــي

گفتا خوشست آن دم از اين قفس پريــــدن

 

 

گفتم كه روي ماهش يك لحظه گر ببينم

گفتا چوخوشگوارست آن لحظه پركــشيدن

 

 

گفتم قـــسم به مولا از درگهــــش مرانم

گفتا نشين به راهش رخســار او بديـــــدن

  • Like 2
لینک به دیدگاه

گفتی مرا که « چونی؟» در روی من نظر کن

گفتی : « خوشی تو بی ما.» زین طعنه ها حذر کن

گفتی مرا به خنده : « خوش باد روزگارت!»

کس بی تو خوش نباشد ، رو قصه ی دگر کن

گفتی : « ملول گشتم ، از عشق چند گویی؟»

آن کس که نیست عاشق ، گو قصه مختصر کن

در آتشم ، در آبم ، چون محرمی نیابم

کنجی روم که « یارب ، این تیغ را سپر کن.»

گستاخمان تو کردی ، گفتی تو روز اول

« حاجت بخواه از ما ، وز درد ما خبر کن.»

گفتی : «شدم پریشان ، ار مفلسی یاران.»

بگشا دو لب ، جهان را پر در و پر گهر کن

گفتی : «کمر به خدمت بربند تو ، به حرمت»

بگشا دو دست رحمت ، برگرد من کمر کن

«مولانا»

  • Like 3
لینک به دیدگاه

گفتم : چه باید دیده را؟ گفتا که دیدن

گفتم : چه شاید بهر دل ؟گفتا تپیدن

گفتم :چگونه عاشقان را می شناسی ؟

گفتا : از نگاه مات ورنگ از رخ پریدن!

گفتم که : من گلچینم ای سر تا به پا گل!

گفتا : بمان در پای گل تا وقت چیدن !

گفتم : چه باشد بوسه گاه زندگی بخش !

گفتا : که چال گونه وقت لب گزیدن!

گفتم : بدو زیباترین زیبا کدام است؟

گفتا : مرا در خانه ائینه دیدن!

گفتم : بگو شیرین ترین اسودگی چیست ؟

گفتا : به دنبال پری رویان دویدن

گفتم : شعاعی دیدهام در سینه ات گفت

نور دو خورشید است در حال دمیدن...

  • Like 3
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...