mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 آذر، ۱۳۹۱ تنهایی یعنی یه وقتهایی هست میبینی فقط خودتی و خودت! رفیق داری… همــــــــدرد نداری! . خانواده داری… حمــــــــایت نداری! . عشق داری… تکیـــــــــه گاه نداری! . مثل همیــــشه…. همه چــــــی داری… و هیـــــچی نداری! 5 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۳۹۱ این خون حواست که در رگ های تو می چرخد دخترم واین طاووس در آینه روایت تنهایی توست گل ها ی بهشت سوخته اند و شیطان به قعر دوزخ سقوط کرده است و تو در پشت شیشه های کیش ومات بازی پوچ جهان را به تماشایی ... 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۳۹۱ زندگی می گذرد ما ماندیم و سرنوشت پیر زندگی مثال جاده ایست ، من و تو دو عابریم باید بگذریم قدری دورتر ز سرنوشت ، یا پا به پای هم زندگی دفتریست پر از برگهای سبز و زرد پر از عشق آرزو و درد زندگی می گذرد ، تنهاییم 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 آذر، ۱۳۹۱ داشتم اشک هایم را روی نامه ای عاشقانه با قطره چکان جعل می کردم ، خاطرم آمد شاید دلتنگ خنده هایم باشی ببخش اگر این روز ها عشق با گریستن اثبات می شود … برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ تو که با دیگرانت بود میلی چرا یادت مرا بشکست خیلی ؟ مگر قصدت پریشانی ما بود که عشق ما نشد مجنون و لیلی… ؟ 4 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ می پرسی تو را دوست دارم؟ حتی اگر بخواهم پاسخ دهم نمی توانم مگر می شود با کلمات، احساس دستها را بیان کرد؟ مگر ممکن است با عبارات شرح داد که آن زمان که با دیدگان پر اندیشه و روشن بین به من می نگری چه نشاط و لطفی دلم را فرا می گیرد؟ می پرسی تو را دوست دارم؟ مگر واقعا پاسخ این سوال را نمی دانی؟ مگر خاموشی من، راز دلم را به تو نمی گوید؟ مگر آه سوزان از سر نهان خبر نمی دهد؟ راستی آیا شکوه آمیخته به بیم و امید، که من هر لحظه هم می خواهم به زبان آورم و هم سعی می کنم که از دل بر لبم نرسد، راز پنهان مرا به تو نمی گوید؟ عزیز من! چطور نمی بینی که سراپای من از عشق به تو حکایت می کند ؟ همه ذرات وجود من با تو حدیث عشق می گویند، بجز زبانم که خاموش است.. 4 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ شاید آنقدر آبی نباشم که لحظه هایم پر از اقاقیا شود ! شاید آنقدر عاشق نباشم که سروده هایم زمزمه ی هر عابری شود ! شاید آنقدر بزرگ نباشم که مایه ام تمام وجودت را در بر گیرد ! شاید آنقدر نور نباشم که در شبهای تیره ی تنهایی نیازت باشم ! شاید آنی نباشم که در رویا ها درجستجوی آن باشی ! ولی هرکه هستم ! هرچه هستم ! بیش از خود تو را دوست دارم.. 3 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ دفترم را که باز می کنی ، چشمانت را ببند خاک چشمانت را احاطه خواهد کرد ! لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ یادت نیست ولی من خوب به خاطر دارم که برای داشتنت دلی را به دریا زدم که از آب واهمه داشت . . . 2 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ دنیا را با بستن یک چشم با دست ، نادیده می گیرم تو را هرگز تو از دنیا جدایی ! 1 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ من همینم! نه چشمان آبی دارم نه کفش پاشنه بلند ...کتانی میپوشم! روی چمن ها غلت مینم نگران پاک شدن رژ لبم نیستم ...خالصانه همینم! مرا اینگونه اگر میخواهی، بسم الله...! 3 لینک به دیدگاه
Strelitzia 17128 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ پروانه بالش را داد خورشید نورش را ... من جانم را می دهم ! مرا استجابت کن !!! لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده