peyman sadeghian 30244 اشتراک گذاری ارسال شده در 24 آبان، ۱۳۹۱ تو ميگويي آفتاب نگاهت را از روي سايه من بردار، جمع كن و در گوشهاي بگذار. تا كي بايد اين حجم آتشين روي سايهام بنشيند. من ميگويم اين سايه، تنها سايه من نيست. سايه دو نفرمان است. بعد هم اين آفتاب از بام خانه ما، خانه من و تو، طلوع كرده است و فقط مال من نيست. پس آفتاب خودمان روي گوشهاي از سايه خودمان نشسته است. تو اخم ميكني و چشمغره ميروي. من ميشكنم و ميافتم روي كفشهاي تو كه حالا از رفتن خستهاند.تو داد ميزني، هوار ميكشي، آسمان را به مشت ميكوبي، آفتاب را با تازيانه ناسزا مينوازي و صدايت را بلند ميكني تا پيش پاي پرندگاني كه آسمان را تصرف كردهاند. من آهسته، به گونهاي كه بال فرشتگان روي شانهات نلرزد، در گوشت زمزمه ميكنم: «عزيزم! همسايگان شمالي و جنوبيمان الان خواب پريان پردهنشين ميبينند، صدايت را پايين بياور تا گوشهاي من كه در تملك توست.» تو تمام خشم خودت را جمع ميكني در چشمت، كمان ابرو ميكشي و كمند گيسو مياندازي و با دست يا نه درستتر بگويم، با انگشت سبابهات مرا به طعنه ميگيري و تهديد ميكني. من همچنان سر فرود ميآورم و ميشكنم و اشكهايم را كه حالا مثل تسبيحي كه نخش پاره شده باشد و بريزد روي سنگفرش خيابان، دنبال ميكنم. راستي، ما در كدام برهوت به ملاقات هم رفتهايم. در سايه كدام درخت دانه تلخ، در كدام روز نحستر از سيزده فروردين علفهايمان را گره زدهايم، در كدام ساعت 25 كه اينگونه مبهم و مات به تماشاي هم آمدهايم. گمشدگاني آفتاب گم كردهايم، تشنگاني از دريا برگشته و ابرهاي سترون تابستاني سوزان شدهايم و همديگر را نميفهميم. هر دو پيش هم اما، دور از هميم، آخر تو مرا نميفهمي، من تو را نميدانم تو از من ميخواهي، من خودم نباشم. هزار ركعت از خودم بدوم، با چشمهاي تو به تماشاي جهان بايستم يا بنشينم، با كفشهاي تو راه بروم و در آينهاي بدوم كه تو در ذهن خودت ساختهاي و آني باشم كه تو ميپسندي. تو ميخواهي من از تمام ديروزهاي خودم بدوم تا امروزي كه تو ميپسندي و فرداهايم را در سايه ديواري بزرگ كنم كه تو برايم ميسازي. تو ميخواهي... بگذريم. من ميخواهم خودم باشم و به شيوه خودم به پاي تو بريزم مثل رودخانهاي كه براي ديده شدن با نام آبشارميشكند تا صدايش بلندتر شود و بيشتر تماشايي گردد. تو ميخواهي، من، تو باشم و من ميگويم نه من تو ميشوم و نه تو، مصلحت است كه من بشوي. بيا به جاي اين كه مثل هم بشويم براي هم باشيم. تو كمند گيسو افكندهاي و مرا ميكشي تا نعل وارونه سمندت كه حالا چهار نعل ميتازد در سراشيبي زمان و انتظار داري من، اين من ديروزآباد، در امروزت گم شوم و اين درد كمي نيست. بگذار مهربان! من پا به پاي تو با كفشهاي خودم بيايم. بگذار من به جاي اينكه سرسپردهات بشوم، دلسپردهات بمانم. بگذار در كنار تو به تماشاي آسمان قد بكشم. بگذار تو، تو باشي براي ما و من، من بمانم براي ما. بگذار به سمت هم بدويم با تمام دلي كه داريم و به هم سپردهايم. از من انتظار داشته باش كه براي تو باشم، نه به جاي تو. لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده