رفتن به مطلب

سوالهای زیادی.....


ارسال های توصیه شده

دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه می کردند. یکی از دیگری پرسید: «چرا هنگام غروب، رنگ آسمان تغییر می کند؟»

 

میمون دوم گفت: «اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند، گاهی

 

اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطراف می بینی، لذت ببری.»

 

میمون اول با ناراحتی گفت: «تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی

 

واقعیت ها را با منطق بیان کنی» در همین حال، هزارپایی از کنار آنها می گذشت.

 

میمون اول با دیدن هزارپا از او پرسید: «هزارپا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت می دهی؟»

 

هزارپا جواب داد: «تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام.»

 

میمون دوم گفت: «خوب فکر کن، چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی می خواهد.»

 

هزارپا نگاهی به پایش کرد و خواست توضیحی بدهد: «خوب اول این پا را حرکت می دهم. نه،

 

شاید اول این یکی را... باید اول بدنم را بچرخانم...»

 

هزارپا مدتی تلاش کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند؛ ولی هرچه بیشتر

 

تلاش کرد، ناموفق تر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه بدهد، ولی متوجه شد که

نمی تواند.

 

با ناراحتی گفت: «ببین چه بلایی سرم آوردی. آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم

که راه رفتن یادم رفت.»

 

میمون دوم به اولی گفت: «می بینی؟ وقتی سعی می کنی همه چیز را توضیح دهی، این طور می شود!»

 

پس دوباره: به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد.

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...