pesare baba 2,250 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 شهریور، ۱۳۹۱ [h=1]پسر : سلام.خوبی؟مزاحم نیستم؟ دختر: سلام. خواهش می کنم.? asl plz پسر : تهران/وحید/۲۶ و شما؟ دختر : تهران/نازنین/۲۲ پسر : اِ اِ اِ چه اسم قشنگی!اسم مادر بزرگ منم نازنینه. دختر: مرسی!شما مجردین؟ پسر : بله. شما چی؟ازدواج کردین؟ دختر : نه. منم مجردم. راستی تحصیلاتتون چیه؟ پسر : من فوق لیسانس مدیریت از دانشگاه MIT اَمِریکا دارم. شما چی؟ دختر : من فارغ التحصیل رشته گرافیک از دانشگاه سُربن فرانسه هستم. پسر : wow چه عالی!واقعا از آشناییتون خوشحالم. دختر : مرسی. منم همین طور. راستی شما کجای تهران هستین؟ پسر: من بچه تجریشم. شما چی؟ دختر : ما هم خونمون اونجاس. شما کجای تجریش می شینین؟ پسر : خیابون دربند. شما چی؟ دختر : خیابون دربند؟ کجای خیابون دربند؟ پسر : خیابون دربند. خیابون…… کوچه……پلاک….شما چی؟ دختر : اسم فامیلی شما چیه؟ پسر : من؟ حسینی! چطور؟ دختر : چی؟وحید تویی؟ خجالت نمی کشی چت می کنی؟تو که گفتی امروز با زنت می خوای بری قسطای عقب مونده خونه رو بدی.!مکانیکی رو ول کردی نشستی چت می کنی؟ پسر : اِ عمه ملوک شمائین؟چرا از اول نگفتین؟راستش! راستش!دیشب می خواستم بهتون بگم امروز با فریده…. آخه می دونین……….. دختر : راستش چی؟ حالا آدرس خونه منو به آدمای توی چت میدی؟می دونم به فریده چی بگم! پسر : عمه جان ! تو رو خدا نه! به فریده چیزی نگین!اگه بفهمه پوستمو میکّنه!عوضش منم به عمو فریبرز چیزی نمی گم! دختر : او و و و م خب! باشه چیزی بهش نمیگم. دیگه اسم فریبرزو نیاریا! راستی من باید برم عمو فریبرزت اومد. بای پسر : باشه عمه ملوک! بای…… [/h] 13 نقل قول لینک به دیدگاه
azarafrooz 14,221 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 شهریور، ۱۳۹۱ :ws28::ws28::ws28: نقل قول لینک به دیدگاه
Strelitzia 17,128 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۱ :persiana__hahaha: نقل قول لینک به دیدگاه
Strelitzia 17,128 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۱ سرانجام قصه چت (طنز) شدم با چت اسیر و مبتلایش / شبا پیغام می دادم از برایش قد بلندش بگفت چشمان من خیلی فریباست / ز صورت هم نگو البته زیباست ندیده عاشق زارش شدم من / اسیرش گشته بیمارش شدم من ز بس هرشب به او برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام می نمودم / به او من کم کم عادت می نمودم در او دیدم تمام آرزوهام / که باشد همسر و امید فردام برای دیدنش بی تاب بودم / زفکرش بی خور و بی خواب بودم به خود گفتم که وقت آن رسیده / که بینم چهره ی آن نور دیده به او گفتم که قصدم دیدن توست / زمان دیدن و بوییدن توست ز رویارویی ام او طفره می رفت / هراسان بود او از دیدنم سخت خلاصه راضی اش کردم به اجبار / گرفتم روز بعدش وقت دیدار رسید از راه، وقت و روز موعود / زدم از خانه بیرون اندکی زود چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت / توگویی اژدهایی بر من آویخت به جای هاله ی ناز و فریبا / بدیدم زشت رویی بود آنجا ندیدم من اثر از قد رعنا / کمان ِابرو و چشم فریبا مسن تر بود او از مادر من / بشد صد خاک عالم بر سر من ز ترس و وحشتم از هوش رفتم / از آن ماتم کده مدهوش رفتم به خود چون آمدم، دیدم که او نیست / دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست به خود لعنت فرستادم که دیگر / نیابم با برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام از بهر خود همسر بگفتم سرگذشتم را به «جاوید» / به شعر آورد او هم آنچه بشنید که تا گیرند از آن درس عبرت / سرانجامی ندارد قصّه ی چت نقل قول لینک به دیدگاه
pesare baba 2,250 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 19 شهریور، ۱۳۹۱ مرسی کُم الله زحمت کشیدی نقل قول لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده
به گفتگو بپیوندید
هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .