رفتن به مطلب

ارسال های توصیه شده

ویکتور ماری هوگو (۱۸۰۲ - ۱۸۸۵) بزرگ‌ترین شاعر سده نوزدهم فرانسه و شاید بزرگترین شاعر در گستره ادبیات فرانسه و نیز داستان‌نویس، درام‌نویس و بنیانگذار مکتب رومانتیسم است.

 

220px-Victor_hugo.jpg

لینک به دیدگاه

یه پست تکراری که 100بار دیدید!!!!:ws3:ولی شاید نخونده اید!!!:banel_smiley_4:خیلی زیباست...

 

 

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیشن یاید، اما اگر پیش آمد،بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

 

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی نادوست، و برخی

دوستدارکه دستکم یکی در میانشانبی‌تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است. برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد، که دستکم یکی از آن‌ها اعتراضش به حق باشد،تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی نه خیلی غیرضروری،تا در لحظات سخت وقتی دیگر چیزی باقی نمانده استهمین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگه‌دارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی نه با کسانی که اشتباهات کوچک می‌کنندچون اینکارِ ساده‌ای است، بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر می‌کنندو باکاربردِ درست صبوری‌ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوارم اگر جوان هستی خیلی به تعجیل، رسیده نشویواگر رسیده‌ای، به جوان‌نمائی اصرار نورزیو اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را داردو لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

امیدوارم به پرنده‌ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می‌ دهد.چرا که به این طریق احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.

امیدوارم که دانه‌ای هم بر خاک بفشانی هرچند خُرد بوده باشدو باروئیدنش همراه شوی تادریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد.

بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشیزیرا در عمل به آن نیازمندیوبرای اینکه سالی یک بارپول ترا جلو رویت بگذاری و بگوئی: «این مالِ من است»فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان،اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی که اگر فردا خسته باشید، یا پس‌فردا شادمان باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه‌ی این‌ها که گفتم فراهم شد دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم!

لینک به دیدگاه

اما تو، اي عشق، تو كه ما را فریفته اي!

محو تو امري است محال

تویي كه ، گاه مشعل و گاه شعله، مي درخشي

آ نگاه كه مي شويم آشفته حال

تو ما را در شاد يها،

و همواره در اشكها چيره مي گردي؛

تویي سزاوار نفرین در شباب جواني،

و لایق ستایش در روزگار پیری...

لینک به دیدگاه

لبخند زن در دو جا آسماني و فرشته مانند است:

يكي،هنگامي كه براي اولين بار با لبخند به معشوق خود مي گويد دوستت دارم

و ديگر،هنگامي كه براي اولين بار به روي نوزادش لبخند مي زند...

لینک به دیدگاه

شاه ایران، نگران و هراس‌آلود، سکونت دارد

زمستان در اصفهان، تابستان در تفلیس

در باغ، یک بهشت واقعی غرق گل سرخ

بین گروهی مردان مسلح، از ترس بستگانش

و همین باعث می‌شود که گاه برای تخیل بیرون رود

او یک بامداد در دشت یک چوپان دید

چوپان پیری که پسرش را همراه داشت: پسر زیبایی جوان

از او پرسید: اسمت چیست پیرمرد؟

پیرمرد که در میان بزغاله هایش میرفت و می‌خواند آوازش را قطع کرد و گفت:

اسمم کرم است

خانه ام پای یک تخته سنگ معلق زیر یک بام است که از نی ساخته‌ام

و آنجا با پسرم زندگی می‌کنم که دوستم می‌دارد و به همین دلیل است که آواز می‌خوانم

همانطور که سابقا حافظ می‌خواند و حالا سعدی می‌خواند

و همانطور که زنجره در ساعت ظهر جیر جیر می‌کند

در آن هنگام جوانک با چهره حجب‌آلود و دلنشین

دست پدر نغمه سرایش را بوسید. و او باز به خواندن پرداخت

همانطور که حالا سعدی می‌خواند، همانطور که سابقا حافظ می‌خواند

شاه گفت:

آیا این دوستت دارد؟ با آنکه پسرت است؟....

لینک به دیدگاه

به چه حق پرندگان را در قفس می کنید ؟

به چه حق این داستانسرایان را از بیشه ها و چشمه ها و

سحرگاه و ابر و باد می ربایید ؟

به چه حق جان شیرین را از این موجودات زنده می دزدید ؟

ای انسان ٬ آیا گمان داری که پروردگار جهان بال و پر را

از آن آفریده است که تو بر میخ دریچه خویش آویزی ؟

مگر بی زشتکاری خوشبخت و خرسند نمی توانی زیست ؟

این مرغان بی آزار به کدام جرم باید با آشیانه و جفت خویش

گرفتار زندان تو باشند ؟

*************************

که می داند که سرنوشت آنان را با سرنوشت ما چه رابطه ای است ؟

که می داند ٬ از کجا معلوم است که آن سبزه قبایی که

از شاخساران می رباییم ٬ از ظلم وشقاوتی که بر جانوران می پسندیم ٬

و اسارت بیهوده ای که به حیوانات روا می داریم به صورت

نرون ها بر مفز ما فرود نیاید ؟

که می داند که زنجیر و غل ٬ مکافات افسار و عنان نیست ؟

ما از نتیجه ی اع مال خود غافلیم و نمی دانیم که در ژرفنای اسرار ٬

از تصادم آنچه خندان خندان بر روی زمین می کنیم٬ چه به بار می آید ؟

وقتی که سهره و گنجشک و قناری و بلبل ٬ این

باده گساران گنبد مینا را که سرمستان هوای آزاد

و شناگران زیبای سپهر نیلگونند ٬ پشت میله های آهنین

محبوس می کنید ٬ نمی ترسی که نوک خونین آنها

از پس سیمهای قفس به جان شما رسد ؟

از عدل خدا غافل نباید بود . هرجا که اسیری فریاد وفغان کند ٬

خدای جهان نگران است .

مگر از زشتکاریهای خود غافلید ؟

کلید باغ را به مرغان زندانی باز دهید.

بلبلان و چلچلگان را آزاد کنید.کفاره ی بدیهایی که بر پرندگان روا دارید ٬

بر گردن ارواح شما خواهد بود .

میزان ناپیدای الهی دو کفه سیاه دارد .

ازین زندانهایی که دیوار خانه را می آرایند بر حذر باشید .

میله های سیاه زندان از سیمهای زرین قفس ریشه می گیرد

و مرغدان شوم ما در باستیل های هراس انگیز است .

حرمت آزادی رهگذاران بی آزار آبها و آسمانها و چمنها را نگاه دارید !

هرچه از آزادی مرغان بگیریم ٬ تقدیر عادل سختگیر ٬

از آزادی ما خواهد گرفت .

اگر گرفتار حکومت ستمکارانیم ٬ از آن است که خود ستمگریم !

ای فرزند آدم ٬ با آنکه اسیری در خانه داری که گواه ستمکاری توست ٬

به چه حق توقع آزادی می کنی ؟

آنچه را تو بی حامی و پشتیبان می پنداری ٬

دست غیبی حمایت می کند .

همه ی کائنات متوجه آن مرغ مسکین تیره روز است

و روزی تو را به سزا خواهد رساند .

تو از ستمگری می نالی و این ناله مایه ی شگفت من است .

در همان وقتی که تو از خود خواهی بر این زندانی محکوم

به چشم تحقیر می نگری٬ و او بر تو سایه اسرت واطاعت افکنده است ٬

دست تقدیر بر گریبان توست .

آن قفسی که بر در گاه خانه ات آویخته و در آن مرغی زنده

نغمه سرایی می کند ٬ برای تو از خاک زندانی برون خواهد کرد .

۱۲مه۱۸۵۶

(برگرفته از کتاب اشعار منتخب ویکتور هوگو ترجمه نصرالله فلسفی)

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...
  • 4 هفته بعد...

اگر در سر یک ملت بذر دانش و اخلاق بکارید و آنها را آبیاری کنید حاصلخیز کنید، روشن کنید و تربیت کنید خواهید دید که دیگر نیاز به بریدن و به دار آویختن این سرهای نازنین نیست !

 

خاطرات یک محکوم - ویکتور هوگو

لینک به دیدگاه
  • 10 ماه بعد...

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.

×
×
  • اضافه کردن...