رفتن به مطلب

داستان مرد خوشبخت از لئو تولستوی


ارسال های توصیه شده

[h=2]پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت:«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند». [/h] [h=2]تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند [/h] [h=2] تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، [/h] [h=2] اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت :

[/h] [h=2]که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند. [/h] [h=2] اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، [/h] [h=2] پیراهنش را بردارید [/h] [h=2] و تن شاه کنید، [/h] [h=2] شاه معالجه می شود. شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.

[/h] [h=2] آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند [/h] [h=2] ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. [/h] [h=2] حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد. [/h] [h=2] آن که ثروت داشت، بیمار بود. [/h] [h=2] آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، [/h] [h=2] یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. [/h] [h=2] یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. [/h] [h=2] خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب،

[/h] [h=2] پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد [/h] [h=2] که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید. [/h] [h=2] « شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. [/h] [h=2] سیر و پر غذا خورده ام [/h] [h=2] و می توانم دراز بکشم [/h] [h=2] و بخوابم! [/h] [h=2] چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟» پسر شاه خوشحال شد

[/h] [h=2] و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند [/h] [h=2] و پیش شاه بیاورند [/h] [h=2] و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند. پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،

[/h] [h=2]اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.[/h]

  • Like 4
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...