soheiiil 24251 اشتراک گذاری ارسال شده در 29 فروردین، ۱۳۹۱ البته همه جا و در آغاز هر كاري چه خوش است يادي از حضرت حق شود، نام خدا برده شود و ياد او در دل ما زنده شود. به خصوص در آغاز سفر كه موضوع خاص دارد و تأكيد شده در هنگام سفر حتماً يادي و تجديد خاطرهاي با عهدي كه با پروردگارمان بستهايم داشته باشيم. سلام هم بهتر از اين جا جايي نيست براي اين كه عزم سفر كه انساني ميكند هيچ هديهاي و رهتوشهاي بهتر از سلام نيست كه خداوند همراه ما باشد. اگر يك سلامي كنند كه سلامعليكم و رحمهالله و بركاته. ديگر خيال انسان راحت است، قلبش آرام ميگيرد و ديگر هيچ مشكلي پيش نميآيد. البته آن سلام را ميتوانيم از حضرت حق تقاضا كنيم. سلام درخواستي است كه بتوانيم به آن آرامش برسيم و خيالمان راحت راحت شود و نگراني نداشته باشيم. آن سلام شيوهاش اين است كه ما نيتي بكنيم كه من در اين سفر و در همه زندگيام كلاً هيچ قصدي ندارم غير از خدا. به خاطر عشق، خوبي، به خاطر خير به اين خاطر كار ميكنيم. ديگر آرام آرام ميشود براي اين كه انساني كه چنين نيتي كرد هيچ مشكلي برايش پيش نميآيد. اگر خداي نكرده محنتي پيش بيايد آن خير است ديگر بدي براي آدم خوب چرا پيش بيايد. وقتي شما نيت خوبي كردي ممكن است موفق هم نشوي اما نيت كه كردي و قصد كار خود كردي تا در خدمت زيبايي و دانايي و نيكويي باشي اين نيتي كه كرديد ديگر سلام است و چون كه انسان ديگر سالم است هيچ نگراني نداشته باشيد. حالا اگر اشتباه كرديم بر ما ميبخشند "لا تواخذنا ان نسينا او اخطانا" يعني اگر ما يادمان رفت و خطا كرديم به ما ياد دادهاند كه حساب نكنيد. اين سلام انشاءالله بدرقه راه نه تنها سفر شما بلكه راه زندگي شما باشد. كل اين آفرينش يك سفر است. اگر در چارچوب كلي بگذاريم هر چيزي را من چند وقت پيش راجع به كيفيت صحبتي داشتم. كيفيت را كه نميشود وسط راه پيدا كرد، هر چيزي را اول از كجا شروع ميشود داستان عالم بعد برسيم به اين كه اينجا كيفيت است. حالا اين سفري كه ما ميخواهيم بكنيم كجاست؟ اين يك بخش از سفر بسيار عظيمي است كه در كل عالم رخ داده يعني "انا لله و انا اليه راجعون". انا فقط ما نيستيم. تمام آفرينش حركتي كردند از او به سوي او. خيلي عجيب است به قول مولانا هم مبدأ هم منتهي حركتشان از او شروع شده است. حالا ميگويند او كه ساكن است و چون حركت نشانه نياز است خداوند كه حركت نميكند. حركت كند براي چه ؟ حركت براي موجود است كه نيازي دارد از جايي به جاي ديگر برود. به همين جهت گفتهاند: لا ساكن سوي الله غير از خداوند كسي ساكن نيست. اما چطور اين كه ساكن است مبدأ همه حركتها شده؟ آن مشاهده زيبايي است. كسي ميگفت: سكون كه مبداء حركت نميشود. به او گفتم: شما يك جفت چشم و ابرو بگذاريد لب پنجره، تمام شهر شلوغ ميشود. يك زيبارويي را آدم ببيند آن جا نشسته ولي همه شهر در حال حركت است، چرا ؟ چون زيبايي عامل حركت است، زيبايي عشق ايجاد ميكند و عشق عامل حركت ميشود: سفر كردم به هر شهري رسيدم چو شهر عشق من شهري نديدم بنابراين در آن سفر عظيم كه تجليات جمال الهي از حضرت حق به سوي حضرت حق دارد سير ميكند كه حتي بر آسمان و زمين هم گفتهاند كه دارند پيش او ميآيند، همه از او جدا شدند و همه به سوي او بر ميگردند "فقال لها و للارض طوعاً اوكرهاً" به آسمان و زمين گفتيم شما هم بياييد، به زور ميآييد يا به زبان خوش ميآييد. "قالتا اتينا طائعين" گفتند چه بهتر، ما را دعوت كنند بار اول و ما نياييم پيش تو؟ به ما هم گفتند كه دعوت كرديم تو را "يا ايها الانسان انك كادح الي ربك كدحاً فملاقيه". كادح به كسي ميگويند كه دارد حركت ميكند اما به سختي، با مرارت و سربالايي و مشكلات دارد. كلاً راه كمال مشكل است. شما اگر بخواهيد هرگونه نظم و زيبايي، خير و خوبي و دانايي را به دست آوريد زحمت دارد. اگر بخواهيد به بينظمي و پراكندگي و جهل برسيد فوراً ميرسيد زيرا از جمله چيزهايي هستند كه بغل دست آدم است. كسي تلفني كرده بود به بهشت تا با يكي از دوستانش كه آنجا بود صحبت كند. تلفن كرد و مثلاً گفت: غضنفر خان اينجاست ؟ گفتند نه اين جا نيست. گفت فكر ميكنم بهشتي است. گفتند اين جا نيست شما جهنم را بگير. جهنم را ميگيرد، ميگويند بله غضنفر خان اين جاست و شروع ميكند نيم ساعت و سه ربع صحبت كردن و از احوال جهنم ميپرسد. وقتي تلفن تمام ميشود و صورتحساب ميآيد و براي اين سه ربع ساعت مثلاً 50 سنت. تعجب ميكند اين چه صورتحسابي است ؟ ميگويند براي اين كه جهنم همين بغل است ولي بهشت راه دور است. جهنم يعني زشتي، بينظمي، پريشاني. كار پريشان كاري نيست؛ يك تار بدهند دست شما بگويند بزن كاري ندارد، تار را ميزني ولي اگر گفتند آهنگ خوب بزن سالها بايد زحمت بكشي. اين كه حركت به سوي كمال، حركتي است كه با سختي توأم است ولي با لذت (انك كادح الي ربك). سفر ما اين است، تو داري ميروي به سوي پروردگارت "الي ربك كدحاً فملاقيه" و حتماً هم ميبيني او را. خبر داده كه حتماً ميروي و ميرسي به مقصد. بنابراين در چارچوب اين سفر كه سفر جوهري تعبير ميكنند در فلسفه، چون سفر حركت است و حركت اساساً دو نوع است: يكي عرضي از اينجا به شيراز و مشهد و پاريس مثلاً سفر ميكند. يعني از يك جزء زمين به جزء ديگر ميرود به مسافرت و بر ميگردد در اين صورت اگر همان باشد كه قبلاً بوده خيلي شرمندگي دارد زيرا ما اين همه سفر جسماني كرديم و باز برگشتيم همينجا. پس آن سفر تمام شد حالا چي به ما اضافه شده ؟ آن كه سفر دروني ما هست و مولانا ميگويد: تو سفر كردي ز نطفه تا به عقل ني به گامي بود منزل ني به عقل همه سفرها كه با قدم و قطار نيست بلكه خيلي سفرها هست كه اهميت دارد ولي نه با هواپيماست و نه با قطار و با هيچ وسيلهاي نيست. مولانا ميگويد: تو ببين اين غوره چقدر دويد تا به سواد انگوري رسيد. غوره بخواهد انگور شود بايد سفر كند، تحولات دروني انجام شود، تغييرات شيميايي حاصل شود تا اين كه انگور شود. دو تا سفر است: يك سفر عارضي يا ارضي به دو معنا: ارضي يعني زميني در مقابل سماوي. يكي هم سفر عرضي كه در عرض هم هستند. تهران با پاريس چه فرقي دارد اين اينطرف زمين است و آن آنطرف زمين و در عرض هم هستند. يكي هم عارضي است يعني جوهر ذات موجودات در آن مداخله نداشته باشد. همانطور كه سفر ظاهري يك آدابي دارد، سفر باطني هم آدابي دارد. يك رسالهاي هست كه از شيخ نجمالدين كبري كه من ترجمه كرده و در كيمياي شماره دو چاپ شده است. مجموعه مقالاتي است به نام كيميا كه يكي آداب سفر است (في آداب السفر) كه من يك قسمت را ترجمه كردم. آداب سفر ظاهري را گفته است. اول اين كه آدم ميهماني بدهد، دوستان را دعوت كند و اعلام كند. از فرودگاه زنگ نزند ما داريم ميرويم. بلكه خبر كند و ميهماني دهد. چون انساني وقتي از طرف خداوند نعمتي داده ميشود لااقل بايد يك مقدار خير و بركتش به ديگران برسد. مثل اغور راهي كه ميگويند (يا اغور به خير). اغور در زبان تركي يعني سفر. خب حالا من كه دارم ميروم سفر خوشحال هستم و من اين نعمت را به شما كه نميتواني بيايي ميدهم تا خوشحال شوي. اغور راهي واجب است مخصوصاً براي بچهها و بعداً بايد وعده دهند اگر چيزي خواستيد ما ميآوريم، به قول مولانا: هر غلام و هر كنيزك را ز جـود گفت از بهرت چه آرم گـوي زود هر يك از وي مرادي خاص كرد جمله را وعده بداد آن نيك مرد خيلي خوب است وقتي به انسان نعمتي داده ميشود (البته اين سفر مرارت و سختي هم دارد به هر حال اين سفر كه تجربهاي است براي عزيزان ممكن است براي ديگري كه مشتاق سفر است رخ ندهد) حالا چقدر خوب است يك مقداري و بخشي از شادي خود را تقسيم كنيم. خيلي نكتهها گفتهاند در آداب سفر كه بحث نميكنم. در آداب سفر معنوي هم نميتوان زياد صحبت كرد چون خودش "آسوده شبي بايد و خوش مهتابي". سفر هفت شهر عشق را بايد بكنيم (از سفر طلب به بعد) كه بايد در همين سفر هم انجام داد تا به آن سفر جوهري رسيد كه آن هفت شهر عشق است كه بايد در وادي طلب وارد شد و بعد وارد وادي عشق و بعد معرفت و بعد استغنا و بعد به وادي توحيد برسيد. "و من يخرج من بيته مهاجراً الي الله". آن سفر، سفر حقيقي و اصلي است و اين سفرها بايد منتهي شود به آن. ما سفر عارضي را براي سفر معنوي ميكنيم. سفر مكه را ميرويم براي چه ؟ برويم و دوباره همان آدم كه بوديم برگرديم ؟ سفر مكه را براي اين ميروند كه اين سفر مقدمه شود كه ما يك سفر باطني كنيم يعني در عرش ميرويم. همان طوري كه دور آن طواف ميكنيم همراه فرشتگان، حول آن عرش هم طواف بايد كنيم. يعني يك ارتفاعي پيدا ميكنيم از سطح زمين. در مجموع فرق حركت جوهري و عرضي اين است كه در حركت عرضي بر ميگردد ولي در حركت جوهري بر نميگردد. به اصطلاح فرنگي Irreversible است، يعني شما وقتي از تهران به مشهد حركت كرديد باز از مشهد به تهران بر ميگرديد. اما اگر آن سفر معنوي رخ داده باشد و شما به آن حد علمي دست يافته و به تجربهاي يا كمالي رسيده باشيد ديگر شما آمدهايد بالاتر و آن را از شما نميگيرند. بنابراين بايد همت كرد. من اغلب به دوستاني كه به خارج از كشور ميروند اين توصيه را ميكنم. چون ديدم افراد ميروند خارج و سالها ميمانند و هيچ از بركات آن مملكت نصيبي نميبرند. يك كسي ميگفت عموي من واقعاً نابغه است چون چهل سال است در پاريس زندگي ميكند ولي فرانسه بلد نيست! واقعاً نبوغ ميخواهد. مسافر وقتي ميرود بايد سفر اصلياش را در نظر بگيرد. ما در آن سفر اصلي چه كار بايد بكنيم؟ ما مسافر به سوي زيبايي هستيم لذا اول بايد زيبايي شهر را ببينيم. موزهها را ببينيم و دفترهاي گوناگون داشته باشيم. دفتر زيبايي و دانايي. دفتر زيبايي جاهاي زيبا را ببيند بعد يادداشت بردارد، بعد اطلاعات كسب كند، كتابهايي در آن زمينه پيدا كند، بخواند و مطالعه كند و اطلاعاتش را در مورد زيبايي و نگاهش را زياد كند. چون نبايد ارتباطمان با زيبايي قطع شود، كه با خدا در واقع قطع ميشود و با آن بخش جميل قطع ميشود. اول اين كه انسان در سوداي آن سفر باشد و در سوداي آن لذات معنوي، چون لذات دو نوع است: يكي لذاتي كه ميرود و بر ميگردد يعني صفر ميشود دو مرتبه. شما ميرويد مشهد و بر ميگرديد تهران پس وقتي برگشتيد دوباره انگار كه مشهد نرفتهايد. اين كه دور ميچرخد وقتي سنگ آسياب دور ميچرخد. ميگويند يك وقتي يكي از خلفاي بني عباس آمده بود ديد جايي دارند شيره درست ميكنند و چشمان گاوي را بستهاند و دارد اين سنگ را ميچرخاند و يك زنگوله نيز به پاي آن گاو بسته شده است. گفت اين جا چه كار ميكني گفت دارم شيره خرما و انگور درست ميكنم. گفت: خب اين گاو را چرا چشمهايش را بستهاي؟ گفت چون اگر چشمهايش بسته نباشد دور نميزند و الان فكر ميكند دارد ميرود ولي اگر حركت دوري باشد ميايستد زيرا ميفهمد كه دور است (ولي عجيب است كه آدميزاد اين كار ميكند، هي دور ميزند و بر ميگردد همانجا كه قبلاً بوده است با اين كه چشمهايش باز است) گفتند زنگوله چيست به پاي گاو بستهايد؟ گفت براي اين كه اين گاو نايستد. چون آن شخص كور بود و چوب دستش بود، گفت اگر بايستد اين زنگوله صدا نميكند و من ميفهمم و با چوب ميزنم. گفت آمديم گاو ايستاد همانجا كه هست ولي پايش را تكان داد. گفت: آن قدرها عقلش نميرسد وگرنه اگر آن قدر عقلش ميرسد ميشد خليفه بغداد. غفلت انسان يعني: چشم باز و گوش باز و اين عمي حيرتـــم از چشم بندي خدا چشم بنديهايي خدا ميكند كه آدم هيچ نميفهمد. با اين كه چشم باز است بر ميگردد همانجا كه بوده است. لذات دنيوي از جنسي است كه بر ميگردد. شما صد هزار لذت ببري اگر دردي و المي پيش بيايد يك دانه از آن لذتها نميتواند جاي اين را پر كند و هيچ كمكي نميكند اگر غم و غصه بيايد. اگر شما پنجاه سال در لذت باشيد، با هلن قهرمان ترويا مصاحبت كرده باشيد باز ميبينيد ميرود هيچ اثري از خودش نميگذارد. يكي از مشخصات لذات مادي مثل سفرهاي مادي اين است كه ميماند و بر ميگردد همانجا كه قبلاً بوده است. اما لذات معنوي يك امتيازاتي دارد كه من چند تا را بگويم كه اگر انسان به سرچشمههاي لذات معنوي برسد و اصلاً اگر بخواهد بشريت به صلح و دوستي برسد مهمترين راهش اين است كه سطح لذت را بالا ببرد. چون تمام دعواها مال اين لذات پايين است و سر لذتهاي بالا كسي دعوا نميكند. كسي دعوا نميكند كه آقا من بايد اين كار خوب را انجام دهم، خب ميگويند بيا انجام بده و دعوايي كه ندارد. لذات معنوي دعوا ندارد، لذات مادي است كه كسي عاشق ميشود كسي ديگر هم ميآيد و ميگويد آقا ما هم هستيم. لذا بايد دوئل كنند يا جنگ و نزاع يا اين كه خون جگر بخوري و كنار بروي. اما لذات معنوي طوري است كه اگر شما عاشق سعدي شديد و من هم عاشق سعدي شدم ايشان هم بيايد عاشق سعدي بشود و بقيه را نيز خبر كنيد بيايند عاشق سعدي شوند. اشكالي ندارد. در لذات معنوي غيريت نيست. شما اگر با ساكنان حرم ستر عفاف و ملكوت آشنا شديد مثل حافظ، و به قول نظامي كه گفت من حجاب پريان آسمان را برداشتم تا آن كتاب را نوشتم: گهــي ستر ملائـــك ميدريدم در آن دوران كه من در بسته بودم ميگويند هفت سال نظامي در خلوت بود و بيرون نميآمد و بعد خسرو و شيرين را ساخت. در آن دوران كه من در بسته بودم سخـــن با آسمـان پيوسته بودم ما بايد كشف حجاب بكنيم از اسرار عالم. اصلاً اين عالم يك برنامه دايمي كشف حجاب از جمال حضرت حق است. همانطور بايد كنار زد، باز ميبيني حجاب ديگر است و تا هفتاد هزار حجاب است كه بايد حجابهاي ظلماني را كنار زد تا به حجابهاي نوراني رسيد. ولي حسنش در اين است كه وقتي اين سترها را كنار زدي و به آن جمال رسيدي همه را خبر ميكني. اينطور نيست مثل عالم مادي كه دعوا، نزاع و كشمكش باشد. يكدانه نيست و به تعداد همه ميدهند. يك شبي خواب ديدم با يك عروس زيبا دارم ازدواج ميكنم. آنقدر زيباست كه از عظمت زيبايي و نورانيت چهره او من اصلاً شرمم ميشود كه به طرف آن بروم و اصلاً خود را لايق آن موهبت نميبينم و توي خواب به خداوند گفتم اين را نصيبم كني پس بقيه مردم چي ؟ گفتند: ما از اين به هر تعدادي بخواهيد داريم و هر كه بخواهد بهش ميدهيم. پرسيدم اين عروس كيست ؟ گفتند: قرآن است. گفتند هر كه بخواهد بهش ميدهيم و همان قدر نوراني است و خواستگاري او مشكلي ندارد. فقط بايد بگويي من ميخواهم. تو غصه نخور زيرا به تعداد همه از اين عروس داريم. عالم معنا، عالم وسيعي است. عالم كشمكش نيست. آنجا صد هزار كريشنا در داستانهاي هندي هم هست. كريشنا با يك دختر هندي وعده گذاشت دختر مظهر devotion و فدا كردن و خدمت كردن است. زن چون مظهر رحمت الهي است و وجود نازنينش را خداوند براي اين خلق كرده كه وجودش پر از بركت باشد براي ديگران. گاهي مردها نميدانند و فكر ميكنند اگر امتيازاتي به زنان داده شود ممكن است سوءاستفاده كنند و بر اسب مراد سوار شوند و ديگر پياده نشوند. ولي تجربه من اين است كه اگر زن اين را احساس كند كه محبوب واقع شده و آن كسي كه محب اوست شايسته اين محبت هست اصلاً لذت ميبرد از خدمت كردن. اصلاً وجودش تمام لذت است. از اين كه شير دهد حالا شير ظاهري، شير معرفت، خدمت، devotionيعني فدا كردن خويشتن و خود را در طبق اخلاص گذاشتن و مظهر لطف الهي است زن. بنابراين در آن داستان كريشنا با دختر هندي قرار ميگذارد كه فردا ساعت 5 در فلان نقطه در فلان جنگل با تو رقصي كنم. آنجا رقص مقدس است و مظهر عشق الهي است. قول ميدهد و پايينتر ميرود دختري ديگر باز به كريشنا ميگويد من ساعت 5 فردا در فلان نقطه (همان آدرس) با تو برقصم. گفت اشكال ندارد به همين ترتيب به هزار نفر قول ميدهد. بعد هر هزار تا را عمل ميكند. خدا اينطوري است شما با خدا قرار بگذاريد بگوييد فقط ميخواهم دو نفري باشيم و هيچ كس ديگر نباشد و او قرار ميگذارد با شما و او چون بينهايت است با همه تمام و با تكتك موجودات خداوند تنهاست، بنابراين آنجا عالم دعوا و نزاع و كشمكش نيست و بنابراين من اشارهاي كردم (در كنفرانس صلحي) كه كمي لذاتتان را بالاتر ببريد. اگر آدم ميرود در كشوري و بخواهد به آن لذات معنوي كه چقدر متعالي است و چقدر آدم پر ميشود از شادي و شعف و معرفت و لذت و اگر دنبال آن لذتها باشد همه دنيا با هم دوست ميشوند. اولين خصوصيات لذات معنوي كه من توصيه ميكنم آنجا انسان دنبالش باشد مطالعه است. گوته گفته بود من بزرگترين لذت زندگيم مطالعه نمايشنامهاي بوده از كالي داسا. خب اين حرف مهمي است كه يك شخصيتي مثل گوته بزرگترين لذتش اين بوده در حاليكه همه انسانهاي ديگر را هم برده است و آدم نديد بديدي هم نبوده است. همه لذتهايي كه تصور كنيد مايه شادي انساني ميشود همه را برده اما اين از همه سر بوده است. بنابراين يك خاصيتش اين است كه لذات معنوي را از انسان نميگيرند در حاليكه لذات مادي باد هواست. وقتي ميرسد انسان مثل: "كسراب بقيه يحسبه الظمآن ماء" ميآيد آنجا ميبيند "لم يجده شيئاً" اصلاً هيچي نيست. در هنگام مرگ ميگويند ثروت انسان چيست ؟ وقتي است كه در بستر مرگ افتاده و دارد ميرود آن موقع ثروتش معلوم ميشود "آن زماني داند غني كشت نيست زر". آنجا ميفهمد كه من هيچي ندارم تنها چيزي كه انسان مالكش است همان لذات معنوياش است آنجا ميفهمد كه هر چه عشق ورزيده، هر چه كار خوب كرده، هر چه شادي توليد كرده آن لذتها را از او نميگيرند و آنها را با خود ميبرد. دوم اينكه لذات معنوي هم براي خود انسان سرمايه شادي ميشود و هم بعداً انسان ميتواند براي ديگران تعريف كند، بحث كند و گفتگو كند. آن لذت را كه برديد بعداً نميتوانيد با او تقسيم كنيد اما لذت معنوي را انسان ميتواند با ديگران تقسيم كند و خواص ديگري كه وجود دارد مثل اين كه سيري ندارد در لذات مادي، چهار تا لذت كه برد حوصلهاش سر ميرود. اصلاً علت اينكه دنيا اين همه به فساد و انحراف افتاده، اين است كه لذت را ميبرد، آزاد هم شده كمكم سرد ميشود و ميگويد چكار كنيم؟ خب اين كار را ميكند بعد برويم توي جزيرهاي اين كار را كنيم و آخرش دق مرگ ميشود. در واقع نميداند چه كار كند، خودكشي ميكند. چون لذتي ندارد و به ته لذات مادي رسيده است يعني لذات مادي سر و ته دارد و او ميرسد به ته آن. ولي لذات معنوي سر و ته ندارد و بينهايت است. هر چه شما لذت ميبري اشباعناپذير است. يعني هر چه لذت ميبري تشنهتر ميشوي و هر چه آدم ميخواند و حظ ميكند باز ميخواهد بخواند و آن قدر زياد است كه تمام نميشود، كه يك روز بگويند ديگر چيز خواندني نيست تا شما لذت ببري. راسكين انگليسي گفته يكي از غصههاي آخر عمرم (80ـ90 سال عمر كرده بود) اين است كه ديگر نميتوانم آثار سروات اسكات را بخوانم چون همه را حفظم ولي با وجود اين هر وقت كتابي از او را بر ميدارم دو ساعت بعد ميگذارم زمين. لذات معنوي هم وسعتش بسيار زياد است و بهترين خصوصيتش كه مردم سراغ دارند همان اشباعناپذيري آن است. بعضي ميگويند سيگار هم از همان لذتها است چون هر چه ميكشيم سير نميشويم ولي اين در جهت فطرت ما كه نيست و به ما ضرر ميزند. بنابراين توصيه من اين است در آغاز سفر كه در آن كشوري كه ميرويد سعي كنيد زبان آن كشور را بياموزيد، با دقت. البته بعضي كشورها زبانشان خيلي رواج ندارد كه آدم بتواند سرمايهاي بكند. معمولاً در آن كشورها زبان انگليسي ميدانند و به هرحال يا فرانسه يا زباني كه غالب در آن كشور است بايد آشنا شود. دوم اينكه ادبيات آن كشور را احصاء بكند. خيلي خوب است كه وقتي آدم به كشوري ميرود از قبل از اينكه برود مثل اينكه آدم ميخواهد سوئد برود خب بداند يك سوئدن برگي بوده در سوئد و يك آدمهايي بودهاند يا يك ايپسني در نروژ بوده است. آن قدر لذت ميبرند اروپاييها كه ببينند لااقل شخصيتهاي بزرگشان را ميشناسيم. الآن هم كه همه امكانات كتاب و CD هست. CDهايي است كه تمام كتابهاي خوب دنيا در آن جمع شده است. شايد در دنيا دويست، سيصد اسم بيشتر نيست كه شايسته است انسان آثار آنها را بخواند در درجه اول. اينها را ليست كردهام كه چاپ ميشود و همه كتابهاي خوب و همه آدمهاي برجسته كه در دنيا بايد شناخته شوند را شمردهام. شما ميتوانيد از اينترنت، CD و كامپيوتر استفاده كنيد در آن كشورها. يك CD است به نام كتابخانه (Library) و يكي كتابخانه قديمي(Classical Library) كه اين يك ليستي به شما ميدهد از اسمها كه هر كدام 6 تا 7 اثر از آن شخص را به طور متن كامل ميدهد. متن كامل هفتصد، هشتصد جلد كتاب تمام روي يك CD هست كه براي تمام عمر كافي است. بنابراين با شخصيتهاي بزرگ آن قوم خيلي خوب است آشنا شويم. مرحوم علي اصغر حكمت كه در هند سفير بود همه بزرگان هند به او احترام ميگذاشتند، چرا ؟ چون هند را خوب ميشناخت. شاپونتالا را به شعر ترجمه كرده بود، آثار هنديها را ميشناخت، راجع به نقاشي و خطاطي آنها اطلاعات داشت و روي همه چيز آنها مطالعه كرده بود. يك انساني وقتي از كشوري وارد كشور ديگر ميشود خيلي تعهدات دارد. فرق ميكند با داخل. البته اينجا هم تعهدات داريم ولي وقتي آنجا رفتيم ما هم به عنوان يك ايراني تعهداتي داريم كه وقتي مردم ديدند بگويند ايرانيها مردم خوبي هستند، مردم نبايد بگويند ايرانيها اينطور و آنطور هستند لذا هيچ كار بدي نبايد بكند. من خودم اغلب چون دوستان مرا ميشناسند يك وقت اگر به ذهنم خطور ميكرد خلافي در خيابان كنم و مثلاً دور بزنم، الآن نبايد بكنم چون مردم ميگويند آقاي قمشهاي را ديديم كه خلاف ميكرد و البته هيچوقت نبايد بكنم. ولي به خصوص وقتي آنجا شما به عنوان ايراني شناخته ميشويد و انتظار ميرود بگويند ايرانيها هم با سواد هستند، هم با فرهنگ هستند، هم خدمتگزارند نسبت به بشريت و هم تعصبات ندارند (تعصبات ويژه). تعصبات اين نيست كه آدم دينش را كنار بگذارد بلكه انسان اعتقاداتش را داشته باشد ولي شنونده خوبي هم باشد براي سخنان ديگران. خيلي هم چيز ياد ميگيرد اگر تعصباتش را كنار بگذارد. اغلب ما به دليل تعصبات عقب ميمانيم و مثلاً زبور داود را هيچكس نميخواند. مولانا در آخر غزلي ميگويد: لباب قصه بماند است و گفت ممكن نيست نگـر به دانـش داود و كوتهي زبور گاهي اوقات (غزل خيلي كوتاه است ولي خيلي حرف در آن هست) مثل زبور داود ميماند كه داود با دانش زياد يك زبور بيست يا سي صفحهايي دارد. اما زبور داود به حساب اين كه ما مسلمان هستيم خوب است كه قرآن بخوانيم، دعاهايمان را بخوانيم، صحيفه سجاديه را گفتهاند زبور آل محمد (ص) است. به جهت اهميتي كه داشته. ولي هيچ اشكالي ندارد كه انسان خصوصاً كتب ديني قومي كه وارد آن قوم ميشود را مطالعه كند. البته يك تصورات غلط داريم كه او بت گذاشته آنجا و بت پرست است، نه بت پرست نيست. ابوريحان بيروني در كتاب "تحقيق ماللهند من مقوله مقبوله عندالعقل او معزوله" توضيح داده كه من با يكيك آنها بحث كردم و آنها موحد هستند منتهي در توضيح بياني كه ميكنند و ظهور آن دينشان تصوراتي براي ما ايجاد ميشود، مثل ضريح، ما كه ضريح را نميپرستيم ولي سنيها گاهي وقتها بوسيدن ضريح را به ما ايراد ميگيرند. من خودم در جايي بودم عربي به من گفت: ما تعني بالذهب و الفضه؟ (با طلا و نقره چه كار داري؟) من هم يك شعر عربي خواندم برايش و گفتم: امر علـــي ديار ليـــــي اقـــبل ذالجدار و الجــــدار و ما حب الجدار شقفت قلبي ولكن حب مـن سكنت ديـــار ما عاشق آن هستيم كه توي اين خانه است. حالا ديوارش هم عزيز است و هر چه مربوط به آن است هم عزيز است. آدم يك معشوقي كه دارد اگر نگاهش به كفش او هم بيفتد باز دوست دارد. پس تعصب نبايد داشته باشد آدم، چرا كه خداوند مشيتش بر اين قرار گرفته كه اديان گوناگون باشد البته شما دعوت كنيد همه را به اسلام. اگر ميتوانيد، با اعمال و رفتارتان و با حكمت و معرفتتان دعوت كنيد. اين آيهاي كه خوانده شد، يك كسي ميپرسيد سر سخنوري و اينكه چگونه انسان سخنش خوب شود چيست ؟ گفتم آدرس آن در قرآن هست: "و من احسن قولاً ممن دعا الي الله" اگر انسان به راستي به عشق الهي مردم را دعوت به خدا كند، مردم از حرفهاي او خوششان ميآيد. چون بوي خدا در عمق وجود انسان هست و اگر مردم استشمام كنند كه اين از خدا صحبت ميكند ميفهمند اين را و يك چيز دروني به آنها ميگويد: هـــر كجا بوي خـــدا ميآيد خلـــق بين بي سر و پا ميآيند اگر كسي عزيز خدا شد، عزيز سلطان بالاخره خوار ميشود اما عزيز او هميشه عزيز است. اگر ما دعوت كنيم آنها را با گفتار نيك و موعظه و با برهان و با جدل احسن كه سه راه است: جدل اينكه اول حرف خصم را گوش دهيم و بر مبناي آنكه او ميگويد سه راه براي دعوت هست يكي: ادع الي سبيل ربك بالحكمه. يكي حكمت و معرفت و فلسفه و دانش و آن را ميشود بحث كرد. يكي اگر آن نيست با موعظه حسنه، حكايات و تمثيلات. آدم ميتواند با مثنوي يك حكايت را نقل كند و آدم جذب ميشود و آن مطلب به خاطر همان حكايت در دلش جا ميافتد. ادبيات بخش عمدهاش معجزه است. يكي هم از راه جدل. جدل احسن اين كه بگويند تو چي ميگويي ؟ حرفهايش را كه زد بگويند بنا بر قول خودت اينجا ايراد دارد. اينها را چطوري حل ميكني ؟ و از اين طريق ميتواند افراد را آگاه كند. مكتبي ميگفت انسان نبايد تخممرغ بخورد (از اين مكاتب كريشنايي). ميگفتيم دليل چيست ؟ ميگفت معلوم است چون تخم بايد پرنده شود، نبايد شما بخوريدش چون آفريده شده كه پرنده شود. ديگر فكر نميكند اگر همه تخمها پرنده شود تمام دنيا پر از پرنده ميشود. شما يك لحظه محاسبه رياضي بكن كه تمام اين تخمها اگر پرنده شود چي ميشود. يك مقدار ما ميخوريم يك مقدار پرندگان ديگر و خداوند خودش تعديل ميكند. آدم ميتواند با علمي كه دارد با آنها جدل كند. انسان در هندوستان بايد كتاب گيتا، مهابارات، رامايانا را بخواند و كتابهاي آن قوم را بپرسد و بخواند. در اروپا اگر هستيد كتاب انجيل (Bible) را با آن ترجمه انگليسي كينگ جيمز كه خيلي معروف و اديبانه است و زيباست بخوانيد. حتي اگر به فارسي خواستيد اخيراً چند ترجمه خوب شده به خصوص قسمت غزليات سليمان، زبور داود، يك چهار تا چيز هم بايد بلد باشيد كه بله من بلدم كه حضرت سليمان اين را گفته و داود اين طور گفته و خيلي دلها به هم نزديك ميشوند. بسياري اوقات آدمها به هم خصمانه نگاه ميكنند چون همديگر را نميشناسند. ولي به هم نزديك ميشوند و ميفهمند خيلي حرفهايشان مثل هم است. آدم ميتواند حرفهايش را در نزديك شدن به هم بزند اگر خود را برتر ميداند. ما اگر برتر هستيم بايستي مطمئن باشيم كه برتري جاي خود را باز ميكند. اصل نماز را وقتي ما بحث كرديم، نماز را بايد خواند، آن هم در معبدش نماز ميخواند. حالا ميگوييم فرمش چيست؟ ميتوانيم نشان دهيم كه اين فرم نماز قشنگتر از آن است و هارمونياش كاملتر است. اينكه شما ميايستيد ما هم ميايستيم ولي ما ركوع و سجده ميرويم كه در هر حركت اطوار مختلف عشق است كه جامع همه اطوار عشق است. ولي آن يك طور عشق فقط دارد. توصيه ديگر اين كه آدم بايد آنجا تعصبات شخصياش را آشكار نكند و اصلاً نداشته باشد كه يك مرتبه خونش به جوش بيايد كه مثلاً كسي مخالف ماست. خداوند كه تعهد نكرده همه را شبيه به اعتقاد ما خلق كند. "انا جعلناكم شعوباً و قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عندالله اتقيكم" شما حتي نميتوانيد بگوييد به نفس اينكه مسلمان هستم برتر از ديگران ميباشم. آن سند برتري تقوا است. منتهي شما ميتوانيد نشان دهيد كه آن تقوا و شرافت انساني و كمال انساني (NOBELITY) كه همه دنبالش هستيم آن را با كمال بيشتري پيدا كرد. آن را بحث كنيد اگر علم و حكمت داشته باشيد. ديگر اين كه با مردم آنجا آدم بايد در بياميزد و من اغلب ديدهام ايرانيها خودشان با خودشان هستند و كمتر آميزش با مردم آنجا دارند و به معابدشان نميروند، به جاهاي عمومي نميروند و شبهاي جمعه دعاي كميل خودشان را ميخوانند. البته خيلي خوب است كه آنجا اشتغال به تعلقات ديني خود داشته باشد البته با شيوه مدرن. من كراراً از افرادي كه 20 سال دعاي كميل ميخوانند پرسيدهام كه دعاي كميل در مورد چه صحبت ميكند اصلاً؟ اغلب نميدانند، چرا؟ كاري ندارد فقط ميخواهند دعا را بخوانند و ثواب ببرند و ارائه دهند برگ رسيدش را به آن فرشته. برخي فكر ميكنند وقتي آن فرشته كه ميآيد و ميگويد: من ربك؟ به آن مرده جمله سنگين و زيبايي تلقين ميكنند كه پاسخ فرشته را بدهد! در حاليكه در زنده بودنش نفهميده است. بگو مثلاً در جواب من ربك كه ربي هوالعظيم القادر الجبار المتكبر القدوس السلام المؤمن . . . و اينها را بگويد در حاليكه آن فرشته به اينها گوش نميدهد بلكه فرشته پروردگار تو را ميشناسد. يعني پروردگار تو كسي است كه دلت در گرو اوست. اگر به خاطر دلار كار ميكني ميشود سبحان ربي الدلار و بحمده. آن كه ته ته دل آدم است و به خاطر آن كار ميكني را حساب ميكنند و مينويسند. پروردگار تو كيست كه به خاطر آن هر كاري حاضري بكني؟ آن ميگويد به خاطر دلار است كه سر مردم كلاه ميگذارم، دروغ ميگويم، پس پروردگارت معلوم است. اگر ما با مردم آن جا در آميزيم ضمن اين كه سنتهاي خود را حفظ كنيم، دعوت هم كنيم. من اغلب در خارج يكشنبهها به كليسا ميروم و مينشينم و گاهي وقتها موعظهشان را گوش ميدهم. ميتوانيم مقايسه كنيم كه استاندارد موعظه چقدر است؛ رفتار آنها با هم چگونه است؛ در مراسم مذهبي چطور هستند! ما در مراسم مذهبي گاهي رعايت نظم و رعايت احوال ديگران را نميكنيم. گاهي در مكه من فكر ميكنم اروپاييان از مراسم ما فيلم ميگيرند. خب گاهي در سنگ زدن مثلاً فكر ميكنيم حتماً بايد به آن سنگ بزنيم چون شيطان آنجا ايستاده است. شيطان يك وقتي آنجا ديده شده الآن كه نيست (هزار گرفتاري دارد شيطان). براي اينكه آن سنگ را به آن نقطه بزنند هجوم ميآورند ميريزند و يك عده مجروح ميشوند. در حاليكه علماي ما احتمالاً وسيع خواهند كرد رمي جمرات را در هر حال مراسم مذهبي ما بايد زيبا باشد. ما اصلاً علت اين كه عشق به نماز پيدا كرديم قبل از زمان تكليف اين بود كه مرحوم پدرم آن قدر قشنگ نماز ميخواند، زيبا بود حركاتش، نگاهش و صورتش در دستگاه دشتي با تكيه به صوت و با لحن زيبايي قرآن ميخواند و نماز را اجرا ميكرد. بايد آنها مراسم مذهبي ما را وقتي ميبينند خيلي مراقبت كنيم كه زيبا باشد. وقتي آنجا ميرويم زيبايي و زشتي مراسم آنها را ميتوانيم ببينيم و تشخيص خوبي و بدي را بدهيم. به هر حال وقتي درآميزد با مردم آنجا و رابطه باشد با مردم آنها و در جلسات مذهبيشان شركت كند و به موزههايشان برود، اين كمك ميكند در شناخت آن مردم. هيچ چيز در شناخت قومي مؤثرتر از مطالعه و يادگيري زبان آنها و از طريق ادبيات نيست. اگر ايراني را بخواهيد بشناسيد بايد سعدي را بشناسيد. سعدي و حافظ و مولانا آن جوهر ذات ايراني هستند كه بايستي آنها را شناخت. شما در اروپا يا هر جاي ديگر ادبيات آن قوم را، حتماً شعراي كلاسيك و معاصرشان را سعي كنيد بشناسيد و آثارشان را مطالعه نماييد. خلاصه اين كه اروپاييها ميگويند هنگامي كه شخص به سفر ميرود يكبار دعا ميكند و به نسبت اهميتش بيشتر دعا ميكند. وقتي به جنگ ميرود دوبار دعا ميكند. وقتي ازدواج ميكند سه بار دعا ميكند. چرا؟ چون خيلي مهم است و هر كدام واقعه مهمتري هستند. سفر يكي از وقايع مهم است و شما دلتان را گرم كنيد كه من يك بسمالله حقيقي و سلام راستين از پرودگارتان دريافت كنم و ببينيد چه خيراتي در اين سفر برايتان دارد كه برگردانيد. دايم به فكر آن خيرات سفر باشيد. البته سوغاتي هم بخريد ولي سوغاتي اصلي اين است كه انسان فرهنگ آن جامعه را بياورد و بگويد اين خوبيها را دارند و اين مشكلات را هم دارند. انشاءالله همه ما سالك الي الله باشيم و آن قدر كه در ادبيات در مورد رهرو گفته شده: رهروي بايد جهان سوزي نه خامي بي غمي. رهرو خيلي مقام دارد. اصلاً اگر كسي راهرو نباشد "اگر راهرو نباشي كي راهبر شوي". اگر كسي بخواهد رهبر شود بايد سالها راه رفته باشد تا به جايي رسيده باشد. نكته دوم اين كه در هيچ جايي نبايد توقف كند و هيچ وقت در يك مرتبه متوقف نشويد. هر چه رفتيد جلو بگوييد بقيه كجاست؟ بعدش چيست؟ و سفر را ادامه دهيد تا برسيد به پروردگار كه آن هم انتها ندارد و هيچ وقت به پايانش نميرسيد. انسان هميشه سالك خواهد بود. رهرو منزل عشقيم و ز سر حد عدم تا به اقليم وجود اين همه راه آمدهايم سر حد عدم، عالم امكان است. چون ما از عالم عدم كه نيامديم بلكه امكان يك طرفش عدم است و طرف ديگرش وجود است. كيف و بالــــكون عن استـــواء قد خرجـــت قاطبـه الاشيـــــاء (مرحوم ملا هادي سبزواري) اين در مرتبه سر حد امكان است. خيلي حيف است كه انسان سرمايه نقد عمر و جوانياش را كه دارد عرضه ميكند. در مقابلش يك كالاي گرانبهايي نگيرد. انشاءالله توفيق پيدا نماييم كه همه با دست پر برگرديم و همچنان كه آنجا خدمت ميكنيد به ايران و ايراني و به اسلام و مسلماني. با رفتار و كردارتان، اينجا هم برگرديد و به خدمت مشغول شويد. "والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته" 2 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده