sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۱ تلخیهای فيتزجرالد يزدان سلحشور يك «اسكات فيتزجرالد» آدم مشهورى بود، مىگويند محبوب هم بود، و مىگويند كه همينگوى خيلى حسادت مىكرد به محبوبيتاش، اما همهی ما مىدانيم كه «گتسبى بزرگ» كه چند دهه، در فهرست ده رمان برتر انگليس قرن بيستم، جایگاهاش بالا و پايين شد، در مقايسه با «پيرمرد و دريا» آش دهنسوزى نيست يا در برابر «خشم و هياهو» يا «حريم» فاكنر. شايد خيلى از شما ندانيد، اما بعضىها مىدانند كه فيتزجرالد، آن آخرىها حوصلهی همه را سر مىبرد، حتا حوصلهی آدم شوخ و شنگى مثل «بيلى وايلدر» را كه اساسا كمدىساز بود و حتا مىتوانست ستارهی غير قابل تحملى مثل مونرو را توى چند فيلم تحمل كند و روانى نشود! فيتزجرالد از دست وايلدر شكايت كرده بود كه به جاى كار كردن روى فيلمنامه، دائم با تلفن مشغول است، در حالى كه وايلدر در عوض تقاضايش براى بررسى يك فيلمنامه در عوض هزار دلار، پيشنهاد داده بود كه هفتهيى هزار دلار بگيرد و در نوشتن فيلمنامه مشاركت كند. چون به رغم مسلط بودن وايلدر به انگليسى، هميشه مىخواست - به دليل آلمانى زبان بودناش - يك نويسندهی انگليسى زبان كنارش باشد كه «قضايا» را - در محدودهی دركى جامع از «زبان» - جفت و جور كند. بله! فيتزجرالد چنين آدمى بود، اما هميشه اين طور نبود. لااقل موقعى كه در بيستونه سالهگى «گتسبى بزرگ» را منتشر كرد، اين طورى نبود. جوان بود آينده داشت و هنوز زناش «زلدا» به دليل «جنون» راهى بيمارستان روانى نشده بود. پنج سالى بود كه با «زلدا» ازدواج كرده بود و دخترش «فرانسس» چهار ساله بود. دو تا رمان نوشته بود - جدا از «گتسبى» - دو تا مجموعه داستان كوتاه و يك نمايشنامه براى برادوى. هنوز همينگوى را نديده بود، لااقل تا ماه «مه» آن سال كه در آوريلاش «گتسبى» منتشر شده بود، همينگوى را نديده بود. منظورم سال ۱۹۲۵ است كه همينگوى تو پاريس، توى كافهها به «نوشتن» مشغول بود و گرترود استاين - كه زندهگینامهی پيكاسو را نوشته بود - با آن هيكل بورژوايى و زندهگى بورژوايىاش به ارنست پيشنهاد مىكرد كه عوض ولخرجى، تابلو نقاشى بخرد و همينگوى، براى همآهنگ كردن دخلاش با خرجاش، روزها كه از خانه مىزد بيرون، ناهار نمىخورد و البته به زناش هم چيزى نمىگفت. آن وقتها، وضع فيتزجرالد توپ بود، هم شهرت داشت هم محبوبيت هم ثروت هم موفقيت هم يك زندهگى خانوادهگى عالى. و همينگوى – چنان كه بعدها در «عيش مدام» نوشت - آشكارا حسادت مىكرد، گرچه سعى داشت اين حسادت را پيچيده در توصيفات ناخوشآيند از فيتزجرالد پنهان كند. وقتى كه «گتسبى بزرگ» منتشر شد، چند نفر آدم مشهور - يا به هرحال بعدا خيلى مشهور - فورا عكسالعمل نشان دادند. «تى.اس. اليوت»- كه شاعر گندهيى بود و هنوز هم هست - در سیويك دسامبر همان سال از لندن نوشت: «گتسبى بزرگ با اهدائيهی قشنگ و مقهوركننده آن، صبح همان روزى به دستام رسيد كه با عجله به توصيهی پزشك عازم سفر دريا بودم، بنا بر اين آن را همراه نبردم و تنها پس از بازگشت، چند روز پيش، آن را خواندم، اما تا به حال چند بار آن را خواندهام و هنگامى كه مىگويم آنچنان مرا جلب كرده و به هيجان آورده است كه هيچ رمان تازهيى، چه انگليسى چه آمريكايى، در چند سال اخير نياورده بود، به هيچ وجه تحت تأثير گفتهی شما در بارهی خودم نيستم.» البته بود! تا آن موقع «جيمز جويس» و «ويرجينيا وولف» شاخصترين كارهايشان را ارائه داده بودند. در فوريهی ۱۹۱۸، ازرا پاوند - همان كسى كه با ويرايش «سرزمين ويران» اليوت، آن را به يك شاهكار بدل كرد - بخش اول شاهكار عظيم جويس يعنى اوليس را براى مارگارت آندرسن و جين هيپ به نيويورك فرستاد. آنها اين بخش را در شمارهی ماه مارس «ليتل ريويو» چاپ كردند و چاپ اول «اوليس»، درست همان سالى كه «سرزمين ويران» منتشر شد، يعنى ۱۹۲۲، در هزار نسخه منتشر شد. نه! آقاى اليوت عزيز! همهی ما از تعريف كردن خوشمان مىآيد! لینک به دیدگاه
sam arch 55879 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 18 فروردین، ۱۳۹۱ دو اسكات فيتزجرالد در دسامبر ۱۹۱۵، دانشگاه پرينستون را بعد از دو سال ولمعطلى به عنوان دانشجو، ول كرد و تا آخر سال تحصيلى هم برنگشت. آن موقع نوزده ساله بود، يعنى سرراستاش مىشود اين كه در ۱۸۹۶ در سنتپال ايالت مينهسوتا به دنيا آمد. در ۱۹۱۱، دبيرستانى كه مىرفت اسمش «نيومن» (Newman) بود و اسكات جوان احتمالا از همان موقع به اين فكر افتاد كه بايد «انسان جديد»ى شود. در ۱۹۱۷، يك شعر به مجله پوئتلور فروخت و اين نشان مىدهد كه از همان اولاش استعداد زيادى در دست و پا كردن مخاطب و فروش كارهايش داشت. در همان سال، با درجهی ستوان دومى به ارتش رفت. سال بعدش پيشنويس رمان «خودپرست رمانتيك» را تمام كرد و بعد با «زلدا مير» آشنا شد. در ۱۹۱۹ خدمت نظاماش تمام شد. به نيويورك رفت و در يك آژانس تبليغاتى كارى دست و پا كرد. زلدا البته نامزدىاش را با او به هم زد. در ماه ژوئن، گرچه در نوامبر دو باره نامزد شدند. در ژوئيهی همان سال، «خودپرست رمانتيك» را از نو نوشت و در سپتامبر، با نام «اين سوى بهشت» از طرف مؤسسهی اسكريبنر براى چاپ قبول شد. در اكتبر ۱۹۱۹، نخستين داستان كوتاهاش را به مجله ی «ساتردى ايونينگ پست» فروخت. در مارس ۱۹۲۰، «اين سوى بهشت» منتشر شد و در آوريل با زلدا ازدواج كرد. در اوت همان سال مجموعه داستانهاى كوتاه «افسونگران و فيلسوفان» را منتشر كرد. در ۱۹۲۱، دخترش «فرانسس» به دنيا آمد. در آوريل ۱۹۲۲، رمان «مهرويان و لعنتشدهگان»اش منتشر شد و در سپتامبر، مجموعه داستان «قصههاى عصر جاز». در نوامبر ۱۹۲۳ نمايشنامهی «سبزيجات»اش در برادوى بر صحنه رفت و استقبالى از آن نشد. در ۱۹۲۵، «گتسبى بزرگ» را منتشر كرد و در فوريهی ۱۹۲۶ مجموعه داستان «همهی مردان جوان غمگين» را. حالا سی ساله بود و همه چيز درست بود، اما يك دفعه شروع كرد به خراب شدن. بيمارى روانى زناش البته در آوريل ۱۹۳۰ بروز كرد، اما به روايت همينگوى، از ۱۹۲۵ معلوم بود كه چندان تعادل روانى ندارد. شايد هم اين روايت همينگوى از سر بدجنسى بود! به هرحال در ۱۹۳۱، پدرش مرد. در ۱۹۳۲، بيمارى زلدا دوباره عود كرد، و بعد در ۱۹۳۴ دوباره. در ۱۹۳۴ رمان «شب دلآويز است» را منتشر كرد و در ۱۹۳۵ مجموعه داستان «شيپور خاموشى به هنگام بيدارباش» را. در سپتامبر ۱۹۳۶ مادرش مرد. در اكتبر ۱۹۳۹ نخستين فصل رمان «آخرين قارون» را نوشت كه بعدها از رويش در دههی هفتاد، اليا كازان يك فيلم متوسط با شركت رابرت دنيرو ساخت. در نوامبر ۱۹۴۰ دچار نخستين حمله قلبىاش شد و در دسامبر مرد. در ۱۵ سال آخر عمرش، يك زندهگى افتضاح داشت. زناش مريض بود خودش الكلى شده بود و تنها دو كتاب منتشر كرد كه چندان هم آشدهن سوزى نبودند، و از همه بدتر، آن جوانك با استعدادى كه در ۱۹۲۵ در پاريس ديده بود، حالا مشهورترين نويسندهی دنيا بود و دائم مثل يك كابوس غيرقابل تحمل، در هر مجلس و محفلى، سرش داد مىزد كه آخرش هيچى نشده! اسكات فيتزجرالد، فقط از همينگوى بدش نمىآمد، از او مىترسيد و همينگوى از اين كه اين ترس را توى چشمهايش ببيند لذت مىبرد. انگار تمام بدبختىهايى كه روزگارى به عنوان يك نويسنده جوان و آس و پاس كشيده بود تقصير فيتزجرالد بود! فيتز جرالد در ۴۴ سالگى مرد، آن هم موقعى كه به هزار زور و زحمت، اعتيادش به الكل را ترك كرده بود و به قول خودش تازه آدم شده بود! او در سنى مرد كه خيلىها تازه نويسندهگى را شروع مىكنند و اين، خيلى خيلى غمانگيز بود. زندهگىاش يك عبرت بزرگ بود براى نويسندهگان جوان، و هست! و نويسندهگان جوان، معمولا، معمولا عبرت نمىگيرند! منبع forough.net لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده