رفتن به مطلب

احمد رضا احمدی


ارسال های توصیه شده

ارسال شده در

[h=1]بیست و یك[/h] هنگام روز

كجا می روی

در خانه بمان

غمگینم

گیلاس ها بر درختان نشسته اند

پرنده از تنهایی

پر نمی زند

هراس دارد

من

همواره در روز

زخم قلبم را به تو

نشان می دهم

در خانه بمان

آوازها

از خانه دور است

یك ستاره

هنوز در آسمان

مانده است

شب می شود

گلهای سرخ

در شب

در باغچه دیده نمی شوند

در باغچه یادبود تو است

كنار این بوته های گل سرخ

می خواستی بمیری

مردی

به تو بانگ زدیم

تو را صدا كردیم

تو مرده بودی

یار من

لحظه ای در بهشت

دوام آور

شب تمام می شود

كلید خانه را

گم كرده بودیم

در كوچه ماندیم

در كنار خانه

علف ها روییده بود

اما چه سود

سایه نداشتند

زاده شدم

كه لباس نو بپوشم

جمعه ها تعطیل باشد

در تابستان

آب سرد بنوشم

عشق را باور كنم

كلمات مرا به ستوه نمی آورد

انگشتانم

در میان برگهای درختان

تسلیم روز می شوم

لباسها بر تنم

كهنه است

من

در تابستان آب گرم

می نوشم

هنوز تشنه ام

  • Like 2
ارسال شده در

[h=1]بیست و دو[/h] درختانی را از خواب بیرون می آورم

درختانی را در آگاهی كامل از روز

در چشمان تو گم می كنم

تو كه

با همه ی فقر و سفره بی نان

در كنارم نشسته ای

لبخند برلب داری

در چهر جهت اصلی

چهار گل رازقی كاشته ای

عطر رازقی ما را درخشان

مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد

همه چیز را دیده ایم

تجربه های سنگین ما

ما را پاداش می دهد

كه آرام گریه كنیم

مردم گریز

نشانی خانه خویش را گم كرده ایم

لطف بنفشه را می دانیم

اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی كنیم

ما نمی دانیم

شاید در كنار بنفشه

دشنه ای را به خاك سپرد باشند

باید گریست

باید خاموش و تار

به پایان هفته خیره شد

شاید باران

ما

من و تو

چتر را در یك روز بارانی

در یك مغازه كه به تماشای

گلهای مصنوعی

رفته بودیم

گم كردیم

پایان

  • Like 2
  • 1 سال بعد...
ارسال شده در

فروغ: روز آبی، پیچک خشک، پرنده‌ی محبوس، دیوار سیمانی

 

احمدی: درخت‌های پرسش بگو و مگو باز می‌گردند

و به اطراف هرزهای دستچین

منزل می‌شوند

 

فروغ: آسمان از دهانه‌ی خشک ناودان‌ها فرو می‌ریزد و باز همچنان دست نیافتنی است.

 

احمدی: کبوتر، دو سه بار با مشایعت رنگ سبز

به کنار علامت سوال پرید

و علامت سوال را نقطه‌های حرف آخر اسم تو می‌کند

 

فروغ: به زنی که پوستش خستگی بطالت‌ها ست، لیوانی آب تعارف می‌کنی

آب خشک است. آب را می‌نوشم و خشک است.

 

احمدی: آدم‌های نشسته

با این پیچک‌ها فرمان می‌دهند

که خود را به انتهای داربست برساند

 

فروغ: من از جسدی مغروق سرگردانترم

اگر راست می‌گویی دریا را برای من بیاور

و لذت پوسیدگی را به من ببخش

 

احمدی: در پشت این اطوارهای سنگ بی‌گمان هزار مینایی است

و هزاران لالی

که سرانجام دیوار را بیان می‌کند

 

فروغ: این سرفه‌ها جوانی تو را هزار برابر می‌کند

و جوانی تو به من می‌گوید: احمق!

 

احمدی: از انتهای خیابان شمارش اعداد را آغاز می‌کنم

که این فروشندگان بی‌پیمانه درست بدانند

خشکسالی در پیاده‌رو ایستاده است.

 

فروغ: گاهی در آفتاب به یاد می‌آورم که گیسوانم می‌درخشیدند

دندان‌های شیری یادآور معصومیت حضورند

 

احمدی: آن قدر جلد من در

شستشو نشد که من لبخند عابران را

شادی‌ها بدانم.

 

 

ازفصلنامه‌ی «گوهران»، شماره‌ی شانزده، تابستان هشتادوشش

  • 2 ماه بعد...
ارسال شده در

 

چراغ‌های سالن سینما

نمی‌دانستیم

باید

با چه کسی

ازدواج کنیم

که خوشبخت شویم

در فیلم‌های

هالیوودی

دیده بودیم

سه چهار دقیقه

قبل از اینکه

چراغ‌های سالن سینما

روشن شود

مرد و زن

به هم می‌رسیدند

چراغ‌های سالن

که روشن می‌شد

نه زنی بود

نه مردی بود

زن و مرد

محو شده بودند

ما هراس

داشتیم

اگر عروسی کنیم

و چراغ‌های خیابانها

روشن شوند

نه ما باشیم

نه عروسان

.

.

مجرد ماندیم.

  • Like 1
ارسال شده در

آسانسور

ما که فصل‌ها را

فراموش کرده

بودیم

وقتی

سوار آسانسور

شدیم

همه‌ی طبقات

ساختمان

برای ما

مجهول بود

آسانسور

در هر طبقه‌ای

که توقف می‌کرد

یک زن

با گیسوان مرطوب

و

شرجی‌زده

سوار آسانسور

می‌شد

در آینه‌ی آسانسور

جنگ بود

قحطی بود

کودکان

از بمب‌های خوشه‌ای

فرار می‌کردند

آسانسور

به طبقه‌ی همکف

رسید

همه پیاده شدند

در آینه‌ی آسانسور

کسی را دیدیم

که در تمام سال

در انتظار دیدارش

بودیم

به ما

پالتو داد

کمی باران و ابر

داد

کتاب‌های قدیمی

داد

سوار آسانسور شد

آسانسور به طبقه‌ی

بیست و دوم

که بام بود

رفت.

  • Like 1
  • 2 ماه بعد...
ارسال شده در

از تو کبریتی خواستم

که شب را روشن کنم

تا پله‌ها و تو را گم نکنم

کبریت را که افروختم، آغاز پیری بود

گفتم دستان‌ات را به من بسپار

که زمان کهنه شود

و بایستد

دستان‌ات را به من سپردی

زمان کهنه شد و مُرد

  • 2 ماه بعد...
ارسال شده در

همیشه هراسم آن بود

که صبح از خواب بیدار شوم

با هراس به من بگویند

فقط تو خواب بودی

بهار آمد و رفت...

از خواب بیدار می شوم می پرسم بهار کجا رفت؟

کسی جواب مرا نمی دهد

سکوت می کنند!

در پشت اتاقم باران می بارد

می پرسم شاید این باران ِ بهار است

کسی جواب مرا نمی دهد

سکوت می کنند!

پنجره را که باز می کنم

باران تمام می شود

در آینه چهره ام را نگاه می کنم

آرام آرام چهره ام پیر می شود

از پنجره زمین را نگاه می کنم

خیس است و ساکت

بر تن لباس می کنم ، به کوچه می آیم

از نخستین عابر که در باران بدون چتر می دود

می پرسم

شما عبور ِ بهار را در این کوچه ندیدید؟

عجله دارد ، فقط می گوید نه !

از همسایه ها دلگیر هستم

می گویم آیا این ستمگری نیست

که هنگام ِ عبور ِ بهار از پشت پنجره ام مرا خبر نکردید ؟

سکوت می کنند

سکوت ِ همسایه ها برای من دشنام است.

کودکی در باران دست ِ مرا می گیرد

به میدانی می برد که انبوه از فواره های رنگین است

من و کودک به آب های رنگین ِ فواره ها خیره می شویم

اما از بهار خبری نیست!

با من می رود ، به محله های قدیمی می روم

در جستجوی چاپخانه ای هستم که در جوانی ِ من حروف ِ سربی داشت

می خواستم با حروف ِ سربی نام ِ بهار را روی دیوار ِ روبروی خانه ام بنویسم

بر در ِ فرسوده ی چاپخانه یک قفل ِ بزرگ زنگار گرفته است

به خانه می آیم

در فرهنگ ِ لغت به دنبال کلمه ی بهار هستم

در غیبت ِ بهار همه ی کلمات ِ فرهنگ بی معنی و پوچ است

در غیبت ِ بهار رنج ، هراس ، بیم ، تردید ، حـِرمان ، وحشت را از یاد نبرده ام

به دنبال ِ تسلی هستم

چه کسی باید در غیبت ِ بهار مرا تسلی دهد

می خواهم بخوابم

پرنده ای به پنجره ی من نوک می زند

از پنجره با هرمان جهان را نگاه می کنم

جهان ناگهان غرق در شکوفه ها ، گلهای شقایق و بنفشه است

پنجره را باز می گذارم

باران می بارد

در باران می گویم

بهار را یافتم

بهار آمد ...

  • 5 ماه بعد...
ارسال شده در

تا ابد

در مهتاب می مانم

تا تو از رود

به خانه برگردی ..

  • 9 ماه بعد...
ارسال شده در

نشانی خانه خویش را گم كرده ایم

لطف بنفشه را می دانیم

اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی كنیم

ما نمی دانیم

شاید در كنار بنفشه

دشنه ای را به خاك سپرده باشند

باید گریست

باید خاموش و تار

به پایان هفته خیره شد

شاید باران

ما

من و تو

چتر را در یك روز بارانی

در یك مغازه كه به تماشای

گلهای مصنوعی

رفته بودیم

گم كردیم احمد رضا احمدی

ارسال شده در

زمانی

با تكه ای نان سیر می شدم

و با لبخندی

به خانه می رفتم

اتوبوس های انبوه از مسافر را

دوست داشتم

انتظار نداشتم

كسی به من در آفتاب

صندلی تعارف كند،

در انتظار گل سرخی بودم احمد رضا احمدی

ارسال شده در

حقیقت دارد

تو را دوست دارم

در این باران

می‌خواستم تو

در انتهای خیابان نشسته

باشی

من عبور کنم

سلام کنم

لبخند تو را در باران

می‌خواستم

می‌خواهم

تمام لغاتی را که می دانم برای تو

به دریا بریزم

دوباره متولد شوم

دنیا را ببینم

رنگ کاج را ندانم

نامم را فراموش کنم

دوباره در اینه نگاه کنم

ندانم پیراهن دارم

کلمات دیروز را

امروز نگویم

خانه را برای تو آماده کنم

برای تو یک چمدان بخرم

تو معنی سفر را از من بپرسی

لغات تازه را از دریا صید کنم

لغات را شستشو دهم

آنقدر بمیرم

تا زنده شوم

برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید.

ارسال شده در

ابر نخستین ترانه ی معجزه را

بر لبهامان حك كرد

زبانمان را فراموش كردیم

كفش و لباسمان كهنه ماند

و ما

با بوسه

درختان را

بهار كردیم.

ما در بدبختی ، سوء تفاهم بودیم

بادكنك ها

كه نفس های عشق مشتركمان

در آن حبس بود

به تیغك ها خورد و منفجر شد

قلبمان ایستاد

و ساعت های خفته ی زمین

به كار افتاد. احمد رضا احمدی

×
×
  • اضافه کردن...