spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اسفند، ۱۳۹۰ از افریدن خدایان خسته شدم... لازم است تا خودرا ققنوس وار از خاکسترم بیافرینم وبرسرمزارم شراب زندگی را سرکشم برسر بلندترین کوههای قفقاز نغمه مادرم با ساز کایا وزنجیر بشریت و طمع خدایان درانتظار منند باشد که از درون رستگارشوم ونقش حلقه های کلماتم براین حباب فلزی نگاری ماندگار باشند شاید پرومته من بود... ------------------------------------------------ پرومته، پرومتئوس(یونانی|Προμηθεύς) یکی از تیتانها؛ پسر یاپتوس و کلومنه (یا تمیس). در اسطورههای یونانی پرومتئوس یکی از تیتان های مورد احترام زئوس بود و تنها تیتان باقیمانده تیتان هااز جنگ زئوس بود. پرومتئوس خدای آتش است. پرومته بخاطر بشر زئوس را فریفت. به این ترتیب که یکبار در قربانگاه مقدس هنگام یک قربانی بزرگ وی قربانی را به دو قسمت تقسیم کرد. گوشت و امحاء گاو قربانی شده را در زیر پوست حیوان مخفی کرده و قسمت دیگر یعنی استخوانها را با چربی پوشاند و به زئوس پیشنهاد کرد که سهم خود را انتخاب کند تا بقیه را به انسانها بدهد. زئوس قسمت دوم را بر گزید ولی چون متوجه موضوع شد برآشفت و کینه پرومته را بدل گرفت و برای تنبیه انسان تصمیم گرفت که آنها را از آتش محروم کند. این بار هم پرومته به کمک بشر شتافت. به این صورت که مقداری از بذر آتش را از چرخ خورشید ربوده و در ساقه گیاه کما پنهان کرد و برای انسان به زمین آورد. زئوس بعد از آگاهی از قضیه انسان و حامی او، پرومته را تنبیه کرد. برای افراد بشر مخلوق مخصوصی را که پاندور نام داشت فرستاد و برای تنبیه پرومته او را با زنجیرهای فولادین در کوه قفقاز زندانی ساخت و عقابی را مامور کرد تا جگر او را که دائم به حال اولیه بر میگشت پاره کند و ببلعد. زئوس سوگند یاد کرده بود که پرومته را هرگز از بند رها نسازد. همین موقع بود که پرومتئوس به زئوس گفت: روزی خواهد آمد که پادشاهی و خدایی تو از میان برود و کسی بر تخت تو تکیه زند. اما هراکلس هنگامیکه از آن حدود میگذشت با تیری عقاب را کشت و پرومته را نجات داد البته زئوس از این پیش آمد که یکی از افتخارات پسر او، هراکلس بود خوشحال شد. ولی برای آنکه سوگند خود را حفظ کرده باشد پرومته را واداشت تا انگشتری را که ساخته شده از فولاد همان زنجیر و یک قطعه سنگ از کوههای قفقاز بود خود و تمامی انسانها برای همیشه بدست کنند تا یادآور گناهی که نسبت به خدایان انجام داده بودند بشود. زئوس که از پیشگوییهای پرومته مطمئن بود دائم در پی این بود که از او بپرسد چه کسی جای او را می گیرد ولی او هرگز پاسخ نمیداد تا اینکه این موضوع به وقوع پیوست. پرومته را به عنوان اولین اومانیست و خدای روشنگری میشناسند . 35 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 22 اسفند، ۱۳۹۰ جوت مش! وفریاد پسرک بر سرتو که نوبتت را میدزدد همانگونه که احساس میکنی هویتت دزدیده شده نبرد تایتان ها وخدایان بر سر تیله های بی ارزشی که ان روزها همه دنیای کودکیت بودند مگر هرکداممان با دیدن چنین چیزهایی اسیر دام نوستالژی احمقانه وخاطرات بی انتها نمیشویم...میشویم ای برادر ولی هرکس داستان خودرا دارد...مثل مردک پیر گوشواره زمرد تکی به گوش داستان شاهدخت سرزمین پریان وتو یاد بهار میفتی...بهار چقدر نزدیک است وبهار با بهار فاصله ها دارد! هاه دارم از داستانم دور میشم وپایان نبردت یاداوری تلخیست که بدانی شکستن هویت دارد شکستن حقیقت دارد...تو دیگر به ان دنیای فانتزی که با ان بزرگ شده بودی متعلق نیستی اینجا خط قرمزهایی برای خود دارد که باید یاد بگیری برای درامان ماندن انهارا رعایت کنی اینجا جنگلیست درحاشیه تمدن پ.ن: جوت مش اصطلاحی محلی دربازی با تیله بود! ----------------------------------------------------------------- شهر چنان درهیاهو فرورفته انگار نه انگار اسمان تیره بالای سر ودرون کالبد هویت گم کرده وافکار حزب باد مردم همگی یکدل ویک زبان شده اند! اه من از جنس همین ادمها هستم ولی درکشان نمیکنم بقولی نمیفهممت میفهمی؟ عید...چهارشنبه سوری وبهانه هایی که تمامی ندارند چندروز پیش مگر نبود که داشتند رایشان را میفروختند ومگر میشود چنین اتهام ننگینی را متوجه چنین ملت شریفی کرد نه نباید به دیده ها وشنیده ها اعتماد کرد. حقیقت چیز دیگریست حقیقت این است که باید عادت کرد به زندگی به زنده بودن به اجتماعی شدن به اجتماعی بودن به خفه شدن ومن تاتی تاتی میکنم تا خفه شدن را بیاموزم وچه جایی بهتر از گلوی خودم... ---------------------------------------------------------------- هوا بس ناجوانمردانه سرد است اخه مادر طبیعت تورا بنازم با این همه کولی بازیت حال کردی دیگه چی بگم؟ 18 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۰ تاریخ مهمل نیکویی برای فریب وفریفته شدن هست چنانکه مهمل نیکویی برای روشنی وروشنگری نیز سالهای سال پیش شاید چند هزاران سال پیش که ما نیز از ان زمان با صدهزارسالگان سربسریم خدایی متولد شد که بساط همه چیزرا درهم پیچید ومالک وصاحب همه چیز وهمه کس شد... کسی نپرسید از کجا وچرا وکمیت وکیفیت قضیه درهم امیخت وهاله قدسی انوارش درذهن ها ماندگار شد وگذشت روزگار این دایره سماع را گسترده تر وگسترده تر ساخت تا اینکه الوهیتش رنگ ونشانی دیگریافت انکه بر درمیکوبد شباهنگام شاید درجستجوی نورچراغیست تا به این پرسش ساده پاسخی یابد که چیستیش را برایم معنا نما وما بسان کودکان ترسا وراهبان نامقدس از این صدا ملول وگریزانیم... نخستین فریب را که افرید؟ انسان یا شیطان؟ چه کسی نخستین روشنگر بود؟ انسان یا شیطان؟ واین تداوم حکایت مخوفیست که درقطار عادت به ان گرفتاریم تعصب ها ولجاجت ها فرصتی برای نیک اندیشیدن درمعنای باورها به نمیدهند ونخواهند داد لیکن انچه میگذرد زمان شتاب دار توقف ناپذیر است... هابیل وقابیل وداستان دوباره فریفتگی وروشنگری عصیانی از طمع کاری ونیک اندیشی ایا داستان به واقع همانگونه هست که گفته شده؟ لحظه را دریاب که ساحل سراب الوده بسی نزدیک است واین ذهن فراخ گریزپا همچنان دراندیشه ستاندن وتمیزدادن حقیقت هست حقیقت چیست؟ 14 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۰ 1...2...3 سوت انتظار 4...5...6 سکوت سیاهی 107567...107568...107569 فریاد هیاهو . . . . شمارش دیگر از توان من خارج است بهتراست بگویم بی نهایت +1 ...بی نهایت+2...بی نهایت+3 . . . نه هیچ تغییری حاصل نخواهد شد کنتورزمان درشمارشی ابدیست واوضاع کماکان همان بوده که بوده فقط رنگ ولعاب اتفاقات را عوض میکنیم سوت سوت سکوت ... 18 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 23 اسفند، ۱۳۹۰ وزندگی با تمام زیر وبم هایش زیر پوست شهر درجریان است... 19 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اسفند، ۱۳۹۰ اه ای ازادی ای پرنده سپید ازاد ورها ای هویت گنگ ای معنای بی معنی ای نماد اسیر با تومرا به قد تاریخ فریفته اند... دیروز امروز فردا... وما لعبتکانی زشت روییم دربازی کجدارومریزت دیگر نمیخواهمت درزندانی که من تعریفش میکنم ازادی دوباره متولد میشود وچه دنیای عجیبیست دنیای ان سان ها... 14 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 25 اسفند، ۱۳۹۰ تناقض چقدر خنده داره -اخه کجاش خنده داره؟ خب دنبال کاری بری که انتظار نداری حتی راه بیفته ولی حتی به پنج دقیقه هم نکشه تموم شدن کامل کارت -اخه دیوانه این خنده داره؟ باید بشینی زار زار گریه کنی خب برا چی اخه...بالاخره کارماهم یه بار زود راه افتاد - برا همین میگم دیگه...کاری که نباید بشه میشه وکاری باید بشه تو روال معقول ومنطقیش هیچ جوری جور نمیشه الان باید گریه کنم؟ - نه الان بشین دوباره کرکر بخند باشه... 12 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۹۰ تقصیر هیشکی نیست یجورایی تو مملکتی داریم زندگی میکنیم که تو یه روز میتونی چهارفصل رو ببینی تو همین مملکت چهارفصل روزایی هستن مثل دیروز وامروز که یهو همه چی قاطی میشه وسی درجه دمای هوا افت میکنه اونقدر برف باریده که موندم خوشحال بشم یا از اینکه دم عیدی همه چی بهم ریخته وزندگی درشرایط طاقت فرسارو داریم تجربه میکنیم حالم گرفته بشه اصلا برای چی باید ناراحت شد تا بوده همین بوده روزگار نامراد مردم ناسازگار... 12 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 اسفند، ۱۳۹۰ نقطه برخی واژه ها تورا تا ناکجا میبرند وقتی به انها فکر میکنی...مثل طعم گس غرق شدن در دریای مواج وتیره وبی انتها یا خوابی پریشان درتابستانی گرم... نقطه چیست؟ تعریف ما از نقطه چیست؟ اصلا شده بهش فکر کنی؟ نقطه بی بعد هست بی نشان هست بی هویت هست اندازه ندارد معنا ندارد هیچ به حساب می اید مهم تلقی نمیشود ابزار دم دستی است و... اما! اما نقطه معنای همه چیز هست بدون نقطه هیچ چیزی هویت ومعنایی برای خود پیدا نمیکند دریدا وار ساختارشکنی هویت ومعنای وجودرا با نقطه معنا میکنیم... هویت هرواژه ای هر ساختاری هر سازه ای از به هم پیوستن واتحاد نقطه ها اغاز میشود مگر میشود تسلسل بی انتهای همبستگی دیوانه واری که ابدیت وازلیت را معنا میکنند دید واز کنارش به اسانی خودرا رها نمود؟ نقطه سرخط نقطه برای اتمام سه نقطه برای ادامه نقطه برای نشان دادن اهمیت دریک تصویر نقطه برای معنا بخشیدن به حروف نقطه برای دیده شدن نقطه دیده نمیشود ولی باید دیده شود واین تمایز مفهوم بود ونبود است نقطه ها مثل ادما میمونن... به هم پیوستنشون دنیایی رو خلق میکنه، میتونه هویت جدیدی رو خلق کنه وعالمی رو زیر وزبر کنه دراین عالم هرکدام از ما به سان نقطه ای هستیم... شاید اندکی بیش شاید اندکی کم ولی با نقطه ای که به ان میپیوندیم مفهوم ومعنا پیدا میکنیم بنگر درکجای این سمفونی قرار داری اهمیت نقاط به هویتیست که به بقیه میبخشند وهویتی که از بقیه میگیرند نقطه هیچ است...نقطه همه چیز است واین داستان همیشگی تضاد است داستانی که درتمامی اعصار وفرهنگ ها به نحوی متجلی شده وشاید ساده ترین مفهومش درنقطه پدیدار باشد نقطه ای برای تو میسپارمش به برگ سپید دفتر زندگی تا فراموش نکنم با تو معنی پیدا کرد برگ برگ خاطراتم ... 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 فروردین، ۱۳۹۱ دیشب درگرماگرم بحثم با پوپر و هابرماس ناگهان درزدند افکارم پریشانتر از جسم خواب الوده ام به درسرازیر شد انگار اب ولنگاری که از کاسه رها میشود ژانوس بود نامرد مدتهاست دیگر خبری از ما نمیگیرد دستم را دراز کردم ولی نگو پشتش به من بوده وتا ساعتها سه تایی داشتند به پوزیتیویسم نهان دراین برخورد به من میخندیدند نوش جانشان خب بخندند اخرش وقتی نگذاشتم شب را پیشم بمانند واز پنجره به یخ زدنشان دران هوای برفی درتعطیلات عید میخندیدم کفرشان درامده بود اخ اگر میگذاشتند نیم ساعتی هم میخوابیدیم... گاهی خواب هایمان واقعی تر از حقایقند 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 5 فروردین، ۱۳۹۱ من پارادوکسی هستم که درناخوداگاه تو زندگی میکنم... 9 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 10 فروردین، ۱۳۹۱ الو؟ اشتباهه؟ ببخشید... . . . _______________ کلا جواب نمیده . . . دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد... اینم که خاموشه... . . . الو؟ -صدات قطع و وصل میشه الو -من صداتو ندارم(انگار ایده فیلم ربات به همه سرایت کرده) . . . گاهی باید لیست ادمای دوروبرت رو هم بازبینی کنی شاید لیاقت اونا بیشترازاینه که منی دوروبرشون باشه! ... 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 27 فروردین، ۱۳۹۱ گاهی نوشتن از فکر کردن هم سخت تر میشود... انجا که دیگر فکری نمیماند تا سوژه تولید کند ووقتی سوژه ها به پایان میرسند همه چیز رنگ تکرار لذت بخش احمقانه ای به خود میگیرد 8 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 28 فروردین، ۱۳۹۱ صبح پیاده روی زیر باران بارانهای نقره ای از دل ابرهای سیاه که روی اسمان ابی را پوشانده اند ومثل زمان کودکی وقتی درعمق ابی که درچاله ای جمع شده غرق میشوم انگار تمامی های وهوی های عالم درگوشت تنوره میکشند... ظهر پیاده روی دراسمان نیمه ابری داشتم فلسفه سکوت وفلسفه درد رو توضیح میدادم خب تو اون جمع پام نرسید تا بدون ایما واشاره بتونم جلوی حرفاش رو بگیرم ومجبور شدم تا اخرش به فرمایشات شیرینش گوش بدم وقتی توراه با اون هیکل گندش از من عقب میمونه و هی انتظار داره تا من وایسم ومن به روال معمولم راهمو ادامه میدم میپرسه چرا نمیدونم چرا خندیدن حتی جلوی روی دخترک عبوس رهگذر بهم میچسبید باید حتما از نیچه مایه میذاشتم تا حرفام فلسفی به نظر نیاد! بیچاره من...هاه الان عصر شده وهنوز یک گام هم حرکت نکردم جنگ عقربه ها داره میگه فرصت زیادی باقی نمونده وحجم وحشتناکی از کارهایی که باید خیلی وقت پیش تموم میشد ولی بخاطر احمق هایی که دیده میشوند(وصدالبته این احمق هایی که دیده میشوند بهتر از ان احمق هایی هستند که میخواهند دیده نشوند ولی ذات خود را با دوسه جمله لو میدهند...اصولا به این باور رسیدم که هربلایی سر این ملت بیاد کمشون هم هست...نه اینکه همه اینجوری باشند نه ولی خب وقتی حرف ملت از شیپوره احمق ها خارج بشه باید هم تاوانشو پس بدن!!) خیلیاش ناتموم مونده وماهم پادرهوا دراخر باید به قدت سکوت ایمان اورد که مملو از زیبایی وخردناب هست ... 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ دیشب وقتی نوبت استراحت من سرکار شروع شد رفتم تو اتاق و یخورده با مدارک وررفتم وخواستم که بخوابم. چراغ رو که خاموش کردم دقیقا یه لحظه رفتم تو حس وحال بچگیهام... یه زمانی وقتی همه جا تاریک میشد میترسیدم نه اینکه از تاریکی بترسم نه... از شکل های عجیب وغریبی که از سایه ونیم سایه ها وحجم ها برای خودم میساختم وبهشون از ناشناخته های ذهنم هویت میدادم میترسیدم... انگار که جدی جدی جون گرفتن ومیخوان منو یه جا قورت بدن لامصبا عجب سریشی هم بودن حتی وقتی بهشون فکر نمیکردم نمیدونم چه حلقه ارتباطی با ذهن من پیدا میکردن که تا مدتها خلوت نشین محفل انس تنهایی هام بودن دیشب اما یجوری بودم نه حس ترس بود نه حس بیخوابی ونه حتی خوشی وخنده یه حس غربتی بودن بهم دست داده بود انگار که دلم برای روزهای لعنتی بچگیم تنگ شده باشد روزهایی که مملو از شوق واضطراب وانگیزه بودم یه حس کال مثل حس ازدست دادن بکارت بکارت جسم بکارت روح بکارت فکر! اما الان از خودم بیشتر از هرچیزی میترسم حتی شما دوست عزیز 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ میگفت : زندگی مثل خوردن عسل از روی خار هست عسل این روزا بوی تعفن گرفته... 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ این روزها حال وهوای جالبی بر دنیای افکار حاکم است میتوانی قشنگ حس کنی تغییرات را دربین نسلهایی که باور داشتند نسل هایی که ساکت بودند نسل هایی که بیخیالند نسل من این وسط گم شده است... دستم، چه کند پیش می رود، انگار هر شعر باکره ای را سروده ام پایم چه خسته می کشدم، گویی کت بسته از خم هر راه رفته ام تا زیر هر کجا حتی شنوده ام هر بار شیون تیر خلاص را ای دوست این روزها با هر که دوست می شوم احساس می کنم آنقدر دوست بوده ایم که دیگر وقت خیانت است انبوه غم حریم و حرمت خود را از دست داده است دیریست هیچ کار ندارم مانند یک وزیر وقتی که هیچ کار نداری تو هیچ کاره ای من هیچ کاره ام: یعنی که شاعرم گیرم از این کنایه هیچ نفهمی این روزها اینگونه ام: فرهادواره ای که تیشه خود را گم کرده است آغاز انهدام چنین است اینگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان یاران وقتی صدای حادثه خوابید بر سنگ گور من بنویسید: - یک جنگجو که نجنگید اما ...، شکست خورد (نصرت رحمانی) 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ از خواب بیدار میشوم... هرچند ذهن ما قرن هاست درکماست و چاره اندیشی بر این بیمار نگون بخت گناهیست نابخشودنی روزم را چای با طعم زهر اغاز میکند... لطفا شکرش بیشتر باشد پشت بندش دنیای محدود به چند اینچ مونیتور وحرف های تکراری وتکراری خسته نمیشوم از شنیدن یاوه سرایی هاتان ، شما تا ابدیت مشغول خرکردن باشید که ژن غالب بشریت هست... سیگار پشت سیگار وهیچ وهیچ اهنگ های پینک فلوید ومتالیکا ... نسخه های وطنی تهوع اور... فولکلورهای عذاب دهنده وما عادتی هستیم پریود مغزمان تا بی انتها جاریست چایی میخورم وسیگار میکشم وروزم ادامه دارد جنگ عقربه ها بدون خونریزی وکشتار مرا قربانی میکند زمان چونان شمشیر دموکلیس بالای سرم در رقص است سیگاری اتش میزنم ودر هاله دودش گم میشوم همانطور که زمان مرا دراغوشش گم میکند کتاب میخوانم...فهمیدن اشتباه است اشتباه فهمیدن درد دارد ومن فکرم کماکان درد میکند مثل زائویی که دراستانه زایمان است چایی میخورم وسیگار میکشم وخودم را دوباره میکشم وزنده میگردانم وروزم ادادمه دارد کماکان روزهای تکراری افکار نالان انسان هیچ سکوت تمام ... 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ ابله تو یک ابلهی بی انکه خودت بدانی! واین حماسه حضوریست در دنیایی مملو از رذالت و ویترینی شیک ودلربا داستایوسکی کوشید تا بدون انکه از متن اجتماع فاصله بگیرد این حماقت ذاتی و زمینه های وجوب و وجودش را به خلق و عامه نشان دهد ولی ملت همیشه دوست دارند غازچرانی کنند ویاوه بگویند وچرند بشنوند. برخلاف فئودور نیچه بی انکه خودش را زجرکش عامه کند همه را کوبید وتلاش کرد ماندگاری را در ابرمردش نشان دهد بی انکه از ابلهان کمک گیرد ولی ابله بودن نشانه تمدن شده بود ونیچه ماند وحوض بی ابش... حماقت دردنیای سوپر ایدئولوگ امروزین چیزی مثل هواست ونیاز به تنفسش یکی از ارکان زندگی ادمیان شده ادمهایی که فکر میکنند خیلی میدانند ودچار تلاطم واستفراغ مداومند وچه هولناک که اسم این ورطه را میگذارند اندیشه وروشنگری ابله نمان این چاره ساز درد جانسوزی که درتلاش برای پنهان کردن انی نیست ... 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 مالک اشتراک گذاری ارسال شده در 17 اردیبهشت، ۱۳۹۱ باران باران با قطرات طلایی باران وهوایی دونفره باران وپیاده روی اجباری با بارسنگینی بر دوشت وتکرار وتکرار خیس شدن دوست داشتنی زیر باران وافکاری که خیس میخورند دویدن زیر باران وخنده هایی که انگار انتهایی ندارند باران میبارد وروزی متفاوت باران میبارد ولی روز بروز از دنیایی که باید ساده بسازمش دور میشوم پیاده روی زیر باران با طعم سیگاری تلخ وافکاری که به سرعت نور ماهیتشان عوض میشود و زندگی همچنان ادامه دارد بی انکه باران یا برف بتواند تاثیر مهمی بر زیربناهای اختلاف ها بگذارد این باران فقط باران است بی حضور بی حس بی فردا 6 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده