رفتن به مطلب

رهی معیری


ارسال های توصیه شده

دل زود باورم رابه کرشمه ای ربودی

چو نیاز ما فزون شد،تو به ناز خود فزودی

 

به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما

من و دل همان که بودیم و تو آن نئی که بودی

 

من از آن کشم ندامت که تو را نیازمودم

تو چرا زمن گریزی؟که وفایم آزمودی

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...
  • پاسخ 84
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

جانا به نگاهی ز جهان بی خبرم کن

دیوانه ترم کن

سرگشته و شیدا چو نسیم سحرم کن

دیوانه ترم کن

وای ز جلوه دیدارت

آه، ز آتشین رخسارت

وای، ز چشم افسون کارت

کزو، جانم سوزد

غیر از دل غم دیده

چه خواهی دگر از من

که بپوشی، نظر از من

ترسم، که زمانی

تو شوی با خبر از من

که نیابی، اثر از من

در آتشم از سوز دل و داغ جدایی،

به کجایی

شمعی لرزانم من

نومید از جانم من

آهی سوزانم من

چه دیدی ، که از من، رمیدی

سویم نظری کن

سویم نظری کن

چون خاک تو گشتم

بر من گذری کن

لینک به دیدگاه

در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت

با حریفان قهر بی جای تو ام آمد به یاد

پای سروی جویباری زاری از حد برده بود

های های گریه در پای توام آمد به یاد

لینک به دیدگاه
  • 9 ماه بعد...

[h=1]ساز محجوبی [/h] آنکه جانم شد نوا پرداز او

می سرایم قصه ای از ساز او

ساز او در پرده گوید رازها

سر کند در گوش جان آوازها

بانگی از آوای بلبل گرم تر

وز نوای مرغ چمن جان پرور است

لیک دراین ساز سوزی دیگر است

آنچه آتش با نیستان می کند

ناله او با دلم آن می کند

خسته دل داند بهای ناله را

شمع داند قدر داغ لاله را

هر دلی از سوز ما آگاه نیست

غیر را در خلوت ما راه نیست

دیگران دل بسته جان و سرند

مردم عاشق گروهی دیگرند

شرح این معنی ز من باید شنید

رز عشق از کوهکن باید شنید

حال بلبل از دل پروانه پرس

قصه دیوانه از دیوانه پرس

من شناسم آه آتشنک را

بانگ مستان گریبان چک را

چیستم من ؟ آتشی افروخته

لاله ای داغ از حسرت سوخته

شمع را در سینه سوز من مباد

در محبت کس به روز منمباد

سودم از سودای دل جز درد نیست

غیر اشک گرم و آه سرد نیست

خسته از پیکان محرومی پرم

مانده بر زانوی خاموشی سرم

عمر کوتاهم چو گل بر باد رفت

نغمه شادی مرا از یاد رفت

گر چه غم درسینه حکم برد

ساز محجوبی بر افلکم برد

شعله ای چون وی جهان افروز نیست

مرتضی از مردم امروز نیست

جان من با جان او پیوسته است

زانکه چون من از دو عالم رسته است

ما دوتن در عاشقی پاینده ایم

تا محبت زنده باشد زنده ایم

لینک به دیدگاه
  • 5 ماه بعد...

چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خاکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پاکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...