رفتن به مطلب

رهی معیری


ارسال های توصیه شده

[h=1]ماجرای نیم شب [/h]یافتم روشندلی از گریه های نیمشب

خاطری چون صبح دارم از صفای نیمشب

شاهد معنی که دل سر گشته از سودای اوست

جلوه بر من کرد در خلوت سرای نیمشب

در دل شب دامن دولت به دست آمد مرا

گنج گوهر یافتم از گریه های نیمشب

دیگرم الفت به خورشید جهان افروز نیست

تا دل درد آشنا شد آشنای نیمشب

نیمشب با شاهد گلبن درآمیزد نسیم

بوی آغوش تو اید از هوای نیمشب

نیست حالی در دل شاعر خیال انگیز تر

از سکوت خلوت اندیشه زای نیمشب

با امید وصل از درد جدایی بک نیست

کاروان صبح اید از قفای نیمشب

همچو گل امشب از پای تا سر گوش باش

تا سرایم قصه ای از ماجرای نیمشب

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 84
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

[h=1]آه آتشناک [/h] چون شمع نیمه جان به هوای تو سوختیم

با گریه ساختیم و به پای توسوختیم

اشکی که ریختیم به یاد تو ریختیم

عمری که سوختیم برای تو سوختیم

پروانه سوخت یک شب و آسود جان او

ما عمر ها ز داغ جفای تو سوختیم

دیشب که یار انجمن افروز غیر بود

ای شمع تا سپیده به جای تو سوختیم

کوتاه کن حکایت شبهای غم رهی

کز برق آه و سوز نوای تو سوختیم

لینک به دیدگاه

[h=1]گلبرگ خونین [/h]ز خون رنگین بود چون لاله دامانی که من دارم

بود صد پاره همچون گل گریبانی که من دارم

مپرس ای همنشین احوال زار من که چون زلقش

پریشان گردی از حال پریشانی که من دارم

سیه روزان فراوانند اما کی بود کس را ؟

چنین صبر کم و درد فراوانی که من دارم

غم عشق تو هر دم آتشی در دل برافروزد

بسوزد خانه را ناخوانده مهمانی که من دارم

بترک جان مسکین از غم دل راضیم اما

به لب از ناتوانی کی رسد جانی که من دارم ؟

بگفتم چاره کار دل سرگشته کن گفتا :

بسازد کار او برگشته مژگانی که من دارم

ندارد صبح روشن روی خندانی که او دارد

ندارد ابر نیسان چشم گریانی که من دارم

ز خون رنگین بود چون برگ گل اوراق این دفتر

مصیبت نامه دلهاست دیوانی که من دارم

رهی از موج گیسویی دلم چون اشک میلرزد

به مویی بسته امشب رشته جانی که من دارم

لینک به دیدگاه

[h=1]پاس دوستی [/h]بهر هر یاری که جان دادم به پاس دوستی

دشمنی ها کرد با من در لباس دوستی

کوه پا بر جا گمان می کردمش دردا که بود

از حبابی سست بنیان تر اساس دوستی

بس که رنج از دوستان باشد دل آزرده را

جای بیم دشمنی دارد هراس دوستی

جان فدا کردیم و یاران قدر ما نشناختند

کور بادا دیده حق ناشناس دوستی

دشمن خویش رهی کز دوستداران دوروی

دشمنی بینی و خاموشی به پاس دوستی

لینک به دیدگاه

[h=1]موی سپید [/h]رهی بگونه چون لاله برگ غره مباش

که روزگارش چون شنبلید گرداند

گرت به فر جوانی امیدواری هاست

جهان پیر ترا نا امید گرداند

گر از دمیدن موی سپید بر سر خلق

زمانه ایت پیری پدید گرداند

دریغ و درد که مویی نماند بر سر من

که روزگار به پیری سپید گرداند

لینک به دیدگاه

[h=1]سرنوشت [/h]اعرابئی به دجله کنار از قضای چرخ

روزی به نیستانی شد ره سپر همی

نا گه کینه توزی گردون گرگ خوی

شیری گرسنه گشت بدو حمله ور همی

مسکین ز هول شیر هراسان و بیمنک

شد بر قراز نخلی آسیمه سر همی

چون بر فراز نخل کهن بنگریست مرد

ماری غنوده دید در آن برگ و بر همی

گیتی سیاه گشت به چشمش که شیر سرخ

بودش به زیر و مار سیه بر زبر همی

نه پای آنکه اید ز آن جایگه فرود

نه جای آن که ماند بر شاخ همی

خود را درون دجله فکند از فراز نخل

کز مار گرزه وارهد و شیر نر همی

بر شط فر نیامده آمد به سوی او

بگشاده کام جانوری جان شکر همی

بیچاره مرد ز آن دو بلا گرچه برد جان

درماند عاقبت به بلای دگر همی

از چنگ شیر رست و ز چنگ قضا نرست

القصه گشت طعمه آن جانور همی

جادوی چرخ چون کند آهنگ جان تو

زاید بلا و حادثه از بحر و بر همی

کام اجل فراخ و تو نخجیر پای بند

دام قضا وسیع و تو بی بال و پر همی

ور ز آنکه بر شوی به فلک همچو آفتاب

صیدت کند کمند قضا و قدر همی

لینک به دیدگاه

[h=1]رازداری [/h] خویشتن داری و خموشی را

هوشمندان حصار جان دانند

گر زیان بینی از بیان بینی

ور زبون گردی از زبان دانند

راز دل پیش دوستان مگشای

گر نخواهی که دشمنان دانند

لینک به دیدگاه

[h=1]نیروی اشک [/h]عزم وداع کرد جوانی بروستای

در تیره شامی از بر خورشید طلعتی

طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر

همچون حباب در دل دریای ظلمتی

زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای

ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی

در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه

ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی

لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت بک

دریادلان ز وج ندارند دهشتی

برخاست تا برون بنهد جوان استوار دید

افراخت قامتی که عیان شد قیامتی

بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش

چون مفلس گرسنه بخوان ضیافتی

با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق

بی آنکه از بان بکشد بار منتی

چون گوهری که غلطد بر صفحه ای ز سیم

غلطان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی

ز آن قطره سرشک فروماند پای مرد

بکسر ز دست رفت گرش بود طاقتی

آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست

گفتی میان آتش و آب است نسبتی

این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت

چندان اثر که قطره اشک محبتی

لینک به دیدگاه

[h=1]کالای بی بها [/h]سراینده ای پیش داننده ای

فغان کرد از جور خونخواره دزد

که از نظرم ونثرم دو گنجینه بود

ربود از سرایم ستمکاره دزد

بنالید مسکین : که بیچاره من

بخندید دانا : که بیچاره دزد

لینک به دیدگاه

[h=1]پاس ادب [/h]پاس ادب به حد کفایت نگاه دار

خواهی اگر ز بی ادبان یابی ایمنی

با کم ز خویش هر که نشیند به دوستی

با عز و حرمت خود خیزد به دشمنی

در خون نشست غنچه که شد همنشین خار

گردن فراخت سرو ز بر چیده دامنی

افتاده باش لیک نه چندان که همچو خک

پامال هر نه بهره شوی از فروتنی

لینک به دیدگاه

[h=1]شاخک شمعدانی [/h] تو ای بی بها شاخک شمعدانی

که بر زلف معشوق من جا گرقتی

عجب دارم از کوکب طالع تو

که بر فرق خورشید ماوا گرفتی

قدم از بساط گلستان کشیدی

مکان بر فراز ثریا گرفتی

فلک ساخت پیرایه زلف خودت

دل خود چو از خکیان واگرفتی

مگر طایر بوستان بهشتی ؟

که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی

مگر پنجه مشک سای نسیمی ؟

که گیسوی آن سرو بالا گرفتی

مگر دست اندیشه مایی ای گل ؟

کخ زلفش به عجز و تمنا گرفتی

مگر فتنه بر آتشین روی یاری

که آتش چو ما در سراپا گرفتی

گرت نیست دل از غم عشق خونین

چرا رنگ خون دل ما گرفتی ؟

بود موی او جای دلهای مسکین

تو مسکن در آنحلقه بیجا گرفتی

از آن طره پر شکن هان به یک سو

که بر دیده راه تماشا گرفتی

نه تنها در آن حلقه بویی نداری

که با روی او آبرویی نداری

لینک به دیدگاه

آخرين سروده ي رهي در بستر بيماري كه به گلرخ معيري ديكته شده است

ندانم كان مه نا مهربان يادم كند يا نه؟

فريب انگيز من با وعده اي شادم كند يا نه؟

خرابم آنچنان كز باده هم تسكين نمي يابم

لب گرمي شود پيدا كه آبادم كند يا نه؟

صبا از من پيامي ده به آن صياد سنگين دل:

كه تا گل در چمن باقي است آزادم كند يا نه؟

من از ياد عزيزان يك نفس غافل نيم اما

نمي دانم كه بعد از من كسي يادم كند يا نه؟

رهي از ناله ام خون مي چكد اما نمي دانم

كه آن بيدادگر گوشي به فريادم كند يا نه؟

لینک به دیدگاه

[h=1]خلقت زن [/h]کسیم من دردمند ناتوانی

اسیری خسته ای افسرده جانی

تذروی ایان بر باد رفته

به دام افتاده ای از یاد رفته

دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد

همه سوز و همه داغ و همه درد

بود آسان علاج درد بیمار

چو دل بیمار شد مشکل شود کار

نه دمسازی که با وی راز بگویم

نه یاری تا غم دل باز گویم

درین محفل چون من حسرت کشی نیست

بسوز سینه من آتشی نیست

الهی در کمند زن نیفتی

وگر افتی بروز من نیفتی

میان بر بسته چون خونخواره دشمن

دلازاری بآزار دل من

دلم از خوی او دمساز درد است

زن بد خو بلای جان مرد است

زنان چون آتشند از تندخویی

زن و آتش ز یک جنسند گویی

نه تنها نامراد آن دل شکن باد

که نفرین خدا بر هر چه زن باد

نباشد در مقام حیله و فن

کم از نا پارسا زن پارسا زن

زنان در مکر و حیلت گونه گونند

زیانند و فریبند و فسونند

چو زن یار کسان شد ما را زوبه

چون تر دامن بود گل و خار از او به

حذر کن ز آن بت نسرین برودوش

که هر دم با خسی گردد هم آغوش

منه در محفل عشرت چراغی

کزو پروانه ای گیرد سراغی

میفشان دانه در راه تذروی

که ماوا گیرد از سروی به سروی

وفاداری مجوی از زن که بیجاست

کزین بر بط نخیزد نغمه راست

درون کعبه شوق دیر دارد

سری با تو سری با غیر دارد

جهان داور چو گیتی را بنا کرد

پی ایجاد زن اندیشه ها کرد

مهیا تا کند اجزای او را

ستاند از لاله و گل رنگ و بو را

ز دریا عمق و از خورشید گرمی

ز آهن سختی از گلبرگ نرمی

تکاپو از نسیم و مویه از جوی

ز شاخ تر گراییدن به هر سوی

ز اواج خروشان تندخویی

ز روز و شب دورنگی ودورویی

صفا از صبح و شور انگیزی از می

شکر افشانی و شیرینی از ن ی

ز طبع زهره شادی آفرینی

ز پروین شیوه بالا نشینی

ز آتش گرمی و دم سردی از آب

خیال انگیزی از شبهای مهتاب

گرانسنگی ز لعل کوهساری

سبکروحی ز مرغان بهاری

فریب مار و دوراندیشی از مور

طراوت از بهشت و جلوه از حور

ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ

تکبر از پلنگ آهنین چنگ

ز گرگ تیز دندان کینه جویی

ز طوطی حرف نا سنجیده گویی

ز باد هرزه پو نا استواری

ز دور آسمان نا پایداری

جهانی را به هم آمیخت ایزد

همه در قالب زن ریخت ایزد

ندارد در جهان همتای دیگر

بهدنیا در بود دنیای دیگر

ز طبع زن به غیر از شرر چه خواهی ؟

وزین موجود افسونگر چه خواهی ؟

اگر زن نو گل باغ جهان است

چرا چون خار سرتا پا زبان است ؟

چه بودی گر سراپا گوش بودی

چو گل با صد زبان خاموش بودی

چنین خواندم زمانی درکتابی

ز گفتار حکیم نکته یابی

دو نوبت مرد عشرت ساز گردد

در دولت به رویش باز گردد

یکی آن شب که با گوهر فشانی

رباید مهر از گنجی که دانی

دگر روزی که گنجور هوس کیش

به خاک اندر نهد گنجینه خویش

لینک به دیدگاه

[h=1]مریم سپید [/h] عروس چمن مریم تابنک

گرو برده از نو عروسان خک

که او را به جز سادگی مایه نیست

نکو روی محتاج پیرایه نیست

به رخ نور محض و به تن سیم ناب

به صافی چو اشک و به پکی چو آب

به روشندلی قطره شبنم است

به پکیزگی دامن مریم است

چنان نازک اندام و سیمینه تن

که سیمین تن نازک اندام من

سخنها کند با من از روی دوست

ز گیسوی او بشنوم بویدوست

به رخساره چون نازنین من است

نشانی ز ناز آفرین من است

بود جان ما سرخوش از جام او

که ما را گلی هست همنام او

گل من نه تنها بدان رنگ و بوست

که پکیزه دامان پکیزه خوست

قضا چ.ن زند جام عمرم به سنگ

به داغم شوددیده ها لاله رنگ

به خک سیه چون شود منزلم

بود داغ آن سیمتن بر دلم

بهاران چو گل از چمن بردمد

گل مریم از خک من بردمد

نوازد دل و جان غمناک را

پر از بوی مریم کند خاک را

لینک به دیدگاه

[h=1]سنگریزه [/h]روزی به جای لعل و گوهر سنگریزه ای

بردم به زرگری که بر انگشتری نهد

بنشاندش به حلقه زرین عقیق وار

آنسان که داغ بر دل هر مشتری نهد

زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست

وانگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست ؟

حیف ایدم ز حلقه زرین که این نگین

نا چیز و خوار مایه و بی فدر و بی بهاست

شایان دست مردم گوهرشناس نیست

درزیر پا فکن که بر انگشتری خطاست

هر سنگ بد گوهر نه سزاوار زینت است

با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است ؟

گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را

کای خواجه لعل ز آغوش سنگ خاست

ز آنرو گرانبهاست که همتای آن کم است

آری هر آنچه نیست فراوان گرانبهاست

وین سنگریزه ای که فراچنگ من بود

خوارش مبین که لعل گرنسنگ من بود

روزی به کوهپایه من و سرو ناز من

بودیم ره سپر به خم کوچه باغ ها

این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق

لبریزه کرد از می عشرت ایاغها

ناگاه چون پری زدگان آن پری فتاد

وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد

آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش

کز دست رفت طاقتم از درد پای او

بر پای نازنین چو نکو بنگریستم

آگه شدم ز حادثه جانگزای او

دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است

وز سنگریزه ای بت من در شکنجه است

من خم شدم به چاره گری در برابر خویش

و آن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش

شستم به اشک پای وی و چاره ساختم

آن داغ رابه بوسه لبهای گرم خویش

وین گوهری که در نظر سنگ سادهاست

برپای ‌آن پری چو رهی بوسه داده است

لینک به دیدگاه

[h=1]گنجینه دل [/h]چشم فروبسته اگر وا کنی

درتو بود هر چه تمنا کنی

عافیت از غیر نصیب تو نیست

غیر تو ای خسته طبیب تونیست

از تو بود راحت بیمار تو

نیست به غیر از تو پرستار تو

همدم خود شو که حبیب خودی

چاره خود کن که طبیب خودی

غیر که غافل ز دل زار تست

بی خبر از مصلحت کار تست

بر حذر از مصلحت اندیش باش

مصلحت اندیش دل خویش باش

چشم بصیرت نگشایی چرا ؟

بی خبر از خویش چرایی چرا ؟

صید که درمانده ز هر سو شده است

غفلت او دام ره او شده است

تا ره غفلت سپرد پای تو

دام بود جای تو ای وای تو

خواجه مقبل که ز خود غافلی

خواجه نه ای بنده نا مقبلی

از ره غفلت به گدایی رسی

ور به خود ایی به خدایی رسی

پیر تهی کیسه بی خانه ای

داشت مکان در دل ویرانه ای

روز به دریوزگی از بخت شوم

شام به ویرانه درون همچو بوم

گنج زری بود در آن خکدان

چون پری از دیده مردم نهان

پای گدا بر سر آن گنج بود

لیک ز غفلت به غم ورنج بود

گنج صفت خانه به ویرانه داشت

غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت

عاقبت از فاقه و اندوه و رنج

مرد گدا مرد و نهان ماند گنج

ای شده نالان ز غمو رنج خویش

چند نداری خبر از گنج خویش؟

گنج تو باشد دل آگاه تو

گوهر تو اشک سحرگاه تو

مایه امید مدان غیر را

کعبه حاجات مخوان دیر را

غیر ز دلخواه تو آگاه نیست

ز آنکه دلی رابدلی راه نیست

خواهش مرهم ز دل ریش کن

هر چه طلب می کنی از خویش کن

لینک به دیدگاه

[h=1]سوگند [/h]لاله رویی بر گل سرخی نگاشت

کز سیه چشمان نگیرم دلبری

از لب من کس نیابد بوسه ای

وز کف من کس ننوشد ساغری

تا نیفتد پایش اندر بند ها

یاد کرد آن تازه گل سوگند ها

ناگهان باد صبا دامن کشان

سوی سرو و لاله شمشاد رفت

فارغ از پیمان نگشته نازنین

کز نسیمی برگ گل بر باد رفت

خنده زد گل بر رخ دلبند او

کآن چنان بر باد شد سوگند او

لینک به دیدگاه

[h=1]راز شب [/h]شب چو بوسیدم لب گلگون او

گشت لرزان قامت موزون او

زیر گیسو کرد پنهان روی خویش

ماه را پئشید با گیسوی خویش

گفتمش : ای روی تو صبح امید

در دل شب بوسه ما را که دید ؟

قصه پردازی در این صحرا نبود

چشم غمازی به سوی ما نبود

غنچه خاموش او چون گ ل شکفت

بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت

با خبر از راز ما گردید شب

بوسه ای دادیم و آن را دید شب

بوسه را شب دید و با مهتاب گفت

ماه خندید و به موج آب گفت

موج دریا جانب پارو شتافت

راز ما گفت و به دیگر سو شتافت

قصه را پارو به قایق باز گفت

داستان دلکشی ز آن راز گفت

گفت قایق هم به قایق بان خویش

مانده بود این راز اگر در پیش او

دل نبود آشفته از تشویش او

لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد

با زنی آن راز را ابراز کرد

گفت با زن مرد غافل راز را

آن تهی طبل بلند آواز را

لا جرم فردا از آن راز نهفت

قصه گویان قصه ها خواهند گفت

زن به غمازی دهان وا می کند

راز را چون روز افشا می کند

لینک به دیدگاه

[h=1]ساز محجوبی [/h]آنکه جانم شد نوا پرداز او

می سرایم قصه ای از ساز او

ساز او در پرده گوید رازها

سر کند در گوش جان آوازها

بانگی از آوای بلبل گرم تر

وز نوای مرغ چمن جان پرور است

لیک دراین ساز سوزی دیگر است

آنچه آتش با نیستان می کند

ناله او با دلم آن می کند

خسته دل داند بهای ناله را

شمع داند قدر داغ لاله را

هر دلی از سوز ما آگاه نیست

غیر را در خلوت ما راه نیست

دیگران دل بسته جان و سرند

مردم عاشق گروهی دیگرند

شرح این معنی ز من باید شنید

رز عشق از کوهکن باید شنید

حال بلبل از دل پروانه پرس

قصه دیوانه از دیوانه پرس

من شناسم آه آتشنک را

بانگ مستان گریبان چک را

چیستم من ؟ آتشی افروخته

لاله ای داغ از حسرت سوخته

شمع را در سینه سوز من مباد

در محبت کس به روز منمباد

سودم از سودای دل جز درد نیست

غیر اشک گرم و آه سرد نیست

خسته از پیکان محرومی پرم

مانده بر زانوی خاموشی سرم

عمر کوتاهم چو گل بر باد رفت

نغمه شادی مرا از یاد رفت

گر چه غم درسینه حکم برد

ساز محجوبی بر افلکم برد

شعله ای چون وی جهان افروز نیست

مرتضی از مردم امروز نیست

جان من با جان او پیوسته است

زانکه چون من از دو عالم رسته است

ما دوتن در عاشقی پاینده ایم

تا محبت زنده باشد زنده ایم

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...