رفتن به مطلب

رهی معیری


ارسال های توصیه شده

[h=1]سیه مست [/h]وای از این افسرده گان فریاد اهل درد کو ؟

ناله مستانه دلهای غم پرورد کو ؟

ماه مهر ایین که میزد باده با رندان کجاست

باد مشکین دم که بوی عشق می آورد کو ؟

در بیابان جنون سرگشته ام چون گرد باد

همرهی باید مرا مجنون صحرا گرد کو ؟

بعد مرگم می کشان گویند درمیخانه ها

آن سیه مستی که خم ها را تهی می کرد کو؟

پبش امواج خوادث پایداری سهل نیست

مرد باید تا نیندیشد ز طوفان مرد کو ؟

دردمندان را دلی چون شمع می باید رهی

گرنه ای بی درد اشک گرم و آه سرد کو؟

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 84
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

[h=1]دریا دل [/h]دور از تو هر شب تا سحر گریان چو شمع محفلم

تا خود چه باشد حاصلی از گریه بی حاصلم ؟

چون سایه دور از روی تو افتاده ام در کوی تو

چشم امیدم سوی تو وای از امید باطلم

از بسکه با جان و دلم ای جان و دل آمیختی

چون نکهت از آغوش گل بوی تو خیزد از گلم

لبریز اشکم جام کو ؟ آن آب آتش فام کو ؟

و آن مایه آرام کو ؟

تا چاره سازد مشکلم

در کار عشقم یار دل آگاهم از اسرار دل

غافل نیم از کار دل وز کار دنیا غافلم

در عشق و مستی داده ام بود و نبود خویشتن

ای ساقی مستان بگو دیوانه ام یا غافلم

چون اشک می لرزد از موج گیسویی رهی

با آنکه در طوفان غم دریا دلم دریا دلم

لینک به دیدگاه

[h=1]آیینه روشن [/h]ز کینه دور بود سینه ای که من دارم

غبار نیست بر ایینه ای که من دارم

ز چشم پر گوهرم اخترام عجب دارند

که غافلند ز گنجینه ای که مندارم

به هجر و وصل تاب آرمیدن نیست

یکیست شنبه و آدینه ای که من دارم

سیاهی از رخ شب می رود ولی از دل

نمی رود غم دیرینه ای که من دارم

تو اهل درد نه ای ورنه آتشی جانسوز

زبانه می کشد از سینه ای که من دارم

رهی ز چشمه خورشید تابنک تر است

به روشنی دل بی کینه ای که من دارم

لینک به دیدگاه

[h=1]ساغر خورشید [/h]زلف و رخسار تو ره بر دل بیتاب زنند

رهزنان قافله را در شب مهتاب زنند

شکوه ای نیست ز طوفان حوادث ما را

دل به دریازدگان خنده به سیلاب زنند

جرعه نوشان تو ای شاهد علوی چون صبح

باده از ساغر خورشید جهانتاب زنند

خکساران ترا خانه بود بر سر اشک

خس و خاشک سراپرده به گرداب زنند

گفتم : از بهر چه پویی ره میخانه رهی

گفت : آنجاست که بر آتش غم آب زنند

لینک به دیدگاه

[h=1]حصارعافیت [/h]نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد ؟

بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد ؟

به من که سوختم از داغ مهربانی خویش

فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد ؟

سرای خانه بدوشی حصار عافیت است

صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد ؟

ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را ؟،

شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد ؟

مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر

غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد ؟

به باغ خلد نیاسود جان علوی ما

به حیرتم که در این خکدان چه خواهد کرد ؟

صفای باده روشن ز جوش سینه اوست

تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد ؟

به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق

رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد ؟

لینک به دیدگاه

[h=1]سرگشته [/h]بی روی تو راحت ز دل زار گریزد

چون خواب که از دیده بیمار گریزد

در دام تو یک شب دلم از ناله نیاسود

آسودگی از مرغ گرفتار گریزد

از دشمن و از دوست گریزیم و عجب نیست

سرگشته نسیم از گل و از خار گریزد

شب تا سحر از ناله دل خواب ندارم

راحت به شب از چشم پرستار گریزد

ای دوست بیازار مرا هر چه توانی

دل نیست اسیری که ز آزار گریزد

زین بیش رهی ناله مکن در بر آن شوخ

ترسم که ز نالیدن بسیار گریزد

لینک به دیدگاه

[h=1]ناله جویبار [/h]گر چه روزی تیره تر از شام غم باشد مرا

در دل روشن صفای صبحدم باشد مرا

زرپرستی خواب راحت را ز ندگس دور کرد

صرف عشرت می کنم گر یک درم باشد مرا

خواهش دل هر چه کمتر شادی جان بیشتر

تا دلی بی آرزو باشد چه غم باشد مرا

در کنار من ز گرمی بر کناری ایدریغ

وصل و هجران غم و شادی به هم باشد مرا

در خروش ایم چو بینم کج نهادی های خلق

جویبارم ناله از هر پیچ و خم باشد مرا

گر چه در کارم چو انجم عقده ها باشد رهی

چهره بگشاده ای چون صبحدم باشد مرا

لینک به دیدگاه

[h=1]جلوه نخستین [/h]رخم چو لاله ز خوناب دیده رنگین است

نشان قافله سالار عاشقان این است

مبین به چشم حقارت به خون دیده ما

که آبروی صراحی به اشک خونین است

ز آشنایی ما عمر ها گذشت و هوز

به دیده منت آن جلوه نخستین است

نداد بوسه و این با که می توان گفتن ؟

که تلخکامی ما ز آن دهان شیرین است

به روشنان چه بری شکوه از سیاهی بخت

که اختر فلکی نیز چون تو مسکین است

به غیر خون جگر نیست بی نصیبان را

زمانه را چه گنه چوننصیب ما این است

رهی ز لاله و گل نشکفد بهار مرا

بهار من گل روی امیر و گلچین است

لینک به دیدگاه

[h=1]خشکسال ادب [/h]دگر از جان من ای سیمین بر چه می خواهی ؟

ربوده ای دل زارم دگر چه می خواهی ؟

مریز دانه که ما خود اسیر دام تو ایم

ز صید طایر بی بال و پر چه می خواهی ؟

اثر ز ناله خونین دلان گریزان است

ز ناله ای دل خونین اثر چه می خواهی ؟

به گریه بر سر راهش فتاده بودم دوش

بخنده گفت ازین رهگذر چه می خواهی ؟

نهاده ام سر تسلیم زیر شمشیرت

بیار بر سرم ای عشق هر چه م یخواهی

کنون که بی هنرانند کعبه دل خلق

چو کعبه حرمت اهل هنر چه می خواهی ؟

به غیر آن که بیفتد ز چشم ها چون اشک

بهجلوه گاه خزف از گوهر چه می خواهی ؟

رهی چه می طلبی نظم آبدار از من ؟

به خشکسال ادب شعر تر چه می خواهی ؟

لینک به دیدگاه

[h=1]برق نگاه [/h]بروی سیل گشادیم راه خانه خویش

به دست برق سپردیم آشیانه خویش

مرا چه حد که زنم بوسه آستین ترا

همین قدر تو مرانم ز آستانه خویش

به جز تو کز نگهی سوختی دل ما را

به دست خویش که آتش زند به خانه خویش

مخوان حدیث رهایی که الفتی است مرا

به ناله سحر و گریه شبانه خویش

ز رشک تا که هلکم کند به دامن غیر

چو گل نهد سرو کستی کند بهانه خویش

رهی به ناله دهی چند دردسر ما را ؟

بمیر از غم . کوتاه کن فسانه خویش

لینک به دیدگاه

[h=1]جامه سرخ [/h]غنچه نو شکفته را ماند

نرگس نیم خفته را ماند

دامن افشان گذشت و باز نگشت

عمر از دست رفته را ماند

قد موزون او به جامه سرخ

سرو آتش گرفته را ماند

نیمه جان شد دل از تغافل یار

صید از یاد رفته را ماند

سوز عشق تو خیزد از نفسم

بوی در گل نهفته را ماند

رفته از ناله رهی تاثیر

حرف بسیار گفته را ماند

لینک به دیدگاه

[h=1]آغوش صحرا [/h]عیبجو دلدادگان را سرزنش ها میکند

وای اگر با او کند دل آنچه با ما میکند

با غم جانسوز می سازد دل مسکین من

مصلحت بین است و با دشمن مدارا می کند

عکس او در اشک من نقشی خیال انگیز داشت

ماه سیمین جلوه ها در موج دریا می کند

از طربنکی به رقص اید سحر که چون نسیم

هر که چون گل خواب در اغوش صحرا میکند

خک پک آن تهی دستم که چون ابر بهار

بر سر عالم فشاند هر چه پیدا می کند

دیده آزاد مردان سوی دنیای دل است

سفله باشد آنکه روی دل به دنیا می کند

عشق و مستی را از این عالم بدان عالم بریم

در نماند هر که امشب فکر فردا می کند

همچو آن طفلی که در وحشت سرایی مانده است

دل درون سینه ام بی طاقتی ها می کند

هر که تاب منت گردون ندارد چون رهی

دولت جاوید را از خود تمنا میکند

لینک به دیدگاه

[h=1]سوسن وحشی [/h]دوش تا آتش می از دل پیمانه دمید

نمشب صبح جهانتاب ز میخانه دمید

روشنی بخش حریقان مه و خورشید نبود

آتشی بود که از باده مستانه دمید

چه غم ار شمع فرومرد که از پرتو عشق

نور مهتاب ز خکستر پروانه دمید

عقل کوته نظر آهنگ نظر بازی کرد

تا پریزاد من امشب ز پریخانه دمید

جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی

منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید

آتش انگیز بود باده نوشین گویی

نفس گرم رهی از دل پیمانه دمید

لینک به دیدگاه

[h=1]ستاره بازیگر [/h] تاگریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم

در غمت از لاغری چون شاخه نیلوفرم

تا گرفتی از حریقان جام سیمین چون هلال

چون شفق خونابه ل می چکد از ساغرم

خفته ام امشب ولی جای من دل سوخته

صبحدم بینی که خیزد دود آه از بسترم

تار و پود هستیم بر باد رفت اما نرفت

عاشقی ها از دلم دیوانگی ها از سرم

شمع لرزان نیستم تا ماند از من اشک سرد

آتشی جاوید باشد در دل خکسترم

سرکشی آموخت بخت از یار یا آموخت یار

شیوه بازیگری از طالع بازیگرم ؟

خاطرم را الفتی با اهل عالم نیست نیست

کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم

گر چه ما را کار دل محروم از دنیا کند

نگذرم از کار دل روز کار دنیا بگذرم

شعر من رنگ شب و آهنگ غم دارد رهی

زانکه دارد نسبتی با خاطر غم پرورم

لینک به دیدگاه

[h=1]ساز سخن [/h]آب بقا کجا و لب نوش او کجا ؟

آتش کجا و گرمی آغوش او کجا ؟

سیمین و تابنک بود روی مه ولی

سیمینه مه کجا و بناگوش او کجا ؟

داد لبی که مستی جاوید می دهد

مینای می کجا و لب نوش او کجا ؟

خفتم بیاد یار در آغوش گل ولی

آغوش گل کجا و بر و دوش او کجا ؟

بی سوز عشق ساز سخن چون کند رهی ؟

بانگ طرب کجا لب خاموش او کجا ؟

لینک به دیدگاه

[h=1]بار گران[/h]زندگی بر دوش ما بار گرانی بیش نیست

عمر جاویدان عذاب جاودانی بیش نیست

لاله بزم آرای گلچین گشت و گل دمساز خار

زین گلستان بهره بلبل فغانی بیش نیست

می کند هر قطره اشکی ز داغی داستان

گر چه شمعم شکوه دل را زبانی بیش نیست

آنچنان دور از لبش بگداختیم کزتاب درد

چ.ن نی اندام نحیفم استخوانی بیش نیست

من اسیرم در کف مهر و وفای خویشتن

ورنه او سنگین دل نامهربانی بیش نیست

تکیه پر تاب و توان کم کن در میدان عشق

آن ز پا افتاده ای وین ناتوانی بیش نیست

قوت بازو سلاح مرد باشد کآسمان

آفت خلق است و در دستش کمانی بیش نیست

هر خس و خاری درین صحرا بهاری داشت لیک

سر به سر دوران عمر ما خزانی بیش نیست

ای گل از خون رهی پروا چه داری ؟ کان ضعیف

پر شکسته طایر بی آشیانی بیش نیست

لینک به دیدگاه

[h=1]صفای شبنم [/h]او را برنگ و بوی نگویم نظیر نیست

گلبن نظیر اوست ولی دلپذیر نیست

ما را نسیم کوی تو از خک بر گرفت

خاشک را به غیر صبا دستگیر نیست

گلبانگ نی اگر چه بود دلنشین ولی

آتش اثر چو ناله مرغ اسیر نیست

غافل مشو ز عمر که سکن نمی شود

سیل عنان گسسته اقامت پذیر نیست

روی نکو به طینت ساقی نمی رسد

گل را صفای شبنم روشن ضمیر نیست

با عمر ساختیم ز دل مردگی رهی

ماتم رسیده را ز تحمل گزیر نیست

لینک به دیدگاه

[h=1]فریاد بی اثر [/h] از صحبت مردم دل ناشاد گریزد

چون آهوی وحشی که ز صیاد گریزد

پروا کند از باده کشان زاهد غافل

چون کودک نادان که از استاد گریزد

دریاب که ایام گل و صبح جوانی

چون برق کند جلوه و چون باد گریزد

شادی کن اگر طالب آسایش خویشی

کآسودگی از خاطر ناشاد گریزد

غم در دل روشن نزند خیمخ اندوه

چون بوم که از خانه آباد گریزد

فریاد که دردام غمت سوختگان را

صبر از دل و تاثیر ز فریاد گریزد

گر چرخ دهدت قوت پرواز رهی را

چون بوی گل از گلشن ایجاد گریزد

لینک به دیدگاه

[h=1]پرده نیلی [/h] رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم

کار جهان به اهل جهان واگذاشتیم

چون آهوی رمیده ز وحشت سرای شهر

رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم

ما را به آفتاب فلک هم نیاز نیست

این شوخ دیده را به مسیحا گذاشتیم

بالای هفت پرده نیلی است جای ما

پا چون حباب بر سر دریا گذاشتیم

کوتاه شد ز دامنما دست حادثات

تا دست خور بگردن مینا گذاشتیم

شاهد که سرکشی نکند دلفریب نیست

فهم سخن به مردم دانا گذاشتیم

در جستجوی یار دلازار کس نبود

این رسم تازه را به جهان ما گذاشتیم

ایمن ز دشمنیم که با دشمنیم دوست

بنیان زندگی به ما را گذاشتیم

صد غنچه دل از نفس ما شکفته شد

هر جا که چون نسیم سحر پا گذاشتیم

ما شکوه از کشکش دوران نمی کنیم

موجیم و کار خویش به دریا گذاشتیم

از ما به روزگار حدیث وفا بس است

نگذاشتیم گر اثری پا گذاشتیم

بودیم شمع محفل روشندلان رهی

رفتیم و داغ خویش به دلها گذاشتیم

لینک به دیدگاه

[h=1]شراب بوسه [/h]شکسته جلوه گلبرگ از بر و دشت

دمیده پرتو مهتاب از بناگوشت

مگر به دامن گل سر نهاده ای شب دوش ؟

که اید از نفس غنچه بوی آغوشت

میان آنهمه ساغر که بوسه می افشاند

بر آتشین لب جان پرور قدح نوشت

شراب بوسه من رنگ و بوی دیگر داشت

مباد گرمی آن بوسه ها فراموشت

ترا چو نکهت گل تاب آرمیدن نیست

نسیم غیر ندانم چه گفت در گوشت ؟

رهی اگر چه لب از گفتگو فروبستی

هزار شکوه سراید نگاه خاموشت

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...