رفتن به مطلب

رهی معیری


ارسال های توصیه شده

[h=1]چشمه نور [/h]هر چند که در کوی تو مسکین و فقیرم

رخشنده و بخشنده چو خورشید منیریم

خاریم و طربنک تر از باده بهاریم

خکیم و دلاویز تر از بوی عبیریم

از نعره مستانه ما چرخ پر آواست

جوشنده چو بحریم و خروشنده چو شیریم

از ساغر خونین شفق باده ننوشیم

وز سفره رنگین فلک لقمه نگیریم

بر خاطر ما گرد ملالی ننشیند

ایینه صبحیم و غباری نپذیریم

ما چشمه نوریم بتابیم و بخندیم

ما زنده عشقیم نمردیم و نمیریم

هم صحبت ما باش که چون اشک سحرگاه

روشندل و صاحب اثر و پک ضمیریم

از شوق تو بی تاب تر از باد صباییم

بی روی تو خاموش تر از مرغ اسیریم

آن کیست که مدهوش غزلهای رهی نیست ؟

جز حاسد مسکین که بر او خرده نگیریم

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 84
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

[h=1]دل زاری که من دارم [/h]ندانم رسم یاری بی وفا یاری که من دارم

دلم کوشد دلازاری که من دارم

وگر دل را به خدای رهانم از گرفتاری

دلازاری دگر جوید دل زاری که من دارم

به خک من نیفتد سایه سرو بلند او

ببین کوتاهی بخت نگونساری که من دارم

گهی خاری کشم از پا گهی دستی زنم بر سر

بکوی دلفریبان این بود کاری کهمن دارم

دل رنجور من از سینه هر دم می رود سویی

ز بستر می گریزد طفل بیماری که من دارم

ز پند همنشین درد جگر سوزم فزونتر شد

هلکم می کند آخر پرستاری که من دارم

رهی آنمه بسوی من بچشم دیگران بیند

نداند قیمت یوسف خریداری که من دارم

لینک به دیدگاه

[h=1]غرق تمنای توام [/h]در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم

گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم

در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل

من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم

اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای

آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم

آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را

تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم

از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او

تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم

روشنگری افلکیم چون آفتاب از پکیم

خکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم

غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام

من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم

دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی

چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم

لینک به دیدگاه

[h=1]رسوای دل [/h]همچو نی می نالم از سودای دل

آتشی در سینه دارم جای دل

من که با هر داغ پیدا ساختم

سوختم از داغ نا پیدای دل

همچو موجم یک نفس آرام نیست

بسکه طوفان زا بود دریای دل

دل اگر از من گریزد وای من

غم اگر از دل گریزد وای دل

ما ز رسوایی بلند آوازه ایم

نامور شد هر که شد رسوای دل

خانه مور است و منزلگاه بوم

آسمان با همت والای دل

گنج منعم خرمن سیم و زر است

گنج عاشق گوهر یکتای دل

در میان اشک نومیدی رهی

خندم از امیدواریهای دل

لینک به دیدگاه

[h=1]نیلوفر [/h]نه به شاخ گل نه به سرو چمن پبچیده ام

شاخه تکم بگرد خویشتن پیچیده ام

گرچه خاموشم ولی آهم بگردون می رود

دود شمع کشته ام در انجمن پیچیده ام

می دهم مستی به دلها گر چه مستورم ز چشم

بوی آغوش بهارم در چمن پیچیده ام

جای دل در سینه صد پاره دارم آتشی

شعله را چون گل درون پیرهن پیچیده ام

نازک اندامی بود امشب در آغوشم رهی

همچو نیلوفر بشاخ نسترن پیچیده ام

لینک به دیدگاه

[h=1]داغ تنهایی [/h]آن قدر با آتش دل ساختم تا سوختم

بی تو ای آرام جان یا ساختم یا سوختم

سردمهری بین که هر کس بر آتشم آبی نزد

گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم

سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع

لاله ام کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب

سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم

سوختم از آتش دل در میان موج اشک

شوربهتی بین که در آغوش دریا سوختم

شمع و گل هم هر کدام شعله ای در آتشند

در میان پکبازان من نه تنها سوختم

جان پک من رهی خورشید عالمتاب بود

رفتم و از ماتم خود عالمی را سوختم

لینک به دیدگاه

[h=1]غباری در بیابانی [/h]نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی

نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی

نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی

نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی

نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی

ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی

بدیدار اجلل باشد اگر شادی کنم روزی

به بخت واژگ.ن باشد اگر خندان شوم گاهی

کیم من ؟ آرزو گم کرده ای تنها و سرگردان

نه آرامی نه امیدی نه همدردی نههمراهی

گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظر گاهی

رهی تا چند سوزم در دل شبها چو کوکبها

باقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی

لینک به دیدگاه

[h=1]شاهد افلاکی [/h]چون زلف تو ام جانا در عین پریشانی

چون باد سحرگاهم در بی سر و سامانی

من خکم و من گردم من اشکم و من دردم

تو مهری و تو نوری تو عشقی و تو جانی

خواهم که ترا در بر بنشانم و بنشینم

تا آتش جانم را بنشینی و بنشانی

ای شاهد افلاکی در مستی و در پکی

من چشم ترا مانم تو اشک مرا مانی

در سینه سوزانم مستوری و مهجوری

در دیده بیدارم پیدایی و پنهانی

من زمزمه عودم تو زمزمه پردازی

من سلسله موجم تو سلسله جنبانی

از آتش سودایت دارم من و دارد دل

داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی

دل با من و جان بی تو نسپاری و بسپارم

کام از تو و تاب از من نستانم و بستانی

ای چشم رهی سویت کو چشم رهی جویت ؟

روی از من سر گردان شاید که نگردانی

لینک به دیدگاه

[h=1]سوزد مرا سازد مرا [/h]ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند

بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم

غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد

با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی

یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند

لینک به دیدگاه

[h=1]حدیث جوانی [/h]اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام

خارم ولی بسایه گل آرمیده ام

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق

همچون بنفشه سر بگریبان کشیدهام

چون خک در هوای تو از پا افتاده ام

چون اشک در قفای تو با سر دویدهام

من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش

از دیگران حدیث جوانی شنیده ام

از جام عافیت می نابی نخورده ام

وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عالم بریده ام

گر می گریزم از نظر مردمان رهی

عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام

لینک به دیدگاه

[h=1]شکوه ناتمام [/h]نسیم عشق ز کوی هوس نمیاید

چرا که بوی گل از خار و خس نمیاید

ز نارسایی فریاد آتشین فریاد

که سوخت سینه و فریادرس نمیاید

به رهگذارطلب آبروی خویشتن مریز

که همچو اشک روان باز پس نمیاید

ز آِشنایی مردم رمیده ام رهی

که بوی مردمی از هیچ کس نمیاید

لینک به دیدگاه

[h=1]گلبانگ رود [/h]نوای آسمانی اید از گلبانگ رود امشب

بیا ساقی که رفت از دل غم بود و نبود امشب

فراز چرخ نیلی ناله مستانه ای دارد

دل از بام فلک دیگر نمی اید فرود امشب

که بود آن آهوی وحشی چه بود آن سایه مژگان ؟

که تاب از من ستادند امروز و خواب از من ربود امشب

بیاد غنچه خاموش او سر در گریبانم

ندارم با نسیم گل سر گفت و شنود امشب

ز بس بر تربت صائب عنان گریه سر دادم

رهی از چشمه چشم خجل شد زنده رود امشب

لینک به دیدگاه

[h=1]زبان اشک[/h]چون صبح نودمیده صفا گستر است اشک

روشنتر از ستاره روشنگر است اشک

گوهر اگر ز قطره باران شود پدید

با آفتاب و ماه ز یک گوهر است اشک

با اشک هم اثر نتوان خواند ناله را

غم پرور است ناله و جان پرور است اشک

بارد ازو لطافت و تابد ازو فروغ

چون گوی سینه بت سیمین بر است اشک

خاطر فریب و گرم و دلاویز و تابنک

همرنگ چهره تو پری پیکر است اشک

از داغ آتشین لب ساغر نواز تو

در جان ماست آتش و در ساغر است اشک

با دردمند عشق تو همخانه است آه

با آشنای چشم تو هم بستر است اشک

لب بسته ای ز گفتن راز نهان رهی

غافل که از زبان تو گویاتر است اشک

لینک به دیدگاه

[h=1]آتش جاوید [/h] ستاره شعله ای از جان دردمند من است

سپهر ایتی از همت بلند من است

به چشم اهل نظر صبح روشنم ز آنروی

که تازه رویی عالم ز نوشخند من است

چگونه راز دلم همچو نی نهان ماند ؟

که داغ عشق تو پیدا ز بند بند من است

در آتش از دل آزاده ام ولی غم نیست

پسند خاطر آزادگان پسند من است

رهی به مشت غباری چه التفات کنم ؟

که آفتاب جهانتاب در کمند من است

لینک به دیدگاه

[h=1]پیر هرات [/h]بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند

یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی

اشک لرزان کی تواند خیوشتن داری کند ؟

چاره ساز اهل دل باشد می اندیشد سوز

کو قدح ؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

دام صیاد از چمد دلخواه تر باشد مرا

من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست

می گریزم گر به من روزی وفاداری کند

گوهر گنجینه عشقیم از روشندلی

بین خویبان کیست تا ما را خریداری کند ؟

از دیار خواجه شیراز میاید رهی

تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند

می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب

تا بر این خک عبیرآگین گوهرباری کند

لینک به دیدگاه

[h=1]محنت سرای خاک [/h]من کیستم ز مردم دنیا رمیده ای

چون کوهسار پای به دامن کشیده ای

از سوز دل چو خرمن آتش گرفته ای

وز اشک غم چو کشتی طفلان رسیده ای

چون شام بی رخ تو بمانم نشسته ای

چون صبح از غم نو گریبان دریده ای

سر کن نوای عشق که از های و هوی عقل

آزرده ام چو گوش نصیحت شنیده ای

رفت از قفای او دل از خود رمیده ام

بی تاب تر ز اشک به دامن دویده ای

ما را چو گردباد ز راحت نصیب نیست

راحت و کجا خاطر نا آرمیده ای

بیچاره ای که چاره طلب می کند ز خلق

دارد امید میوه ز شاخ بریده ای

از بس که خون فرو چکد از تیغ آٍمان

ماند شفق به دامن در خون کشیده ای

با جان تابناک ز محنت سرای خک

رفتیم همچو قطره اشکی ز دیده ای

دردی که بهر جان رهی آفریده اند

یا رب مباد قسمت هیچ آفریده ای

لینک به دیدگاه

[h=1]در سایه سرو[/h]حال تو روشن است دلا از ملال تو

فریاد از دلی که نسوزد به حال تو

ای نوش لب که بوسه به ما کرده ای حرام

گر خون ما چو باده بنوشی حلال تو

یاران چو گل به سایه سرو آرمیده اند

ما و هوای قامت با اعتدال تو

در چشم کس وجود ضعیفم پدید نیست

باز آ که چون خیال شدم از خیال تو

در کار خود زمانه ز ما ناتوان تر است

با ناتوان تر از تو چه باشد جدال تو ؟

خار زبان دراز به گل طعنه می زند

در چشم سفله عیب تو باشد کمال تو

ناساز گشت نغمه جان پرورت رهی

باید که دست عشق دهد گوشمال تو

لینک به دیدگاه

[h=1]مکتب عشق [/h]هر شب فزاید تاب وتب من

وای از شب من وای از شب من

با من رسانم لب بر لب او

یا او رساند جان بر لب من

استاد عشقم بنشین و بر خوان

درس محبت در مکتب من

رسم دورنگی ایینمانیست

یکرنگ باشد روز و شب من

گفتم رهی را کامشب چه خواهی ؟

گفت آنچه خواهد نوشین لب من

لینک به دیدگاه

[h=1]آزاده[/h]بر خاطر آزاده غباری ز کسم نیست

سرو چمنم شکوه ای از خار و خسم نیست

از کوی تو بی ناله و فریاد گذشتم

چون قافله عمر نوای جرسم نیست

افسرده ترم از نفس باد خزانی

کآن تو گل خندان نفسی هم نفسم نیست

صبا ز پیش اید و گرگ اجل از پی

آن صید ضعیفم که ره پیش و پسم نیست

بی خاصلی و خواری من بین که در این باغ

چون خار بهدامان گلی دسترسم نیست

از تنگدلی پاس دل تنگ ندارم

چندان کشم اندوه که اندوه کسم نیست

امشب رهی از میکده بیرون ننهم پای

آزرده دردم دو سه پیمانه بسم نیست

لینک به دیدگاه

[h=1]پشیمانی [/h]دل زود باورم را به کرشمه ای ربودی

چو نیاز ما فزون شد تو بناز خود قزودی

به هم الفتی گرفتیم ولی رمیدی از ما

من و دل همان که بودیم و تو آن نه ای که بودی

من از آن کشم ندامت که ترا نیازمودم

تو چرا ز من گریزی کهوفایم آزمودی

ز درون بود خروشم ولی از لب خموشم

نه حکایتی شنیدی نه شکایتی شندودی

چمن از تو خرم ای اشک روان که جویباری

خجل از تو چشمه ای چشم رهی که زنده رودی

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...