رفتن به مطلب

رهی معیری


ارسال های توصیه شده

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم.... در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار... پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود ....عشق را از اشک حسرت ترجمانی داشتم

چون سرشک از شوق بودم خاکبوس در گهی... چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود ....در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی عشق زجانم برده طاقت ورنه من ...داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم «رهی» باشد زتنهایی خموش... نغمه ها بودی مرا تا هم زبانی داشتم

لینک به دیدگاه
  • پاسخ 84
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

خاطر بی آرزو از رنج یار آسوده است

خار خشک از منت ابر بهار آسوده است

 

گر به دست عشق نسپاری عنان اختیار

خاطرت از گریه بی اختیار آسوده است

 

هرزه گردان از هوای نفس خود سرگشته اند

گر نخیزد باد غوغا گر غبار آسوده است

 

پای در دامن کشیدن فتنه از خود راندن است

گر زمین را سیل گیرد کوهسار آسوده است

 

کج نهادی پیشه کن تا وارهی از دست خلق

غنچه را صد گونه آسیب است و خار آسوده است

 

هر که دارد شیوه نامردمی چون روزگار

از جفای مردمان در روزگار آسوده است

 

تا بود اشک روان از آتش غم باک نیست

برق اگر سوزد چمن را جویبار آسوده است

 

شب سرآمد یک دم آخر دیده بر هم نه رهی

صبحگاهان اختر شب زنده دار آسوده است

لینک به دیدگاه

ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست

و آنچه در جام شفق بینی بجز خوناب نیست

زندگی خوشتر بود در پرده وهم خیال

صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست

شب ز آه آتشین بکدم نیاسایم چو شمع

در میان آتش سوزنده جای خواب نیست

مردم چشم فرومانده است در دریای اشک

مور را پای رهایی از دل گرداب نیست

خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است

کوه گردون سای را اندیشه ز سبلابنیست

ما به آن گل از وفای خویشتن دل بسته ایم

ورنه این صحرا تهی ازلاله سیراب نیست

آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست

ورنه در گلزارهستی سرو و گل نایاب نیست

گر ترا با ما تعلق نیست ما را شوق هست

ور ترابی ما صبوری هست ما را تاب نیست

گفتی اندر خواب بینی بعد ازین روی مرا

ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست

جلوه صبح و شکرخند گل و آوایچنگ

دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست

جای آسایش چه می جویی رهی درملک عشق

موج را آسودگی در بحر بی پایاب نیست

لینک به دیدگاه
  • 2 هفته بعد...

خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی

 

من از دلبستگی های تو با ایینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی

 

بشمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس افرو.زی تو ماه مجلس آرایی

 

منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم

تویی مهر و منم اختر که میمیرم چو می ایی

 

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس جو را

بهار شادی انگیزی حریف باده پیمایی

 

مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند

میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی

 

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

 

مرا گفتی : که از پیر خرد پرسم علاج خود

خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

 

من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

 

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

که با این ناتوانی ها بترک جان توانایی

لینک به دیدگاه
  • 1 سال بعد...

[h=1]وفای شمع [/h]مردم از درد و نمی ایی به بالینم هنوز

مرگ خود م یبینم و رویت نمی بینم هنوز

بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از سرم

شمع را نازم که می گرید به بالینم هنوز

آرزو مرد و جوانی رفت و عشق از دل گریخت

عم نمی گردد جدا از جان مسکینم هنوز

روزگاری پا کشید آن تازه گل از دامنم

گل بدامن میفشاند اشک خونینم هنوز

گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست

در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیمگون شد موی و غفلت همچنان بر جای ماند

صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز

خصم را از ساده لوحی دوست پندارم رهی

طفلم و نگشوده چشم مصلحت بینم هنوز

لینک به دیدگاه

[h=1]کوی می فروش [/h]ما از نظر خرقه پوشان بسته ایم

دل به مهر باده نوشان بسته ایم

جان بکوی می فروشان داده ایم

در به روی خود فروشان بسته ایم

بحر طوفان زا دل پر جوش ماست

دیده از دریای جوشان بستهایم

اشک غم در دل فرو ریزیم ما

راه بر سیل خروشان بسته ایم

بر نخیزد ناله ای از ما رهی

عهد الفت با خموشان بسته ایم

لینک به دیدگاه

[h=1]خاک شیراز [/h] چون شفق گر چه مرا باده ز خون جگر است

دل آزاده ام از صبح طربنک تر است

عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد

دل خالی ز محبت صدف بی گوهر است

جلوه برق شتابنده بود جلوه عمر

مگذر از باده مستانه که شب در گذر است

لب فروبسته ام از ناله و فریاد ولی

دل ماتمزده در سینه من نوحه گر است

گریه و خنده آهسته و پیوسته من

همچو شمع سحر آمیخته با یکدیگر است

داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست

ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است

خک شیراز که سرمنزل عشق است و امید

قبله مردم صاحبدل و صاحب نظر است

سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی

همه گویند ولی گفته سعدی دگر است

لینک به دیدگاه

[h=1]مردم فریب [/h]شب یار من تب است و غم سینه سوز هم

تنها نه شب در آتشم ای گل که روز هم

ای اشک همتی که به کشت وجود من

آتش فکند آه و دل سینه سوز هم

گفتم : که با تو شمع طرب تابنک نیست

گفتا : که سیمگون مه گیتی فروز هم

گفتم : که بعد از آنهمه دلها که سوختی

کس می خورد فریب تو ؟ گفتا هنوز هم

ای غم مگر تو یار شوی ورنه با رهی

دل دشمن است و آن صنم دلفروز هم

لینک به دیدگاه

[h=1]مهتاب [/h]ما نقد عافیت به می ناب داده ایم

خار و خس وجود به سیلاب داده ایم

رخسار یار گونه آتش از آن گرفت

کاین لاله را ز خون جگر آب داده ایم

آن شعله ایم کز نفس گرم سینه سوز

گرمی به آفتاب جهانتاب داده ایم

در جستجوی اهل دلی عمر ما گذشت

جان در هوای گوهر نایاب داده ایم

کامی نبرده ایم از آن سیمتن رهی

از دور بوسه بر رخ مهتاب داده ایم

لینک به دیدگاه

[h=1]بی سرانجام [/h]مرغ خونین ترانه را مانم

صید بی آب و دانه را مانم

آتشینم ولیک بی اثرم

ناله عاشقانه را مانم

نه سرانجامی و نه آرامی

مرغ بی آشیانه را مانم

هدف تیر فتنه ام همه عمر

پای بر جا نشانه را مانم

با کسم در زمانه الفت نیست

که نه اهل زمانه را مانم

خکساری بلند قدرم کرد

خک آن آستانه را مانم

بگذرم زین کبود خیمه رهی

تیر آه شبانه را مانم

لینک به دیدگاه

[h=1]شعله سرکش [/h]لاله دمیدم روی زیبا توام آمد بیاد

شعله دیدم سرکشی های توام آمد بیاد

سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند

روی و موی مجلس آرای توام آمد بیاد

بود لرزان شعله شمعی در آغوش نسیم

لرزش زلف سمنسای توام آمد بیاد

در چمن پروانه ای آمد ولی ننشسته رفت

با حریفان قهر بیجای تو ام آمد بیاد

از بر صید افکنی آهوی سرمستی رمید

اجتناب رغبت افزای توام آمد بیاد

پای سروی جویباری زاری از حد برده بود

هایهای گریه در پای توام آمد بیاد

شهر پرهنگامه از دیوانه ای دیدم رهی

از تو و دیوانگی های توام آمد بیاد

لینک به دیدگاه

[h=1]ستاره خندان [/h]بگوش همنفسان آتشین سرودم من

فغان مرغ شبم یا نوای عودم من ؟

مرا ز چشم قبول آسمان نمی افکند

اگر چو اشک ز روشندلان نبودم من

مخور فریب محبت که دوستداران را

بروزگار سیه بختی آزمودم من

به باغبانی بی حاصلم بخند ای برق

که لاله کاشتم و خار و خس درودم من

نبود گوهر یکدانه ای در این دریا

وگرنه چون صدف آغوش می گشودم من

به آبروی قناعت قسم که روی نیاز

به خکپای فرومایگان نسودم من

اگر چه رنگ شفق یافت دامنم از اشک

همان ستاره خندان لبم که بودم من

گیاه دشت جنون خرم از من است رهی

که از سرشک روان رشک زنده رودم من

بیاد فیضی و گلبانگ عاشقانه اوست

اگر ترانه مستانه ای سرودم من

لینک به دیدگاه

[h=1]از خود رمیده [/h]چو گل ز دست تو جیب دریده ای دارم

چو لاله دامن در خون کشیده ای دارم

به حفظ جان بلا دیده سعی من بیجاست

که پاس خرمن آفت رسیده ای دارم

ز سرد مهری آن گل چو برگهای خزان

رخ شکسته و رنگ پریده ای دارم

نسیم عشق کجا بشکفد بهار مرا ؟

که همچو لاله دل داغدیده ای دارم

مرا زمردم نا اهل چشم مردمی است

امید میوه ز شاخ بریده ای دارم

کجاست عشق جگر سوز اضطراب انگیز ؟

کخ من به سینه دل آرمیده ای دارم

صفا و گرمی جانم از آن بود که چو شمع

شرار آهی و خوناب دیده ای دارم

مرا چگونه بود تاب آشنایی خلق ؟

که چون رهی دل از خود رمیده ای دارم

لینک به دیدگاه

[h=1]عمر نرگس [/h]آتشین خوی مرا پاس دل من نیست نیست

برق عالم سوز را پروای خرمن نیست نیست

مشت خاشکی کجا بندد ره سیلاب را ؟

پایداری پیش اشکم کار دامن نیست نیست

آنقدر بنشین که برخیزد غبار از خاطرم

پای تا سر ناز من هنگام رفتن نیست نیست

قصه امواج دریا را ز دریا دیده پرس

هر دلی آگه ز طوفان دل من نیست نیست

همچو نرگس تا گشودم چشم پیوستم به خک

گل دوروزی بیشتر مهمان گلشن نیست نیست

ناگزیر از ناله ام در ماتم دل چون کنم ؟

مرهم داغ عزیزان غیر شیون نیست نیست

در پناه می ز عقل مصلحت بین فارغیم

در کنار دوست بیم از طعن دشمن نیست نیست

بر دل پکان نیفتد سایه آلودگی

داغ ظلمت بر جبینم صبح روشن نیست نیست

نیست در خاطر مرا اندیشه از گردون رهی

رهرو آزاده را پروای رهزن نیست نیست

لینک به دیدگاه

[h=1]باران صبحگاهی[/h] اشک سحر زداید از لوح دل سیاهی

خرم کند چمن را باران صبحگاهی

عمذی ز مهرت ایمه شب تا سحر نخفتم

دعوی ز دیده من و ز اختران گواهی

چون زلف و عارض او چشمی ندیده هرگز

صبحی بدین سپیدی شامی بدان سیاهی

داغم چو لاله ای گل از درد من چه می پرسی ؟

مردم ز محنت ای غم از جان من چه خواهی ؟

ای گریه در هلکم هم عهد رنج و دردی

وی ناله در عذابم همراز اشک و آهی

چندین رهی نالی از داغ بی نصیبی ؟

در پای لاله رویان این بس که خاک راهی

لینک به دیدگاه

[h=1]نازک اندام [/h]ز جام ایینه گون پرتو شراب دمید

خیال خواب چه داری ؟ که آفتاب دمید

درون اشک من افتاد نقش اندامش

به خنده گفت : که نیلوفری ز آب دمید

ز جامه گشت پدیدار گوی سینه او

ستاره ای ز گریبان ماهتاب دمید

کشید دانه امید ما سری از خک

که برق خنده زنان از دل سحاب دمید

بباد رفت امیدی که داشتم از خلق

فریب بود فروغی که از سراب دمید

غبار تربت ما بوی گل دهد گویی

که جای لاله ازین خک مشک ناب دمید

رهی چو برق شتابنده خنده ای ز دورفت

دمی نماند چو نوری که از شهاب دمید

لینک به دیدگاه

[h=1]سایه آرمیده [/h]لاله داغدیده را مانم

کشت آفت رسیده را مانم

دست تقدیر از تو دورم کرد

گل از شاخ چیده را مانم

نتوان بر گرفتنم از خک

اشک از رخ چکیده را مانم

پیش خوبانم اعتباری نیست

جنس ارزان خریده را مانم

برق آفت در انتظار من است

سبزه نو دمیده را مانم

تو غزال رمیده را مانی

من کمان خمیده را مانم

بمن افتادگی صفا بخشید

سایه آرمیده را مانم

در نهادم سیاهکاری نیست

پرتو افشان سپیده را مانم

گفتمش ای پری کرامانی ؟

گفت : بخت رمیده را مانم

دلم از داغ او گداخت رهی

لاله داغدیده را مانم

لینک به دیدگاه

[h=1]تشنه درد [/h]نه راحت از فلک جویم نه دولت از خدا خواهم

و گر پرسی چه می خواهی ؟ ترا خواهم ترا خواهم

نمی خواهم که با سردی چو گل خندم ز بی دردی

دلی چون لاله با داغ محبت آشنا خواهم

چه غم کان نوش لب در ساغرم خونا به میریزد

من از ساقی ستم جویم من از شاهد جفا خواهم

ز شادیها گریزم در پناه نامرادیها

به جای راحت از گردون بلا خواهم بلا خواهم

چنان با جان من ای غم ذر آمیزی که پنداری

تو از عالم مرا خواهی من از عالم ترا خواهم

بسودای محالم ساغر می خنده خواهد زد

اگر پیمانه عیشی درین ماتم سرا خواهم

نیابد تا نشان از خک من ایینه رخساری

رهی خاکستر خود را هم آغوش صبا خواهم

لینک به دیدگاه

[h=1]جلوه ساقی [/h]در قدح عکس تو یا گل در گلاب افتاده است ؟

مهر در ایینه یا آتش در آب افتاده است ؟

باده روشن دمی از دست ساقی دور نیتس

ماه امشب همنشین با آفتاب افتاده است

خفته از مستی بدامان ترم آن لاله روی

برق از گرمی در آغوش سحاب افتاده است

در هوای مردمی از کید مردم سوختیم

در دل ما آتش از موج سراب افتاده است

طی نگشته روزگار کودکی پیری رسید

از کتاب عمر ما فصل شباب افتاده است

آسمان در حیرت از بالا نشینی های ماست

بحر در اندیشه از کار حباب افتاده است

گوشه عزلت بود سرمنزل عزت رهی

گنج گوهر بین که در کنج خراب افتاده است

لینک به دیدگاه

[h=1]خنده مستانه [/h]با عزیزان نیامیزد دل دیوانه ام

در میان آشنایانم ولی بیگانه ام

از سبک روحی گران ایم یه طبع روزگار

در سرای اهل ماتم خنده مستانه ام

نیست در این خکدانم آبروی شبنمی

گر چه بحر مردمی را گوهر یکدانه ام

از چو من آزاده ای الفت بریدن سهل نیست

می رود با چشم گریان سیل از ویرانه ام

آفتاب آهسته بگذارد درین غمخانه پای

تا مبادا چون حباب از هم بریزد خانه ام

بار خاطر نیستم روشندلان را چون غبار

بر بساط سبزه و گل سایه پروانه ام

گرمی دلها بود از ناله جانسوز من

خنده گلها بود از گریه مستانه ام

هم عنانم با صبا سرگشته ام سرگشته ام

همزبانم با پری دیوانه ام دیوانه ام

مشت خکی چیست تا راه مرا بند رهی ؟

گرد از گردون بر آرد همت مردانه ام

لینک به دیدگاه

به گفتگو بپیوندید

هم اکنون می توانید مطلب خود را ارسال نمایید و بعداً ثبت نام کنید. اگر حساب کاربری دارید، برای ارسال با حساب کاربری خود اکنون وارد شوید .

مهمان
ارسال پاسخ به این موضوع ...

×   شما در حال چسباندن محتوایی با قالب بندی هستید.   حذف قالب بندی

  تنها استفاده از 75 اموجی مجاز می باشد.

×   لینک شما به صورت اتوماتیک جای گذاری شد.   نمایش به صورت لینک

×   محتوای قبلی شما بازگردانی شد.   پاک کردن محتوای ویرایشگر

×   شما مستقیما نمی توانید تصویر خود را قرار دهید. یا آن را اینجا بارگذاری کنید یا از یک URL قرار دهید.


×
×
  • اضافه کردن...