ricardo 490 اشتراک گذاری ارسال شده در 9 دی، ۱۳۹۰ حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميكنه گفت : يه سوال دارم كه خيلي جوابش برام مهمه گفتم :چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال ميشم بتونم كمكتون كنم گفت: دارم ميميرم گفتم: يعني چي؟ گفت: يعني دارم ميميرم ديگه گفتم: دكتر ديگه اي، خارج از كشور؟ گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم كاري نميشه كرد. گفتم: خدا كريمه، انشالله كه بهت سلامتي ميده با تعجب نگاه كرد و گفت: يعني اگه من بميرم، خدا كريم نيست؟ فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گول ماليد سرش گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟ گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم، كارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن، تا اينكه يه روز به خودم گفتم تا كي منتظر مرگ باشم، خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به كار كردم، اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو كسي نداشت، خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميكرد با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه كه سر من كلاه گذاشتن، آخه من رفتني ام و اونا انگار نه سرتونو درد نيارم من كار ميكردم اما حرص نداشتم بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميكردم و دوستشون داشتم ماشين عروس كه ميديدم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميكردم گدا كه ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينكه حساب كتاب كنم كمك ميكردم مثل پير مردا برا همه جوونا آرزوي خوشبختي ميكردم الغرض اينكه اين ماجرا منو آدم خوبي كرد و ناز و خوردني شدم حالا سوالم اينه كه من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن و قبول ميكنه؟ گفتم: بله، اونجور كه يادگرفتم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه آرام آرام خدا حافظي كرد و تشكر داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟ گفت: معلوم نيست بين يك روز تا چند هزار روز!!! يه چرتكه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟ گفت: بيمار نيستم! هم كفرم داشت در ميومد وهم ازتعجب داشتم شاخ دار ميشدم گفتم: پس چي؟ گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دكتر گفتم: ميتونيد كاري كنيد كه نميرم گفتن: نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه ما رفتني هستيم كي ش فرقي داره مگه؟ باز خنديد و رفت و دل منو با خودش برد... 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده