mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آبان، ۱۳۹۱ مـــن زنــــم من زنم ، من نه سنگم من زآهن نیستم من ز گلبرگم ز یاس و از ستاره دامنم شمع خانه، مادرم سیب سرخ روزگارم من زنم سنگ صبور خانه ام شانه هایم بستر است خنده ها و گریه ها جان من است من دعای صبح و شامم من زنم عشق نامم مادرم خواب و آرامش دهد عِطر تنم ساقی و هم ساغرم من خود عشقم خود پروانه ام من همه جان و همه جانانه ام من زنم ، من مادرم ........... !! ای رَجُل !!!من آرزو های توام دریاب......... دریابم زنم!! 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آبان، ۱۳۹۱ من زنم...... زن رو باید بغل کرد و بی دلیل بوسش کرد حتی وقتی آرایش نداره، موهای دست و پاش یه کم درومده دو روز وخ نکرده ابروهاشو برداره موهاشو برات براشینگ نکرده پیژامه تو رو پوشیده و خودشو گوله کرده تو تخت تو جای خالی تو که هنوز گرمای تنتو داره که سرشو فرو کرده تو بالشت که بوی تنتو -نه ادکلنت- بوی تنتو با لذت با هر نفسش بکشه توی ریه هاش زن رو باید بغل کرد و تو بغل نگه داشت و با همه شلختگی ظاهریش عاشقونه بوسش کرد تا احساس امنیت کنه که مردش همه جوره دوسش داره 3 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 آبان، ۱۳۹۱ نه شاخ دارد نه دم این بانوی واژه های من... زیباست و لطیف...به لطافت یاس هایی که مدهوش اند از عطر او.... بانویی که زنانگی اش را لا به لای خاکستری های روزگار گم نکرده... هنوز مهربان است و مهربانی را بی دریغ به چشمانم هدیه می کند.. لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۹۱ و آن طرف در افق مهتابی ستاره رو در رو زن مهتابی من ... و شب پر آفتاب چشمش در شعلههای بنفش درد طلوع میكند: مرا به پیش خودت ببر! سردار بزرگ رویاهای سپید من! مرا به پیش خودت ببر! 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۹۱ زن زیبائی نیستم موهائی دارم سیاه که فقط تا زیر گردنم میآید و نه شب را به یادت میآورد نه ابریشم نه سکوتِ شاعرانه نه حتی خیال یک خوابِ آرام پوستِ گندمی دارم که نه به گندم میماند نه کویر و چشم هائی که گاهی سیاه میزند گاهی قهوه ای دستهایم دست هایم مهربانند و هر از گاهی برایِ تو به یادِ تو به عشقِ تو شعر مینویسند مرا همینطور ساده دوست داشته باش.. 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 20 آبان، ۱۳۹۱ من زنم و به همان اندازه از هوا سهم میبرم که ریه های تو میدانی ؟ درد آور است من آزاد نباشم که تو به گناه نیفتی قوس های بدنم به چشم هایت بیشتر از تفکرم می آیند دردم می آید باید لباسم را با میزان ایمان شما تنظیم کنم 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۹۱ من زنی هستم که گویندم رهــــــــا باشم... برای هیچ و پوچ اشک نریزم! آزاد باشم و برای خود و خدایم زندگی کنم! گویند قدر لحظه لحظه های زندگی ام را بدانم... اما ای کسانی که جز حرف زدن و شعار دادن نمی دانید جوابم دهید...! قدر کدامین لحظه ها را باید دانست؟ لحظه هایی که فکرم از آن خودم نیست و هر دم ترسیده ام تا،کسی از راه نرسیده،افکارم را بخواند و شیپور به دست رسوایم کند؟ لحظه هایی که به امید این نشسته ام تا دیگران وجودم را درکنارشان حس کرده و احساساتم،استعدادهایم،عشق و محبتم،غرورم،التماسم و در آخر وجودم را ببینند؟ لحظه هایی که تا نگاه خیره ام به آسمان و ستاره های چشمک زنش را دیده اند، برچسب عاشقی و شیدایی بر من زده اند و یا که تا صدای خنده های شادمانه ام را شنیده اند،برچسب بی حیایی بر پیشانی ام چسبانده اند؟ لحظه هایی که تا نگاه خیره نامحرمی را به روی خود حس کرده از ترس و خجالت رنگ به رنگ شده و خود را از یه مشت نگاه هرزه پنهان کرده ام؟ لحظه هایی که به عنوان کالایی در مغازه میان جمعیتی نشسته و منتظر پسندیده شدن هستم؟ لحظه هایی که همه نگاه ها را به روی خود دیده ام و لبهایی که به اظهار نظر درباره ظاهر و لباسهایم گشوده شده اند؟ لحظه هایی که از وحشت نداشتن امنیت کنج خانه کز کرده و افسرده و سرد به وجودم لعنت فرستاده ام؟ لحظه هایی که مرا بی رحمانه ضعیفه و ناقص العقل می خوانند و میان مخلوقان خدا،خود،برترین را بر می گزینند؟ و یا لحظه هایی که اشکهایم به خاطر زدودن غبار از دلم به روی گونه هایم چکیده و به سخره گرفته شده ام؟ آری بگویید،به کدامین گناه هم نشین همیشگی من غم است؟ بگویید به کدامین گناه شوق به زندگی را در وجودم کشته اند؟ بگویید به کدامین گناه لحظه های ناب زندگی را این چنین به کامم تلخ کرده اند؟؟ به کدامین گنـــــــــــــــــــــــ ــــــــاه...؟؟؟؟؟ "شعر از سارا زیبایی" 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۹۱ زنی عاشق ورقهای سپید آمدم كه بنویسم... كاغذ، سفید بود، به سفیدی مطلق یاسمنها پاك، چونان برف كه حتی گنجشك هم برآن راه نرفته بود با خود پیمان بستم كه آن را نیالایم ... پگاه روز بعد، دزدانه به سراغش رفتم برایم نوشته بود: ای زن ابله! مرا بیالای تا زنده شوم و بیفروزم، و به سوی چشمها پرواز كنم و باشم... من نمیخواهم برگ كاغذی باشم دوشیزه و در خانه مانده!... غاده السمان ترجمه: عبدالحسین فرزاد 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۹۱ زن زن عشق می كارد و كینه درو می كند ... دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر. می تواند تنهایك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی! برای ازدواجش (در هر سنی) اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج كنی ... در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو ... او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی! او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی ... او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد ... او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ... اومادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...؟ و هر روز او متولد میشود؛ عاشقمی شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ... و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت، زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛ سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ... و اینها همه کینه است که کاشته می شود درقلب مالامال از درد ...! و این رنج است.... دکتر شریعتی 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۹۱ من زنم… بی هیچ آلایشی… حتی بی هیچ آرایشی ! او خواست که من زن باشم … که بدوش بکشم،بار تو را که مردی ! و برویت نیاورم که از تو قویترم ... آری من زنم... او خواست که من زن باشم ... همچنان به تو اعتماد خواهم کرد ... عشق خواهم ورزید ... به مردانگی ات خواهم بالید ... با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد ... پشتیبانت خواهم بود ... و تو ... مرد بمان! این راز را که من مرد ترم به هیچ کس نخواهم گفت 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۹۱ می گویند مرا آفریدند از استخوان دنده چپ مردی به نام آدم حوایم نامیدند یعنی زندگی تا در کنار آدم یعنی انسان همراه و هصدا باشم می گویند میوه سیب را من خوردم شاید هم گندم را و مرا به نزول انسان از بهشت محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم و یا شاید سیب چشمان شان باز گردید مرا دیدند مرا در برگ ها پیچیدند مرا پیچیدند در برگ ها تا شاید راه نجاتی را از معصیتم پیدا کنند نسل انسان زاده منست من حوا فریب خوردۀ شیطان و می گویند که درد و زجر انسان هم زاده منست زاده حوا که آنان را از عرش به خاکی دهر فرو افکند شاید گناه من باشد شاید هم از فرشته ای از نسل آتش که صداقت و سادگی مرا به بازی گرفت و فریبم داد مثل همه که فریبم می دهند اقرار می کنم دلی پاک معصومیت از تبار فرشتگان و باوری ساده تر و صاف تر از اب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم با گذشت قرن ها باز هم آمدم ابراهیم زادۀ من بود و اسماعیل پروردۀ من گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند و گاه خدیجه، در رکاب مردی که محمد اش خواندند فاطمه من بودم زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم من بودم زن لوط و زن ابولهب و زن نوح ملکه سبا من بودم و فاطمه زهرا هم من گاه بهشت را زیر پایم نهادند و گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند گاه سنگبارانم نمودند و گاه به نامم سوگند یاد کرده، و در کنار تندیس مقدسم اشک ریختند گاه زندانیم کردند و گاه با آزادی حضورم جنگیدند و گاه قربانی غرورم نمودند و گاه بازیچه خواهشاتم کردند اما حقیقت بودنم را و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را بر برگ برگ روزگار هرگز! منکر نخواهند شد من مادر نسل انسان ام من حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام مریمم من درست همانند رنگین کمان رنگ های دارم روشن و تیره و حوا مثل توست ای ادم اختلاطی از خوب و بد و خلقتی از خلاقی که مرا درست همزمان با تو افرید پس بیاموز تا سجده کنی درست همانطور که فرشتگان در بهشت بر من سجده کردند بیاموز که من نه از پهلوی چپ ات بلکه استوار، رسا و همطراز با تو زاده شدم بیاموز که من مادر این دهرم و تو مثل دیگران زاده من 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۹۱ شما كه به وجود آوردهايد ساليان را قرون را و مرداني زدهايد كه نوشتهاند بر چوبه دار يادگارها و تاريخ بزرگ آينده را با اميد در بطن كوچك خود پروريدهايد و به ما آموختهايد تحمل و قدرت را در شكنجهها و در تعصبها چنين زناني حتي زيبايي خود را وامدار مردان هستند شما كه زيباييد تا مردان زيبايي را بستايند و هر مرد كه به راهي ميشتابد جادويي نوشخندي از شماست و هر مرد در آزادگي خويش به زنجير زرين عشقيست پاي بست 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۹۱ نه در خیال كه رویاروی میبینم سالیانی بارور را كه آغاز خواهم كرد خاطرهام كه آبستن عشقی سرشار است كیف مادر شدن را در خمیازههای انتظار طولانی مكرر میكند. ... تو و اشتیاق پر صداقت تو من و خانه مان میزی و چراغی. آری در مرگ آورترین لحظه انتظار زندگی را در رویاهای خویش دنبال میگیرم؛ در رویاها و در امیدهایم ! 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 3 آذر، ۱۳۹۱ سروچون قامت تو قامت رعنا ننمود غزلی در ماهور برای زيبائی و شجاعت شورنده برارتجاع سياه مذهبی، برای آزاد زنان ايران سرو چون قامت تو قامت رعنا ننمود نرگس خفته، چو چشمان تو زيبا ننمود وين سکوتی که بر آن بسته زناگفته گره غير فرياد تو،کس ناطق و گويا ننمود ديرگاهيست که اين خطه خراب از غوغاست کس به آبادی اش اما چو تو غوغا ننمود طره ی زلف ترا بيهده «حافظ» نسرود به خطا خال ترا «خواجه» تماشا ننمود به تمنای تو در هر غزلی سوخت چوشمع آنکه از جمله جهان هيچ تمنا ننمود فارغ از شطح بزرگان و خرافات عتيق «خواجه» شد «عبد» ونظرجانب «مولا» ننمود روی بر تافت زهرمرشد و مسجد اما جز به پيش بت تو قامت خود تا ننمود ز همه معجزه ها تافت سر اما چو« وفا» معجز روی و خط وحسن تو حاشا ننمود زانکه چونان رخ زيبای تو کس از رخ شيخ پرده ی زهد ريا پاره و افشا ننمود وآنچه را در پس اين پرده ز «اسرارمگو» بود، غير از تو مگر، خوب هويدا ننمود کور باد انکه به «صد بار هزار»از سر شوق * چو «فروغی» رخ خوب تو تماشا ننمود کس ندانست مقام سخن، ار «حافظ» را دامن شعرپرازلؤلؤ لالا ننمود گفت:بر باد مده زلف که بر باد دهی** تو مرا، ليک نظر جانب ملا ننمود! زلف بر باد بده! تا بدهی بر بادش! که جز او، خاک کسی بر سردلها ننمود زلف بر باد بده! چونکه چنين معجزه را نه محمد نه مسيحا ونه موسا ننمود اژدهائی که ز دين چنبره در چنبره زد چاره اش را نه «عصا» نی «يد بيضا» ننمود چاره، «شق القمر» روی دلاويز تو بود که از اين ظلمت ويران شده پروا ننمود باز کن چهره و بگشا لب و فرياد بر آر که کسی جز تو چنين کار گران را ننمود قامتت پرچم رزم آوری ملت ماست که مر او را مگر البرز چو همتا ننمود درس رادی ز زنان گيرکه در مسلخ شيخ کس چو آنان به شهامت قد و بالا ننمود اسماعیل وفا یغمایی 3 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 8 آذر، ۱۳۹۱ زنانگی یعنی یک منحنی سینوسی ابدی با محور مختصاتی n بعدی و ضرب بی نهایت احساس و تفریق آگاهانه منطق و جمع اضدادی گیج کننده و تقسیم دردناک سلولهای بدن با موجودات آینده 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ من پروين فروغ شهر ايرانم نه پوراندخت - نه آذر دخت - نه آتوسا - نه پانته آ بلکه آرتميس سپهسالار ايران در نبرد پارس و يونانم مرا گر در مقام همسري بيني نه يک همخواب و همبستر که يک همراه و يک يار وفادارم نه يک برده - مکن اينگونه پندارم که جوشد خون آزادي به شريانم بدون زن کجا ميداشت تاريخ تو ؟ آرش با کمانش ؟ کاوه آهنگر با گرز و سندانش ؟ بدون زن کجا ميداشتي آن شاعر طوسي ؟ نگهبان زبان پارسي ؟ استاد فردوسي ؟ مرا گر در مقام مادري بيني “مگو با من که هست فرشي از بهشت زير پايم " نگاهم کن که زير پاي من دنيا به جريان است ز نور عشق من رخشنده کيهان است که با دستان من گردون بجريان است که جاي پاي من بر چهره سرخ و سپيد و سبز ايران است برو اي مرد دگر مبر آسان به لب نامم که من آزاده زن - فرزند ايرانم زنده ياد پروين اعتصامي 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ زن ایرانی سرزمینم خاک افسونگر دل خاورمیانه نام تو تاریخ تو مردان کویت جاودانه من زن ایرانی ام ایرانی از جنس تن تو هم صبور و هم غیورم طفلی از آبستن تو من زن ایرانی ام همسایه و هم نسل شیرین خواهر تهمینه و هم قصه ی پوران و پروین من زن ایرانی ام اهل تمدن زاده پارس مثل دریا میخروشم من خلیجام تا ابد فارس من زن ایرانی ام یک چشمه شرم ناب دارم قد صدها سد سیوند پشت چشمم آب دارم من زن ایرانیم می سازمت با خشت جانم میزنم تا سقف تو صدها ستون با استخوانم من زن ایرانی ام ایرانی از جنس تن تو هم صبور و هم غیورم طفلی از آبستن تو هیلا صدیقی 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ اول قصه ما مردی امد از دور باسلام و صلوات کار او گیر من مرد بود اما من بجای چندین مردعرضه کار داشتم کار تو گیر من دور من میگشتی کارها را اما همه را من کردم روزها رفت و گذشت کم که می اوردی مشت مشت پول میریختی به سرم دسته چک هایت همگی بود ارزانی من با همه زیرکیت من زرنگ تر بودم هیچ شد گولت بخورم ؟ با همه بچگیت هیچ گولت نزدم هیچ شد یک آن به نگاهت زل بزنم؟ آخرش دعوا شد خسته ام کردی تو با همه چتربازیت من صبورتر بودم به تو ارام گفتم اندکی صادق باش من و تو همسفریم اندکی لایق باش تو ولی باز افسوس غره و سرد بودی تا لب به سخن باز کردم سخن از فردا گفتی سخن از ثروت خود سخن از شهرت خود سخن از عشوه خود همه شهر خریدار تواند ! چه خیال خامی ! اخراین قصه من بریدم از تو به صرافت افتادی دسته چک ها را باز تو نشانم دادی نه عزیزم تا کی ؟ هیچ یادت هست؟من ریالی پول خواسته باشم هرگز؟ نام من بانوست ای مرد من برای خود زنی هستم پر درد لااقل یک بار شد بگویی دست تو درد نکند؟یا بگویی ممنون بابت این همه لطف ؟تا که رفتم از شهرت تازه یادت امد ضربه ات را نزدی هیچگاه تا اینجا از دلت حرف نزدی ازغم عشق خود از غم تنهایی تازه یادت امد فرصت بازی داری امدی گفتی زیبا! اندکی بامن باش من گرفتار توام ! من خریدار توام !چه صدای نازی! ....خواستی خامم بکنی زاغچه قصه شوم امر کنی قارقار کن ! پسر پر زغرور پسر صاحب پول بس کن بازی خود دودره بازی خود نام من یک بانوست من که تنهایی خود نفروشم به دروغ میروم از شهرت میروی از شهرت من و تو یک فردا گوشه ای از دنیا روبرو خواهیم شد یادت هرگز نرود تو به من بد کردی من به تو بد کردم شده این سیاره پر ز دعوای همه تا به کی این دعوا تا به کی این زخمها؟!؟! 2 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 آذر، ۱۳۹۱ برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام پسركی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می كنی؟ مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم پسرك نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می كند؟ او چه می خواهد؟ پدرش تنها دلیلی كه به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می كنند ، بی هیچ دلیلی پسرك متعجب شد ولی هنوز از اینكه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود یكبار در خواب دید كه دارد با خدا صحبت می كند ، از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می كنند؟ خدا جواب داد : من زن را به شكل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل كند به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل كند به دستانش قدرتی داده ام كه حتی اگر تمام كسانش دست از كار بكشند ، او به كار ادامه دهد به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت كنند به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره در كنار او باشد و به او اشكی داده ام تا هرهنگام كه خواست ، فرو بریزد . این اشك را منحصرا برای او خلق كرده ام تا هرگاه نیاز داشت بتواند از آن استفاده كند زیبایی یك زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو كرد، زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست 4 لینک به دیدگاه
mani24 29665 اشتراک گذاری ارسال شده در 16 دی، ۱۳۹۱ لبخنــد از صورتش تمام نمی شود... آغوشم که می گیــرد دیگر لازم به حجی کردن اش نیست : این آقا دوستـــــــم دارد !! لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده