رفتن به مطلب

نوشته هایی برای زنان .....


Himmler

ارسال های توصیه شده

در این تاپیک مجموعه ای از شعر های و نوشته هایی خواهد بود که شاعران و نویسندگان بسته به طرز فکر خاصی که از زن داشته اند سروده و نوشته اند

بنا بر این خط فکری خاصی را دنبال نمیکنند

 

 

:icon_gol:

:icon_gol:

 

اگر پـارسا باشد و رایـــــزن

یکی گــنج باشد پُـرآکنده زن

 

بویژه که باشد به بالا بلـند

فروهشته تا پای مشکین کمند

 

خردمند و با دانش و ناز و شرم

سخن گفتن ِ نیــک و آوای نرم

 

فردوسی

  • Like 7
لینک به دیدگاه
  • پاسخ 66
  • ایجاد شد
  • آخرین پاسخ

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

بهترین ارسال کنندگان این موضوع

من...

از خانه بیرون می زنم

 

و "خودم" را پشت در جا می گذارم

 

"خودم" که مدام فکر می کند

 

"خودم" که مدام کلافه است

 

"خودم" که خودش را میان کتابها پیدا نمی کند

 

که میان شعرها نیست

 

در قصه ها جایی ندارد

 

"خودم" که مدام دنبال خودش می گردد

 

 

 

"خودم" را پشت در می گذارم

 

و از خانه بیرون می زنم

 

 

 

مثل زنان دیگر

 

پشت ویترین مغازه ها می ایستم

 

و ساعت ها

 

به لباس ها و عطرها و جواهرات زل می زنم

 

مدام پولهایم را می شمارم

 

و فکر می کنم برای دیوار خالی اتاق نشیمن

 

کدام تابلو خوب است؟

 

فکر می کنم

 

باید کتاب آشپزی بخرم

 

و برای نهار برنامه غذایی بریزم

 

فردا شب باید به خاله ام سری بزنم

 

و باید مادرم را برای شام دعوت کنم

 

باید

 

باید

 

کتاب جدیدی بخرم

 

شاید "خودم"را

 

میان برگهایش پیدا کردم

 

باید

 

باید به خانه برگردم

 

"خودم" در خانه تنهاست...

 

 

 

فائزه شاکری

  • Like 7
لینک به دیدگاه

عادت کرده ایم

من به چای تلخ اول صبح

تو به بوسه تلخ آخر شب

من

به اینکه تو هربار

حرف هایت را مثل یک مرد بزنی

تو

به اینکه من هربار مثل یک زن گریه کنم. . .

 

عادت کرده ایم

آنقدر که یادمان رفته است شب

مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد

و یک روز آنقدر صبح می شود

که برای بیدار شدن دیر است

 

 

 

لیلا کرد بچه

  • Like 7
لینک به دیدگاه

زن که باشـــی

 

درباره‌ات قضـاوت می‌کنند؛

 

در باره‌ی لبخنــدت

 

که بی‌ریا نثار هر احمقــــــی کردی

 

درباره‌ی زیبایی‌ات

 

که دست خودت نبوده و نیست

 

درباره‌ی تــارهای مویت

 

که بی‌خیال از نگاه شک‌آلوده‌ی احمــــق‌ها

 

از روسری بیرون ریخته‌اند

 

درباره‌ی روحــت، جســــمت

 

درباره‌ی تو و زن بودنت، عشقت

 

قضــــــــــــاوت می‌کنند

 

تو نتــــــــــــــــــــرس و زن بمان

 

احمـــــــــــــــق‌ها همیشه زیادند

 

نترس از تهمت دیوانه‌های شهر

 

که اگر بترسی

 

رفته رفته می‌شوی

 

زنِ مردنمــــا

  • Like 7
لینک به دیدگاه

هواي خوب

مثل

زن خوب است

هميشه نيست

زماني كه هم است

ديرپا نيست.

 

مرد اما

پايدار تر است.

اگر بد باشد

مي تواند مدت ها بد بماند

و اگر خوب باشد

به اين زودي بد نمي شود.

 

اما زن عوض مي شود

با

بچه

سن

رژيم

***

حرف

ماه

بود و نبود آفتاب

وقت خوش.

 

زن را بايد پرستاري كرد

با عشق.

حال آن كه مرد

مي تواند نيرومند تر شود

اگر به او نفرت بورزند.

 

 

 

 

چارلز بوکوفسکی

  • Like 7
لینک به دیدگاه

دیر است ، گالیا!

در گوش من فسانهٔ دلدادگی مخوان!

دیگر ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

دیر است گالیا! به ره افتاد کاروان

 

عشق من و تو ؟ ...آه

این هم حکایتی ست

اما در این زمانه که درمانده هر کسی

از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست

شاد و شکفته در شب جشن تولدت

تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک

امشب هزار دختر همسال تو ولی

خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک

زیباست رقص و ناز سرانگشت‌های تو

بر پرده‌های ساز

اما هزار دختر بافنده این زمان

با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان

جان می کنند در قفس تنگ کارگاه

از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن

پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا

وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست

از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ

در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج

در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ

اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک

اینجا به باد رفته هزار آتش جوان

دست هزار کودک شیرین بی گناه

چشم هزار دختر بیمار ناتوان ...

 

دیر است گالیا!

هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست

هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان

هنگامهٔ رهایی لبها و دست هاست

عصیان زندگی است

در روی من مخند!

شیرینی نگاه تو بر من حرام باد!

بر من حرام باد از این پس شراب و عشق!

بر من حرام باد تپشهای قلب شاد!

یاران من به بند،

در دخمه‌ های تیره و نمناک باغشاه

در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک

در هر کنار و گوشهٔ این دوزخ سیاه

 

زود است گاليا

در گوش من فسانهٔ دلدادگي مخوان

اکنون ز من ترانهٔ شوریدگی مخواه!

زود است گالیا! نرسیدست کاروان...

روزی که بازوان بلورین صبحدم

برداشت تیغ و پردهٔ تاریک شب شکافت،

روزی که آفتاب

از هر دریچه تافت،

روزی که گونه و لب یاران همنبرد

رنگ نشاط و خندهٔ گمگشته بازیافت،

من نیز باز خواهم گردید آن زمان

سوی ترانه‌ها و غزلها و بوسه ها

سوی بهارهای دل انگیز گل فشان

سوی تو،

عشق من

 

 

هوشنگ ابتهاج

*گالیا ، دختری ارمنی و عشق دوران جوانی ابتهاج بود

  • Like 4
لینک به دیدگاه

کمر به قتل نسل مرد بسته است زیباییت؛

 

برای آتشی که سیگار را

 

میان لبهای دلبرت جان دهد،

 

تمام مردان

 

خود سوزی می کنند بی پدر!

 

------------

کامران فریدی

  • Like 7
لینک به دیدگاه

بايد باكره باشى بايد پاك باشى !

 

براى آسايش خاطر مردانى كه پيش از تو پرده ها دريده اند ! چرايش را نميدانى ......

 

فقط می دانى قانون است سنت است ...

 

قانون و سنت را مي دانى مردان ساخته اند

 

اما در خلوت مى انديشى

 

به مرد بودن خدا

 

و گاهى

 

فكر مي كنى

 

شايد خدا را نيز مردان ساخته اند

  • Like 6
لینک به دیدگاه

بگو بر من !

 

بگو بر من ؛ کدامین جنگل است آخر که اندر آن ؛

 

زنان و خواهران تحقیر می گردند ؟

 

به جرم زن بودن زنجیر می گردند ؟

 

***

 

بگو بر من ؛

 

درین دنیای پر پهنا ،

 

ددان و وحشیانی هست ؛

 

که دانند مادران و خواهران خویشتن را پست ؟

 

که زن را ننگ بشمارند؟

 

غلام و برده پندارند ؟

 

***

 

بگو بر من !

 

کدامین جنگل است آخر که اندر آن ؛

 

ددان و وحشیان حتی ؛

 

زنان و مادران و خواهران خویش بفروشند ؟

 

***

 

نمی پرسی سخن از چیست ؟

 

سخن از ننگ دهشتزای انسان است !

 

سخن از بی تمیزی های انسان است !

 

***

 

بگو بر من !

 

اگر زن نیست ؛ انسان چیست ؟

 

اگر زن نیست ؛

 

این گردنکشان تیره مغزِ کور وجدان را کی می زاید ؟

 

اگر زن برده است ؛ آزاده گیی آدمیان چیست ؟

 

اگر زن ها حقیر و پست و ناچیز ند ؛

 

آنگاه ؛

 

این جلال و این غرور و این توانمندیی مردان چیست ؟

 

***

 

دریغ و درد ؛ کاین اندیشه های شوم و نامیمون ؛

 

کنون از قرن های دور بر ارواح انسان سخت پا بر جاست !

 

همین اندیشه های شوم و نامیمون

 

که حتی ننگ جنگل هاست !

 

***

 

ترا میگویم ای خواهر !

 

مکن باور!

 

مکن باور که نا چیزی و بی جانی .

 

تو انسانی !

 

تو انسانی ، جهانسازی ، جهانبانی !

 

اگر تو نیستی ؛ انسان و آدم نیست ؛

 

اگر تو نیستی ؛

 

دیگر جهان پر شکوه و سبز و خرم نیست !

 

تو دنیا را فروغ سرنوشت استی !

 

بهار استی ، بهشت استی !

 

***

 

تو ای خواهر!

 

بیا دیگر !

 

بیا زنجیر های شوم و ننگین خرافات و ستم بگسل !

 

بیا زندان تاریک قرون را بی امان بشکن !

 

تو خورشیدی !

 

دلت از نور ظلمت سوز سرشار است .

 

طلوع کن ؛ چهره بگشا !

 

تا شب اندیشه های شوم انسانان نا انسان به سر آید !

 

در خشان شو ، فروزان شو !

 

که انسانیت از گند جهالت ها بدر آید !!

  • Like 5
لینک به دیدگاه

می خواهم انســــــــــان نباشم!

 

گوسفندی باشم ، پا روی یونجه هـــــــا بگذارم

اما دلــــــــــی را دفن نکنم

 

گرگی باشم ، گوسفند هـــــــا را بِدَرم

اما بدانم ، کــــــــارم از روی ذات است نه از روی هوس

 

خفاشی باشم که شبها گـــــــــردش کنم

با چشمهـــــــــای کور ،‌ اما خوابی را پرپر نکنم

 

کلاغی باشم که قار قار کنم

پرهــــــــایم را رنگ نکنم و دلــــــــی را با دروغ بدست نیاورم

  • Like 5
لینک به دیدگاه

من زنـــــــــم...

نگاه به صـــــــدا و بدن ظریفــــم نکن...

اگــــــــــر بخواهم

تمـــــــام هویت مردانه ات را به آتش خواهم کشــــــــــــید...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

چرا تو ؟

چرا فقط تو ؟

چرا از میان مردان فقط تو ؟

هندسه ی زندگیم را تغییر می دهی

پابرهنه به جهان کوچکم وارد می شوی

در را می بندی

و من اعتراض نمی کنم ...!!!!

چرا فقط تو را دوست دارم ؟

تو را می خواهم ؟

اجازه می دهم هر حرفی بزنی

و من اعتراض نمی کنم !!!!

چرا؟

تمام زمانها را خط می زنی

حرکت را متوقف می کنی

و در درون من تمام مردها را میکشی

و من اعتراض نمی کنم ...!!!

چرا ؟

از میان تمام مردان

کلید شهر طلایی را به تو میدهم

که دروازه اش بر هر ماجراجویی بسته مانده

به سربازها دستور می دهم

با مارش استقبالت کنند

پیش همه شهروندان

در میان موسیقی ناقوسها با تو بیعت می کنم

ای شاهزاده همیشه ی زندگی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

من یک زنم .. مثل خواهرم

مثل همسایه ام... مثل تو

گاه مثل یک عروسکم دست خودش

گیسوانم را رها می کند

چشما نم را سرمه می کشد

لپم را گلی می کند

گاه سوزن و نخم برای وصله جوراب دخترم

گاه کف صابونم برای پیراهن پسرم

من همان هزار دستانم

که هزار دست کم دارم !

گاه بس که خسته ام تی تن مرا می کشد

اجاق لطف می کند و دل مرا

مارمالاد سرخ برای صبحانه فردا می سازد

من شعرهایم را در خواب می گویم

و با طلوع صبح بلند می گویم

صبح بخیر عزیزم نگران نباش

من شاعر نیستم !

بهترین جایگاه من کنار ظرفشویی است

شعرهایم را بی اعتراض همه

برای ظرفها دکلمه می کنم

ظرفها کف می زنند

فردای آن روز موج اف ام شعر مرا می خواند

من شادیم را یک دور والس با جارو

کف آشپزخانه می رقصم

و به جای نماز چادر نماز مادرم را

تند به تعداد رکعتها می بویم و می بوسم

آه خدا کند

مردی که به اندازه ظرفهای

آشپزخانه مرا درک نکرد

یک شب فقط یک شب

شعرهایم را فالگوش می نشست ! ؟

 

نسرین بهجتی

  • Like 4
لینک به دیدگاه

من یک زنم

ولی کسی صدایم کند زن، سرش فریاد می‌زنم که ” من اسم دارم، مرا زن خطاب نکن.”

چرا می‌خواهم زنیتم را پنهان کنم؟

چرا دلم می‌خواهد مرا قبل از آن‌که یک زن ببینند، یک انسان ببینند؟

مگر زن بودنم مرا از انسان بودنم جدا می‌کند؟

من یک زنم . وقتی می‌گویند: بیا و قول مردانه بده؛ شاکی می‌شوم که من زنم، چرا باید قولم مردانه باشد؟ چرا زنیت مرا، هویت مرا، با کلمات تحقیر می‌کنند ؟

من یک زنم. واین یعنی مرد نیستم. نه به واسطه یک الت که بواسطه روحیات متفاوتم.چرا باید روحیاتم را سرکوب کنم؟

من یک زنم؛ کسی که می‌گویند باعث شد انسان از کمالش کنده شده و به این دنیا سقوط کند. چرا باید برای کاری که اشتراکی انجام شده من تنها توبیخ شوم؟

من یک زنم. کسی که متهم است به فتنه گری؛ ولی ”فتنه گر”ی که همیشه، قدرت به صلابه‌اش کشیده.

من یک زنم . مرداَم ببینَدم و صدایم را بشنود، بی شک متهم می‌شود به بی‌غیرتی، به زن ذلیلی.

من یک زنم. تلاش کنم به حقم برسم یعنی روحیات مردانه را در درونم پرورش دادن و اگر بخواهم به خواسته هایم بی صدا برسم متهمم به فتنه گردی و دروغگویی.

من یک زنم. زنی به غایت آشفته و گیج. زنی که مانده بین زن بودن و نبودن.

زنی که نمی‌داند چرا زن است؟ زنی که مانده زنیت اصلن چیست؟

زن یعنی بیا به این دنیا برای دیگری؟

زن یعنی اگر بخواهی خودت باشی یعنی خودخواهی؟

زن یعنی من نمی‌توانم؟

زن یعنی اگر توانستی برتر باشی باید مشتری دائم نگاه خصمانه‌ی مرد باشی ؟

زن یعنی مکمل مرد؟

زن یعنی زندگی کن تا مرد بتواند زندگی کند ؟

زن یعنی چی؟

من یک زنم

یک زن

زنی که به واسطه یک رحم موظف است (شاید فقط) زندگی ببخشد و زندگی آفرینی کند. زنی که از بخشیدن خسته است و می‌خواهد بخشیده شود. ولی می‌داند عنقریب است که به چهار میخ کشیده شود.

زنی که گرداگرد زندگی موس موس می‌کند ومی‌بخشدش؛ ولی می‌خواهد زندگی هم بخشیده شود برایش. زنی که نگاهش همیشه توی دستان مردان است برای بخشیده شدن.

من زنم

زنی که افکارش می‌گویند زن نیست.

من یک زنم ...

  • Like 4
لینک به دیدگاه

اگر به خانه ي من آمدي

برايم مداد بياور

مداد سياه

مي‌خواهم روي چهره‌ام خط بکشم

تا به جرم زيبايي در قفس نيفتم

يک ضربدر هم روي قلبم تا به هوس هم نيفتم!

يک مداد پاک کن بده براي محو لب‌ها

نمي خواهم کسي به هواي سرخيشان، سياهم کند!

يک بيلچه، تا تمام غرايز زنانه را از ريشه در آورم

شخم بزنم وجودم را ...

بدون اين‌ها راحت‌تر به بهشت مي‌روم گويا!

يک تيغ بده، موهايم را از ته بتراشم، سرم هوايي بخورد

و بي واسطه روسري کمي بيانديشم!

نخ و سوزن هم بده،

براي زبانم

مي‌خواهم ... بدوزمش به سق

... اينگونه فريادم بي صداتر است!

قيچي يادت نرود،مي‌خواهم هر روز انديشه‌هايم را سانسور کنم!

پودر رختشويي هم لازم دارم

براي شستشوي مغزي!

مغزم را که شستم، پهن کنم روي بند

تا آرمان هايم را باد با خود ببرد به آنجايي که عرب ني انداخت.

مي داني که؟ بايد واقع‌بين بود !

صداخفه‌کن هم اگر گير آوردي بگير!

مي‌خواهم وقتي به جرم عشق و انتخاب،

برچسب ف/ا/ح/ش/ه مي‌زنندم بغضم را در گلو خفه کنم!

يک کپي از هويتم را هم مي‌خواهم

براي وقتي که به قصد ارشاد، فحش و تحقير تقديمم مي‌کنند،

به ياد بياورم که کيستم!

ترا به خدا ... اگر جايي ديدي حقي مي‌فروختند

برايم بخر ...

تا در غذا بريزم

ترجيح مي‌دهم خودم قبل از ديگران حقم را بخورم !

سر آخر اگر پولي برايت ماند

برايم يک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،

بياويزم به گردنم ...

و رويش با حروف درشت بنويسم:

من يک انسانم

من هنوز يک انسانم

من هر روز يک انسانم!

  • Like 4
لینک به دیدگاه

زنی را می شناسم من

که شوق بال و پر دارد

ولی از بس که پُر شور است

دو صد بیم از سفر دارد

 

زنی را می شناسم من

که در یک گوشه ی خانه

میان شستن و پختن

درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند

نگاهش ساده و تنهاست

صدایش خسته و محزون

امیدش در ته فرداست

 

زنی را می شناسم من

که می گوید پشیمان است

چرا دل را به او بسته

کجا او لایق آنست؟

 

زنی هم زیر لب گوید

گریزانم از این خانه

ولی از خود چنین پرسد

چه کس موهای طفلم را

پس از من می زند شانه؟

 

زنی آبستن درد است

زنی نوزاد غم دارد

زنی می گرید و گوید

به سینه شیر کم دارد

 

زنی با تار تنهایی

لباس تور می بافد

زنی در کنج تاریکی

نماز نور می خواند

 

زنی خو کرده با زنجیر

زنی مانوس با زندان

تمام سهم او اینست:

نگاه سرد زندانبان!

 

زنی را می شناسم من

که می میرد ز یک تحقیر

ولی آواز می خواند

که این است بازی تقدیر

 

زنی با فقر می سازد

زنی با اشک می خوابد

زنی با حسرت و حیرت

گناهش را نمی داند

 

زنی واریس پایش را

زنی درد نهانش را

ز مردم می کند مخفی

که یک باره نگویندش

چه بد بختی چه بد بختی!

 

زنی را می شناسم من

که شعرش بوی غم دارد

ولی می خندد و گوید

که دنیا پیچ و خم دارد

 

زنی را می شناسم من

که هر شب کودکانش را

به شعر و قصه می خواند

اگر چه درد جانکاهی

درون سینه اش دارد

 

زنی می ترسد از رفتن

که او شمعی ست در خانه

اگر بیرون رود از در

چه تاریک است این خانه!

 

زنی شرمنده از کودک

کنار سفره ی خالی

که ای طفلم بخواب امشب

بخواب آری

و من تکرار خواهم کرد

سرود لایی لالایی

 

زنی را می شناسم من

که رنگ دامنش زرد است

شب و روزش شده گریه

که او نازای پردرد است!

 

زنی را می شناسم من

که نای رفتنش رفته

قدم هایش همه خسته

دلش در زیر پاهایش

زند فریاد که: بسه

 

زنی را می شناسم من

که با شیطان نفس خود

هزاران بار جنگیده

و چون فاتح شده آخر

به بدنامی بد کاران

تمسخر وار خندیده!

 

زنی آواز می خواند

زنی خاموش می ماند

زنی حتی شبانگاهان

میان کوچه می ماند

 

زنی در کار چون مرد است

به دستش تاول درد است

ز بس که رنج و غم دارد

فراموشش شده دیگر

جنینی در شکم دارد

 

زنی در بستر مرگ است

زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد؟

نمی دانم، نمی دانم

 

شبی در بستری کوچک

زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را

ز مردی هرزه می گیرد

.

.

.

.

.

زنی را می شناسم من

فریبا شش بلوکی

  • Like 3
لینک به دیدگاه

سخنان دکتر شریعتی در مورد زن

 

زن عشق می كارد و كینه درو می كند ...

 

دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر.

 

می تواند تنها یك همسر داشته باشد

 

و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی!

 

برای ازدواجش (در هر سنی) اجازه ولی لازم است

 

و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج كنی ...

 

در محبسی به نام بكارت زندانی است و تو ...

 

او كتك می خورد و تو محاكمه نمی شوی!

 

او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می كنی ...

 

او درد می كشد و تو نگرانی كه كودك دختر نباشد ...

 

او بی خوابی می كشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی ...

 

او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر ...؟

 

و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد ...

 

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند

 

چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،

 

زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛

 

گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

 

سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ...

 

و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد ...!

 

و این رنج است...

  • Like 3
لینک به دیدگاه

زن که باشی

 

درباره‌ات قضاوت می‌کنند؛

 

در باره‌ی لبخندت

 

که بی‌ریا نثار هر احمقی کردی

 

درباره‌ی زیبایی‌ات

 

که دست خودت نبوده و نیست

 

درباره‌ی تارهای مویت

 

که بی‌خیال از نگاه شک‌آلوده‌ی احمق‌ها

 

از روسری بیرون ریخته‌اند

 

درباره‌ی روحت، جسمت

 

درباره‌ی تو و زن بودنت، عشقت

 

قضاوت می‌کنند

 

تو نترس و زن بمان

 

احمق‌ها همیشه زیادند

 

نترس از تهمت دیوانه‌های شهر

 

که اگر بترسی

 

رفته رفته

 

زنِ مرد نما می‌شوی .

  • Like 3
لینک به دیدگاه

به خود احترام می گذارم،

 

یک چای داغ می ریزم،

 

داخل زیباترین بشقاب خانه

 

یک دانه شیرینی می گذارم

 

همراه یک آهنگ دلنشین به خود می گویم بفرمائید

 

...چایتان سرد نشود!

 

و از تمام تنهایی ام لذت می برم

  • Like 3
لینک به دیدگاه

احساس غریبگی و بیهودگی می کنی،

می دانم!

دلت از بی کسی و دربه دری بیزار است،

می دانم!

تو خوشی به یک بوسه پرمهر،

به یک عشق لطیف

تو مثل شاپرک

در آسمان امید و خیال بال می زنی،

این را هم می دانم!

بغضی در گلویت خانه کرده،

با اشکی روحت را پاک می کنی،

می دانم!

لبخندت را به هر کسی ارزانی نمی کنی و زیباییت را دست خوش نگاههای هوس باز نمی گردانی،

مهر و محبتت را گران می فروشی

و غرورت را همیشه در صندوقچه دلت قایم می کنی!

به خدا همه را می دانم!

 

اما تو نمی دانی،

افق عشق تنها با هر لبخند زیبای تو روشن می شود!

هر دلی از مهر و محبت توست که در سینه می تپد!

تو نمی دانی

دستان قدرتمند و معجزه گر توست که با نوازشهای خود،هر دردی را دوا می کند!

و ای کاش می دانستی که عشق تو

سخاوت تو،

و وجود تو،

چو خورشید در آسمان بی انتهاست!

  • Like 3
لینک به دیدگاه

×
×
  • اضافه کردن...