Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ تهرانِ آبگوشت و کاشیهای آبی، شعاعهای غبارآلود نور از سقف بازار. تهرانِ علی حاتمی، تهرانِ روزگار نو، تهران که در تابستاناش شور و هيجان از بوی کباب زير بازارچه شروع میشد و با دوغِ خنک فرو مینشست و چُرت بعد از ظهر میطلبيد؛ و زمستاناش لم دادن در آفتاب پشت شيشهاش رخوتآور بود. تهرانِ قالی و لم. کرسی و چرت. تهرانِ حوالی لالهزار و استانبول، انباشتگی صد سال چيزهای باسمهای، کپی فرنگ، باسمهای کهنه. تهرانِ چنار و جویهای پهنِ خيابانِ ولیعصر. تهران اتوبانها. در رقص پای بين ترمز و کلاچ، و بوق. اتوبانهای بسته، صدای اذان از راديوی پيام. شبگردی در تهران سياه و نارنجی. ولیعصر تا چهارراه پارکوی. کافههای گاندی، چمران به پايين تا فرودگاه امام خمينی. هواپيما در استانبول مینشيند. استانبولِ من ساده است در حد دو هفته، دو هفتهی خيلی خوب. استانبول برای من وعدهگاه ديدارِ يار است. مسجدها و قهوه ترک و کباب و چرخش دراويش سفيدپوش کلاهدراز و قصر توپکاپی. اينجا هم فرنگی شدن باسمهای هست، از زمان سلطان مجيد دوم، توی قصر دلما باغچه، در ايستگاه سيرکجی، در خط اورينتال اکسپرس. در تاريکی دو ساعتهی توقف در استانبول اينها فقط خاطراتی هستند که ديدن فرودگاه آتاتورک جرقهی نخستينشان را میزند. آتاتورک پر از حاجیهايی است که از اينجا برمیگردند به اروپا و امريکا. از شهری برمیگردند که در بيابانِ خشک و حول يک سنگِ سياه ساخته شده. ام القرای عربی، در لفظ همان متروپليس يونانی است. شهر مادر است اما اسطورهی يکی هاجر است که بين دو کوه برای آب میدود و ديگری هلن است که از شهر خود میرود تا در جای ديگر جنگ به پا کند. اروپا سراسر سفيد است. ابر زير پای هواپيماست. سفيدی را میشکافد. لندن. تيمز پيچ و تاب خورده در شهر، شهر کنتراست کم. سريالهای تلويزيونی انگليسی را هميشه با کنتراست کمشان میشناختم. شهر سبز هميشه کمرنگ، و قرمزهای مصنوعی فراوان، و سفيدی مه. لندن با صبحهای مهآلودی که واتسون و هولمز در آن جنازه کشف میکنند. لندنِ ديکنزی ديری است که وجود ندارد. لندن زغال سنگی با جيببرهای کوچک. لندن خانههای کوچک، ورکينگکلاس، لندن eastenders. لندنِ رويال فميلی، کاخها و علامتِ تاج همهجا. شهری که هزار سال است فتح نشده. دقيقتر: نهصد و پنجاه سال. * * * شهرهای وسترن که يک خياباناند و يک رديف خانهی دکوری و حتماً يک بار هست با درهای دولنگهی لق که معلوم نيست چه فايدهای دارند، نه گرما نه سرما را مانعاند و نه خاک، فقط برای ايناند که هر هفتتيرکشی که میآيد بگذارد تاب بخورند وقتی که همه ساکت براندازش میکنند و انيو موريکونه ونگ ونگ میکند. شهر وسترن مختصر و مفيد است. بار، کلانتر، روسپی، دزد. شغل مفيد تابوتسازی و نعلکردن اسب و تفنگ و فشنگفروشی هم هست. شکم و شهوت و خشونت. روسپی مرکز شهر است و کلانتر قدرتِ رسمی که معمولاً قدرت ياغی او را به هيچ میگيرد. گاهی نفت و راهآهن میآيند و شهر مختصر و نمادين را به دنيا وصل میکنند. دنيايی که ديگر مردهای آواره و تنهای اسبسوار و هفتتيرکش را نمیخواهد که زنها را تنها در شهر بگذارند و بروند؛ مردها بايد بمانند و فروتنانه کار کنند. نيويورک هميشه پز میدهد. هميشه نمايی از منهتن هست. قبل از دو هزار و يک، آن دو برج هم هستند. سنترال پارک هست. متروی نقرهای هست. تاکسیهای بزرگ زرد هستند. چقدر سانفرانسيسکوی Vertigo و سانفرانسیسکوی بیستسال بعدش در Graduate را دوست داشتم. ساحل، خيابانی که با شيب به سوی دريا میرود، آفتاب: جايی برای بزرگ زندگی کردن. * * * شهرها در ذهنِ ما در افقِ تلاقیِ فضاهای داخلی و خارجی ساخته میشوند. حسِ شهر، در مرزِ جايی است که حريم خصوصی وجود دارد و کپسولِ تنهايی ما در فضای عمومیِ شهر شناور است، فضای عمومی عميق و زنده. فضای عمومیِ شهر را مثل خاکاش میتوان لايه لايه باستانشناسی کرد. گاهی میشود اسانسِ يک فرد را در تمامِ شهر حس کرد. رضا شاهِ تهران، ملکه ويکتوريای لندن. فضای خصوصی هم آنقدرها دستِ آدم تنها نيست. شهر به فضای خصوصی ما هم نشت میکند. گاهی گمان میکنيم که میشود کپسولِ تنهايیمان را برداريم و با خودمان ببريم. شهر به اين راحتی ما را رها نمیکند، میچسبد به جايی از هويتِ ما و درونمان میماند. گاهی بدخيم میشود و میشود غمِ غربت، گاهی هم گوشهای فراموش میشود و خاک میخورد تا باز ديدار تازه شود. شهری مثل تهران، در تازه شدنِ ديدار هميشه شگفتزدهات میکند. لازم نيست زياد هم بگذرد، دو سه سال کافی است: میبينی که شهری که درونات هنوز تازه است، حالا در واقعيت کهنه شده و جزو لايههای باستانی است. هست اما از مد افتاده. شهری مثل لندن احتمالاً يک دهه دوری لازم دارد تا در ديدارِ دوباره تغيير را حس کنی، و باز هم میبينی که کهنهها نه تنها از مُد نيفتادهاند که با کلاس هم شدهاند. شهر پديدهای است که نمیتوان برای شناخت تجزيهاش کرد. بايد تجربهاش کرد. و بخش بزرگی از تجربهی زيستن آدمی امروز، شهر است. 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده