Neutron 60966 اشتراک گذاری ارسال شده در 14 آذر، ۱۳۹۰ خطوطی که در پایین میآید را چندان جدی نگیرید که نه حاصل ماهها تحقیق جانکاه و شب بیداریها است و نه خود نگارنده هنوز به ته و عمق آن دست سودهام. هر آنچه گفته شده با رعایت نسبیتها است و تنها در همین چهارچوب میتواند درست باشد. این نگاهی است به دو مقوله شهر و شعر و حضور مادی ما در مکان و رسوخ آن بر "زبان" در درازنای تاریخ و اعجاز تجرید و تخمیر و تبدیل "عینی" به "ذهنی". نظری است کوتاه به داد و ستدی ابدی. ***** شهری در دل یک شعر پنهان است و شعرها در دل شهر. به افق یک شهر که نگاه میکنی آن را تنها از پشت خطوط هندسی بام ساختمانها میبینی. باغها و پارکهای آن همه سانت به سانت اندازه گرفته شده و تاثیر این همه زاویه و خط شکسته و موازی و منقطع، انسان شاعر و مشاهدگر را از فکر خم کمر ساقی و انحنای زلف کجش به آنجایی پرتاب میکند که منشیزاده را در تعریف عشق به اینجا: …. عشق وحشی ست و وحشیتر از آن عشق است ما دو خط بودیم همیشه موازی همیشه موازی در حالی که نمی دانستیم خط دایره یی ست به شعاع بی نهایت …. معمولترین فرمهای شعری امروز، و شاید بیشتر در ادبیات غرب، به طبع برخاسته از زندگی مدرن و تمامی پیامدهای آن است. جنبشهای شعری نیمه قرن نوزده در اروپا به ویژه حاکی از همین است که تحرک صحنههای شهری، اثر قاطع خود را بیش از گذشته، بر زبان شاعر تاثیر میگذارند. پاریسی که بودلیر و یا ونیزی که ازرا پاند دید و سرایید با شاعران متقدمشان اختلاف فاحشی دارد. شعرهای مدرن و شهرها چون آینه ای در مقابل هم نشستند و شهریت با همه ویژگی جدید آن با تمامی وزن و تراکم، بر نگاه شاعر نشست و این دو در ارتباط بلاواسطهتری قرار گرفتند و به نوبه، یکدیگر را در خود باز آفریدند. به نوعی میخواهم بگویم که حتی شعر را میشود با شهر برابر گرفت و نثر رابا حومه و حوالی آن. فضای یک قطعه داستان در افق یک صفحه بسیار گستردهتر از شعر است. داستان معمولا خود را در عرض و در سطح میگستراند و دارای محدودیتهای تنگ شعر نیست و میتواند مثل باغهای دور شهر دامنه خود را بگستراند. اما شعر محکوم به موجز بودن است و از همین جاست که چگالی آن به مراتب بیشتر از نثر است؛ درست مانند تراکم مرکز شهرمدرن که به ناچار سیر عمودی را طی میکند و مانند یک ساختمان طبقه روی طبقه، لایه روی لایه ساخته میشود. آنچه که شعرها و شهرها به گمانم با هم تقسیم میکنند همانا تراکم، ناهمگنی، عدم تجانس و "چگونگی در مجاورت و همنشینی" است. بهترین چیزی را که میشود برای توضیح منظور به عاریه بگیرم، هزارتو یا همان لابیرنت است. در شهر طبیعتا ما با نقشه مادی مواجه هستیم. مانند هر لابیرنتی، آدمیزاد فقط قادر است که تا پیچ بعدی ببیند و پشت پیچ، آن است که نمیدانی، ابهامی است که باید حدسش بزنی. همانگونه که در شعر، معنی چیزی نیست که در برابر پا صاف و راحت گسترده باشد. همواره در پس پیچ و خمی نهفته است که باید به مکاشفهاش رفت. ابهام و "ابهام خلاقانه" خود پیوند دیگری است میان این دو. پندار شهری، به گمانم، بیشتر مبنی بر آن چیزهایی است که به خودی خود نمیتوان دید و باید رفت و به آن رسید و پیدایش کرد. زندگی در شهر، یعنی دائما از پیچی به پیچ دیگر رفتن، گم کردن خطوط دید در عبور جمعیت یا ترافیک و انقطاع دائم آن در برخورد با چیزی یا کسی. این را مقایسه کنید با دشتی دلباز که برای ساعتها میتوان به تماشایی بیانقطاع و بیمزاحم نشست. حال آنکه در شهر این بریدگیها و موانع ابهام ایجاد میکند و سایه میافکند. ابهام در شعر نیز، همانا در کنایات و لغزنده بودن معانی در پیچاپیچ ترکیبها و ترجیعهای آن است. شعر اساساً چیزی است از جنس ابهام و سایه. حتی سلیسترین شعر بی این چمش نور و تاریکی، شعر نمیتواند باشد. خورشید یک شعر، مثل خورشید بیابان نیست که از هر طرف نگاه کنی، حضور بیواسطه اش بر سرت باشد. آن بیشتر وضوح داستان است که راحت بر ذهن خواننده میتابد. شعر پر از سایه است. مثل خورشید منقطعی است که از پس ساختمانهای ته کوچه و خیابانمان، سر میزند. شعر و ابهام با هم اند، مثل شهر که سایه را از کنار دیوارهایش نمیتوان روفت حتی در صلات ظهر. پر واضح است که جنگل نیز با ابهام و سایه پیوند یگانه دارد اما اینها از جنس هم نیستند و ابهام شعر مدرن همانقدر با ابهام شعر کلاسیک متفاوت است که کیفیت سایههای شهر با جنگل. مورد "همنشینی و مجاورت و ترکیبها" نیز نکته ای است که در شعر جای خاصی دارد. ببینید که سپهری در استفاده از صنعت شعری، چگونه کلمات را نه به "جا" که کاملا "نا به جا" به کار میبرد: …. در این کوچههایی که تاریک هستند من از حاصل ضرب تردید و کبریت میترسم. من از سطح سیمانی قرن میترسم. بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است. …. در بافت یک شهر آنچه که این کوچه یا خیابان را از آن یکی متفاوت میسازد، همانا همنشینی اجزاء آن است. اینجا در این خیابان، گلفروشی در کنار جواهری و جواهری در کنار پارک نشسته و در جای دیگر گلفروشی میان، مثلا بگوییم، دو کافه قرار گرفته است و این ترکیبها حس غیر قابل تکراری را بر جای میگذارند و این به یک عبارت همان "تشابه در تفاوتها" میتواند تعریف شود. "تشابه در تفاوت" هم در شعر و هم در شهر جای خاص خود را دارد. خانههای متحد الشکل، تداوم تیرهای چراغ برق در دو سوی خیابان و تکرار پیاپی این اجزا به رغم تفاوتهایشان. در شهر هزار دکه روزنامه فروشی هست که هر کدام شکل و رنگ و جای یگانه خود را دارند. اما همین دکهها در عین حال ویژگی خاصی را نیز، با هم تقسیم میکنند که دکه روزنامه فروشی را از واکسی و غرفه کلیدسازی متمایز میکند. به همین گونه بقالی سر کوچه این محله با آن یکی هم بسیار فرق دارد و هم به گونهای شبیه هستند که میشود از دور نشانشان کرد و حدسشان زد. همین اتفاق "تشابه و تفاوت" در بیتهای شعر فارسی کلاسیک یا ویلانل شعر انگلیسی در بندها تکرار میشوند، اما هر بار به گونه ای متفاوت. حتی هایکو و یا شعر نوی فارسی هم از این ترکیب استفاده میبرد. شعر "آن روزها"ی فروغ را مثال بیاورم که واحد " آن روزها" دائماً در آن تکرار میشود، اما هر دفعه بار تازهای در خود دارد و حرف دیگری: آن روزها رفتند آن روزهای خوب .... .... آن روزها رفتند آن روزهای برفی خاموش ..... ..... آن روزها رفتند آن روزهای جذبه و حیرت آخرین چیزی که به نظرم میآید، تاثیر تردد و سرعت زندگی شهرهای امروز بر شعر مدرن است. به یقین این دو، انگ خود را بر شعر نوی فارسی نیز گذاشته اند، اگر چه نمیدانم که سرعت زندگی تا چه حد جای خود را در شعر ما نثبیت کرده باشد . اما بیشبهه میتوانم در باره شعر مدرن انگلیسی بگویم که متاثر از جامعه اضطرابزده قرن بیست است و ضرب آهنگهای تند زمان را در خود به خوبی پذیرا شده. غرب و بویژه اروپا که میخواست خود را از دل تاریک خرابههای جنگ جهانی دوم برهاند و به جلو بتازد، سرعت گرفت . فرصت کم و تنگی وقت و آماجهای بسیار، شعر مدرن غربی را کوتاه کرد. شهرها و شعرها، پای به پای هم از یک سو سرعت گرفتند و از سویی دیگر متراکم شدند. شعرهای اریک فرید از نمونههای خوب آن است: anxiety & doubt don't doubt of someone who's saying he's anxious but be anxious of someone who's saying he's without a doubt …… بازی فکر را به پایان میبرم، پیش از آنکه همه حرفهایم را هنوز گفته باشم . اما در حسن ختام میخواهم به صراحت، سرعت و مدرنیته شهری اشاره کنم که در دل شعرهای زیبا کرباسی میتوان یافت: صدا صدا حتا اگر چروک بخورد صدا هوا مچاله شود نفس بشکند بریزد نام عزیزت حرف به حرف به حرف نیاید زمین گیر شود گیر بیفتد زبان در دهانم آتش آتش نچرخد لرزه لرزه بلرزد اینجا با من و یخ بزندبی نامت نامه را کی آغاز میکنم؟! نوشین - وبلاگ هزارتو 1 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده