spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 11 فروردین، ۱۳۹۳ اکبر ذوالقرنین این زبان مادری ـ فارسی خودمان را می گویم ـ چقدر “کردن” دارد … باید ببخشید رویم سیاه زبانم لال نگاه را می کنیم فکر را می کنیم سلام را هم که می کنیم از عشق و حال و احوال گرفته تا شادی و کیف و بوسه حتا زندگی را هم می کنیم ورزش و ناز و نوازش را نیز مثل صلح و جنگ و نیایش چنان که هر چه آزمایش و ویرایش را دم به دم می کنیم حالا بگو آدمی مانند من همدانیِ زمین خورده ای بی دست و پا با این بَر و ریخت “چه واشه ام” که هم انقلاب را کرده هم سکته ی سگ مصب را غلطی مانده نکرده باشم؟ گمان را که نمی شود کرد من هم نمی کنم شما چطور؟ از کتاب این سکتۀ سگ مصب 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۳ یک شاعر در بیست و یک سالگی می میرد، یک انقلابی یا یک ستاره راک در بیست و چهار سالگی . اما بعد از گذشتن از ان سن ، فکر میکنی همه چیز روبراه است، فکر میکنی توانسته ای از "منحنی مرگ انسان" بگذری و از تونل بیرون بیایی. حالا در یک بزرگراه شش بانده مستقیم به سمت مقصد خود در سفر هستی. چه بخواهی باشی ، چه نخواهی . موهایت را کوتاه میکنی ;هرروز صبح صورتت را اصلاح میکنی . دیگر یک شاعر نیستی، یا یک انقلابی و یا یک ستاره راک برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام در باجه های تلفن از مستی بی هوش نمی شوی یا صدای "دورز" را ساعت چهار صبح بلند نمی کنی. در عوض ، از شرکت دوستت بیمه عمر میخری ، در بار هتل ها می نوشی ، و صورت حساب های دندان پزشکی را برای خدمات درمانی نگه میداری. این کارها در بیست و هشت سالگی طبیعی هست. اما دقیقا ان وقت بود که کشتار غیرمنتظره در زندگی ما شروع شد. کجا ممکن است پیدایش کنم - فاجعه معدن در نیویورک/صفحه 21/هاروکی موراکامی/بزرگمهر شرف الدین/نشر چشمه 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 17 فروردین، ۱۳۹۳ می خواهید بدانید چرا واکسی شده ام ؟ خیلی ساده است . خواستم کاری بکنم تا به مردم بفهمانم که بیش از آنکه صاحب افکار زیبا باشند ، صاحب پا هستند ! بسیاری از این آدمها در این آسمانخراش این را از یاد برده اند . اگر مثل من روزی صد تا کفش واکس بزنند ، شایدذ به یاد بیاورند که پای آدمی روی زمین است و نه در ابرها… مردی با کبوتر/رومن گاری/نشر ابی 9 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 7 اردیبهشت، ۱۳۹۳ پیشنهاد می کنم اگه چشماتون ابی هست طرفای مکزیکو سیتی پیداتون نشه! حوصله داشتین این قسمت از مجموعه:" از این زمان تا آن مکان" رو از اکتاویو پاز بخونین! هوس چه چیزهایی می کنن این بانوان مکزیکی ! . . . از خواب که بيدار شدم خيس عرق بودم. بخار داغي از روي پيادهرو آجرفرش قفايي تازه آبپاشي شده برميخاست. پروانة خاکستري بالي گيج از نور زرد گرد چراغ ميچرخيد. از ننو پايين پريدم و پابرهنه به آنسوي اتاق رفتم. مراقب بودم مبادا پا روي عقربي که شايد براي هواخوري از مخفيگاهش بيرون آمده باشد بگذارم. به طرف پنجرة کوچک رفتم و هواي روستا را فرو دادم. صداي نفس شب ميآمد، زنانه و تنومند. به وسط اتاق برگشتم. پارچ آب را در لگن مفرغي خالي کردم و حولهام را در آن خيس کردم. حولة خيس را روي سينه و پاهايم ماليدم، کمي خودم را خشک کردم. و پس از آنکه مطمئن شدم ساسي لاي لباسهايم مخفي نشده است لباس پوشيدم. از پلکان سبزرنگ به سرعت پايين آمدم. دم در، به صاحب مسافرخانه، مردي يک چشمي و کمحرف، برخوردم. روي چهارپاية حصيري نشسته بود و سيگار ميکشيد. چشمش نيمهباز بود. با صداي گرفتهاي پرسيد: «کجا ميروي؟» «ميروم قدم بزنم. هوا خيلي داغ است.» «هوم، همه جا بسته است، و خيابانهاي اين اطراف چراغ ندارد، بهتر است همينجا بماني.» شانههايم را بالا انداختم و زيرلب گفتم: «زود برميگردم.» درون تاريکي فرو رفتم. اول چشمهايم جايي را نميديد. کورمال کورمال کنار خيابان سنگفرش راه افتادم. سيگاري روشن کردم. ناگهان ماه از پشت ابر سياهي بيرون آمد و نور آن ديوار سفيدي را که بعضي از قسمتهايش فروريخته بود روشن کرد. ايستادم، سفيدي نور چشمم را ميزد. باد خفيف سوت ميزد. هواي درختهاي تمبر هندي را تنفس ميکردم. شب آکنده از صداي برگها و حشرهها زمزمه ميکرد. زنجرهها لاي علفهاي بلند بيتوته کرده بودند. سرم را بالا کردم: ستارهها نيز آن بالا اطراق کرده بودند. انديشيدم جهان نظام پهناوري از نشانههاست، گفتوگوي موجودات عظيم. حرکات من، اره زنجره، چشمک ستاره، جملگي چيزي بهجز مکثها و هجاها و عبارات پراکندة آن گفتوگو نبود. من هجاي کدام کلمه بودم؟ چه کسي آن کلمه را به زبان ميآورد؟ به چه کسي گفته ميشود؟ سيگارم را روي کف پيادهرو انداختم، وقتي که ميافتاد کمان درخشاني کشيد و همانند ستارة دنبالهدار ريزي جرقههاي کوچکي زد. مدتي طولاني آهسته راه رفتم. در امان لبهايي که در آن لحظه مرا با چنان شعفي تلفظ ميکرد احساس رهايي ميکردم. شب باغ چشمها بود. وقتي به آنسوي خيابان ميرفتم، صداي بيرون آمدن کسي از در خانهاي به گوشم رسيد. سر برگرداندم. اما نتوانستم چيزي را تشخيص دهم. قدم تند کردم. چند لحظه بعد صداي خفيف کشيده شدن صندل روي سنگفرش گرم به گوشم رسيد. با اينکه حس ميکردم سايه با هر قدمي نزديکتر ميشود، نخواستم نگاه کنم. خواستم بدوم. نتوانستم. ناگهان متوقف شدم. پيش از آنکه بتوانم از خودم دفاع کنم، نوک چاقويي را روي پشتم احساس کردم، و صداي مطبوعي آمد: «تکان نخور، آقا، وگرنه فرو ميکنم.» بيآنکه سربرگردانم پرسيدم: «چه ميخواهي؟» با صداي آرام و تقريباً دردآلودي جواب داد: «چشمهايت را، آقا.» «چشمهايم را؟ چشمهايم را براي چه ميخواهي؟ ببين، من مقداري پول دارم. زياد نيست، ولي يک چيزي ميشود. همهاش را به تو مي دهم به شرط آنکه ولم کني بروم. مرا نکش.» «نترس، آقا، نميکشمت. من فقط چشمهايت را ميخواهم.» دوباره پرسيدم:«اما چرا چشمهاي مرا ميخواهي؟» «محبوبة من هوس کرده است. دلش دسته گلي از چشمهاي آبي ميخواهد. و اينطرفها چشم آبي کم پيدا ميشود.» «چشمهاي من به درد تو نميخورد. چشمهاي من ميشي است، نه آبي.» «نخواهي مرا گول بزني، آقا. خوب ميدانم که چشمهايت آبي است.» «چشمهاي همنوع خودت را درنياور، به جايش چيز ديگري به تو ميدهم.» با خشونت گفت: «نميخواهد واسة من موعظه کني، بچرخ ببينم.» برگشتم. مرد ريزنقش و ظريفي بود. کلاه مکزيکي لبه پهنش نيمي از چهرهاش را پوشانده بود و در دست راستش قدارهاي داشت که تيغهاش زير نور ماه ميدرخشيد. «بگذار صورتت را ببينم.» کبريتي زدم و نزديک صورتم گرفتم. شعلهاش باعث شد. چشمهايم را تنگ کنم. با فشار دستش پلکهايم را از هم باز کرد. نميتوانست خوب ببيند. روي نوک پنجهاش ايستاد و به دقت به چشمهايم خيره شد. شعلة کبريت انگشتهايم را سوزاند. چوب کبريت را انداختم. لحظهاي به سکوت گذشت. « حالا قبول کردي؟ آبي نيست.» جواب داد: «خيلي زرنگي، نه؟ بگذار ببينم. يکي ديگر روشن کن.» کبريت ديگري زدم، و آن را نزديک چشمهايم گرفتم، آستينم را کشيد، آمرانه گفت:«زانو بزن.» زانو زدم. با يک دست موهايم را گرفت و سرم را عقب کشيد. کنجکاو و نگران روي صورتم خيره شد، قدارهاش به آرامي پايين آمد تا آنکه پلکهايم را خراشيد. چشمهايم را بستم. آمرانه گفت: «چشمهايت را باز نگهدار.» چشمهايم را باز کردم. شعلة کبريت مژههايم را سوزاند. به يکباره رهايم کرد. «خيلي خوب، آبي نيست. برو پي کارت.» مرد ناپديد شد. به ديوار تکيه دادم. سرم را در دستهايم گرفتم. خودم را جمعوجور کردم. افتان و تلوتلوخوران سعي کردم دوباره از جا بلند شدم. ساعتي در آن شهر متروک دويدم. وقتي به ميدانگاهي رسيدم، صاحب مسافرخانه هنوز جلو در نشسته بود. بيآنکه يک کلمه بگويم داخل شدم. روز بعد از آن شهر رفتم. برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام 6 لینک به دیدگاه
sam arch 55879 اشتراک گذاری ارسال شده در 13 اردیبهشت، ۱۳۹۳ برگرفته از کتاب : من هشتمین آن هفت نفرم نویسنده : عرفان نظر آهاري حوا مادر من است! حوا، هر روز کودکی به دنیا می آورد و فردا او را به خاك می سپارد. حوا می داند زندگی درنگی است و این درنگ را به شکر و شادي و شکوه پاس می دارد. زیرا خدا اینگونه دوست دارد. حوا فرزندش را به خاك می دهد امیدش را اما نه! و هر روز که از گورستان بر میگردد خاك پیراهنش را می تکاند، دست هایش را از مرگ می شوید، روبروي آینه تمام قد آسمان می ایستد، سینه ریز ستاره اش را به گردن می آویزد وگوشواره هاي حلقه اي ماه نشانش را به گوش می آویزد. سرخابی شقایق به گونه می مالد و عطري از زندگی به پیرهنش می زند، چندان که جهان خوشبو شود و آن وقت تنورش را روشن می کند و نان می پزد و سفره اي به پهناي جهان می اندازد وفرزندانش را بر سفره می نشاند. می گوید و می خندد و زندگی را لقمه لقمه در دهانشان می گذارد. 7 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 اردیبهشت، ۱۳۹۳ قسمت های انتخابی از کتاب صد سال تنهایی «اگر چیزی باعث شود که ما نخوابیم، خیلی خوب می شود، چون در آن صورت، از اوقات بیشتری در زندگی لذت می بریم و استفاده می کنیم!»«خوشا به حالت، چون لااقل می دانی برای چه هدفی می جنگی! درحالی که من نمی دانم. به تازگی فهمیده ام که دلیل نبردهایم، چیزی جز غرور نبوده.»«دوست من نباید فراموش کنی کسی که تو را اعدام می کند، من نیستم، بلکه انقلاب است!»«مردن خیلی سخت تر از زنده ماندن است. انسان ها به سادگی نمی میرند!»«سرهنگ آئورلیانو بوئندیا آرام و بی اعتنا به نوع تازه زندگی که به خانه هیجان می بخشید، به این نتیجه رسیده بود که راز سعادت دوران پیری، چیزی جز بستن پیمانی شرافتمندانه با تنهایی نیست.»«بدون ترس و وحشت، از خداوند می پرسید که مگر انسان ها از آهن ساخته شده اند که آن همه رنج و عذاب و فلاکت را برایشان می فرستد و از آنها می خواهد تحمل کنند؟ این پرسش های مداوم او را بیشتر گیج می کرد و دلش می خواست دشنام بدهد و لحظه ای قیام کند، همان لحظه ای که بارها آرزویش را کرده، ولی هر بار به تعویق انداخته بود. سرانجام همین کار را هم کرد و برای نخستین بار ، برحالت تسلیم خود غلبه کرد، با خیال راحت، همه چیز را به کثافت کشید و کوهی عظیم از دشنامهای حبس شده در درونش در مدتی بیشتر از یک قرن را بیرون ریخت.»«فرناندا وقتی که می دید او از طرفی به ساعت ها فنر می گذارد و از طرف دیگر فنر را بیرون می آورد، با خود اندیشید که ممکن است او هم به بیماری سرهنگ آئورلیانو بوئندیا مبتلا شده باشد که از یک طرف می سازد و از طرف دیگر خراب می کند. سرهنگ با ماهیهایی طلایی، آمارانتا با دوختن دکمه ها و کفن، خوزه آرکادیو دوم با نوشته های روی پوست آهو و اورسولا با خاطراتش.»«در آن هنگام اورسولا پی برد که خوزه آرکادیو دوم در دنیایی فرو رفته که ظلمت آن از تاریکی دنیای خودش، خیلی بیشتر است. دنیایی غیر قابل عبور، دنیای تنهایی، درست همچون دنیای پدربزرگش.» 4 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 اشتراک گذاری ارسال شده در 21 اردیبهشت، ۱۳۹۳ " آدم ها همواره ترتیبی می دهند که فضیلت هاشان به مرگ بیانجامد . این نوع اعتراض بی ارزش است . آدم باید بخواهد زندگی کند و بداند چگونه بمیرد" " قهرمانی می تواند عبارت باشد از جان فداکردن برای بعضی اصول ، نه به جان هم افتادن به نام اصل ها " 3 لینک به دیدگاه
mo safer 120 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۹۳ ﻫﯽ ﻓﻼﻧﯽ !ﺩﻝ ﺑﻪ ﻏﻢ ﻣﺴﭙﺎﺭ ﻧﻮﻣﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶ ﺩﻭﺭ ﺩﺍﺭ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺗﺸﻮﯾﺶ ﺗﻮ ﺩﺭﺧﺘﯽ، ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﺁﺗﺶ ﻗﻬﺎﺭ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﻭ ﺑﯽﺍﻣﺎﻥ ﮔﺴﺘﺮ ﻫﺎﻥ ﻣﺸﻮ ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻧﻮﻣﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﺍﺯ ﻭﺟﻮﺩﺕ ﻏﯿﺮ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ !.. ﺷﻌﺮ "ﻏﻢ ﻣﺨﻮﺭ، ﺟﺎﻧﻢ ! ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ " برﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﮐﺘﺎﺏ «ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ : ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﯾﺴﺖ مﻬﺪﯼ ﺍﺧﻮﺍﻥ ﺛﺎﻟﺚ 4 لینک به دیدگاه
sara kia 3158 اشتراک گذاری ارسال شده در 26 اردیبهشت، ۱۳۹۳ "انسان برای مبارزه خلق شده است و چاره ای جز آن ندارد. هریک از خواسته هایش او را به پیکار می کشاند، اما او مجاز است که چگونگی مبارزه و طرف مبارزه اش را خود برگزیند. هم می تواند خشم خود را معطوف دیگران کند، هم می تواند آن را معطوف وجود خودخواه و خشمگینی کند که در درون دارد. او می تواند از دستانش هم برای زدن دیگران استفاده کند و هم برای زدودن اشک از چهره آن ها. این یعنی فراخوان انسان ها به مبارزه" برگرفته از کتاب راه عشق، داستان تحول روحی مهاتما گاندی نوشته آکنات ایسواران، ترجمه شهرام نقش تبریزی 4 لینک به دیدگاه
ENG.SAHAND 31645 اشتراک گذاری ارسال شده در 6 خرداد، ۱۳۹۳ داستانی از پائولوکوئیلو شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است. آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت. در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد. در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .آن شخص وارد شد و آنجا ماند.چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند..یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارهانیست!!!بیایید و این مرد را پس بگیریدوقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:((با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ...خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند))پائولو کوئلیو *شريف ترين دلها دلي است كه انديشه ي آزار كسان درآن نباشد 4 لینک به دیدگاه
mo safer 120 اشتراک گذاری ارسال شده در 15 خرداد، ۱۳۹۳ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ : ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺰﺭﮒ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﮔﻔﺘﯿﺪ ﺍﮔﺮ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻔﻬﻤﯽ ! ﺍﯾﻦ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟! یعنی ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﮔﻪ ﯾﮑﺒﺎﺭ، ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻣﺰﻩ ﯼ ﯾﻮﻧﺠﻪ ﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺭﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﻨﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻩ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﯼ ﺗﻮﯼ ﺍﻧﺒﺎﺭ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯼ"! ﻣﻦ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻡ - ﺑﺰﺭﮔﻤﻬﺮ ﺣﺴﯿﻦ ﭘﻮﺭ 7 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد، ۱۳۹۳ از روز اول که دختر همسایه را دیدم هوا ورم داشت فوری کیسه دل را درآوردم و آنرا در طبق اخلاص گذاشتم که به معشوق تقدیم دارم. اینرا نیز بگویم که محصل دوره ادبی(علوم انسانی امروز) طبعا عاشق پیشه میشود مثل شاگردان دوره های ریاضی و طبیعی سروکارش با لابراتوار و فرمول های گیج کننده و ریاضیات عالیه نیست. سرو کارش با شعر و غزل و تاریخ و آثار جاوید ادبی است، شعر و ادب آنهم در زمان ما مقدمه عشق و عاشقی است. بروید و به کلاس های ادبیات سر بزنید و در آنجا تا بخواهید لیلی و مجنون، رومئو و ژولیت و یوسف و زلیخا پیدا می شود. آخر جوانی هست، شادابی هست، نان مفت پدر هست، شعر و غزل هم هست برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام اگر با این مقدمات عاشق نشوند خیلی ...ند ، دیدار دختر (منیر) همان و عاشق شدن بنده همان . ... یک روز قصیده ای از خاقانی به منیر دیکته کردم ، قصیده ای زمخت و بدقیافه بود. اکنون اگر کسی آن قصیده را برایم بخواند ، احساس می کنم سنگ پا بصورتم می کشند، ولی محصل دوره ادبی هنرش همین قصیده هاست. فردا که قرار بود منیر قصیده را بخواند عوض جواب دادن خندید، از آن خنده های تمسخر و تحقیر، من بشدت ناراحت شدم اما منیر گفت: آقا معلم حیف نیست تا شعر حافظ را گذاشته اند ، دختری قصیده خاقانی حفظ کند؛ آنهم این قصیده با آن قافیه های ثقیل و نامانوس که مثل سیم خاردار دور قصیده را سرتاسر گرفته است. ... حرف مرد یکی بود، محصل دوره ادبی جز هجران طالب هیچ نیست. مگر "ورتر" به وصل رسید؟ مگر مجنون لیلی را در بغل گرفت؟ مگر فرهاد جان شیرین ره در راه معشوق نگذاشت؟ پس باید سوخت و ساخت و در هجران گذرانید تا معنای عشق خیالی را فهمید. شلوارهای وصله دار/رسول پرویزی/از داستان سه یار دبستانی/ ص 122 - 137 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 19 خرداد، ۱۳۹۳ آقای معلم گفت: - ابراهیم بیا انشایت را بخوان! - چشم آقا! و بلافاصله ابراهیم از جایش بلند شد، شلوار وصله دارش را بالا کشید چشمان درشتش را به اطراف دوخته، دفتر انشایش را برداشت و جلوی میز معلم سیخ ایستاد. - چرا نمی خوانی؟ جان بکن بخوان! بغض گلوی ابراهیم را گرفت مثل اینکه بار سنگینی دوشش را فشار می دهد برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام کمی خم شد و چشمهای نزدیک بینش را به دفتر انشا چسباند و با صدایی که آهنگ گریه داشت اینطور خواند: پدرم! پدر خشن و تند خویم! آقای معلم نفسش از جای گرمی بلند می شود. او نمی داند من در چه جهنمی به نام خانه زندگی می کنم. او از تند خویی و خشونت شما از بدبختی و نکبت من خبر ندارد. او بدون توجه به زندگی تیره و تار ما، دستور داده است نامه ای به شما بنویسم از شما خواهش کنم در تابستان مرا به ییلاق ببرید. ییلاق چه کلمه قشنگی... مرا به باغها ببرید تا در کنار جویها بازی کنم، شادی کنم، گل بچینم، دنبال دخترها بدوم، گیس آنها را گرفته دور دستم بپیچم، آنها را کتک بزنم و گریه اندازم. از درخت بالا روم آب روی همبازیهایم بریزم، سنبله گندم را چیده در ساقه اش سوت بزنم. تاب بخورم از باغ همسایه میوه بدزدم از کوه بالا روم با بچه ها بدوم و شب خسته و خورد در کنار مادر بزرگ نشسته و قصه گوش کنم .... چه آرزوهایی! آقای معلم این ها را از شما خواسته است، اما نمی داند که ییلاق شما چگونه است؟ او نمی فهمد که شما به جای ییلاق هر صبح مرا شلاق می زنید و با لگد مرا از خواب می پرانید بلند شوم و نان بخرم. او نمی داند که به جای ییلاق فقط آرزو دارم یک بار خنده پدرم را ببینم. او به خانه ما نیامده و نمی داند که به جای آرامش خانوادگی، چه غرش و نهیبی سراسر فضا را گرفته است. او نمی داند که شما دائماً با مادرم دعوا می کنید و مادرم به شما نفرین می کند و این من بدبخت هستم که باید مانند گندم در میان سنگهای آسیا له و لورده شوم. آقای معلم خیلی حواسش جمع است. متوجه نیست که من شبها باید کتاب درسم را نیمه تمام گذاشته و شیشه سیاه را بدکان عرق فروشی ببرم آن را پر کنم و برای شما بیاورم. او برای من بدبخت هوس ییلاق می کند و من هم باید ریا کنم دروغ بگویم دروغ بنویسیم و مثل بقیه شاگردان از حضرت خداوندگاری تمنا کنم که به ییلاق برویم! شلوارهای وصله دار/رسول پرویزی/از داستان زنگ انشا / ص 85 - 91 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۳ بازی چوب کبریت اقای مسرلی با یک کاروان سیاحتی در ناف قاره سیاه افریقا به دام گروهی از ادمخوارها افتاد. از انجا که سرکرده آدمخوارها بسیار انساندوست بود و حس شوخ طبعی زیادی هم داشت ، به اقای مسرلی قول داد در صورتی که بتواند اورا در بازی چوب کبریت ببرد ، ازادش خواهد کرد. خوشبختانه اقای مسرلی ، مدتی قبل، همین بازی را از برادرش فراگرفته بود برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام ولی افسوس یادش رفته بود چطوری بازی را می برند، این بود که ادمخواره اورا خوردند. یک جفت چکمه برای هزارپا/فرانتس هولر/علی عبداللهی/صفحه 22 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۳ گچ و تخته پاک کن یک تکه گچ اهسته نا کرد به نوشتن جمله ای روی تخته سیاه: "یکی از مهمترین چیزها در زندگی همانا ..." تخته پاک کن که اب چکان نزدیک می شد، گفت : خب، منظور؟ گچ تندتند نوشت : ... تخته پاک کن است! تخته پاک کن گفت : خب این شد یک چیزی. و خشنود خزید توی جایش زیر تخته سیاه یک جفت چکمه برای هزارپا/فرانتس هولر/علی عبداللهی/صفحه 98 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 25 خرداد، ۱۳۹۳ باغبان یک باغبانی بود، شهره ی عالم و ادم به اینکه پر و پاهاش از سنگ است. برای همین گروه گروه ادم از همه جای عالم به دیدنش می امدند، و درحال اب دادن به باغچه ها و کرتها، پایش را لمس می کردند یا وقتی در گلخانه سرگرم کار بود، دزدانه دست خودرا روی ساقش می کشیدند. بعد به همدیگر می گفتند: «قابل تصور نیست که پر و پای کسی از سنگ باشد برای مشاهده این محتوا لطفاً ثبت نام کنید یا وارد شوید. ورود یا ثبت نام » ولی هرگز کسی از گل هایش چیزی نگفت. یک جفت چکمه برای هزارپا/فرانتس هولر/علی عبداللهی/صفحه 114 5 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۳ زندگی خشک و خالی هم عجب زندان تنگی است! زندگی کلاسی است که مبصرش ملال است ، تمام مدت انجا ایستاده که تورا زیر نظر داشته باشد ، باید وانمود کنی که سرت به کاری گرم است ، به هرقیمتی که هست ، به کاری به شدت مورد علاقه ، وگرنه سر میرسد و مخت را یک لقمه چپش می کند. روز که چیزی نیست غیر از یک دوره بیست و چهارساعته ، قابل تحمل نیست. نباید چیزی باشد جز لذتی طولانی و تقریبا تحمل ناپذیر ، مثل جماع دراز مدت ، به میل و یا به عنف. سفر به انتهای شب/لویی فردینان سلین/فرهاد غبرایی/صفحه 372 4 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۳ اشکهای جهان را میزانی همیشگی است، هر آنکه در جایی گریه آغازد، دیگری در جای دیگر ز گریه باز ایستد. خنده نیز چنین باشد. پس بیایید از نسل خویش بد نگوییم. نسل ما محزونتر از اجدادش نیست. " ساموئل بکت، در انتظار گودو " 3 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۳ سال های سال پیش ، مردی به من گفت اگر رویاهایم را انکار کنم ، روحم را فروخته ام. جوان بودم و نمیدانستم که این کلمات جایگاه ویژه شان را درونم پیدا خواهند کرد و برای همیشه از ان خودم خواهند شد. یادم می اید که پلک زدم و سر تکان دادم انگار که این حرکت ، حقیقتی را که در گفته های او بود به اعماق وجودم می راند. و من سرشار از رویا بودم. رویا ، رویا ، رویا. و هنوز رویا می بینم. و نهنگ هم یک رویاست ترانه ی برف خاموش - نهنگ ها و رویاها/هیوبرت سلبی جونیور/پیمان خاکسار/صفحه 161 2 لینک به دیدگاه
spow 44197 اشتراک گذاری ارسال شده در 2 مرداد، ۱۳۹۳ چیزی که پدر و مادرم اصلا تحملش را نداشتند،هیچ وقت نمی توانستند قبول کنند و حتی درکش هم نمی کردند،این بود که من از امیدواری و روحیه ی عالی چیزی کم بیارم. محال بود همچو اجازه ای به من بدهند.من یکی حقِّ شکوه و آه و ناله نداشتم،هرگز! زار زدن و الم شنگه به پا کردن حقّ ِ انحصاریِ پدر و مادرم بود.بچه ها چیزی نبودند جز یک دسته لاتِ وحشی ِ نمک نشناس ِ تن لش ِ ولنگار! همین که لب باز می کردم که از چیزی اظهار ناراحتی کنم هر دوشان خون به چهره می آوردند.یعنی که داشتم کفر می گفتم! به خدا و پیغمبر ناسزا می گفتم! به همه ی مقدسات اهانت می کردم! مرگ قسطی - سلین - 354 3 لینک به دیدگاه
ارسال های توصیه شده