رفتن به مطلب

داستان های اس ام اسی


spow

ارسال های توصیه شده

داستان های کوتاه اس ام اسی

 

مردی که یادش رفت

مردی که خیلی عاشق بود پشت شیشه آسمانخراش نشسته و سیگار می کشید . مرد آنقدر عاشق بود که وقتی آخرین پک را به سیگار زد یادش رفت که باید ته سیگارش را پایین بیاندازد ، نه خودش را.

  • Like 12
لینک به دیدگاه

دلتنگی های اژدهای شهر بازی

چند متر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم. چند متر از دریای جنوب چین دور می شوم.چند متر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم. چند متر از دریای جنوب چین دور می شوم.

  • Like 8
لینک به دیدگاه

صدقه

 

پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد . دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد . در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد ” صدقه عمر را زیاد می کند” منصرف شد.

  • Like 11
لینک به دیدگاه

زن

 

مثل سیب غل خورد . به جدول خورد . صورتش کبود بود و کثیف . مرد اسکناسی انداخت و سوار شد ، عابرین هم. زن سفید تر می شد. مامور شهرداری کراکت میم مثل مادر را کشید روی زن . دانه های باران از میان درختان خیابان شروع به باریدن کردند . زن کنار خیابان بود .

  • Like 9
لینک به دیدگاه

آشغال ها

 

زن گفت ” نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین می آد . باز این لعنتی ها پارش می کنن و بوی گندشون کوچه رو ور می دار”مرد قبل از گره زدن پلاستیک روی آشغال ها سم ریخت و گفت ” دیگه کارشون تمومه ، فردا باید جنازه هاشون رو شهر داری گوشه و کنار خیابون جمع کنه ” و کیسه زباله را بیرون برد . فردا روزنامه ها تیتر زدند : ” مرگ خانواده پنج نفره بر اثر مسمومیت ناشی از خوردن پس مانده های غذایی”

  • Like 10
لینک به دیدگاه

اسب سفید

 

اسب سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهایش . دخترک شنل توریش را پوشیده بود و آماده آماده بود . اسب سفید را هم زین کرده بودند. وقتی سوار شد مادرش گفت : ” سکه رو که انداختم . راه می افته”

  • Like 9
لینک به دیدگاه

گوش

 

مادر زنبیل به دست از دم در داد زد ” تا من میام مواظب برادرت باش . شیشه شیرش رو میزه . این قدر ناخنت رو تو دهنت نکن . میام گوشت رو می برم ها!”

در را بست و رفت . نیم ساعت بعد که برگشت ، بچه دویو جلو و گفت :” من بهش گفته بودم ناخنت رو تو دهنت نکن!”

  • Like 8
لینک به دیدگاه

انتظار

 

پیدایش نبود . گفته بود ساعت ۵ می آید . چند ثانیه به ۵ باطری ساعت را کشید و چشم به راه ماند

 

 

  • Like 11
لینک به دیدگاه

دکمه جا افتاده

 

(یادته پارسال که برف می اومد با هم از روی ریل قطار گذشتیم؟)

(آره آره چه روز قشنگی بود)

(یادته یه گلوله برف ریختم تو یقه لباست؟)

(وای هنوز که فکرش و می کنم تنم یه جوری میشه)

( موهاتو تازه رنگ کرده بودی یه ژاکت صورتی تنت بود )

(تو هم یه کلاه بافتنی سفید سرت بود چقدر بهت می اومد )

سکوت. بعد از چند دقیقه

(راستی اسمت چی بود؟)

  • Like 9
لینک به دیدگاه

پوتین

 

-” مامانی چلا بابا جون بلا تولدم پوتین کوچولوهه لو که قول داده بود نیاولد؟”

-” می دونی که بابایی سرش بره قولش نمی ره و تو بخواب تا بیدار بشی اونم با هدیه ات میاد….اینم صدای در . دیدی گفتم حتما میاد . پاشو پسرم دیگه نخواب ، بابایی پو تیناشو برات فرستاده”

  • Like 7
لینک به دیدگاه

شاه

 

منلیک شاه حبشه با ابهت بود و ضمنا منلیک نو گرا بود. شنید در نیو یورک محکومین را به روشی جدید اعدام می کنند . دستور داد ازین اختراع تازه -صندلی الکتریکی- سه تا خریدند. محموله که رسید چیزی به خاطر منلیک آمد . در کشور او ، حبشه پدیده ای به نام برق وجود نداشت. منلیک مقتصد بود یکی از سه صندلی الکتریکی را تبدیل کرد به تخت شاهی حبشه.

  • Like 4
لینک به دیدگاه

آفتابگردان

 

آفتابگردان هرگز راز این معما را نفهمید… که چرا رسوایی این عشق بر گردن او افتاد… مگر این آفتاب نبود که هر روز شرق تا غرب آسمان را می‌پیمود تا نور را به او هدیه بدهد…

  • Like 6
لینک به دیدگاه

پاک‌کن

 

مدادپاک‌کن تمام شده بود… نمی‌دانست باید خوش‌حال باشد یا ناراحت… خوشحال از پاک کردن اون‌همه اشتباه یا ناراحت از زیاد بودن آن‌ها…

  • Like 6
لینک به دیدگاه

مداد رنگی

 

قهوه‌ای پررنگ، قهوه‌ای کم‌رنگ، سرمه‌ای، آبی، سبز پررنگ و سبز کم‌رنگ، ارغوانی، قرمز، نارنجی و زرد همه میانجیگری کردند تا مداد سیاه و سفید از بی‌عدالتی غصه نخورند…

  • Like 7
لینک به دیدگاه

آرزوهای بزرگ

 

ته دل هرکس یه آرزوی بزرگ بود که در عین سادگی هرگز برآورده نشده بود… جارو می‌خواست یک‌بار هم که شده خودشو تمیز کنه… آینه می‌خواست خودشو ببینه… دوربین عکاسی آرزو داشت کسی یک‌بار از اون هم عکس بندازه… لغتنامه می‌خواست معنی خودش رو بفهمه…

  • Like 7
لینک به دیدگاه

بازگشت

 

گفت دیگه هرگز بر نمی‌گردم… راه خودش و گرفت و رفت… تا می‌تونست دور شد… غافل از این‌که کره زمین گرد بود…

  • Like 7
لینک به دیدگاه

در

 

هی با کله می‌خورد به دری که خدا اونو بسته بود. گریه می‌کرد، بی‌تابی می‌کرد، دعا می‌کرد… اما انگار هیچ فایده‌ای نداشت… فکر می‌کرد خدا صدای اونو نمی‌شنوه… ناگهان چشمش به در دیگری افتاد که خداوند از روی رحمتش گشوده بود… سال‌ها بعد حکمت اون در بسته رو هم فهمید…

  • Like 6
لینک به دیدگاه

اتاقک زیر شیروانی

 

زیرزمین از اول بهش حسودی می‌کرد چون اون خیلی بالاتر بود و حتماً خوشبخت‌تر…غافل از این‌که اتاقک زیر شیروانی هم در واقع زیرزمینی بیش نبود…

  • Like 6
لینک به دیدگاه
×
×
  • اضافه کردن...