spow 44198 ارسال شده در 9 آبان، 2011 داستان های کوتاه اس ام اسی مردی که یادش رفت مردی که خیلی عاشق بود پشت شیشه آسمانخراش نشسته و سیگار می کشید . مرد آنقدر عاشق بود که وقتی آخرین پک را به سیگار زد یادش رفت که باید ته سیگارش را پایین بیاندازد ، نه خودش را. 12
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 دلتنگی های اژدهای شهر بازی چند متر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم. چند متر از دریای جنوب چین دور می شوم.چند متر به دریای جنوب چین نزدیک می شوم. چند متر از دریای جنوب چین دور می شوم. 8
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 صدقه پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد . دست برد و از جیب کوچک جلیقه اش سکه ای بیرون آورد . در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد ” صدقه عمر را زیاد می کند” منصرف شد. 11
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 زن مثل سیب غل خورد . به جدول خورد . صورتش کبود بود و کثیف . مرد اسکناسی انداخت و سوار شد ، عابرین هم. زن سفید تر می شد. مامور شهرداری کراکت میم مثل مادر را کشید روی زن . دانه های باران از میان درختان خیابان شروع به باریدن کردند . زن کنار خیابان بود . 9
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 آشغال ها زن گفت ” نگذارشون بیرون تا وقتی ماشین می آد . باز این لعنتی ها پارش می کنن و بوی گندشون کوچه رو ور می دار”مرد قبل از گره زدن پلاستیک روی آشغال ها سم ریخت و گفت ” دیگه کارشون تمومه ، فردا باید جنازه هاشون رو شهر داری گوشه و کنار خیابون جمع کنه ” و کیسه زباله را بیرون برد . فردا روزنامه ها تیتر زدند : ” مرگ خانواده پنج نفره بر اثر مسمومیت ناشی از خوردن پس مانده های غذایی” 10
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 اسب سفید اسب سفید قرار بود دخترک را ببرد تا شهر آرزوهایش . دخترک شنل توریش را پوشیده بود و آماده آماده بود . اسب سفید را هم زین کرده بودند. وقتی سوار شد مادرش گفت : ” سکه رو که انداختم . راه می افته” 9
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 گوش مادر زنبیل به دست از دم در داد زد ” تا من میام مواظب برادرت باش . شیشه شیرش رو میزه . این قدر ناخنت رو تو دهنت نکن . میام گوشت رو می برم ها!” در را بست و رفت . نیم ساعت بعد که برگشت ، بچه دویو جلو و گفت :” من بهش گفته بودم ناخنت رو تو دهنت نکن!” 8
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 انتظار پیدایش نبود . گفته بود ساعت ۵ می آید . چند ثانیه به ۵ باطری ساعت را کشید و چشم به راه ماند 11
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 دکمه جا افتاده (یادته پارسال که برف می اومد با هم از روی ریل قطار گذشتیم؟) (آره آره چه روز قشنگی بود) (یادته یه گلوله برف ریختم تو یقه لباست؟) (وای هنوز که فکرش و می کنم تنم یه جوری میشه) ( موهاتو تازه رنگ کرده بودی یه ژاکت صورتی تنت بود ) (تو هم یه کلاه بافتنی سفید سرت بود چقدر بهت می اومد ) سکوت. بعد از چند دقیقه (راستی اسمت چی بود؟) 9
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 پوتین -” مامانی چلا بابا جون بلا تولدم پوتین کوچولوهه لو که قول داده بود نیاولد؟” -” می دونی که بابایی سرش بره قولش نمی ره و تو بخواب تا بیدار بشی اونم با هدیه ات میاد….اینم صدای در . دیدی گفتم حتما میاد . پاشو پسرم دیگه نخواب ، بابایی پو تیناشو برات فرستاده” 7
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 شاه منلیک شاه حبشه با ابهت بود و ضمنا منلیک نو گرا بود. شنید در نیو یورک محکومین را به روشی جدید اعدام می کنند . دستور داد ازین اختراع تازه -صندلی الکتریکی- سه تا خریدند. محموله که رسید چیزی به خاطر منلیک آمد . در کشور او ، حبشه پدیده ای به نام برق وجود نداشت. منلیک مقتصد بود یکی از سه صندلی الکتریکی را تبدیل کرد به تخت شاهی حبشه. 4
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 آفتابگردان آفتابگردان هرگز راز این معما را نفهمید… که چرا رسوایی این عشق بر گردن او افتاد… مگر این آفتاب نبود که هر روز شرق تا غرب آسمان را میپیمود تا نور را به او هدیه بدهد… 6
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 گرما لیوان آبِ یخ از گرما عرق کرده بود و تشنه یک جرعه آب بود… 6
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 پاککن مدادپاککن تمام شده بود… نمیدانست باید خوشحال باشد یا ناراحت… خوشحال از پاک کردن اونهمه اشتباه یا ناراحت از زیاد بودن آنها… 6
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 مداد رنگی قهوهای پررنگ، قهوهای کمرنگ، سرمهای، آبی، سبز پررنگ و سبز کمرنگ، ارغوانی، قرمز، نارنجی و زرد همه میانجیگری کردند تا مداد سیاه و سفید از بیعدالتی غصه نخورند… 7
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 تقویم چاپخانه همه تقویمها را مثل هم چاپ کرد ولی تقویم روزهای هرکس با بقیه فرق داشت… 8
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 آرزوهای بزرگ ته دل هرکس یه آرزوی بزرگ بود که در عین سادگی هرگز برآورده نشده بود… جارو میخواست یکبار هم که شده خودشو تمیز کنه… آینه میخواست خودشو ببینه… دوربین عکاسی آرزو داشت کسی یکبار از اون هم عکس بندازه… لغتنامه میخواست معنی خودش رو بفهمه… 7
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 بازگشت گفت دیگه هرگز بر نمیگردم… راه خودش و گرفت و رفت… تا میتونست دور شد… غافل از اینکه کره زمین گرد بود… 7
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 در هی با کله میخورد به دری که خدا اونو بسته بود. گریه میکرد، بیتابی میکرد، دعا میکرد… اما انگار هیچ فایدهای نداشت… فکر میکرد خدا صدای اونو نمیشنوه… ناگهان چشمش به در دیگری افتاد که خداوند از روی رحمتش گشوده بود… سالها بعد حکمت اون در بسته رو هم فهمید… 6
spow 44198 مالک ارسال شده در 9 آبان، 2011 اتاقک زیر شیروانی زیرزمین از اول بهش حسودی میکرد چون اون خیلی بالاتر بود و حتماً خوشبختتر…غافل از اینکه اتاقک زیر شیروانی هم در واقع زیرزمینی بیش نبود… 6
ارسال های توصیه شده